مونولوگ

‌‌

"میم" مثل "مامانی که بود و شام می‌پخت و من می‌رفتم حرم"


مژده شاه‌نعمت‌اللهی یه مادره، بخاطر بچه‌ش خیلی مطالعه کرده، خیلی فعاله و خیلی کارا می‌کنه ولی بخاطر بچه‌ش از توی خونه، هرجا میره و هرکاری می‌کنه هانا همیشه همراهشه و مدام میگه "من و همراه همیشگیم"، شاید مقاله‌هاشو تو نت خونده باشین، تو زمینه‌های مختلفی می‌نویسه. از برخورد و رفتارش با دخترش خوشم میاد. دوست دارم رو خودم کار کنم که منم بتونم با بچه‌ها صحیح صحبت کنم. قصد معرفی کردن الگو ندارم و نمی‌دونم ایشون تا چه حدی صحیح صحبت می‌کنن، ولی خودم از اون برخوردهایی که ازشون می‌بینم و خوشم میاد الگوبرداری می‌کنم :) یه چیزی که تو پیجشون خوشاینده اینه که همه چیز سفید نیست، خونه همیشه مرتب نیست، هانا همیشه تر و تمیز و تیپ‌زده نیست، انرژیش خیلی مثبته :)


مثلا تو این مکالمه اگه من بودم به بچه می‌گفتم "مامان جان! بالشت هم بذاریم دستمون نمیرسه"

اینم کار آقای مهدی احمدیان برای روز زنه. اینجا


ظهر کوکوی سیب‌زمینی + قارچ سوخاری با دو دستور درست کردم. قارچ‌ها رو هیشکی نخورد :( حیف اون آرد و تخم‌مرغایی که حیف کردم. بد نشده ولی خانواده‌ی گرام قارچ دوست ندارن. الان یادم اومد باید سس هم می‌بردم سر سفره که یادم رفته😅 شاید با سس می خوردن.


با کل قلبم دوست دارم امشب برم حرم، ولی با کل عقل و منطقم می‌دونم باید از کلینیک برگردم خونه و شام حاضر کنم :|

  • نظرات [ ۱۱ ]

وا أسفا!

آهای بی‌ادبا! بی‌تربیتا! بی‌سوادا! بی‌عقلا! بیخودا! هنوز یه هفته تا چهارشنبه‌سوری مونده! |./_\.|

  • نظرات [ ۱۲ ]

مستراح ;)


یک عدد تسنیم هستم، با طعمِ بوگندوی گل‌های بهاری، خرد و خمیر؛ صدای مرا از استراحت‌گاه می‌شنوید.

آشپزخونه رو کمابیش تکوندم، یه کیک پختم، به هدهد یاری رساندم، نهار هم عدسی :دی

ده دقیقه به بیرون اومدنم رفتم لباسامو که صبح شسته بودم از رو طناب برداشتم که هدهد از بالا صدا زد "تسنیییییم! بدووووو بیااااااا بالاااااا!" سی و دو تا پله رو دویدم، گفت "فرش از رو پشت بوم افتاده، الانه که بارون بگیره. بیا ببریمش تو خونه" به چه مشقتی فرش رو آوردیم تو و بعدش من از فرط خستگی بخاطر این روز پر از بدوبدو، پخش زمین شدم و ناخودآگاه گفتم "مامان کجایییی؟" :(( اگه مامان بودن حجم کار باز هم همین بود، ولی حجم فشار روانی نه! اینکه مغز متفکر تو باشی، تو تصمیم بگیری ظهر چی بخوریم شب چی، کدوم کار کی انجام بشه، امروز چیکار کنیم فردا چیکار، خیلی فرق داره با اینکه فقط مأمور انجام دستورات یکی دیگه باشی. الحق که مامان مغز متفکر خوبین.


کیک امروز یه دورخیز بود واسه روز مادر. می‌خوام شب تبدیلش کنم به کیک‌بستنی، ببینم اگه خوب شد و تونستم از پسش بربیام روز مادر هم همینو درست کنم. چون خانواده از خامه و شکلات خوشش نمیاد من مجبورم یه جایگزین پیدا کنم. نه اینکه دیگه خامه نزنم! بلکه در کنارش اینم بزنم که خانواده کیک خشک میل نکنن!


+ البته که روز مادر ما وقتیه که مامان از قم برگردن :)



* استراحت‌گاه: کلینیک/محلی که در آن کفش خود را خارج نموده و روی صندلی چهارزانو نشسته و با گوشی یا سیستم ور می‌روند.


  • نظرات [ ۱۴ ]

❤💚❤


+ سلام به تسنیم جانم!

+ خوبی عزیزم؟

+ ان‌شاءالله همه چی روبه‌راه باشه و حالت خوب

+ به خدا میسپارمت

+ ❤

+ ❤


من چی می‌تونم بگم در مقابلش؟ از پیش‌دانشگاهی میشناسمش، ولی خیلی خیلی کم همدیگه رو دیدیم. شاید سالی یکی دو بار تو اتوبوس. هر چند روز برام تو تلگرام پیام‌های انگیزشی و اخلاقی و حال‌خوب‌کن فوروارد می‌کنه. منم هیچ‌وقت جوابشو نمیدم. نه از روی بی‌ادبی، بلکه از روی بی‌جوابی. در صورتی می‌تونم جوابشو بدم که منم تو انواع و اقسام گروه‌ها و کانال‌ها عضو باشم و از تو اونا بردارم و براش بفرستم، ولی خوب نیستم :| از همون اول هم که شروع به پیام فرستادن کرد بهش گفتم "عزیزم، من نمی‌تونم جواب پیام‌های بامحبتت رو بدم" فقط ماهی یک بار که مستقیما سلام و احوال‌پرسی می‌کنه جوابشو میدم :) ولی من نمی‌دونم چرا؟ این مدل محبت برام عجیبه! منو نمیشناسه، با اخلاقیاتم آشنا نیست، شاید اصلا دوست حساب نمیشیم. چه اصراری به فرستادن این پیام‌ها داره؟ شاید برای همه‌ی مخاطبینش می‌فرسته. شاید یه دختر خیلی خوش‌قلبه که با محبت تو دل همه نفوذ می‌کنه. اصلا هیچ نظریه‌ای راجع بهش ندارممم :|


+ این آخری که بالا نوشتم جدیدترین ورژن احوال‌پرسیشه دیگه :)) سلام/خوبی؟/ان‌شاءالله که خوبی!/ خدانگهدارت!!!❤❤ بدون اینکه منتظر جوابی از من باشه!

+ اون میمی که به آخر جان چسبونده رو کجای دلم بذارم؟ :))


  • نظرات [ ۷ ]


۱. کلاس زبان حتما حتما حتما

۲. مشخص کردن حداقل ۱۲ جلد کتاب مبانی اعتقادی و مطالعه آن‌ها حتما حتما

۳.قرآن روزانه حتما حتما حتما

۴. ریختن برنامه‌ی مشخص برای تایپ

۵. ریختن برنامه‌ی مشخص برای مرور دروس کارشناسی حتما حتما

۶. تفکر در باب مشکلات اخلاقی، شخصیتی خودم و کار کردن روی آن‌ها

۷. برنامه‌ریزی دقیق حقوق و مخارج و پس‌انداز حداقل ۳/۴ آن حتما حتما حتما

۸. اگر مقدور بود، ان‌شاءالله حفظ همراه با تفسیر



* تهیه دفتر برنامه‌ریزی، ثبت و گزارش کار:

. تعیین زمان‌های مطالعه و ساعات جایگزین در صورت وقایع غیرمنتظره

. تعیین زمان برای تمرین زبان

. تعیین زمان تلاوت قرآن روزانه

. تعیین زمان‌هایی در روز یا هفته برای محاسبه

. تعیین زمان‌هایی در هفته برای رسیدگی به ظاهر خودم

. تعیین زمان‌هایی در ماه برای تایپ

. تعیین زمان‌های نت‌گردی

. تعیین ستون مخارج روزانه، هفتگی، ماهانه و ستون پس‌انداز

. تعیین زمان‌هایی برای مطالعات درسی


  • نظرات [ ۰ ]

سفر/درمانگاه/سال نو


مامان و عمه چند دقیقه قبل باید راه افتاده باشن. صبح بلند شدم تند تند لباس‌هایی که مامان گذاشته بودن رو کمی اتوکاری کردم و چمدونشون رو بستم. صبحانه آماده کردم و چون دیر شده بود به دو اومدم بیرون. این شد که از فرط سرشلوغی یادم رفت با مامان یا عمه خداحافظی کنم :||| الان عمه با خودش چی فکر می‌کنه؟ می‌خوام زنگ بزنم ولی درمانگاه شلوغه و جلوی این همه آدم نمی‌تونم راحت صحبت کنم.

تو درمانگاه همه تو هول و ولای بستن شیفتای فروردینن، خدا رو شکر شیفتای من روزهای مشخصیه و تعطیلات رسمی هم تعطیلم :) پرستارمون که جدیدا بیشتر با هم رفیق شدیم، گفت که برای تعطیلات نوروز چند تا از شیفتاشو برم. این دفعه دیگه رودرواسی (املاشو بلدم، تذکر نمی‌خواد😅) رو گذاشتم کنار و گفتم شیفت پرستاری دوست ندارم، ولی می‌تونم از دوستام کسیو بهش معرفی کنم. اونم چه شیفتایی بود! سه روز فول، یه روز هم عصر و شب. دوتاشون هم اول فروردین و سیزده بدره!! پارسال که سال تحویل شیفت بودم و از سفره‌ی هفت‌سینش هم عکس گرفتم و اینجا گذاشتم :) یادش بخیر.


دارم به لیست کارهایی که سال آینده باید انجام بدم فکر می‌کنم. تا حالا برنامه‌ی سالانه ننوشتم، احساس نیاز نمی‌کردم و نمی‌تونستم بنویسم. امسال فکر می‌کنم نمیشه ننویسم، اگه بنویسمشون شاید از رژه رفتن جلوی چشمم دست بردارن.


+ خدایا چنان کن سرانجام کار/تو خشنود باشی و ما رستگار


  • نظرات [ ۶ ]

دخترک کبریت‌فروش

خانم ص آش پخته بود، بخوردیم :) یه قابلامه! هم پر کرده ببرم خونه :| هر دفعه مجبورم میکنه ببرم و ببرن. آش رو خوش میپزه :)



یه دختر آروم و متین و مظلوم اومده بود کلینیک کتاب می‌فروخت. خانم ص؟ نه لازم ندارم. دکتر؟ نه. من؟ :)) نتونستم راستش بگم نه، شاید چون زیادی مظلوم بود، یه چیزی هم ته دلمو قلقلک می‌داد که با مگس‌کش کشتمش :| برای بره‌ی ناقلا کتاب داستان و رنگ‌آمیزی و کتاب وایت‌برد خریدم *_* کلی تشکر کرد دخترک ساده و باصفا :) بعد که من خریدم خانم ص هم واسه بچه‌ی یکی از مریضا که کم‌شنواست و تو سیر گفتاردرمانیه یه کتاب داستان خرید :)

اومدم بیرون واسه بره‌ی ناقلا مدادرنگی و ماژیک رنگی وایت‌برد هم خریدم. برای خودم هم دو تا ماژیک مشکی و آبی وایت‌برد خریدم. هروقت میرم طبقه‌ی بالا، رو آینه‌اش یه شعر می‌نویسم. ولی ماژیک هدهد دیگه رو به موته و خوب خونده نمیشه. واسه همین مجبور شدم بخرم دیگه.



فک کنم امشب بره‌ی ناقلا بیاد خونه‌مون. بهش که فکر می‌کنم لبخند رو صورتم پهن میشه. ولی اون دوتای دیگه وقتی ببینمشون علاقه رو احساس می‌کنم. شاید براتون سؤال بشه که چرا از بین این سه تا (بره‌ی ناقلا و وروجک و جوجه) من اییینقد بره‌ی ناقلا رو دوست دارم. جوابش اینه که بره‌ی ناقلا بینهایت خاصه! بینهایت منهای یکی از دلایل خاصّیتش اینه که من خاله‌شم و اون اولین تجربه‌ی خاله بودنمه، یکیش هم به نسبتمون ربطی نداره و به خاصّیت خودش مربوطه. پسر چیزفهم و چیزفهمیه. باهوش نه، چیزفهم :)



+ عنوان: هر کتاب به مثابه‌ی کبریتی است که ممکن است به یک شعله‌ی فروزان تبدیل شود و این امکان، بسته به بستریست که در آن قرار می‌گیرد.

+ آتش می‌تواند گرمابخش جسم و جان باشد و می‌تواند تن و روح را خاکستر کند.


  • نظرات [ ۸ ]

قضایای عمه‌ای :)


عمه میگه کم مونده غذاتونم اینترنتی حاضر کنین! قبض؟ اینترنتی. نوبت دکتر؟ اینترنتی. بلیط قطار؟ اینترنتی. شارژ موبایل؟ اینترنتی. کارت به کارت؟ اینترنتی. خوبه که غذا رو تو خونه می‌پزیم ^_^


فک کنم فهمیدم به کی رفتم! یعنی بخش رک‌گویی و صراحتم احتمالا به عمه کوچیکه رفته :) حال می‌کنم باهاش :)) اگه همون اول پز دخترشم نمیداد خیلی بیشتر حال می‌کردم😅


امروز گپ می‌زدیم، عمه و هدهد مثل تمام آدمای دور و برم می‌گفتن که دوست دارن برن تو دهات و تو طبیعت با گاو و گوسفندا زندگی کنن. منم مثل همیشه گفتم تو ایران دوست دارم تهران و تو افغانستان دوست دارم کابل زندگی کنم. البته وقتی فکر رفتن از مشهد رو می‌کنم می‌بینم دل کندن از این قطعه از بهشت سخته، ولی تهران رو دوست دارم و کابل رو و تمام پایتخت‌ها و مراکز رو. هدهد میگه همچی حرف میزنی، هرکی ندونه فک میکنه تو دهات بزرگ شدی و عقده‌ی شهر رو داری! تو دانشگاه هم‌کلاسی‌های شهرستانی می‌گفتن تو مشهد راهشونو گم میکنن! می‌گفتن یک و نیم الی دو ساعت طول میکشه تا بخوان از یه سر شهر برن سر دیگه‌اش! در حالی که تو شهر خودشون تو دو ساعت خریداشونو می‌کردن و برمی‌گشتن خونه!

کسایی که تو شهر کوچیک زندگی کردن زندگی تو کلان‌شهرها رو قشنگ می‌بینن، اونایی هم که تو کلان‌شهر بودن دلشون واسه زندگی‌های ساده و بخصوص روستایی لک میزنه! در حالی که هیچ‌کدوم به راحتی نمی‌تونن تو اون موقعیت‌هایی که تصور می‌کردن زندگی کنن! من طبیعت رو دوست دارم واسه آخر هفته‌ها و واسه اینکه بیارمش تو حاشیه و اطراف زندگی شهری؛ نه اینکه بشه متن زندگیم و برم تو روستا زندگی کنم. اینم بالاخره یه سلیقه است دیگه و یه طرز تفکر :)


مامان و عمه فردا میرن قم، خونه‌ی اون یکی عمه. تو چند سال اخیر مامان خیلی از اولین‌هاشون رو افتتاح کردن. اولین سفر دوتایی با آقای، اولین تنها موندن دوتایی با آقای تو خونه به مدت دو هفته و این هم اولین سفرشون بدون خانواده‌ی درجه یک! و خیلی از اولین‌های دیگه. نامه‌ی سفر مامان دو هفته‌ایه و عمه آقای رو تهدید میکنن که زودتر از دو هفته خانومتو برنمی‌گردونم! آقای هم میگن یه شب رفت، یه شب اقامت، یه شب هم برگشت! خلاص :))


+ روز مادر بدون حضور مادر!


  • نظرات [ ۴ ]

اما اول...


"از منطقه امنتون خارج بشید، رشد بیرون از مناطق امن ذهنیمون قرار داره."


پست‌های قبلاها و کامنت‌هاشونو می‌خوندم. لذت خوبی داره خوندن خاطرات و فکر کردن به اینکه اون موقع چه حسی داشتی! این توصیه‌ی بالا یه کامنته که تو دفعه‌ی اولی که خونده بودمش به چشمم نیومده انگار. الان که خوندم حس می‌کنم چه خوب گفتن.

دوستان زحمت میکشن و در رابطه با پست‌هایی که کامنت‌هاشون بسته است اینور اونور نظر میذارن. اینجوری بعدا کامنت مرتبط با پست‌ها رو نمی‌تونم پیدا کنم که اصلا خوب نیست. تسلیم شدم :|


و اما بعد؛ بفرمایید اولین حلوای نسبتا درست‌حسابی بنده رو بچشید :) مدت‌ها پیش یک بار یا دوبار دیگه هم پخته بودم، ولی با دخالت‌های مامان خانوم چیزهای عجیب غریبی دراومده بود. این دفعه تقریبا راضی‌ام. دفعه‌ی بعد ان‌شاءالله تزئین هم می‌کنم :)




و اما بعد از بعدنوشت: اولش هم طعمش خوب بود، هم رنگش، هم قوامش. ولی الان سفت شده :( نمی‌دونم چیکار کردم که اینجوری شده! فک کنم این دفعه علتش اینه که مامان دخالت نکرده 😭


  • نظرات [ ۱۲ ]

یک پنج‌شنبه‌ی خوب


دیشب تا صبح بارید! امروز هوا به شدت عالی و بهاری بود :) با هدهد رفتیم بیرون که هم بیرون! رفته باشیم هم من چادر بخرم. از همون مدل چادر خودش می‌خواستم. اونجا رفتیم یه مدل خیلی شبیهش داشت به نام خلیجی ولی وقتی پوشیدم مثل اون نبود رو سرم. باز هم چادر ساده گرفتم! این هدهد کلی مدل چادر عوض کرده تا حالا، ساده، عربی، قجری، صدف، لبنانی، جلابیب، ولی من فقط ساده داشتم. برای پیاده‌روی اربعین هم راحت‌ترین مدل که بشه کوله انداخت، لبنانی بود که هر دو سال مال هدهد رو پوشیدم، خودش هم جلابیب پوشید. خلاصه که این سعی ما هم برای خروج از ساده‌پوشی به شکست انجامید.
یه گیره‌ی آهنربایی هم گرفتم :) براش به اندازه‌ی قلک سفالی‌ای که چند روز پیش گرفتم ذوق دارم :) از اینا فقط تو کلیپ‌های عربی آموزش بستن روسری دیده بودم. معلوم نیست به درد می‌خوره حالا یا نه :))
بعدش هم رفتیم نهار بخوریم. هدهد گفت پیتزا نمی‌خورم، منم گفتم پلو و چلو نمی‌خورم. نتیجه شد اینکه من یه رست‌بیف گرفتم و رفتیم یه چلو‌خوری! هدهد یه پرس سفارش داد، اون بنده خدا هم فک کرد ما دو نفره می‌خوایم یه پرس بخوریم! واسمون از همه چی بجز غذا دوتا دوتا آورد😁

هدهد هم یه کم خنزر پنزر (تعدادی لباس!) خرید، با پول من :| با لحن آقایِ خونواده هی بهش می‌گفتم "خااانوووم! من دیگه پول ندارم، انقد چیزمیز ورندار!" یا "شما خانوما که اومدین بازار هی میگین از این می‌خوام از اون می‌خوام، چه خبره؟؟؟" :)))

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan