مونولوگ

‌‌

قبلا نوشت

خوب الان می‌خواستم به حرف یه بنده‌خدایی بدجور واکنش نشون بدم ولی به جاش نفس عمیق کشیدم. اومدم برم تو پنل وبلاگم، دیدم رمز همراهم نیست.


بهش میگم "من در این وادی (کنار تو) صبر را آموختم" لبخند می‌زنه و میگه "هوممم" گفتم "یادت میاد قبلا چقد غر می‌زدم؟" میگه "آره!!! واقعا هم :)))"
و بهش نمیگم که این وادی (کنار اون) نبوده که به من صبر رو یاد داده، این وادی محل بروز نتایج این یادگیری بوده.
و من می‌دونم کجا صبر رو یاد گرفتم؛ همونجایی که آهو ناز (تاب؟) داره آی بله :)

  • نظرات [ ۱ ]

موقت


دو تا حرفی که امروز خیلی درگیرم کردن:

1. "پیش از آنکه ما علم را بفهمیم، طبیعی بود که به خلقت جهان توسط خدا باور داشته باشیم. اما امروز علم توضیح متقاعدکننده‌تری ارائه می‌کند.
اگر ما بتوانیم فرضیه‌های لازم برای توضیح هر پدیده و ماده‌ی موجود در هستی را کشف کنیم، این کشف یک پیروزی نهایی برای خرد انسانی است. بدین معنی که ما می‌توانیم فکر خدا را بخوانیم.
منظور من از بازخوانی ذهن خدا این بود که ما هر چیزی را که خدا می‌توانست بداند، می‌دانستیم اگر خدایی وجود داشت؛ اما خدایی وجود ندارد. من یک بی خدا هستم." استیون هاوکینگ

2. "هنگامی که انسان به خانه آخرت قدم می‌گذارد، می‌بیند که صحبت از صد سال، پانصد سال، هزار سال یا صد هزار سال نیست، سخن از بی‌‏نهایت است. مگر در ریاضیات نمی‌‏گویند که هر عددى را اگر تقسیم بر بی‌نهایت کنیم، می‌‏شود صفر؟ مگر قرآن آخرت را تعریف نمی‌کند که «خالدین فیها»؟ یعنى نهایت ندارد؛ حال، دنیا تقسیم بر آخرت، چه می‌شود؟ طبق قانون ریاضى، هر عدد تقسیم بر نامحدود صفر می شود؛ یعنى زندگى دنیا صفر است. مسأله این است که اگر بعد از مرگ به این نکته برسیم، حسرت ما بی‌نهایت خواهد بود." آیت‌الله حائری


امروز، اولِ صبح عبارات دومی رو خوندم، بعد کتاب "آموزش عقاید" رو که از قبل تصمیم داشتم خریدم و بعد عبارات اولی رو تو نت خوندم. هر سه هم اتفاقی کنار هم ردیف شدن. و خیلی خوشحالم که مطالعات سرعت‌زده و تند تند و پراکنده‌م که مثل این می‌مونست که یه رمان رو از وسط یا آخرش شروع به خوندن کنی و بخاطر گنگ بودن مطلب و دنبال اصل قضیه گشتن هی تندتر و تندتر بخونی، تبدیل شد به خوندن سر فرصت و با آرامش یه کتاب ساده و سبک! گرچه قرار بود تا قبل از شروع سال یه لیست حداقل دوازده کتابه داشته باشم تا یه کم برنامه مرتب‌تر باشه، ولی این مدت به این نتیجه رسیدم که خدا روزی‌رسونه :) اتفاقا این مطالعه همینجا تو بیان کلید خورد، و بعد هم همینجا تو بیان از دو تا از بلاگرهایی که قبولشون دارم رفرنس خواستم که هر دو بزرگوار کتاب بالا رو معرفی کردن. با خوندن آنلاینش شروع کردم، بعد از کتابخونه گرفتمش. امروز هم خریدمش، چون دلم می‌خواد زیر بعضی جملاتشو خط بکشم.

* اینکه عبارات اولی با وجود سطحی بودنشون چرا درگیرم کردن بماند.

  • نظرات [ ۲ ]

خبر نیامد که خبری در راه است! خبر ناگهان از در درآمد!


********************************************************

دایی جواد بیامده! سورپرایزطورانه! نصف شب!

همین کریسمس بود که یه هفته اینجا بودن و این سفرشون به هیچ وجه قابل پیش‌بینی نبود! من خیلی سورپرایز شدم! بقیه هم! حتی مسئولین فرودگاه هم! مثل دفعه‌ی قبل ویزاشونو از فرودگاه ایران گرفتن و مسئول ویزا شناختتشون! گفته "عه! تو همین چند ماه پیش اینجا نبودی؟" دفعه‌ی قبل آدرس و تلفن ما رو از دایی گرفته که چک کنه! چیو نمی‌دونم. این دفعه دایی گفته زنگ نزنی بهشون هااا! سورپرایزه! اونم گفته برو خوش باش، می‌شناسمت. فقط یه کم برای پول ویزا گیر پیدا کردن تو فرودگاه. چون دفعه‌ی قبل 85 یورو بوده، دایی هم همینقد یورو همراهشون داشتن، ولی 91/5 خواستن ازشون. تا بالاخره یه هلندی پیدا شده که پنج یورو بهشون داده و یک و نیم بقیه‌شم ایران بخشیده!!

دایی جواد خییییلی باحاله، خییییلی :) وای خدای من، عید اینجان! [آیکون ذوق‌مرگی]



+ 96 باز هم ثابت کرد که خیلی تراول‌فیل (بر وزن هیدروفیل) است! و از اونجایی که سال نو هم در کنار مسافرمون تحویل میشه ان‌شاءالله، به 97 هم خوش‌بینم :)

+ دسته‌ی خیلی خوشایندها ندارم که پست رو بذارم توش، با ارفاق و چند تا ستاره‌ی زرد و قرمز برود در همون دسته‌ی خوشایندها :))


********************************************************


  • نظرات [ ۲ ]

.../چه افتاد این سر ما را که خاک در نمی‌ارزد؟


دلم می‌گیره که برای صحبت‌های جدی و حتی شوخیش، بقیه رو به من ترجیح میده! و چرا نده؟ کیه که بی‌تفاوتی ببینه و باتفاوت بمونه؟ تا به حال یک همچین کمبود عزت‌نفسی رو در خودم حس نکرده بودم! ابراز؟ ابدا!


+ برای مخاطب خاص، ولی نه معمول! (فرمونو صاف کنین از جاده خاکی برگردین به صراط مستقیم! دِهَه! ولشون کنی تا ثریا کج میرن!)

+ عنوان: رقیبم سرزنش‌ها کرد کز این باب رخ برتاب/... حافظ


  • نظرات [ ۲ ]

بازم هوای زایشگاه زده به سرم!

یه مامانی هست که دو تا دختر و پسر بزرگ داره (فک کنم هیفده هیجده اینا). اول که با آزمایش مثبت اومده بود بسیار ناراحت بود و می‌خواست حتما بچه رو بندازه. بنظرش تو این سن و با این بچه‌ها درست نبود که یه زنگوله هم به پاش ببنده! مصمم بود اگه دکتر کمک نکرد خودش بندازه. چقد خانم دکتر باهاش حرف زد، چقد من. و ننداخت، و نگه داشت، و الان خیلی می‌خوادش، و با کوچکترین چیزی نگرانش میشه :) هر وقت دوباره می‌بینمش، اون صورت غمین و فسرده‌ی اولش میاد جلو چِشَم و ناخودآگاه لبخند می‌زنم :)


یه مادر بارداری هم بود که قبل از بارداریش ده بیست سال (دقیق یادم نیست چند سال) نازایی داشت. چند ماه قبل زایمان کرد و به سلامتی مامان شد. چند روز پیش به عنوان همراه با یکی از آشناهاش اومده بود درمانگاه. دخترش بغلش بود، همون که نه ماه میومد پیشم و نمی‌دیدمش. محوش شده بودم قشنگ! اونم کاااملا به من زل زده بود با لبخندی بسیار ملیح :) بغل مامانش بی‌تابی می‌کرد، گریه می‌کرد، بعد به من نگاه می‌کرد و بعد می‌خندید! دوباره دفعه‌ی بعد که گریه‌ش می‌گرفت به من نگاه می‌کرد و باز می‌خندید! قشنگ دوتامون محو هم شده بودیم :)

اتفاقا یکی دیگه هم بود که اونم نازایی داشت، بعد از تولد بچه‌شو آورده بود. می‌گفت تو خونه بی‌تابه، الان پیش شماست آروم شده :)


من باور ندارم که بچه تا فلان روزگی مامانشو از بقیه تشخیص نمیده و تا فلان ماهگی غریبه رو از آشنا. این بچه‌هایی که حداقل ماهی یک بار بین دو کف دستم می‌گیرمشون منو میشناسن، حتی ندیده! من مطمئنم :) دوستشون دارم و مطمئنم اونام منو دوست دارن :)


+ تا حالا شغلی نبوده که بیشتر از مامایی دوست داشته باشم. زایشگاه اوووج این عشقه! الان یک و نیم سال بیشتره که من رنگ سبز زایشگاه رو ندیدم و شاید یه روز از فرط سختی این هجران مجبور بشم خانواده رو ترک کنم :(


  • نظرات [ ۹ ]

امروز دست یه خانومه تخم کفتر دیدم (البته شایدم تخم بلدرچین بوده)


ساعت هفت و پنجاه دقیقه، با سرعت نور داشتم میومدم خونه. چرا سرعت نور؟ چون قطار مامان هشت و ده دقیقه می‌رسید و من یه کیک داشتم تو خونه که نه خامه‌کشی کرده بودم نه تزئین. مثلا روز مادرمون بود امشب! چقد مردم بی‌ملاحظه‌ان واقعا! عینهو لاک‌پشت راه میرن و راه منو سد می‌کنن :/


اسم این ماه رو میذارم "پیستری‌شف تسنیم وارد می‌شود"! تو اسفند کلی وسیله و مواد کیک خریدم، کم‌کم داره وسیله‌هام تکمیل میشه :) خود کیک که خیلی خوب شده بود، یک‌دست و خوب پف کرده بود و بافت و مزه‌ش هم خیلی خوب بود. (دستورش آمریکایی بود و خیلی راحت‌تر از بقیه اسفنجی‌ها. حتی نیاز به جدا کردن زرده و سفیده هم نداره! اینجا) خامه‌کشی هم با وجود خیلی هول‌هولکی بودنش رضایت‌بخش بود برای خودم. گرچه دورم هنوز ولی کم‌کم ان‌شاءالله می‌رسم به اون مرحله‌ای که کارم اونقدر صاف و صیقلی بشه که نیازی به تزئین روش نباشه! نه رزت، نه شکلات، نه ترافل، نه میوه، نه فوندانت! خامه‌ی صاف و صیقلی :)) ولی وسیله خیلی تأثیر داره ها! حالا بگین علم بهتر است از ثروت :| (مهارت بهتر است از وسیله یا چی؟)

من با خودم قرار کرده بودم اولین حقوقامو فر بخرم! اگه سر قرارم می‌موندم الان شیرینی هم می‌تونستم درست کنم. شیرینی با امکانات کنونی بسیار سخت و طاقت‌فرساست. اون‌وقتا که من فرق فر و یخچال رو نمی‌فهمیدم من و مامان رفته بودیم خرید اجاق گاز. البته حضور من جهت خالی نبودن عریضه بود فقط! مامان با تکیه بر حرف آقای که هرچی خواستی بخر، بالاترین مدل رو برداشتن و اومدیم خونه. هنوز ساعتی نگذشته بود که پشیمانی بر مامان مستولی گشت و رأسا اقدام به بازپس فرستادن اجاق کردن. چون اجاق به سطح خونه‌ی ما نمی‌خورد و مامان حیفش اومده بود که پونصد و خورده‌ای! هزار تومن پول بی‌زبونی که آقای با عرق جبین درآوردن رو اینجوری خرج کنن! یادمه می‌گفتن "الان احمدی‌نژاد تو خونه‌ش همچین اجاقی نداره!" (اون موقع احمدی‌نژاد تازه رئیس‌جمهور شده بود و هنوز کاپشن می‌پوشید. این بود که فکر کرده بودن اجاقش هم نمی‌تونه همچین مدلی باشه!) خلاصه اونو با ضرر پس دادن و یه اجاق معمولی گرفتن. قسم می‌خورم اگه عقلم می‌کشید هرگز نمیذاشتم همچین کاری کنن و منو از اون فر بی‌نهایت مفید محروم کنن :/


الان بالا خوابیدم کنار عمه. البته خودمم اینجا راحت‌ترم، پایین خیلی گرمه! عمه میگن "جای تعجبه که بین بقیه تو انقد سرمادوست و گرماگریزی!" و من یادم میاد شبایی رو که تا صبح به قول آقاگل کف جفت پا چسبیده به بخاری، می‌خوابیدم!

عمه هالوژن‌ها رو روشن گذاشتن!!! دو تا سبز دو تا آبی! بالای سر من خاموشه ولی خونه روشنه :| عمه از تاریکی می‌ترسه! سه شب قبل رو بخاطر آق‌دوماد، بنده تو این واحد تنها و در تاریکی مطلق خوابیده بودم! مگه ترس داره؟ (حالا اگه بعدا ترسو نشدم! این خط_ اینم نشون+)


جوجه چند روز دیگه یک‌ساله میشه. امشب برای اولین بار خودش اومد بغل آقای! همممیشه فرار می‌کنه و گریه! و جیغ! ما همه متعجب نگاه می‌کردیم که چی شده این خودش اومده؟ سر سفره بودیم. آقای که کلا از فرط خوشحالی و غافلگیری شام نخوردن و با جوجه بازی کردن! وروجک هم از اونور خودشو رسوند و خودشیرینییییی! حالا این دو تا دختر سر تصاحب آقای دعوا می‌کردن با هم 😂 وروجک پنج ماه از جوجه بزرگتره.


چقد حرف زدم! اون چیزهایی هم که می‌خواستم چش تو چش به مامان بگم تو بغل گفتم :| هرچی هم مرور کنی باز تو صحنه یادت میره! مثل شب جمعه که زنگ زدم بهشون تبریک بگم، می‌خواستم اولین جمله بگم "سلام حضرت مادر، سلام حضرت عشق" ولی کلا یادم رفت و بعدا یادم اومد :|| اظهار علاقه یه کم برام سخته، واسه همین هول می‌کنم و یادم میره :))


خوب دیگه خیلی زیاد شد. ها یه چیز دیگه هم بود، اینکه یه رمز طویل (خیلی طویل) ((خیلی خیلی طویل)) (((طویل‌تر از ارتفاع این پست))) گذاشتم واسه وبلاگ. بعد هیچ‌جا هم سیوش نکردم و فقط روی یه کاغذ نوشتمش و گذاشتم تو کشوم، نه حتی تو کیفم! اینجوری کمتر سر می‌زنم به وبلاگ :)



+ بعدانوشت: خدا رحم کرده بهتون، چون الان به کمک گوگل فهمیدم اونایی که دیدم تخم بلدرچین بوده واقعا😊


  • نظرات [ ۶ ]

اندر حکایات شوهرخواهر


دو سه روزی هست که آق دوماد کوچیکه تشریفشونو آوردن! کارش شهر دیگه‌ایه، نوروز هم اینجا نیست، یه هفته‌ای اومده و برمی‌گرده. اونوقت امروز به جای اینکه برن بیرون بگردن، هدهد گفت بریم بالا فرش بشوریم :| اینقد این بشر همسردوسته :) البته اگه من بودم امروز بجای یکی، دو تا می‌شستیم :) چه معنی داره اون بره بعد ما دست‌تنها بشوریم؟ باید از همین حالا با مفهوم عمیق خونه‌تکونی آشنا بشه. من که پایین بودم و سوت‌زنان ناهار می‌پختم! هدهد هم فک نکنم خودش دستی زده باشه، آقای و داداش و آق دوماد شستن. عصر هم اون یکی بشر همسردوست اومده بود، گفت "چرا نگفتین شوهر منم بیاد اون یکیو بشوره؟؟؟" :))) هالمون سه تا فرش می‌خوره، سومی معلوم نیست سهم کیه😅

فقط یه مشکلی که هست اینه که آق‌دوماد کوچیکه جان، تو خانواده‌ای بزرگ شده که مردا به پشتی لم میدن و خانوما واسشون چایی و غذا و فلان و بهمان میارن. امروز که نهار رو کشیدم و ظرفا و سفره و همه چیزو رو اوپن گذاشتم منتظر بودم بیاد سفره رو پهن کنه و تو چیدن سفره کمک کنه، کاری که همیشه داداش‌‌ها و آق‌دوماد بزرگه میکنن. صبر من و هدهد تموم شد و ایشون نیومد! هدهد سفره رو انداخت، دیدیم از جاش بلند شد. خوشحال شدیم که بالاخره فهمید به رسم ادب باید بیاد کمک کنه. اومد اینورتر تلپی نشست کنار سفره :|||

تازه! به کیک‌بستنی‌ای که هدهد از اووون روز براش نگه داشته بود هم یه نوک زد و گذاشت کنار! به دستپخت منم هی نمک می‌پاشید :| پیف پیف! بدسلیقه‌ی مستعد فشارخون!


امشب برای خودم تخته وایت‌برد خریدم ^_^ اینم اولین تابلومه، قصد فروش هم ندارم :دی



+ خوب بابا کمتر بخندین! فهمیدم شما خطاطین! (بخصوص تو برگ سبز!) باور کنین تو عکس بد افتاده، من خوب نوشته بودم :/


  • نظرات [ ۱۳ ]

سی و نه یوسف


یا صاحِبَیِ السجن أأربابٌ متفرقون خیرٌ أم الله الواحد القهار؟؟؟


ای یاران زندان دنیا! یگانه یاور مقتدر را به کمک می‌خواهید یا دست یاری به سوی بردگان دراز می‌کنید؟


  • نظرات [ ۲ ]

تیر یا تیرانداز؟


"اقتضای ربوبیت الهی اینه که الان توی هر شرایطی هستی، همون بهترین وضعیتی هست که باید برات پیش میومد." از اینجا


چقدر بعضی جملات آبِ روی آتیشن. چقدر راحتت می‌کنن! از این بهتر برات نبوده. می‌فهمی؟



اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

خدایا لطفا منو به مقام تسلیم برسون، دوست دارم مسلمان بشم.

اَللّهُمَّ مُنَّ عَلَىَّ بِالتَّوَکَّلِ عَلَیْکَ وَالتَّفْویضِ اِلَیْکَ وَالرِّضا بِقَدَرِکَ وَ التَّسْلیمِ لاِمْرِکَ

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم


  • نظرات [ ۵ ]

همه به افتخار بگوییم "از تبار توایم"


شنیده می‌شود از آسمان صدایی که...
کشیده شعر مرا باز هم به جایی که ...

نبود هیچ کسی جز خدا، خدایی که...
نوشت نام تو را، نام آشنایی که-

-پس از نوشتن آن آسمان تبسم کرد
و از شنیدنش افلاک دست و پا گم کرد

نوشت فاطمه، شاعر زبانش الکن شد
نوشت فاطمه هفت آسمان مزین شد

نوشت فاطمه تکلیف نور روشن شد
دلیل خلق زمین و زمان معین شد

نوشت فاطمه؛ یعنی، خدا غزل گفته است
غزل قصیده‌ نابی که در ازل گفته است

نوشت فاطمه تعریف دیگری دارد
ز درک خاک مقام فراتری دارد

خوشا به حال پیمبر چه مادری دارد
درون خانه بهشت معطری دارد
.
.
پدر همیشه کنارت حضور گرمی داشت
برای وصف تو از عرش واژه بر می‌داشت

چرا که روی زمین واژه‌ی وزینی نیست
و شأن وصف تو اوصاف اینچنینی نیست

و جای صحبت این شاعر زمینی نیست
و شعر گفتن ما غیر شرمگینی نیست

خدا فراتر از این واژه‌ها کشیده تو را
گمان کنم که تو را، اصلا آفریده تو را-

-که گِرد چادر تو آسمان طواف کند
و زیر سایه آن کعبه اعتکاف کند

ملک ببیند و آنگاه اعتراف کند
که این شکوه جهان را پر از عفاف کند
.
.
کتاب زندگی‌ات را مرور باید کرد
مرور "کوثر" و "تطهیر" و "نور" باید کرد

در آن زمان که دل از روزگار دلخور بود
و وصف مردمش الهَیکم التکاثر بود

درون خانه‌ تو نان فقر آجر بود
شبیه شعب ابی طالب از خدا پر بود

بهشت عالم بالا برایت آماده است
حصیر خانه مولا به پایت افتاده است

به حکم عشق بنا شد در آسمان علی
علی از آن تو باشد... تو هم از آن علی

چه عاشقانه همه عمر مهربان علی!
به نان خشک علی ساختی، به نان علی
.
.
از آسمان نگاهت ستاره می‌خواهم
اگر اجازه دهی با اشاره می‌خواهم

به یاد آن دل از شهر خسته بنویسم
کنار شعر دو رکعت نشسته بنویسم

شکسته آمده‌ام تا شکسته بنویسم
و پیش چشم تو با دست بسته بنویسم

به شعر از نفس افتاده جان تازه بده
و مادری کن و این‌بار هم اجازه بده

به افتخار بگوییم: از تبار توایم

هنوز هم که هنوز است بی قرار توایم

اگر چه ما همه در حسرت مزار توایم
کنار حضرت معصومه در کنار توایم

فضای سینه پر از عشق بی کرانه توست
کرم نما و فرود آ که خانه، خانه‌ توست

سیدحمیدرضا برقعی




+ ما که زبانمان قاصر است، با زبان دیگری حرف می‌زنیم.
+ مادرم، آرامشم، از صمیم قلب دوستت دارم. وقتی برگردی چشم در چشمت تکرار خواهم کرد و از لبخند چشمانت مست خواهم شد :)
+ هیچ‌وقت به اندازه‌ی امشب اسممو دوست نداشتم، مرسی مامان، مرسی آقای :)
+ شعر خیلی قشنگیه، خودم صد دفعه (اغراق!) خوندمش :)
+ یادم رفت بگم عیدتون خیلی خیلی مبارک
+ هرکی دوست داشت امشب منو دعا کنه لطفا...

  • نظرات [ ۷ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan