مامان معتقدن موقع پختن برنجِ دمی، اوّل باید روغن بریزیم تو قابلمه بعدش آب، و اگه آب رو قبل از روغن بریزیم اون غذا دیگه غذا محسوب نمیشه! یا میگن باید اوّل محافظ ولتاژ رو خاموش کرد، دوشاخهی لباسشویی رو به محافظ زد و بعد دوباره محافظ رو روشن کرد؛ در غیر این صورت محافظ ولتاژ جرقه میزنه و لباسشویی میسوزه. مثالهایی از این دست در زندگی ما بسیار است. گاهی بحث میکنم و سعی میکنم با مثال نقض اثبات کنم چنین چیزهایی صحت نداره. گاهی یک یا چند نفر از اعضای خانواده رو به شهادت و قضاوت میطلبم و عجیبه که معمولا هیچکس از عقیدهی به حق من طرفداری نمیکنه. گاهی در مقابل عصبانیت مامان از اینکه مچم رو حین تخلف (مثلا همون عدم رعایت ترتیب آب و روغن!) گرفتن عصبانی میشم و میگم اینا هیچچچ ربطی به هم ندارن و عادات الکی و بیپایهای هستن که خودتون اختراع کردین. گاهی هم فقط دستمو میکنم تو موهام و زل میزنم به افق! تو بچگی و نوجوانی و حتی اخیرا جنجالیترین بحثهای عالم رو با مامان داشتم، خودمو میکشتم هم نمیتونستم سکوت کنم، و خوب عذاب وجدان بعدش هم هیچوقت از بین نرفت. به مرور از تعداد و شدت بحثها کاسته شده و فک کنم هنوز هم لازمه که بیشتر و بیشتر از افق کمک بگیرم. ولی من یه چیزی رو نمیفهمم، من که توهین یا بی احترامی نمیکنم، چرا نباید بحث کنم؟ تنها مشکلی که تو بحث کردن به خودم وارد میبینم بالا رفتن کاملا بی اختیار تن صداست که چه بحث جذاب و دلانگیز باشه، چه روانفرسا، چه یه کنفرانس ساده، یا حتی توضیح مختصر راجع به چیزی تو یه جمع صمیمانه، به هر حال من صدام میره بالا و این نباید باعث ناراحتی کسایی بشه که منو میشناسن. ولی من بعد از بحث با مامان عذاب وجدان میگیرم، چون همه میگن حق ندارم با مامان بحث کنم، حتی اگه حق با من باشه. خوب من نمیفهمم چرا، واقعا نمیفهمم. مامان هم نیستم که بفهمم حس یه مامان چیه وقتی عصارهی وجودش در مورد اختلاف نظر باهاش حرف میزنه.
مشکل دیگهای که وجود داره اینه که از خودم میپرسم یعنی ممکنه من هم طاقت نداشته باشم کوچکترین حرف مخالفی رو بپذیرم؟ یا حتی گوش بدم؟ باید بگم من بیشتر از پنج خواهر و برادرم شبیه مامانمم؛ یکدندگی، بیقراری، استرس، عجول بودن، قبول نداشتن کارِ (نه حرف) بقیه (اغلب)، کمالگرایی، عدم توانایی کار گروهی، برخورد سخت با کوچکترین اشکالات و هزاران مورد دیگه نقایصیه که من و مامان رو شبیه هم کرده و من میترسم که غیر منطقی و حرفنشنو هم باشم و خودم ندونم. تا به حال از اطرافیانم فیدبکی نگرفتم که بگه جلوی حرف حق میایستم. ولی واقعا میترسم با بچهم همینجوری رفتار کنم. یا اینکه من فوقاسترسی بودن خودم رو صددرصد به مامان مربوط میدونم و شدیدا میترسم این استرس رو بعدها به بچهم منتقل کنم. اگه استرسی نباشید نمیفهمید که کنترلش چقدر سخت یا غیرممکنه! من که این روزا دارم باهاش میجنگم میفهمم.
آقای شخصیتی بی نهایت خونسرد و آروم و به نسبت زیادی منطقی دارن. اصلا من متعجبم چطور ممکنه مامان و آقای این همه سال با این همه تفاهم! و بدون بحث و مشاجره با هم زندگی کرده باشن! فقط دو چیز به ذهنم میرسه و اون تبعیت مامان از آقای و کوتاه اومدن و سکوت آقای نسبت به مامانه. گاهی اینوریه گاهی اونوری. اگه قرار بود مامان در مقابل کارهای منطقی آقای (که با منطق خودش نمیخونه) جبهه بگیره، یا آقای در مورد کارهای مامان مدام بحث و مشاجره راه بندازه، الان من وجود نداشتم :) مامان هرچی هم که روح سرکشی داشته ولی مطیع همسرش بوده و درک نمیکنم چطور! آقای هم هرچی که با کارهای مامان مخالف بوده و اعتراض داشته ولی اغماض و گذشت رو قشنگ بلد بوده و اینم گرچه درک میکنم چطور، ولی روش دستیابی بهش رو پیدا نمیکنم.
خلاصه که امشب به این نتیجه رسیدم دور و اطرافم پر از درس زندگیه، اما بیتشابه به مدرسه. یه چیزی مثل کتاب خودآموزه که خودت باید تلاش کنی و به خودت درس بدی.
مدتهای زیادی بود که به دوست داشتن فکر نکرده بودم. بچگیها فکر میکردم و میدیدم که نسبت به پدر و مادرم و خانوادهم قدردان هستم ولی حس تعلق یا بستگی نداشتم. ابتدایی، راهنمایی و حتی دبیرستان احساسم این بود که هر لحظه اگه این ارتباطات قطع بشه من کمترین آسیب رو میبینم و بعدش به راحتی باهاش کنار میام. شاید واقعا اینطوری بودم. اما دیگه بهش فکر نکردم، اصرار نکردم اون عدم تعلق رو حفظ کنم و الان میبینم من واقعا خانوادهمو دوست دارم. متأسفم که اینو میگم ولی من بهش که فکر میکنم میترسم و وحشت میکنم حتی! چطور اینطور شد؟ من الان که به لایههای عمیق احساساتم فکر میکنم میخوام ازشون فرار کنم. احساس زنجیرشدن میکنم. بدون اینکه خواسته باشن یا حتی بهش احتیاج داشته باشن من دوستشون دارم، بخصوص و از همه بیشتر مامان رو. کاش میشد راحتتر بگم که من این احساسات رو نمیخوام، حس تعلق رو به هیچ وجه نمیخوام، اضافه شدن نقطه ضعفهامو نمیخوام. خدایا منو ببخش، بخاطر این حرفا مجازات یا امتحانم نکن، ولی نمیشد اینجوری نشه؟