مونولوگ

‌‌

اگه دیگه ازتون غلط گرفتم :|


یعنی آآآآ! آیکون حرکت دست راست از آرنج، به گونه‌ای که کف دست ابتدا رو به جلو بوده و سپس در اثر حرکت رو به زمین قرار بگیرد؛ به معنی "واقعا که! متأسفم برات!"

چه جور همسایه‌هایی هستین شما؟ همین یه بار قبل از انتشار، پست رو بازخوانی نکردم ها! اون "تماس با من" واسه چیه اون بالا؟ چرا نگفتین 'کظم غیظ' رو اشتباه نوشتم؟ چرااااااا؟ حیف اون همه اشتباه تایپی و املایی که من از تک‌تک شما گرفتم :///


+ یعنی آآآآآآآآآآ!


  • نظرات [ ۰ ]

نیم‌من


بعضی وقتا از سعه‌ی صدری که به خرج میدم هم متعجب میشم، هم کلافه، هم خوشحال! یعنی یه جاهایی می‌تونم صدا بلند کنم، عصبانی بشم، چیزهایی! بگم، ولی آروم فقط یه جوابی میدم که اغلب طرف خلع سلاح و قضیه به نفع من تموم میشه. خلع سلاح میشه یعنی من تلویحا بهش گفتم "باشه، تو درست میگی، حق با توئه، تو از من بهتری و بیشتر میفهمی" و چون خیالش راحت میشه که نمی‌خوام تفوق خودمو بهش ثابت کنم کوتاه میاد. اون لحظه بخاطر این کظم غیظم یه مقدار غرورم جریحه‌دار! میشه، ولی بعدش که می‌بینم همونی شد که من می‌خواستم یه کم اون جرایح تسکین پیدا میکنن :)) ولی چند درصد موارد باید از این تکنیک استفاده کرد؟ اگه همیشه بخوای این کارو بکنی شاید اطرافیان به فکر سوء استفاده بیفتن و تو رو واقعا احمق فرض کنن. بنظرم این روش وقتی جواب میده که یه آدمی ازش استفاده کنه که همیشه کار خودشو می‌کنه و کمتر نظرات دیگرانو می‌پذیره. اونوقت اگه یه دفعه هم اینطوری رفتار کنه طرف از ذوق اهمیتی که براش قائل شده هر کار بخواد براش می‌کنه😂


+ البته من هنووووز جا دارم بیشتر و بیشتر از این ترفند استفاده کنم.


  • نظرات [ ۰ ]

شش آیه‌ی انتهایی حج

*

یا ایها الناس ضُرِبَ مثل فاستمعوا له ان الذین تدعون من دون الله لن یخلقوا ذُباباً و لو اجتمعوا له و ان یسلبهم الذباب شیئا لا یستنقذوه منه ضَعُف الطالب و المطلوب
*
*
*
*
فأقیموا الصلاة و آتوا الزکاة و اعتصموا بالله هو مولاکم فنعم المولی و نعم النصیر


  • نظرات [ ۱ ]

فیلم سینمایی با انتهای باز :)


سبکی که برای آشناییشان انتخاب کرده‌اند نسبت به زمانه چند پله فاخرتر است. سرگرمی جالبی شده‌اند برایم :) این از علم حرف می‌زند آن از عمل، این از فلسفه می‌گوید آن از عرفان، این از زهد می‌گوید آن از ریا. گاهی این از دستش درمی‌رود و شوخی می‌کند و آن یکی معمولا پاسخی می‌دهد، بعد این یکی به خودش می‌آید و خودش را جمع و جور می‌کند. یا من اشتباه می‌بینم یا واقعا چیزی در شرف وقوع است!!! یک عاشقانه‌ی چند سطحی؛ در سطحْ آرام، در میانْ پرجنب و جوش و مملو از جنبندگانی که هر از چندگاهی حساب شده، آگاهانه و عامدانه، به سطح می‌آیند و یک آشنایی مختصر می‌دهند و پس فرو می‌روند، در عمقْ اما پر از موج‌های فروخفته! موج‌هایی که میل سربرآوردن در تک‌تک مولکول‌هایشان به ارتعاش درآمده، اما چنان آرام آن پایین خفته‌اند که گمان به بودنشان هم مشکوک است! و منِ پیش‌گویِ غیب‌بین با حس ششم نسبتا خوب، منتظرم تا بالاخره تظاهراتی از موج‌های سهمگین را به چشم ببینم :)
کنترل می‌کنند، هم جنبندگان درونی را که ذره ذره به طرف مقابل بشناسانندشان؛ هم امواج بی‌قرار را که تا قبل از زمان مقرر طغیان نکنند! آن آرامش سطح، محصول این صرف انرژی است.
با تمام این‌ها کاملا معقول به نظر نمی‌رسند. یک خواستنی پشت تعقل‌هایشان به چشم می‌خورد که چشم‌نواز نیست و منِ بیننده را به فکر می‌برد. اینکه این‌ها با این همه مراعات، با این همه بزرگی افکار و خلوص عمل، با این همه رشد دغدغه، باز هم در دام همان خواستن افتاده‌اند. همان خواستنی که بحث هفته‌ی آینده را تعیین می‌کند، همان میل به داشتنِ بحثِ مشترک که کتاب بعدی را معرفی می‌کند، همان گرانشی که به مسیر صحبت هر یک زاویه می‌دهد. و چقدر حس می‌کنم با تمام بزرگیشان متوجه این‌ها نیستند. از ظاهرشان برمی‌آید باهوش‌تر از این‌ها باشند، اما خواستن را درشان دیده‌ام. اگر من داخل آن گود بودم هیچ معلوم نیست چه می‌کردم، ولی حالا که نیستم تا مورد قضاوت باشم و آن‌ها هم نیستند تا قضاوت من راجع به خودشان را بشنوند.
مخلص کلام اینکه هرچند که در این باب تفکر کردم به نتیجه‌ای نرسیدم. اینکه آشنایی صحیح چطور رقم می‌خورد؟ آشنایی بی‌گناه کدام است در شرایطی که طرف مقابل هنوز ناآشناست و ما نمی‌دانیم که حدود را می‌شناسد یا خیر؟ اصولا آشنایی قبل از ازدواج در آموزه‌های دینی ما تبیین شده است؟ اگر شده کجاست؟ چطور است؟ اگر نشده انتخاب چطور میسر می‌شود؟ این‌ها و سوالاتی از این دست امشب در گفتگوی ویژه‌ی خبری، ساعت 22:30 از شبکه‌ی دوی سیما!

+ ظاهرا مال هم‌اند با اطمینان سی درصد! :))

  • نظرات [ ۳ ]

بفرمایید کیک :)


هررر وقت من کیک می‌پزم خانواده جونمو به لبم می‌رسونن! :) "شکلاتی نباشه!" "خامه نزن!" "کم نباشه" "دو تا بپز" "فلان کن" "بهمان کن"... و توقع دارن همزمان غذا رو هم آماده کنم، خونه رو هم جمع کنم، مثل امروز اگه بچه‌های خواهرم باشن اونا رو هم نگه دارم و و و... البته البته که من نمی‌تونم به همه‌ی این کارا برسم، فقط خستگی به تنم می‌مونه. جوری که همیشه میگم این بار آخر بود دیگه! ولی بازم میرم سراغش :| :)) الاعتیاد! ما الاعتیاد؟ و ما ادراک ما الاعتیاد؟



+ آشپزی در تنهایی و خلوت :))


  • نظرات [ ۰ ]

زبان!


روانشناسمون، چهل، پنجاه، شصت و بلکم بیشتر جمله‌ی انگلیسی، به انواع و اقسام زمان‌ها فرستاده برام که مجهولشون کنم!!! آخه من که زبان بلد نیستم :| گفته بودمم بهش، ولی بازم فرستاده :| موندم چیکارشون کنم 😭😫

  • نظرات [ ۰ ]

چیزفهمی هم خیلی چیز خوبیست!


بعد از نماز ظهر رفتم تو آشپزخونه و مشغول تمپر کردن شکلات شدم. بعد هم کلی گل و نوشته و خط‌خطی و دوچرخه! و عینک! و اینا کشیدم باهاش و گذاشتم ببنده.

امروز، اولین آزمون و خطای تمپرینگ، به شکست انجامید! همه‌ی گل و بلبل‌هام خورد شد. باید بررسی کنم ببینم تو کدوم مرحله مشکل داشتم.

دم‌دمای بیرون اومدن یکم بادمجون سرد ریختم رو برنج سرد و خوردم. و ناگهان زنگ در و؟ مهمان :((( خونه یه کم به هم ریخته، آشپزخونه نیمه منفجر، من؟ ده دقیقه دیگه باید راه بیفتم :(((

اومده بودن دیدن عمه که نبود، مامان هم که نبود، در واقع من تنها بودم. دو دقیقه نشستن و من چایی گذاشتم. بعد یه نگاه گذرا به ساعت انداختم که بلند شدن! همینقد چیزفهم :) گفتن "احتمالا شمام می خوای بری، ما هم میریم دیگه" منم یه لبخند ملیح زدم و نگفتم که "نه بابا! بشینین و این حرفا" :))

رفتن و من آماده شدم که دوباره زنگ در رو زدن، دوباره همون مهمون‌ها به اضافه‌ی مامان! مامان از تو کوچه برشون گردونده بودن :)



+ مثل مهمان‌های ما باشید :) همونقد چیزفهم :))))))))


  • نظرات [ ۰ ]

جمعه


صبح زود عمه و شوهرش رفتن خونه‌ی مادرشوهر عمه. ما هم بعد از صبحانه زدیم به کوه و کمر! از اونجایی که پدر بنده و هیچ‌کدام از اعضای خانواده گواهینامه ندارن ما اساسا جای خاصی نمی‌تونیم بریم. یعنی مسیرهایی که پلیس‌راه داشته باشه یا احتمال بدیم داره رو نمیریم. خواجه‌مراد و میامی و تبادکان سه تا مسیریه که نود و نه درصد مواقع میریم. این دفعه یه جایی تو مسیر خواجه مراد نشستیم که جای خوب و باصفایی بود. یه نیمچه تپه‌ی سنگی داشت که رفتیم بالا. آها راستیییی! من از این چادر هدهد خوشم اومده، امروز هم همونو پوشیدم. بعد چون اون دفعه هدهد خیلی چش‌غره رفت که چرا چادرم رو زمین کشیده، این دفعه کفش پاشنه‌بلند خودشو پوشیدم :))) با خودم گفتم کوه که نمیریم، تو دشت هم بالاخره یه جوری راه میرم. ولی اونجا خواستیم از اون تپه بریم بالا و من مونده بودم چیکار کنم. دیگه خود هدهد کفش پاشنه‌بلندشو پوشید، منم کفش اونو پوشیدم :) با این حال سرعتمون تو بالا رفتن با هم برابر بود! اون از اول هم تر و فرزتر از بقیه بود. میلیون تا عکس گرفتیم اونجا. بعد دیدیم مامان و آقای هم دست در دست هم دارن میان بالا و جمعمون تکمیل شد و میلیون تا عکس دیگه هم گرفتیم و اومدیم پایین و راه افتادیم سمت شهر و باز یه جا نگه داشتیم و چای خوردیم و باز راه افتادیم و اووومدیم خونه‌ی خواهرم.

بقیه‌ی روز رو ولش کنین. الان که تو ماشین هستیم و داریم برمی‌گردیم چیزی دیدیم که بجای بقیه‌ی روز تعریفش میکنم. چند دقیقه پیش صدای آژیری شنیدیم که داشت دقیقا پشت سر ما حرکت می‌کرد. گفتیم معلوم نیست چیکار کردیم که راهنمایی رانندگی دنبالمون کرده! اونم آژیرکشان! که دیدیم یه ماشین عجیب ازمون رد شد که روش آتش‌نشانی نوشته بود. بعد یه تجمع کوچیک جلوتر دیدیم و بعد هم یه ماشین راهنمایی رانندگی. مردم با قدرت تمام بهمون علامت میدادن که سریع از محل دور شیم و ما در حین دور شدن دیدیم که یه خونه آتیش گرفته با چه شعله‌هایی! مامان دل‌نازک که حالش بد شد. کلی راه دیگه اومدیم و باز یه آتش‌نشانی آژیرکش! دیگه دیدیم. ان‌شاءالله که بخیر بگذره. ان‌شاءالله بدون خسارت جانی و با حداقل خسارت مالی جمع بشه.


چند وقت پیش تو مشهد یه آتش‌نشان یه بچه رو از توی آتیش نجات میده و خودش بخاطر اون می‌میره. به روح بزرگ ایشون غبطه می‌خورم. من در مقام ارزش‌گذاری کار بقیه نیستم، ولی از بیرون که نگاه می‌کنم پیش خودم فکر می‌کنم این کار شایسته‌ی قدردانیِ بیشتری نسبت به حادثه‌ی پلاسکو بوده. برای همه‌شون فاتحه بخونیم.


  • نظرات [ ۰ ]

مرگ واژه‌ها


بعضی وقتا لازمه به خودم یادآوری کنم این سی و پنج نفری که دنبال کردم و اون پنجاه و خورده ای که دنبالم کردن آدم‌های واقعی‌ان! صرفا چند تا کلمه‌ی تایپ شده نیستن. لازمه مرتب یادآوری بشه تا شماها رو کلمه‌های متحرک نبینم :|


+ واقعا سی و پنج نفر؟ o_o ولی سی و پنج نفرِ کم‌کاری هستن ها! کلا روزی ده تا پست هم نمی‌خونم.

+ عنوان: اگه اینجا رو ول کنم یعنی همه‌تونو کشتم :) :) :)

+ صبح جمعه بیداری؟؟؟؟؟ خواب‌پَر شدم :)


  • نظرات [ ۰ ]

دماغ هم دماغ مردم


گفت "اووووم! چه بویی! شما عطر زدین عمه؟"
عمه خندید که یعنی بله!

اونوقت من که داشتم لباس‌ها رو تا می‌کردم و میذاشتم تو کشوها، از اون موقع فک می‌کردم پودرِ این دفعه چه بوی بدی میده :|

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan