مونولوگ

‌‌

ناگفته‌هایم باشد برای ناگفتن


تو را می‌خوانم و سکوت می‌کنی
تو را می‌خوانم و نگاه می‌کنی
تو را می‌خوانم و می‌خندی
تو را می‌خوانم و روی می‌تابی
می‌گریم و می‌روی
آرزوت می‌کنم و دور می‌شوی
به دنبالت می‌دوم و محو می‌شوی
نیستی و می‌بینمت
هستم و... می‌بینی‌ام؟
.
.
.
.

  • نظرات [ ۰ ]

جیگرتخمرغ خوردین تا حالا؟ خعلی خوشمزه‌س!


من: مامان، جیگره؟

مامان: جیگر؟ نه!

من: مامانِ جیگرخوار 🙊🙈

مامان: به‌به! ماشاءالله! دختر بزرگ کردم!

من: خو کسی که جیگر بخوره میشه جیگرخوار دیگهههه! اصن بدین من بخورم بشم تسنیم جیگرخوار!😆

مامان: آفرین! آفرین! دستت درد نکنه!

من: مامان جیگرتخمرغه؟

مامان: نخیر!

من: مامان یه تخمرغم توش بزنین خیلی خوشمزه میشه😋

مامان: هه! جیگر نیس که!

و من رفتم نگاه کردم و ضایع شدم! صورت‌مسئله بالکل پاک شد :)


  • نظرات [ ۰ ]

دوربین مخفی


واستاده اونجا چرت و پرت میگه. اصلا نمی‌دونم بعضی مریضا این همه چرت و پرت رو از کجا میارن! با بعضیاشون خوب مدارا می‌کنه دکتر، مثلا با همیشون (همین ایشون). فک کنم چون هم‌وطن منه میگه اگه چیزی بهش بگم به اینم برمی‌‌خوره! کاش می‌شد بهش بگم دو تا بزن تو سرش که مثل آدم حرف بزنه! بعضی وقتام جالب میشه قضیه. مثلا بعضیا میان چیزای خلاف واقع از افغانیا میگن، بعد من تو دلم هرهر می‌خندم :) گاهی هم سرمو میارم پایین و پشت میزِ بلندم فیزیکی می‌خندم، بعد دکتر و خانم ص از اونور میگن "نه بابا! اینجوری که شما میگی نیست، فلان، بهمان، ال، بل"

  • نظرات [ ۰ ]

من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت ترسیدم!



+ یعنی مصرع دوم همینم نمی‌دونین؟ لازمه بنویسم؟

.../که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها! حافظ خان


  • نظرات [ ۰ ]

باران تویی! به خاک من بزن


صدای برخورد قطرات بارون به شیشه‌ی نورگیر میاد و فاضل نظری تو پیجش گذاشته:

با دلت حسرت هم‌صحبتی‌ام هست ولی

سنگ را با چه زبانی به سخن وادارم؟

بعد زیرش کپشن زده:

موسیقی سکوت صدایی شنیدنی است!

فکر هر دو طرفو کرده! گفته بنده خداها یه وقت بی‌جواب نمونن!


گرچه موسیقی باران از اینجا که من هستم بسیار شنیدنی‌تر است. فقط مشکلی که هست اینه که تا راه بیفتم به حیاط برسم قطع شده، باز که میام تو اتاق دوباره صداش میاد. همچین همتی دارن ابرهای آسمان ما :| یه پیاده‌روی مشتی زیر یه بارون مشتی دلم می‌خواد.


  • نظرات [ ۰ ]

تموم شهر خوابیدن/آقای بی‌خواب شدن اما!


الان دارم پیاده‌روی می‌کنم روی تردمیل! تردمیلم از گوشت و پوست و استخون تشکیل شده و گاهی حرف هم میزنه! مثلا بهم میگه:

"تا دوازده!"

"آقااای😫!"

یا:

"حدودا سی!"

"چی؟"

"وزنت!"

"هه! من؟ نوچ! اشتباس :)"

"بذا ببینم، حدووودا اممممم از سی و هشت بیشتر نیستی!"

"ههههه نوووچ!"

"بیشتر نیستی! پاهای من ترازوئه :)"

"بذارین ببینم چند درصد خطا داشتین (اممممم هزارِ تقسیم بر چل و هشت؟ اممممم) بیست و یک درصد خطا!"

"نه بابااااا! همون سی و هشتی :))"



+ یکی از مواضع گل کردن حسادت من، دیدن دخترائیه که با باباشون صمیمی‌ان. چرا آقای هیچ‌وقت با ما صمیمی نبودن؟ چرا مثال این حرفای ساده رو تو دلشون نگه داشتن همیشه؟ آه! سکوتشون خیلی برام سخت گذشته و کوچکترین حرفی که میزنن رو مغزم حکاکی میشه.


  • نظرات [ ۰ ]

آشفته‌بازار ذهن من


مامان معتقدن موقع پختن برنجِ دمی، اوّل باید روغن بریزیم تو قابلمه بعدش آب، و اگه آب رو قبل از روغن بریزیم اون غذا دیگه غذا محسوب نمیشه! یا میگن باید اوّل محافظ ولتاژ رو خاموش کرد، دوشاخه‌ی لباسشویی رو به محافظ زد و بعد دوباره محافظ رو روشن کرد؛ در غیر این صورت محافظ ولتاژ جرقه میزنه و لباسشویی می‌سوزه. مثال‌هایی از این دست در زندگی ما بسیار است. گاهی بحث می‌کنم و سعی می‌کنم با مثال نقض اثبات کنم چنین چیزهایی صحت نداره. گاهی یک یا چند نفر از اعضای خانواده رو به شهادت و قضاوت می‌طلبم و عجیبه که معمولا هیچ‌کس از عقیده‌ی به حق من طرفداری نمی‌کنه. گاهی در مقابل عصبانیت مامان از اینکه مچم رو حین تخلف (مثلا همون عدم رعایت ترتیب آب و روغن!) گرفتن عصبانی میشم و میگم اینا هیچچچ ربطی به هم ندارن و عادات الکی و بی‌پایه‌ای هستن که خودتون اختراع کردین. گاهی هم فقط دستمو می‌کنم تو موهام و زل میزنم به افق! تو بچگی و نوجوانی و حتی اخیرا جنجالی‌ترین بحث‌های عالم رو با مامان داشتم، خودمو می‌کشتم هم نمی‌تونستم سکوت کنم، و خوب عذاب وجدان بعدش هم هیچ‌وقت از بین نرفت. به مرور از تعداد و شدت بحث‌ها کاسته شده و فک کنم هنوز هم لازمه که بیشتر و بیشتر از افق کمک بگیرم. ولی من یه چیزی رو نمی‌فهمم، من که توهین یا بی احترامی نمی‌کنم، چرا نباید بحث کنم؟ تنها مشکلی که تو بحث کردن به خودم وارد می‌بینم بالا رفتن کاملا بی اختیار تن صداست که چه بحث جذاب و دل‌انگیز باشه، چه روانفرسا، چه یه کنفرانس ساده، یا حتی توضیح مختصر راجع به چیزی تو یه جمع صمیمانه، به هر حال من صدام میره بالا و این نباید باعث ناراحتی کسایی بشه که منو میشناسن. ولی من بعد از بحث با مامان عذاب وجدان می‌گیرم، چون همه میگن حق ندارم با مامان بحث کنم، حتی اگه حق با من باشه. خوب من نمی‌فهمم چرا، واقعا نمی‌فهمم. مامان هم نیستم که بفهمم حس یه مامان چیه وقتی عصاره‌ی وجودش در مورد اختلاف نظر باهاش حرف میزنه.

مشکل دیگه‌ای که وجود داره اینه که از خودم می‌پرسم یعنی ممکنه من هم طاقت نداشته باشم کوچکترین حرف مخالفی رو بپذیرم؟ یا حتی گوش بدم؟ باید بگم من بیشتر از پنج خواهر و برادرم شبیه مامانمم؛ یکدندگی، بی‌قراری، استرس، عجول بودن، قبول نداشتن کارِ (نه حرف) بقیه (اغلب)، کمال‌گرایی، عدم توانایی کار گروهی، برخورد سخت با کوچکترین اشکالات و هزاران مورد دیگه نقایصیه که من و مامان رو شبیه هم کرده و من می‌ترسم که غیر منطقی و حرف‌نشنو هم باشم و خودم ندونم. تا به حال از اطرافیانم فیدبکی نگرفتم که بگه جلوی حرف حق می‌ایستم. ولی واقعا می‌ترسم با بچه‌م همینجوری رفتار کنم. یا اینکه من فوق‌استرسی بودن خودم رو صددرصد به مامان مربوط می‌دونم و شدیدا می‌ترسم این استرس رو بعدها به بچه‌م منتقل کنم. اگه استرسی نباشید نمی‌فهمید که کنترلش چقدر سخت یا غیرممکنه! من که این روزا دارم باهاش می‌جنگم می‌فهمم.

آقای شخصیتی بی نهایت خونسرد و آروم و به نسبت زیادی منطقی دارن. اصلا من متعجبم چطور ممکنه مامان و آقای این همه سال با این همه تفاهم! و بدون بحث و مشاجره با هم زندگی کرده باشن! فقط دو چیز به ذهنم میرسه و اون تبعیت مامان از آقای و کوتاه اومدن و سکوت آقای نسبت به مامانه. گاهی اینوریه گاهی اونوری. اگه قرار بود مامان در مقابل کارهای منطقی آقای (که با منطق خودش نمیخونه) جبهه بگیره، یا آقای در مورد کارهای مامان مدام بحث و مشاجره راه بندازه، الان من وجود نداشتم :) مامان هرچی هم که روح سرکشی داشته ولی مطیع همسرش بوده و درک نمی‌کنم چطور! آقای هم هرچی که با کارهای مامان مخالف بوده و اعتراض داشته ولی اغماض و گذشت رو قشنگ بلد بوده و اینم گرچه درک می‌کنم چطور، ولی روش دستیابی بهش رو پیدا نمی‌کنم.

خلاصه که امشب به این نتیجه رسیدم دور و اطرافم پر از درس زندگیه، اما بی‌تشابه به مدرسه. یه چیزی مثل کتاب خودآموزه که خودت باید تلاش کنی و به خودت درس بدی.

مدت‌های زیادی بود که به دوست داشتن فکر نکرده بودم. بچگی‌ها فکر می‌کردم و می‌دیدم که نسبت به پدر و مادرم و خانواده‌م قدردان هستم ولی حس تعلق یا بستگی نداشتم. ابتدایی، راهنمایی و حتی دبیرستان احساسم این بود که هر لحظه اگه این ارتباطات قطع بشه من کمترین آسیب رو می‌بینم و بعدش به راحتی باهاش کنار میام. شاید واقعا اینطوری بودم. اما دیگه بهش فکر نکردم، اصرار نکردم اون عدم تعلق رو حفظ کنم و الان می‌بینم من واقعا خانواده‌مو دوست دارم. متأسفم که اینو میگم ولی من بهش که فکر می‌کنم می‌ترسم و وحشت می‌کنم حتی! چطور اینطور شد؟ من الان که به لایه‌های عمیق احساساتم فکر می‌کنم می‌خوام ازشون فرار کنم. احساس زنجیرشدن می‌کنم. بدون اینکه خواسته باشن یا حتی بهش احتیاج داشته باشن من دوستشون دارم، بخصوص و از همه بیشتر مامان رو. کاش میشد راحت‌تر بگم که من این احساسات رو نمی‌خوام، حس تعلق رو به هیچ وجه نمی‌خوام، اضافه شدن نقطه ضعف‌هامو نمی‌خوام. خدایا منو ببخش، بخاطر این حرفا مجازات یا امتحانم نکن، ولی نمیشد اینجوری نشه؟


  • نظرات [ ۸ ]

از چاشنی قند مگو هیچ و ز شِکَّر/...


دیروز رفته بودم قائم. البته داخل بخش‌ها نرفتم، ولی محوطه‌ی حیاط و بعضی راه‌هاش عوض شده. اون مغازه‌ای که تی‌تایم می‌رفتیم چیزی می‌خوردیم، اون کنج‌هایی که پیدا می‌کردیم واسه نشستن تا بخاطر روپوشمون کسی ازمون آدرس نپرسه! اون حرفای الکی که با دوستا می‌زدیم و... واسم یادآوری شد. الان خیلی وقته با هیچکدوم حرف نزدم :( فقط میرم سرکار و میام خونه، فقط کار بیرون و کار خونه! البته نمیشه گفت زندگیم دچار روزمرگی شده، خدا رو شکر الان یه چیزهایی هست که برخلاف چند ماه قبل حس درجا زدنِ شدید ندارم. نسبت به قبل هم کمتر غر می‌زنم تو وبلاگ :)
اونورا کتابفروشی زیاده، می‌خواستم واسه بره‌ی ناقلا و وروجک و جوجه کتاب بخرم، اسمش "اسمش چیه" بود! هرجا می‌رفتم نداشت و تازه سر اسمشم سؤال پیش میومد. می‌گفتم کتاب "اسمش چیه" دارین؟ "اسمش چیه؟" "آره، اسمش اسمش چیه‌یه!"😂 خلاصه نیافتم، ولی چون رفته بودم تو دل کتابفروشی‌ها نمی‌تونستم بیام بیرون. می‌دونم ضعف راجع به هر چیزی بده. مثلا همین کتاب، تا حالا کلی پول رو کتابای مشهوری دادم که بعد از چند صفحه گذاشتمشون کنار :| اگه کسی بخواد منو زجر (به معنی واقعی کلمه زجر!) بده، باید منو بدون پول و کارت تو کتابفروشی یا شیرینی و شکلات‌فروشی راه ببره! اگه بخوام به شکنجه‌گرم ایده بدم باید بگم این دو تا رو با هم تلفیق کنه! چون اصلا نمی‌تونم بگم با کدوم بیشتر زجر می‌کشم😆
"وقتی نیچه گریست" ده تومن تخفیف خورده بود و متأسفانه گرفتمش. واسه اینکه ساعت مطالعه‌شو بیارم پایین دیشب گذاشتمش تو کلینیک بمونه تا روال خونه بهم نخوره. اون کتابی هم که تو کتابخونه نبود دیشب رایگانِ قانونیشو تو نت پیدا کردم :) به سختی عادت pdf خوندنو ترک کرده بودم، حالا باز باید به سختی pdf بخونم!

+ یه کم فک کردم دیدم با مشاهده‌ی شیرینیِ خامه‌ایِ شکلاتی، کیکِ شکلاتی و شکلاتِ کاکائویی بیشترین زجر رو می‌کشم :)


+ .../زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است. حافظ جان


  • نظرات [ ۰ ]

ریشْ طلایی!


سر ریش‌هاشون کل انداخته بودن! از اونجایی شروع شد که مهندس بهش گفت "بیا این یه تار موی ریشمه، هر وقت مشکل داشتی آتیشش بزن من میام کمکت!" بعد دیگه رسیدن به سایز ریش و خط ریش و حجم ریش و رنگ ریش و... انقد ریش شنیدم که دلم ریش‌ریش شد از خنده! کوچیکه که هنوز ریش نداره، ولی مهندس یه ریش درست حسابی میذاره! حتی از بابای جوجه هم بهتر :) خیلی هم بهش مینازه! گفت "اصلا کسی رو پیدا می‌کنی که بتونی ریشش رو با من مقایسه کنی؟" اونم گفت "بذار من ریش دربیارم!" فک کنم بور بشه ریشش! یادمه چهار پنج ساله بود رفته بودیم مسافرت، تو ترمینال تهران دور از ما بازی می‌کرد. موهاش بلند طلایی بود. یه خانواده‌ای دیده بودنش به هم می‌گفتن "اون بچه رو نگا خارجیه!" بعد آبجیم صداش زد که اونا رو از اشتباه دربیاره، اسمشم که شنیدن گفتن "عه نگا، اسمشم جَکهههه!" 😂😂😂 آخه بنده خدا، خارجیِ چادری؟

.../مشهد برای من، همه‌اش مال دیگران


وَ حَبَسَنی عَنْ نَفْعی بُعْدُ أَمَلی
وَ حَبَسَنی عَنْ نَفْعی بُعْدُ أَمَلی
وَ حَبَسَنی عَنْ نَفْعی بُعْدُ أَمَلی


مردا که چادر نمی‌پوشن، پس چجوری کمیل می‌خونن؟



+ نمی‌دونم چند نفر، شاید چند هزار نفری گوش میدادن صداشو. گفت فلانی (اسم عالمی که برد یادم نیست) گفته "خوشحال باشین، همین آقا پرچم رو به دست امام زمان میدن" یاد "کذب الوقاتون" افتادم. بعد هم گفت "بخاطر همین باید برین راهپیمایی:|"

+ از این جهانِ سردِ پر از دودِ بی‌بها/...

Designed By Erfan Powered by Bayan