مونولوگ

‌‌

بازم هوای زایشگاه زده به سرم!

یه مامانی هست که دو تا دختر و پسر بزرگ داره (فک کنم هیفده هیجده اینا). اول که با آزمایش مثبت اومده بود بسیار ناراحت بود و می‌خواست حتما بچه رو بندازه. بنظرش تو این سن و با این بچه‌ها درست نبود که یه زنگوله هم به پاش ببنده! مصمم بود اگه دکتر کمک نکرد خودش بندازه. چقد خانم دکتر باهاش حرف زد، چقد من. و ننداخت، و نگه داشت، و الان خیلی می‌خوادش، و با کوچکترین چیزی نگرانش میشه :) هر وقت دوباره می‌بینمش، اون صورت غمین و فسرده‌ی اولش میاد جلو چِشَم و ناخودآگاه لبخند می‌زنم :)


یه مادر بارداری هم بود که قبل از بارداریش ده بیست سال (دقیق یادم نیست چند سال) نازایی داشت. چند ماه قبل زایمان کرد و به سلامتی مامان شد. چند روز پیش به عنوان همراه با یکی از آشناهاش اومده بود درمانگاه. دخترش بغلش بود، همون که نه ماه میومد پیشم و نمی‌دیدمش. محوش شده بودم قشنگ! اونم کاااملا به من زل زده بود با لبخندی بسیار ملیح :) بغل مامانش بی‌تابی می‌کرد، گریه می‌کرد، بعد به من نگاه می‌کرد و بعد می‌خندید! دوباره دفعه‌ی بعد که گریه‌ش می‌گرفت به من نگاه می‌کرد و باز می‌خندید! قشنگ دوتامون محو هم شده بودیم :)

اتفاقا یکی دیگه هم بود که اونم نازایی داشت، بعد از تولد بچه‌شو آورده بود. می‌گفت تو خونه بی‌تابه، الان پیش شماست آروم شده :)


من باور ندارم که بچه تا فلان روزگی مامانشو از بقیه تشخیص نمیده و تا فلان ماهگی غریبه رو از آشنا. این بچه‌هایی که حداقل ماهی یک بار بین دو کف دستم می‌گیرمشون منو میشناسن، حتی ندیده! من مطمئنم :) دوستشون دارم و مطمئنم اونام منو دوست دارن :)


+ تا حالا شغلی نبوده که بیشتر از مامایی دوست داشته باشم. زایشگاه اوووج این عشقه! الان یک و نیم سال بیشتره که من رنگ سبز زایشگاه رو ندیدم و شاید یه روز از فرط سختی این هجران مجبور بشم خانواده رو ترک کنم :(


  • نظرات [ ۹ ]

امروز دست یه خانومه تخم کفتر دیدم (البته شایدم تخم بلدرچین بوده)


ساعت هفت و پنجاه دقیقه، با سرعت نور داشتم میومدم خونه. چرا سرعت نور؟ چون قطار مامان هشت و ده دقیقه می‌رسید و من یه کیک داشتم تو خونه که نه خامه‌کشی کرده بودم نه تزئین. مثلا روز مادرمون بود امشب! چقد مردم بی‌ملاحظه‌ان واقعا! عینهو لاک‌پشت راه میرن و راه منو سد می‌کنن :/


اسم این ماه رو میذارم "پیستری‌شف تسنیم وارد می‌شود"! تو اسفند کلی وسیله و مواد کیک خریدم، کم‌کم داره وسیله‌هام تکمیل میشه :) خود کیک که خیلی خوب شده بود، یک‌دست و خوب پف کرده بود و بافت و مزه‌ش هم خیلی خوب بود. (دستورش آمریکایی بود و خیلی راحت‌تر از بقیه اسفنجی‌ها. حتی نیاز به جدا کردن زرده و سفیده هم نداره! اینجا) خامه‌کشی هم با وجود خیلی هول‌هولکی بودنش رضایت‌بخش بود برای خودم. گرچه دورم هنوز ولی کم‌کم ان‌شاءالله می‌رسم به اون مرحله‌ای که کارم اونقدر صاف و صیقلی بشه که نیازی به تزئین روش نباشه! نه رزت، نه شکلات، نه ترافل، نه میوه، نه فوندانت! خامه‌ی صاف و صیقلی :)) ولی وسیله خیلی تأثیر داره ها! حالا بگین علم بهتر است از ثروت :| (مهارت بهتر است از وسیله یا چی؟)

من با خودم قرار کرده بودم اولین حقوقامو فر بخرم! اگه سر قرارم می‌موندم الان شیرینی هم می‌تونستم درست کنم. شیرینی با امکانات کنونی بسیار سخت و طاقت‌فرساست. اون‌وقتا که من فرق فر و یخچال رو نمی‌فهمیدم من و مامان رفته بودیم خرید اجاق گاز. البته حضور من جهت خالی نبودن عریضه بود فقط! مامان با تکیه بر حرف آقای که هرچی خواستی بخر، بالاترین مدل رو برداشتن و اومدیم خونه. هنوز ساعتی نگذشته بود که پشیمانی بر مامان مستولی گشت و رأسا اقدام به بازپس فرستادن اجاق کردن. چون اجاق به سطح خونه‌ی ما نمی‌خورد و مامان حیفش اومده بود که پونصد و خورده‌ای! هزار تومن پول بی‌زبونی که آقای با عرق جبین درآوردن رو اینجوری خرج کنن! یادمه می‌گفتن "الان احمدی‌نژاد تو خونه‌ش همچین اجاقی نداره!" (اون موقع احمدی‌نژاد تازه رئیس‌جمهور شده بود و هنوز کاپشن می‌پوشید. این بود که فکر کرده بودن اجاقش هم نمی‌تونه همچین مدلی باشه!) خلاصه اونو با ضرر پس دادن و یه اجاق معمولی گرفتن. قسم می‌خورم اگه عقلم می‌کشید هرگز نمیذاشتم همچین کاری کنن و منو از اون فر بی‌نهایت مفید محروم کنن :/


الان بالا خوابیدم کنار عمه. البته خودمم اینجا راحت‌ترم، پایین خیلی گرمه! عمه میگن "جای تعجبه که بین بقیه تو انقد سرمادوست و گرماگریزی!" و من یادم میاد شبایی رو که تا صبح به قول آقاگل کف جفت پا چسبیده به بخاری، می‌خوابیدم!

عمه هالوژن‌ها رو روشن گذاشتن!!! دو تا سبز دو تا آبی! بالای سر من خاموشه ولی خونه روشنه :| عمه از تاریکی می‌ترسه! سه شب قبل رو بخاطر آق‌دوماد، بنده تو این واحد تنها و در تاریکی مطلق خوابیده بودم! مگه ترس داره؟ (حالا اگه بعدا ترسو نشدم! این خط_ اینم نشون+)


جوجه چند روز دیگه یک‌ساله میشه. امشب برای اولین بار خودش اومد بغل آقای! همممیشه فرار می‌کنه و گریه! و جیغ! ما همه متعجب نگاه می‌کردیم که چی شده این خودش اومده؟ سر سفره بودیم. آقای که کلا از فرط خوشحالی و غافلگیری شام نخوردن و با جوجه بازی کردن! وروجک هم از اونور خودشو رسوند و خودشیرینییییی! حالا این دو تا دختر سر تصاحب آقای دعوا می‌کردن با هم 😂 وروجک پنج ماه از جوجه بزرگتره.


چقد حرف زدم! اون چیزهایی هم که می‌خواستم چش تو چش به مامان بگم تو بغل گفتم :| هرچی هم مرور کنی باز تو صحنه یادت میره! مثل شب جمعه که زنگ زدم بهشون تبریک بگم، می‌خواستم اولین جمله بگم "سلام حضرت مادر، سلام حضرت عشق" ولی کلا یادم رفت و بعدا یادم اومد :|| اظهار علاقه یه کم برام سخته، واسه همین هول می‌کنم و یادم میره :))


خوب دیگه خیلی زیاد شد. ها یه چیز دیگه هم بود، اینکه یه رمز طویل (خیلی طویل) ((خیلی خیلی طویل)) (((طویل‌تر از ارتفاع این پست))) گذاشتم واسه وبلاگ. بعد هیچ‌جا هم سیوش نکردم و فقط روی یه کاغذ نوشتمش و گذاشتم تو کشوم، نه حتی تو کیفم! اینجوری کمتر سر می‌زنم به وبلاگ :)



+ بعدانوشت: خدا رحم کرده بهتون، چون الان به کمک گوگل فهمیدم اونایی که دیدم تخم بلدرچین بوده واقعا😊


  • نظرات [ ۶ ]

اندر حکایات شوهرخواهر


دو سه روزی هست که آق دوماد کوچیکه تشریفشونو آوردن! کارش شهر دیگه‌ایه، نوروز هم اینجا نیست، یه هفته‌ای اومده و برمی‌گرده. اونوقت امروز به جای اینکه برن بیرون بگردن، هدهد گفت بریم بالا فرش بشوریم :| اینقد این بشر همسردوسته :) البته اگه من بودم امروز بجای یکی، دو تا می‌شستیم :) چه معنی داره اون بره بعد ما دست‌تنها بشوریم؟ باید از همین حالا با مفهوم عمیق خونه‌تکونی آشنا بشه. من که پایین بودم و سوت‌زنان ناهار می‌پختم! هدهد هم فک نکنم خودش دستی زده باشه، آقای و داداش و آق دوماد شستن. عصر هم اون یکی بشر همسردوست اومده بود، گفت "چرا نگفتین شوهر منم بیاد اون یکیو بشوره؟؟؟" :))) هالمون سه تا فرش می‌خوره، سومی معلوم نیست سهم کیه😅

فقط یه مشکلی که هست اینه که آق‌دوماد کوچیکه جان، تو خانواده‌ای بزرگ شده که مردا به پشتی لم میدن و خانوما واسشون چایی و غذا و فلان و بهمان میارن. امروز که نهار رو کشیدم و ظرفا و سفره و همه چیزو رو اوپن گذاشتم منتظر بودم بیاد سفره رو پهن کنه و تو چیدن سفره کمک کنه، کاری که همیشه داداش‌‌ها و آق‌دوماد بزرگه میکنن. صبر من و هدهد تموم شد و ایشون نیومد! هدهد سفره رو انداخت، دیدیم از جاش بلند شد. خوشحال شدیم که بالاخره فهمید به رسم ادب باید بیاد کمک کنه. اومد اینورتر تلپی نشست کنار سفره :|||

تازه! به کیک‌بستنی‌ای که هدهد از اووون روز براش نگه داشته بود هم یه نوک زد و گذاشت کنار! به دستپخت منم هی نمک می‌پاشید :| پیف پیف! بدسلیقه‌ی مستعد فشارخون!


امشب برای خودم تخته وایت‌برد خریدم ^_^ اینم اولین تابلومه، قصد فروش هم ندارم :دی



+ خوب بابا کمتر بخندین! فهمیدم شما خطاطین! (بخصوص تو برگ سبز!) باور کنین تو عکس بد افتاده، من خوب نوشته بودم :/


  • نظرات [ ۱۳ ]

سی و نه یوسف


یا صاحِبَیِ السجن أأربابٌ متفرقون خیرٌ أم الله الواحد القهار؟؟؟


ای یاران زندان دنیا! یگانه یاور مقتدر را به کمک می‌خواهید یا دست یاری به سوی بردگان دراز می‌کنید؟


  • نظرات [ ۲ ]

تیر یا تیرانداز؟


"اقتضای ربوبیت الهی اینه که الان توی هر شرایطی هستی، همون بهترین وضعیتی هست که باید برات پیش میومد." از اینجا


چقدر بعضی جملات آبِ روی آتیشن. چقدر راحتت می‌کنن! از این بهتر برات نبوده. می‌فهمی؟



اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

خدایا لطفا منو به مقام تسلیم برسون، دوست دارم مسلمان بشم.

اَللّهُمَّ مُنَّ عَلَىَّ بِالتَّوَکَّلِ عَلَیْکَ وَالتَّفْویضِ اِلَیْکَ وَالرِّضا بِقَدَرِکَ وَ التَّسْلیمِ لاِمْرِکَ

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم


  • نظرات [ ۵ ]

همه به افتخار بگوییم "از تبار توایم"


شنیده می‌شود از آسمان صدایی که...
کشیده شعر مرا باز هم به جایی که ...

نبود هیچ کسی جز خدا، خدایی که...
نوشت نام تو را، نام آشنایی که-

-پس از نوشتن آن آسمان تبسم کرد
و از شنیدنش افلاک دست و پا گم کرد

نوشت فاطمه، شاعر زبانش الکن شد
نوشت فاطمه هفت آسمان مزین شد

نوشت فاطمه تکلیف نور روشن شد
دلیل خلق زمین و زمان معین شد

نوشت فاطمه؛ یعنی، خدا غزل گفته است
غزل قصیده‌ نابی که در ازل گفته است

نوشت فاطمه تعریف دیگری دارد
ز درک خاک مقام فراتری دارد

خوشا به حال پیمبر چه مادری دارد
درون خانه بهشت معطری دارد
.
.
پدر همیشه کنارت حضور گرمی داشت
برای وصف تو از عرش واژه بر می‌داشت

چرا که روی زمین واژه‌ی وزینی نیست
و شأن وصف تو اوصاف اینچنینی نیست

و جای صحبت این شاعر زمینی نیست
و شعر گفتن ما غیر شرمگینی نیست

خدا فراتر از این واژه‌ها کشیده تو را
گمان کنم که تو را، اصلا آفریده تو را-

-که گِرد چادر تو آسمان طواف کند
و زیر سایه آن کعبه اعتکاف کند

ملک ببیند و آنگاه اعتراف کند
که این شکوه جهان را پر از عفاف کند
.
.
کتاب زندگی‌ات را مرور باید کرد
مرور "کوثر" و "تطهیر" و "نور" باید کرد

در آن زمان که دل از روزگار دلخور بود
و وصف مردمش الهَیکم التکاثر بود

درون خانه‌ تو نان فقر آجر بود
شبیه شعب ابی طالب از خدا پر بود

بهشت عالم بالا برایت آماده است
حصیر خانه مولا به پایت افتاده است

به حکم عشق بنا شد در آسمان علی
علی از آن تو باشد... تو هم از آن علی

چه عاشقانه همه عمر مهربان علی!
به نان خشک علی ساختی، به نان علی
.
.
از آسمان نگاهت ستاره می‌خواهم
اگر اجازه دهی با اشاره می‌خواهم

به یاد آن دل از شهر خسته بنویسم
کنار شعر دو رکعت نشسته بنویسم

شکسته آمده‌ام تا شکسته بنویسم
و پیش چشم تو با دست بسته بنویسم

به شعر از نفس افتاده جان تازه بده
و مادری کن و این‌بار هم اجازه بده

به افتخار بگوییم: از تبار توایم

هنوز هم که هنوز است بی قرار توایم

اگر چه ما همه در حسرت مزار توایم
کنار حضرت معصومه در کنار توایم

فضای سینه پر از عشق بی کرانه توست
کرم نما و فرود آ که خانه، خانه‌ توست

سیدحمیدرضا برقعی




+ ما که زبانمان قاصر است، با زبان دیگری حرف می‌زنیم.
+ مادرم، آرامشم، از صمیم قلب دوستت دارم. وقتی برگردی چشم در چشمت تکرار خواهم کرد و از لبخند چشمانت مست خواهم شد :)
+ هیچ‌وقت به اندازه‌ی امشب اسممو دوست نداشتم، مرسی مامان، مرسی آقای :)
+ شعر خیلی قشنگیه، خودم صد دفعه (اغراق!) خوندمش :)
+ یادم رفت بگم عیدتون خیلی خیلی مبارک
+ هرکی دوست داشت امشب منو دعا کنه لطفا...

  • نظرات [ ۷ ]

"میم" مثل "مامانی که بود و شام می‌پخت و من می‌رفتم حرم"


مژده شاه‌نعمت‌اللهی یه مادره، بخاطر بچه‌ش خیلی مطالعه کرده، خیلی فعاله و خیلی کارا می‌کنه ولی بخاطر بچه‌ش از توی خونه، هرجا میره و هرکاری می‌کنه هانا همیشه همراهشه و مدام میگه "من و همراه همیشگیم"، شاید مقاله‌هاشو تو نت خونده باشین، تو زمینه‌های مختلفی می‌نویسه. از برخورد و رفتارش با دخترش خوشم میاد. دوست دارم رو خودم کار کنم که منم بتونم با بچه‌ها صحیح صحبت کنم. قصد معرفی کردن الگو ندارم و نمی‌دونم ایشون تا چه حدی صحیح صحبت می‌کنن، ولی خودم از اون برخوردهایی که ازشون می‌بینم و خوشم میاد الگوبرداری می‌کنم :) یه چیزی که تو پیجشون خوشاینده اینه که همه چیز سفید نیست، خونه همیشه مرتب نیست، هانا همیشه تر و تمیز و تیپ‌زده نیست، انرژیش خیلی مثبته :)


مثلا تو این مکالمه اگه من بودم به بچه می‌گفتم "مامان جان! بالشت هم بذاریم دستمون نمیرسه"

اینم کار آقای مهدی احمدیان برای روز زنه. اینجا


ظهر کوکوی سیب‌زمینی + قارچ سوخاری با دو دستور درست کردم. قارچ‌ها رو هیشکی نخورد :( حیف اون آرد و تخم‌مرغایی که حیف کردم. بد نشده ولی خانواده‌ی گرام قارچ دوست ندارن. الان یادم اومد باید سس هم می‌بردم سر سفره که یادم رفته😅 شاید با سس می خوردن.


با کل قلبم دوست دارم امشب برم حرم، ولی با کل عقل و منطقم می‌دونم باید از کلینیک برگردم خونه و شام حاضر کنم :|

  • نظرات [ ۱۱ ]

وا أسفا!

آهای بی‌ادبا! بی‌تربیتا! بی‌سوادا! بی‌عقلا! بیخودا! هنوز یه هفته تا چهارشنبه‌سوری مونده! |./_\.|

  • نظرات [ ۱۲ ]

مستراح ;)


یک عدد تسنیم هستم، با طعمِ بوگندوی گل‌های بهاری، خرد و خمیر؛ صدای مرا از استراحت‌گاه می‌شنوید.

آشپزخونه رو کمابیش تکوندم، یه کیک پختم، به هدهد یاری رساندم، نهار هم عدسی :دی

ده دقیقه به بیرون اومدنم رفتم لباسامو که صبح شسته بودم از رو طناب برداشتم که هدهد از بالا صدا زد "تسنیییییم! بدووووو بیااااااا بالاااااا!" سی و دو تا پله رو دویدم، گفت "فرش از رو پشت بوم افتاده، الانه که بارون بگیره. بیا ببریمش تو خونه" به چه مشقتی فرش رو آوردیم تو و بعدش من از فرط خستگی بخاطر این روز پر از بدوبدو، پخش زمین شدم و ناخودآگاه گفتم "مامان کجایییی؟" :(( اگه مامان بودن حجم کار باز هم همین بود، ولی حجم فشار روانی نه! اینکه مغز متفکر تو باشی، تو تصمیم بگیری ظهر چی بخوریم شب چی، کدوم کار کی انجام بشه، امروز چیکار کنیم فردا چیکار، خیلی فرق داره با اینکه فقط مأمور انجام دستورات یکی دیگه باشی. الحق که مامان مغز متفکر خوبین.


کیک امروز یه دورخیز بود واسه روز مادر. می‌خوام شب تبدیلش کنم به کیک‌بستنی، ببینم اگه خوب شد و تونستم از پسش بربیام روز مادر هم همینو درست کنم. چون خانواده از خامه و شکلات خوشش نمیاد من مجبورم یه جایگزین پیدا کنم. نه اینکه دیگه خامه نزنم! بلکه در کنارش اینم بزنم که خانواده کیک خشک میل نکنن!


+ البته که روز مادر ما وقتیه که مامان از قم برگردن :)



* استراحت‌گاه: کلینیک/محلی که در آن کفش خود را خارج نموده و روی صندلی چهارزانو نشسته و با گوشی یا سیستم ور می‌روند.


  • نظرات [ ۱۴ ]

❤💚❤


+ سلام به تسنیم جانم!

+ خوبی عزیزم؟

+ ان‌شاءالله همه چی روبه‌راه باشه و حالت خوب

+ به خدا میسپارمت

+ ❤

+ ❤


من چی می‌تونم بگم در مقابلش؟ از پیش‌دانشگاهی میشناسمش، ولی خیلی خیلی کم همدیگه رو دیدیم. شاید سالی یکی دو بار تو اتوبوس. هر چند روز برام تو تلگرام پیام‌های انگیزشی و اخلاقی و حال‌خوب‌کن فوروارد می‌کنه. منم هیچ‌وقت جوابشو نمیدم. نه از روی بی‌ادبی، بلکه از روی بی‌جوابی. در صورتی می‌تونم جوابشو بدم که منم تو انواع و اقسام گروه‌ها و کانال‌ها عضو باشم و از تو اونا بردارم و براش بفرستم، ولی خوب نیستم :| از همون اول هم که شروع به پیام فرستادن کرد بهش گفتم "عزیزم، من نمی‌تونم جواب پیام‌های بامحبتت رو بدم" فقط ماهی یک بار که مستقیما سلام و احوال‌پرسی می‌کنه جوابشو میدم :) ولی من نمی‌دونم چرا؟ این مدل محبت برام عجیبه! منو نمیشناسه، با اخلاقیاتم آشنا نیست، شاید اصلا دوست حساب نمیشیم. چه اصراری به فرستادن این پیام‌ها داره؟ شاید برای همه‌ی مخاطبینش می‌فرسته. شاید یه دختر خیلی خوش‌قلبه که با محبت تو دل همه نفوذ می‌کنه. اصلا هیچ نظریه‌ای راجع بهش ندارممم :|


+ این آخری که بالا نوشتم جدیدترین ورژن احوال‌پرسیشه دیگه :)) سلام/خوبی؟/ان‌شاءالله که خوبی!/ خدانگهدارت!!!❤❤ بدون اینکه منتظر جوابی از من باشه!

+ اون میمی که به آخر جان چسبونده رو کجای دلم بذارم؟ :))


  • نظرات [ ۷ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan