- تاریخ : چهارشنبه ۲۴ خرداد ۹۶
- ساعت : ۲۳ : ۲۰
یکی از بچهها دوچرخه خریده بود، تا آن روز دوچرخه ندیده بودم! ساعت ده و نیم بود، برداشتمش و از خانه زدم بیرون. یک کوچهای بلد بودم که خیلی تنگ بود. رفتم آنجا و رکاب زدم و رکاب زدم و رکاب زدم، به هر طرف کج میشدم دستم به دیوار بود و مانع افتادنم میشد. کوچه دریا شده بود و من غریق؛ به خانه که رسیدم افطار شده بود :) مادرم خدابیامرز با تال (ترکه) افتاد دنبالم که از صبح تا حالا کجا بودی؟ نگفتی نگران میشوم؟ این گلیم خودش بافته میشود؟ :)
اول ابتدایی بودم. حیاطمان بزرگ بود و خانهمان هم، تازه آنجا را خریده بودیم و کمی تعمیرات داشت. داخل پذیرایی که هنوز نه فرش انداخته بودیم و نه چیده بودیم، دور یک ستون، با یک دوچرخهی شانزدهِ مشترک بین خواهر و برادرها، آنقدر آقایْ جان از ترک زینم محکم گرفت و آنقدر چرخیدم تا بالاخره توانستم آقایْ را جا بگذارم. روزهای بعد توی حیاط و کوچه جولان میدادم. واقعا کیف داشت! یک روز همسایهی پیرمان "فرج" بهم گفت "دختر را چه به دوچرخه سواری!" بعد از آن صبحهای زود که رفتگر هم خواب بود میرفتم سواری که مرا نبیند! ما بزرگ شدیم، دوچرخه پیر و فرتوت شد. یک دوچرخهی چینی گنده خریدیم. دیگر کوچه نمیرفتم، با چادر که نمیشد رکاب زد! حیاط هم به بزرگی قبل به نظر نمیآمد. با دندهی سنگین سه تا پا میزدی میرسیدی به آن سرش، سختیهای دور زدن در تنگنا با آن گندهبک هم از لذت سواری کم میکرد. بعدتر که دیگر همان حیاط را هم نداشتیم و بعدترش همان دوچرخه را هم. رفتم دانشگاه، پیست دوچرخه داشت و کلی دوچرخه. رفتم که سوار شوم، تماماً پنچر! انگار گرد مرگ به دوچرخهها پاشیده بودند. از بیعرضهگی خودمان متعجب شدم و از هدر رفت بودجهای که صرف این فوق برنامه شده بود. یک روز هم رفته بودم پارک بانوان نزدیک خانه. یک دختری بود که دوچرخه داشت و هر بار از جلویم میگذشت، دلم را با خودش میبرد. مثل جرقه بالا و پایین میپریدم و جلز ولز میکردم، واقعا! هزار بار خواستم بروم درخواست کنم دوچرخهاش را، نتوانستم. حتی وقتی که آن را گذاشته بود آن گوشه. والیبال بازی میکردم و چشمم به دوچرخه بود. با یک آه برگشتم خانه.
شمارش معکوس من شروع شده. دو روز پیش برادرم یک دوچرخه خریده، عالی! دلبر! خیلی شیک و خوشگل! و من مترصد فرصتی هستم تا بروم پارک بانوان. آنقدر با آن چرخ خواهم زد که سر فمور از توی هیپ بزند بیرون! لطفا خوددار باشید و درخواست بیهوده نکنید، چون به هیچکسش نمیدهم :)
- تاریخ : چهارشنبه ۲۴ خرداد ۹۶
- ساعت : ۱۵ : ۱۱
قبل از افطار خونه بودم! موقع اسماءالله، حتی موقع ربّنا هم! زمزمه کردن اسماءالله الحسنی واقعا لذتبخشه!
هر شب که این شانسو ندارم، امشب داشتم. عالیه! نیست؟ :)
+ یادتان باشد طبق روایتی از حضرتش، از اعمالی که بر شب قدر وارد میباشد، دعا برای آرتمیس میباشد.
لازم که نیست در مورد حضرتش شفافسازی کنم؟
- تاریخ : سه شنبه ۲۳ خرداد ۹۶
- ساعت : ۲۱ : ۰۴
مردمم پست میذارن، مام پست میذاریم :| والا...
بارها شده از نوشتن خزعبلات ذهنیم منصرف یا پشیمون شدم. بخصوص وقتی قبل از انتشار پستم میبینم یه وبلاگی یه پست پُر گذاشته. خجالت میکشم اصن! [دفعهی اوله بجای اصلا مینویسم اصن! ولی سعی میکنم دیگه ننویسم :)] بهتر بود اسم اینجا رو خزعبلاتخونه میذاشتم!
+ برای کمتر شدن بار وجدانم، کامنتا هر چند پست یه بار فقط باز میشن، نه برای اینکه کسی کامنت بذاره، برای اینکه شاید حرفی لازم باشه بشنوم :)
+ چیزی که نه قصد داشتم نه انتظار، نه حتی بهش فکر کرده بودم اتفاق افتاده. من اینجا (وبلاگ) واقعا چیزها یاد گرفتم از همسایههام. هم از مطالبشون، هم در معاشرت باهاشون. یه پله بزرگشدم. از "همه" ممنونم :)
+ پست چند روز قبل نوشته شده، با دیدن یکی از پستهای لوسیمی خانوم :)
- تاریخ : سه شنبه ۲۳ خرداد ۹۶
- ساعت : ۱۰ : ۴۳
- نظرات [ ۱۰ ]
قبل اذان داشتم برای پدر دکتر قرآن میخوندم، از اول جزء سه تا سر آل عمران. بعد اذان شد و افطار کردیم و نماز خوندیم و با مددکار و روانشناس رفتیم مسجد. برامون قرآن آوردن، باز کردم "بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم . الم . اللهُ لا اِلهَ اِلّا هُوَ الْحَیُّ الْقَیّوم"*
حس خیلی خوبی بود، مثل حس کسی که حس میکنه نیتش قبول شده :) **
* سوره آل عمران، آیه یک و دو.
** فقط حس بود، جدیش نگرفتم :)
- تاریخ : سه شنبه ۲۳ خرداد ۹۶
- ساعت : ۰۰ : ۴۲
- تاریخ : يكشنبه ۲۱ خرداد ۹۶
- ساعت : ۱۳ : ۴۴
- نظرات [ ۱۷ ]
- تاریخ : يكشنبه ۲۱ خرداد ۹۶
- ساعت : ۱۲ : ۰۱
- نظرات [ ۳ ]
داشتم یک پست مینوشتم. نصفه موند. پدر دکتر فوت کرده. امروز صبح دفنش کردن. پا شده بود اومده بود. بنده خدا گریه میکرد. بعد یک ساعت بلند شد رفت. خیلی حس غم ریخت تو دلم. نمیشناختمش، ولی غمش نشست رو دلم. خدابیامرزدش. بعدا که حوصله داشتم این پست و پست قبلی رو تکمیل میکنم.
+ اگر تونستین لطفا براشون نماز وحشت بخونین امشب و فاتحه. ممنون.
بعدا نوشت: نه اینکه حوصله نداشتم، فقط کمی بیحوصله بودم :)
- تاریخ : شنبه ۲۰ خرداد ۹۶
- ساعت : ۱۹ : ۵۸
- نظرات [ ۶ ]
« شیعیان ما در شادی های ما شاد و در حزن و اندوه ما محزون و غمگین هستند »
پیمان بستن با شما عین شادیست، یک بستنی شاد :)
- تاریخ : شنبه ۲۰ خرداد ۹۶
- ساعت : ۰۱ : ۴۹
اول اینجا
.
.
.
من نه دیوانهام، نه غمگینم که فکر خودکشی تو سرم باشه، مهندسم که نیستم، پس چرا انقد علاقه دارم سرک بکشم به این پروژههایی که گله به گله تو شهر پخش شدن و از قضا هفت هشت متر و بلکم بیشتر عمق دارن؟ یه حس جالبی بهم میده! هم عمقش هم دم و دستگاهها و هم این فکر که چطوری اون همه تیرآهن و میلگرد، دسته به دسته با نظم و ترتیب اونجا نشستن! خدا بیامرزه اونی که به زور منو به این ور علم رهنمون شد...
- تاریخ : شنبه ۲۰ خرداد ۹۶
- ساعت : ۰۰ : ۱۸
- نظرات [ ۷ ]