- تاریخ : پنجشنبه ۳ اسفند ۹۶
- ساعت : ۱۷ : ۲۰
- نظرات [ ۰ ]
بعله! برای اولین بار مدل حرفزدن (کنایه زدن) خواهرشوهری رو هم دیدم!
من دو تا عمه دارم، یکیشون همسن مامانمه که قم زندگی میکنه و یکیشون که همین مسافر الانمون باشن از مامانم کوچیکتره. عمه بزرگه هیچ وقت ندیدم کمتر از گل به مامانم بگه. زنداداش و زنداداش جان از دهنش نمیفته. با اینکه همسن مامانمه ولی خیلی احترام مامانمو داره. از همون اول مثل دو تا دوست بودن با هم، مامانمم عمهمو خیلی دوست داره. عمه کوچیکه هم همینطور احترام مامان رو داره، ولی خواهرشوهر هم هست گویا :) من تا حالا ارتباط نزدیک مامان و عمه کوچیکه رو ندیدم، چون اصلا اینجا نبودن. امشب که شب اول ورودشونه اولین چشمهی خواهرشوهری رو کرد :))
امروز من و هدهد که سرکار بودیم، مامان شام رو پختن. بعد از شام عمه به مامان گفت "خوبه که بخاطر دخترا خودتو از آشپزی کنار نکشیدی! من که اگه برم طرف اجاق یا غذا رو چپه میکنم یا میسوزونم! همه میگن دخترت خیلی تو رو تنبل کرده!" من تو آشپزخونه بودم و ظرف میشستم، با شنیدن این جملات مخم سوت کشید!!! ما از این مدل حرفا دور و برمون نداشتیم والا! دختر عمه به روایت عمه هفده و به روایت مامان نوزده سالشه. یعنی دخترِ بزرگِ عمه از دخترِ کوچیکِ مامان حدود پنج تا هفت سال کوچیکتره! و واقعا هم کل خونه رو رو انگشتش راه میبره. اما به من چه؟ به مامان چه؟ به ما چه؟ مثلا پز دخترتو میدی که چی؟ :))) مامان بشینن حسرت بخورن که چرا دخترای منم صبح تا شب تو خونه نیستن و آشپزی و بشوربساب نمیکنن؟ دوست داشتم مامان بجای اینکه بگن "منم خیلی کار نمیکنم و هروقت اینا نباشن من میپزم" میگفتن "نههه! ما اینجا رسم نداریم دخترامون کار کنن، اصلا مگه دختر هم کار میکنه تو خونه؟ دخترای ما اگه صبح تا شبم خونه باشن دست به سیاه و سفید نمیزنن!" اونوقت چشمای گردالوی عمه دیدنی میشد! یا مثلا میگفتن "خوششششبحالت خواهر! کاش لااقل دخترتو میاوردی تو این مدت که اینجایین یکم دست منو سبک کنه، دخترای من که بلد نیستن یه استکان بشورن حتی!" =)))) آدم تو ذهنش از این حرفا میزنه، ولی تو واقعیت واقعا نمیشه همچی جواب داد. یعنی حداقل ما نمیتونیم، نه مامانمم بلده با کنایه حرف بزنه نه ما :| همون صراحت خودمونو عشقه اصلا ;)
+ فعلا زوده برای اینکه اخلاق عمه دستم بیاد، انشاءالله که خوش قلقن :)
- تاریخ : پنجشنبه ۳ اسفند ۹۶
- ساعت : ۰۱ : ۰۲
- نظرات [ ۰ ]
ماشاءالله سال پر مسافری بود! بجز مسافرهای داخلی، هفت تا مسافر، طی پنج تا مسافرت، از چهار کشور دیگه داشتیم. تا چند ساعت دیگه عمه و شوهرش از هرات میان خونهمون. یک ماهی هستن احتمالا! امروز صبح عمه به گوشیم پیام داد و گفت تا عصر میرسن! آخه چرا میخواین آدمو سوپرایز کنین؟ مامان از صبح دور خودش میچرخه و میگه "فلان کار مونده" "فلان چیز مونده" "حالا چیکار کنم؟" "برین خونههای مردمو ببینین!" هرچی میگم "مامان جان! خونهی ما از خونهی همممهی اون مردمی که میگین تمیزتر و مرتبتره! بعدشم ما که هنوز خونهتکونی عیدو شروع نکردیم! اگه ناراحتین اینو به عمه خاطرنشان کنین!!!" اصلا گوش نمیدن که!
خدایا مرسی که خونهی همهی مردم از ما تمیزتره :) مرسی که مامان اصلا کار ما رو کار حساب نمیکنه :) مرسی که دستپخت ما بدترین دستپختهای دنیاست :) مرسی که میل مامان به بهتر بودن هیچ وقت اشباع نمیشه :)
ولی جدا مرسی خدا :))
- تاریخ : چهارشنبه ۲ اسفند ۹۶
- ساعت : ۱۱ : ۱۵
- نظرات [ ۲ ]
سرعتشون تو حلقمممممم! اصلا غیرقابل باور! دور و برم اینجوری ندیده بودم واقعا!
امروز چون من سرکار نرفته بودم، سرشب شام رو حاضر کردم، میل کردیم، تشکها رو انداختیم، ظرفها رو شستم و خاموشی زدیم. چند دقیقه بعد از خاموشی زنگ در رو زدن. کی بود؟ همسایه! چیکار داشت؟ خونه میخواست! واسه چی؟ مراسم داشتن و مهموناشون تو خونهی خودشون و خونهی دو تا همسایهی بالا جا نشده بودن! صبح البته بهمون گفته بودن که شاید خونهی ما رو هم لازم داشته باشن، ولی چون بعد از تشییع نیومدن، گفتیم حتما تو همون سه طبقه جا شدن دیگه، واسه همین واقعا منتظر نبودیم. خلاصه چنان بلبشویی شد! بدو! بدوووو! بدووووووو! تشکها رو جمع کردیم و بردیم انداختیم تو اشکاف. صحنه خیلی باحالی بود، من که از خنده غششش کرده بودم!
در کسری از ثانیه تعدادی از خانوماشون اومدن و مستقر شدن، آقای و داداشم رفتن طبقهی بالا و من و مامان موندیم پایین. من تو اتاق موندم و گفتم که میخوابم و بیرون نمیام. حالا مگه اینا ساکت میشن؟ ورورورور... البته ببخشید، معععذرت! صحبت مینموئن! حالا تو مراسم تعزیه چی میگن؟ یک، غش غش میخندن. دو، تهتوی زندگی صابخونه رو درمیارن. طبقهی بالا دست کیه؟ طبقهی سوم دست کیه؟ (یعنی مستأجر داره یا نه؟) چرا خونههاتون خالیه؟ چند تا پسر داری چند تا دختر؟ تو که پسر داماد کرده داری چرا تو خونهی خودت نمیشینه و خونهات خالیه؟ دختراتو عروس کردی یا نه؟ نوه داری یا نه؟ چند سالته؟!؟!؟ عه، شما هم سیدین؟ از سیدهای کجایین؟ آآآآ سیدهای فلان آرومن، خدا ازشون نجات بده! (یعنی آروم و آب زیرکاهان! خدا به ما رحم کنه!!!)...
یعنی رگبار سؤال بود که مامانِ بنده خدا رو نشانه رفته بود! من هم قصد نداشتم که برم بیرون، متأسفانه به علت گلاب به روتون، گلاب به روتون، اسهال! مجبور شدم رفتم بیرون. رد شدن از جلوشون چقد سخت بود ولی خخخخخ یه دفعه سی چهل نفر غریبه، اونم به این فضولی! (ببخشید ببخشید ولی چی بگم خوب؟ کنجکاو؟) برگردن بهت نگاه کنن!
شام خوردن و قصد رفتن کردن. موقع رفتن گفتن که "ببخشید، زیادی خندیدیم! ما همینجوریم، تو غم و شادی همینقد شادیم!" مامان هم رک! گفتن که "خدا ببخشه، اشکال نداره. البته امشب اشکال داشت!" گفتن "چراااا؟؟؟" مامان هم گفت که بخاطر شهادت حضرت زهرا. با همون بگوبخند (یه چی میگم یه چی میشنوین ها! بگوووو بخنننند! مثلا تعزیهی عزیز خودشون هم بود!) رفتن دیگه.
+ خدا اموات رو بیامرزه.
+ حالا دوباره برم تشکها رو بندازم؟😬 تازه باید جارو بزنم قبلش، یه کم برنج ریخته رو فرشها😫
- تاریخ : سه شنبه ۱ اسفند ۹۶
- ساعت : ۲۲ : ۰۰
- نظرات [ ۲۰ ]
- تاریخ : دوشنبه ۳۰ بهمن ۹۶
- ساعت : ۲۳ : ۳۲
- نظرات [ ۰ ]
اگر مشهد هستین یا تو عید میتونین بیاین مشهد (مسافرت بالای ده روز)
اگر میخواین بعد از دید و بازدیدای احیانا کسلکنندهی عید خودتونو سبک کنین
اگر دلتون میخواد سه روز بست بشینین ور دل امام رضا
میتونین شانستونو امتحان کنین با ثبتنام تو اعتکاف مسجد جامع گوهرشاد.
امروز روز آخر ثبتنام اولیه شه، تو این سایت. قرعهکشی میکنن و چهار اسفند بهتون خبر میدن، اگه اسمتون دراومده بود بعدش میتونین تصمیم بگیرین که ثبتنام نهایی بکنین یا نه. ولی دقت کنین اگه ثبتنام نهایی کنین و به هر دلیلی نرین، تا سه سال دیگه نمیتونین شرکت کنین.
حالا خودم چیکار کردم؟ موقع ثبتنام حواسم نبود که ملیت رو عوض کنم، هرکار میکردم شماره پاسمو بجای شماره ملی قبول نمیکرد! منم یه شمارهی ده رقمی از بین همهی شمارههای پاسم درآوردم بجاش نوشتم و قبول کرد😆 بعد هدهد که رفت ثبتنام کنه شماره پاسشو قبول کرد به راحتی! و من اونجا فهمیدم چه اشتباهی کردم! با وجود اینکه گفته تحت هیچ شرایطی دوبار ثبتنام نکنین وگرنه حذف میشین، من رفتم دوباره با اطلاعات درست ثبتنام کردم، چون گفته اگه اطلاعاتتون درست نباشه هم حذف میشین! گفتم حالا که قراره حذف بشم لااقل شانسمو امتحان کنم شاید با اطلاعات درست قبولم کنه.
به هدهد گفتم من که به احتمال زیاد حذفم، ولی اگه تو رفتی منم همینجوری میام تو مسجد میشینم، افطاری سحری که بهت دادن میاری بیرون با هم میخوریم! منم معتکف میشم :)))
التماس دعا تو این شبها و اون شبها :)
- تاریخ : دوشنبه ۳۰ بهمن ۹۶
- ساعت : ۱۲ : ۲۴
- نظرات [ ۰ ]
یه پیرزنی هست هفتهای دو هفتهای یه بار میاد در خونهی ما، میاریمش خونه، نهار میخوره، چایی میخوره، گاهی هم مامان یا یکی دیگه ناخناشو کوتاه میکنه و میره. دفعهی ماقبل آخری که اومده بود نیومد تو خونه، تو حیاط نشست و به مامان گفت که ناخناشو بگیره. و گفت که نمیخواد به ما آموخته بشه! بعد هم گفت که اگه نهار داری همینجا تو حیاط برام بیار. نهار آماده بود ولی هنوز آقای از سرکار نیومده بودن و مامان هم زودتر از اومدن آقای سفره رو نمیندازن. بهش گفتن که نهار هنوز آماده نشده و اگه میخواد بیاد خونه و صبر کنه! که تا اون موقع آقای هم برسن. اون هم گفت نه و رفت. فرداش دست داداشم با اره برید و اون دوندگیها و هزینهها و اینا پیش اومد. مامان بلافاصله گفتن "به اون بنده خدا غذا ندادم، خدا قهرش اومد." و ای بسا درست باشه حرفشون. دیروز که اومده بود مامان خودشون براش کباب ساندویچ کردن و یه کاسه هم آبگوشت براش نون ترید کردن. گفت ناخنامو بگیر، ناخنگیر آوردم دادم خواهرم ناخوناشو گرفت، همینقد فداکارم من :| من چیکار کردم؟ فقط در رو باز کردم و از دستش گرفتم آوردمش تو. بعد ایشون همهش به من می گفت "ای خدا! تو دختر سبز بشی الهی!" (مگه من زردم؟🤔) به مامانمم میگفت "خدا دختراتو سبز کنه!" خخخخخ مردم خودشونو میکشن، هزار رقم چیزمیز به خودشون میمالن که سفید بشن، این خانوم دعا میکرد ما سبز بشیم 😂
- تاریخ : يكشنبه ۲۹ بهمن ۹۶
- ساعت : ۲۳ : ۰۷
- نظرات [ ۰ ]
گاهی خیلی گیج میشم. دنیای وبلاگ دنیای بزرگیه برای من. دنیای مجازی نه، دقیقا دنیای وبلاگ. ما اینجا کمی بیشتر از دنیای بیرون تو انتخاب همصحبت مختاریم. بیرون از این دنیا من نمیتونم با آدمهای بزرگی که اینجا میبینم آشنا بشم و یا همکلام، ولی اینجا گاهی میتونم. الان دارم از یه وبی برمیگردم که منو به وجد آورده! بعضیها با رشد بعضی جنبههای شخصیتیشون منو شگفتزده میکنن! با خودم میگم اگه اون آدمه پس تو چی هستی؟ اگه اون داره زندگی میکنه پس تو چیکار میکنی؟ منظورم پیشرفت مذهبی، عرفانی، تحصیلی، شغلی یا... نیست. آدمهای عنکبوتی منو شگفتزده میکنن. اونایی که تو هر وجهی از دنیا تار انداختن و لونهشونو گسترده کردن، حداقل تو وجوه اساسی. بعد یکیو پیدا میکنم که رو دست این آدم شگفتانگیز بلند میشه! مگه میشه؟ چطور ممکنه؟ از وقتی وارد این دنیا شدم هر روز کوچیک و کوچیکتر میشم. هر روز میفهمم چیزی که من قبلا چیز حسابش میکردم، هه... این درهی عمیق بین آدما حیرانم میکنه. تو این مواقع حس میکنم من و خیلی از آدمایی که میشناسم اینقدر از مرحله پرتیم که حد نداره. فلج میشم و زل میزنم به بعد مسافت، به اینکه اون آدم با کدوم پا یا کدوم وسیله این همه راه رفته؟ ولی بعد به خودم نهیب میزنم چطور بدون علم قضاوت میکنی؟ چطور بین وبلاگ سادهی روزمرهنویسی یه زن خانهدار و وبلاگ یه زن از هفت دولت آزاد که رو قلهی موفقیت اجتماعی، شغلی، خانوادگی، دینی، اقتصادی... ایستاده قضاوت میکنی؟ چطور میتونی دومی رو بهتر بدونی، در عین حالی که هیچکس شکی تو بهتر بودنش نداره؟ اصلا چطور میتونی مطمئن باشی موفقیت چه معنایی داره و چه حقیقتی داره؟ یادم نمیاد کدوم آیهی قرآن بود، بعضهم اولیاء بعض! یه سری چیزایی تو این دنیای کوچیک ما جریان داره که از جای دیگه آب میخوره. یکیو میبرن تا عرش، میبرن تا سلیمانی و یکی هم لازمه فقط مور باشه تو این دنیا. و تو از کجا میدونی الزام وجود مور کمتر از سلیمانه؟
من شکی ندارم که تو دنیا بهتر و بدتر وجود داره، عمل و نتیجه وجود داره، زحمت و ثمره وجود داره، تنبلی و شکست وجود داره؛ ولی تشخیص این چیزا در مورد بقیه کار من نیست. پس بهتره شگفتیدانم رو کنترل کنم و از راه رفتن آدما رو آب، حرف زدنشون به ده زبان دنیا، مولتی میلیاردر شدن تو جوونی، تربیت ده تا فرزند و تحصیل همزمان و گرفتن تخصص و فوق تخصص، و یا حتی جمع تمام اینها با هم! به هیجان نیام و هر دو دقیقه یک بار مسیرمو عوض نکنم.
در حالی که دوست دارم یه آدم عنکبوتی باشم، ولی خوب که فکر میکنم مور بودن هم بدجوری آرامش داره. یه نقش آروم، تکراری، پرکار، خستهکننده، با اطلاعات محدود، با چشمی که فقط جلوی پاشو میبینه و اگه بتونه غولهای بالای سرشو ببینه وحشت میکنه، ولی تو دستگاه ارزشگذاری حقیقی، هر دو اول از غربال حجم میگذرن و درصد خلوص، جایگاهشونو تعیین میکنه. (الان مورچه و کارشو قضاوت کردم نه؟ 😅)
+ از جملات "قضاوت نکن" "من قضاوت نمیکنم" "نباید قضاوت کرد" خوشم نمیاد، قبولشون هم ندارم. حالا شاید یه وقتی راجع بهش حرف زدم.
- تاریخ : يكشنبه ۲۹ بهمن ۹۶
- ساعت : ۰۰ : ۳۰
- نظرات [ ۸ ]
یعنی آقایون چه جوری میخوان زحمتای خانوما رو جبران کنن؟ اینکه من ناخن انگشست شست دست چپم موقع پوست کندن سیبزمینی به طرز نیمه فجیعی با پوستکن!! آسیب دیده اصلا قابل جبرانه؟ نه از شما میپرسم من، قابل جبرانه؟ مخصوصا در شرایطی که خودم بخاطر ترمیم دندون نمیتونم درست غذا بخورم و واسه بقیه غذا میپزم؟ باید یه ناخن طلا واسم بسازن و جاش بکارن تا جبران بشه ;)
چادر هدهد رو پوشیدم امروز، تا BRT اومدم پایین دامنش خاکی شده :| بهم گفت پاشنه بلند بپوش! گفتم برووو باباااا! من مهمونی هم پاشنه بلند نمیپوشم چه برسه سرکار! تازه چادرش ساده هم نیست به سختی دارم باهاش حرکت میکنم :) میخوام واسه عید فقط چادر بخرم، دارم امتحانش میکنم ببینم چادر غیرساده هم میتونم بپوشم یا نه! اسم مدلشم نمیدونم چی هست اصلا😁
+ بعدا نوشت: برسم خونه باید این چادر رو بشورم، 😣
- تاریخ : شنبه ۲۸ بهمن ۹۶
- ساعت : ۱۵ : ۵۷
- نظرات [ ۰ ]
تو را میخوانم و سکوت میکنی
تو را میخوانم و نگاه میکنی
تو را میخوانم و میخندی
تو را میخوانم و روی میتابی
میگریم و میروی
آرزوت میکنم و دور میشوی
به دنبالت میدوم و محو میشوی
نیستی و میبینمت
هستم و... میبینیام؟
.
.
.
.
- تاریخ : جمعه ۲۷ بهمن ۹۶
- ساعت : ۱۳ : ۵۷
- نظرات [ ۰ ]