مونولوگ

‌‌


۱. کلاس زبان حتما حتما حتما

۲. مشخص کردن حداقل ۱۲ جلد کتاب مبانی اعتقادی و مطالعه آن‌ها حتما حتما

۳.قرآن روزانه حتما حتما حتما

۴. ریختن برنامه‌ی مشخص برای تایپ

۵. ریختن برنامه‌ی مشخص برای مرور دروس کارشناسی حتما حتما

۶. تفکر در باب مشکلات اخلاقی، شخصیتی خودم و کار کردن روی آن‌ها

۷. برنامه‌ریزی دقیق حقوق و مخارج و پس‌انداز حداقل ۳/۴ آن حتما حتما حتما

۸. اگر مقدور بود، ان‌شاءالله حفظ همراه با تفسیر



* تهیه دفتر برنامه‌ریزی، ثبت و گزارش کار:

. تعیین زمان‌های مطالعه و ساعات جایگزین در صورت وقایع غیرمنتظره

. تعیین زمان برای تمرین زبان

. تعیین زمان تلاوت قرآن روزانه

. تعیین زمان‌هایی در روز یا هفته برای محاسبه

. تعیین زمان‌هایی در هفته برای رسیدگی به ظاهر خودم

. تعیین زمان‌هایی در ماه برای تایپ

. تعیین زمان‌های نت‌گردی

. تعیین ستون مخارج روزانه، هفتگی، ماهانه و ستون پس‌انداز

. تعیین زمان‌هایی برای مطالعات درسی


  • نظرات [ ۰ ]

سفر/درمانگاه/سال نو


مامان و عمه چند دقیقه قبل باید راه افتاده باشن. صبح بلند شدم تند تند لباس‌هایی که مامان گذاشته بودن رو کمی اتوکاری کردم و چمدونشون رو بستم. صبحانه آماده کردم و چون دیر شده بود به دو اومدم بیرون. این شد که از فرط سرشلوغی یادم رفت با مامان یا عمه خداحافظی کنم :||| الان عمه با خودش چی فکر می‌کنه؟ می‌خوام زنگ بزنم ولی درمانگاه شلوغه و جلوی این همه آدم نمی‌تونم راحت صحبت کنم.

تو درمانگاه همه تو هول و ولای بستن شیفتای فروردینن، خدا رو شکر شیفتای من روزهای مشخصیه و تعطیلات رسمی هم تعطیلم :) پرستارمون که جدیدا بیشتر با هم رفیق شدیم، گفت که برای تعطیلات نوروز چند تا از شیفتاشو برم. این دفعه دیگه رودرواسی (املاشو بلدم، تذکر نمی‌خواد😅) رو گذاشتم کنار و گفتم شیفت پرستاری دوست ندارم، ولی می‌تونم از دوستام کسیو بهش معرفی کنم. اونم چه شیفتایی بود! سه روز فول، یه روز هم عصر و شب. دوتاشون هم اول فروردین و سیزده بدره!! پارسال که سال تحویل شیفت بودم و از سفره‌ی هفت‌سینش هم عکس گرفتم و اینجا گذاشتم :) یادش بخیر.


دارم به لیست کارهایی که سال آینده باید انجام بدم فکر می‌کنم. تا حالا برنامه‌ی سالانه ننوشتم، احساس نیاز نمی‌کردم و نمی‌تونستم بنویسم. امسال فکر می‌کنم نمیشه ننویسم، اگه بنویسمشون شاید از رژه رفتن جلوی چشمم دست بردارن.


+ خدایا چنان کن سرانجام کار/تو خشنود باشی و ما رستگار


  • نظرات [ ۶ ]

دخترک کبریت‌فروش

خانم ص آش پخته بود، بخوردیم :) یه قابلامه! هم پر کرده ببرم خونه :| هر دفعه مجبورم میکنه ببرم و ببرن. آش رو خوش میپزه :)



یه دختر آروم و متین و مظلوم اومده بود کلینیک کتاب می‌فروخت. خانم ص؟ نه لازم ندارم. دکتر؟ نه. من؟ :)) نتونستم راستش بگم نه، شاید چون زیادی مظلوم بود، یه چیزی هم ته دلمو قلقلک می‌داد که با مگس‌کش کشتمش :| برای بره‌ی ناقلا کتاب داستان و رنگ‌آمیزی و کتاب وایت‌برد خریدم *_* کلی تشکر کرد دخترک ساده و باصفا :) بعد که من خریدم خانم ص هم واسه بچه‌ی یکی از مریضا که کم‌شنواست و تو سیر گفتاردرمانیه یه کتاب داستان خرید :)

اومدم بیرون واسه بره‌ی ناقلا مدادرنگی و ماژیک رنگی وایت‌برد هم خریدم. برای خودم هم دو تا ماژیک مشکی و آبی وایت‌برد خریدم. هروقت میرم طبقه‌ی بالا، رو آینه‌اش یه شعر می‌نویسم. ولی ماژیک هدهد دیگه رو به موته و خوب خونده نمیشه. واسه همین مجبور شدم بخرم دیگه.



فک کنم امشب بره‌ی ناقلا بیاد خونه‌مون. بهش که فکر می‌کنم لبخند رو صورتم پهن میشه. ولی اون دوتای دیگه وقتی ببینمشون علاقه رو احساس می‌کنم. شاید براتون سؤال بشه که چرا از بین این سه تا (بره‌ی ناقلا و وروجک و جوجه) من اییینقد بره‌ی ناقلا رو دوست دارم. جوابش اینه که بره‌ی ناقلا بینهایت خاصه! بینهایت منهای یکی از دلایل خاصّیتش اینه که من خاله‌شم و اون اولین تجربه‌ی خاله بودنمه، یکیش هم به نسبتمون ربطی نداره و به خاصّیت خودش مربوطه. پسر چیزفهم و چیزفهمیه. باهوش نه، چیزفهم :)



+ عنوان: هر کتاب به مثابه‌ی کبریتی است که ممکن است به یک شعله‌ی فروزان تبدیل شود و این امکان، بسته به بستریست که در آن قرار می‌گیرد.

+ آتش می‌تواند گرمابخش جسم و جان باشد و می‌تواند تن و روح را خاکستر کند.


  • نظرات [ ۸ ]

قضایای عمه‌ای :)


عمه میگه کم مونده غذاتونم اینترنتی حاضر کنین! قبض؟ اینترنتی. نوبت دکتر؟ اینترنتی. بلیط قطار؟ اینترنتی. شارژ موبایل؟ اینترنتی. کارت به کارت؟ اینترنتی. خوبه که غذا رو تو خونه می‌پزیم ^_^


فک کنم فهمیدم به کی رفتم! یعنی بخش رک‌گویی و صراحتم احتمالا به عمه کوچیکه رفته :) حال می‌کنم باهاش :)) اگه همون اول پز دخترشم نمیداد خیلی بیشتر حال می‌کردم😅


امروز گپ می‌زدیم، عمه و هدهد مثل تمام آدمای دور و برم می‌گفتن که دوست دارن برن تو دهات و تو طبیعت با گاو و گوسفندا زندگی کنن. منم مثل همیشه گفتم تو ایران دوست دارم تهران و تو افغانستان دوست دارم کابل زندگی کنم. البته وقتی فکر رفتن از مشهد رو می‌کنم می‌بینم دل کندن از این قطعه از بهشت سخته، ولی تهران رو دوست دارم و کابل رو و تمام پایتخت‌ها و مراکز رو. هدهد میگه همچی حرف میزنی، هرکی ندونه فک میکنه تو دهات بزرگ شدی و عقده‌ی شهر رو داری! تو دانشگاه هم‌کلاسی‌های شهرستانی می‌گفتن تو مشهد راهشونو گم میکنن! می‌گفتن یک و نیم الی دو ساعت طول میکشه تا بخوان از یه سر شهر برن سر دیگه‌اش! در حالی که تو شهر خودشون تو دو ساعت خریداشونو می‌کردن و برمی‌گشتن خونه!

کسایی که تو شهر کوچیک زندگی کردن زندگی تو کلان‌شهرها رو قشنگ می‌بینن، اونایی هم که تو کلان‌شهر بودن دلشون واسه زندگی‌های ساده و بخصوص روستایی لک میزنه! در حالی که هیچ‌کدوم به راحتی نمی‌تونن تو اون موقعیت‌هایی که تصور می‌کردن زندگی کنن! من طبیعت رو دوست دارم واسه آخر هفته‌ها و واسه اینکه بیارمش تو حاشیه و اطراف زندگی شهری؛ نه اینکه بشه متن زندگیم و برم تو روستا زندگی کنم. اینم بالاخره یه سلیقه است دیگه و یه طرز تفکر :)


مامان و عمه فردا میرن قم، خونه‌ی اون یکی عمه. تو چند سال اخیر مامان خیلی از اولین‌هاشون رو افتتاح کردن. اولین سفر دوتایی با آقای، اولین تنها موندن دوتایی با آقای تو خونه به مدت دو هفته و این هم اولین سفرشون بدون خانواده‌ی درجه یک! و خیلی از اولین‌های دیگه. نامه‌ی سفر مامان دو هفته‌ایه و عمه آقای رو تهدید میکنن که زودتر از دو هفته خانومتو برنمی‌گردونم! آقای هم میگن یه شب رفت، یه شب اقامت، یه شب هم برگشت! خلاص :))


+ روز مادر بدون حضور مادر!


  • نظرات [ ۴ ]

اما اول...


"از منطقه امنتون خارج بشید، رشد بیرون از مناطق امن ذهنیمون قرار داره."


پست‌های قبلاها و کامنت‌هاشونو می‌خوندم. لذت خوبی داره خوندن خاطرات و فکر کردن به اینکه اون موقع چه حسی داشتی! این توصیه‌ی بالا یه کامنته که تو دفعه‌ی اولی که خونده بودمش به چشمم نیومده انگار. الان که خوندم حس می‌کنم چه خوب گفتن.

دوستان زحمت میکشن و در رابطه با پست‌هایی که کامنت‌هاشون بسته است اینور اونور نظر میذارن. اینجوری بعدا کامنت مرتبط با پست‌ها رو نمی‌تونم پیدا کنم که اصلا خوب نیست. تسلیم شدم :|


و اما بعد؛ بفرمایید اولین حلوای نسبتا درست‌حسابی بنده رو بچشید :) مدت‌ها پیش یک بار یا دوبار دیگه هم پخته بودم، ولی با دخالت‌های مامان خانوم چیزهای عجیب غریبی دراومده بود. این دفعه تقریبا راضی‌ام. دفعه‌ی بعد ان‌شاءالله تزئین هم می‌کنم :)




و اما بعد از بعدنوشت: اولش هم طعمش خوب بود، هم رنگش، هم قوامش. ولی الان سفت شده :( نمی‌دونم چیکار کردم که اینجوری شده! فک کنم این دفعه علتش اینه که مامان دخالت نکرده 😭


  • نظرات [ ۱۲ ]

یک پنج‌شنبه‌ی خوب


دیشب تا صبح بارید! امروز هوا به شدت عالی و بهاری بود :) با هدهد رفتیم بیرون که هم بیرون! رفته باشیم هم من چادر بخرم. از همون مدل چادر خودش می‌خواستم. اونجا رفتیم یه مدل خیلی شبیهش داشت به نام خلیجی ولی وقتی پوشیدم مثل اون نبود رو سرم. باز هم چادر ساده گرفتم! این هدهد کلی مدل چادر عوض کرده تا حالا، ساده، عربی، قجری، صدف، لبنانی، جلابیب، ولی من فقط ساده داشتم. برای پیاده‌روی اربعین هم راحت‌ترین مدل که بشه کوله انداخت، لبنانی بود که هر دو سال مال هدهد رو پوشیدم، خودش هم جلابیب پوشید. خلاصه که این سعی ما هم برای خروج از ساده‌پوشی به شکست انجامید.
یه گیره‌ی آهنربایی هم گرفتم :) براش به اندازه‌ی قلک سفالی‌ای که چند روز پیش گرفتم ذوق دارم :) از اینا فقط تو کلیپ‌های عربی آموزش بستن روسری دیده بودم. معلوم نیست به درد می‌خوره حالا یا نه :))
بعدش هم رفتیم نهار بخوریم. هدهد گفت پیتزا نمی‌خورم، منم گفتم پلو و چلو نمی‌خورم. نتیجه شد اینکه من یه رست‌بیف گرفتم و رفتیم یه چلو‌خوری! هدهد یه پرس سفارش داد، اون بنده خدا هم فک کرد ما دو نفره می‌خوایم یه پرس بخوریم! واسمون از همه چی بجز غذا دوتا دوتا آورد😁

هدهد هم یه کم خنزر پنزر (تعدادی لباس!) خرید، با پول من :| با لحن آقایِ خونواده هی بهش می‌گفتم "خااانوووم! من دیگه پول ندارم، انقد چیزمیز ورندار!" یا "شما خانوما که اومدین بازار هی میگین از این می‌خوام از اون می‌خوام، چه خبره؟؟؟" :)))

  • نظرات [ ۰ ]

و هنوز چهارشنبه تموم نشده!


بوی خوش قهوه بد پیچیده اینجا. آخرین بار دوشنبه بود خوردم، همینجا، و بار قبلش اصلا یادم نمیاد، شاید سه چهار سال پیش. تلخ نخوردم تا حالا و هر دفعه شیر و شکر یا حداقل شکر ریختم. هرچی که شکلات تلخش خوبه، قهوه تلخش بده :/ امروز تلخ تلخ تلخه. لب نزدم ولی می‌دونم تلخه. بعضی چیزا لازم نیست امتحان بشن، یا حداقل دوباره امتحان بشن.

خانم ص اعصابمو خرد می‌کنه. گاهی به شدت ازش بدم میاد. فک میکنم یه آدم منفعت‌طلبه که فقط و فقط وقتی بهت نیاز داره باهات خوبه. این نیاز ممکنه همکاری باشه، ممکنه هم‌صحبتی باشه. وقتی اخلاقش خوبه این فکرا رو نمی‌کنم، چون عینک بدبینی نمیزنم کلا. کار هیچ‌کس به نظرم چاپلوسی و فرصت‌طلبی نمیاد مگر واضحا واضح باشه! وقتی خوبه مطمئنم که واقعا خوبه. ولی خیلی اوقات که بد میشه و قشنگ خودشو در جایگاه رئیس می‌بینه (که اصلا و ابدا رئیس من حساب نمیشه) و به سؤالات و انتظاراتم درست جواب نمیده حس می‌کنم دیروز که باهام خوب بوده بخاطر نیازش بوده. خیلی اوقات شده من نیاز به کمک یا هم‌صحبتی داشتم ولی چنان سرد برخورد کرده که ازش بیزار شدم. صد دفعه‌ی اول رو گذاشتم به حساب اینکه امروز حالش خوب نیست یا شاید یه مشکلی براش پیش اومده که من نمی‌دونم. ولی دیدم نخیر، این اتوبان یه طرفه است. گاهی از خودم عصبانی میشم که چرا جوری رفتار کردم که جوری باهام رفتار کنن که این جوری بشم؟ :|

گله از خانم ص و یه نفر دیگه تو اون یکی درمانگاه از خیلی وقت پیش سر دلم مونده بود. چه خوبه میشه اینجا غیبت کرد😅 تا نوبت بعدی و نفر بعدی خدانگهدار :)


  • نظرات [ ۱ ]

حقوق


واقعا ناراحت شدم، و عصبانی!

دفعه‌ی چندمه که آشنای پذیرشمون میاد و میخواد زودتر از نوبت کارش راه بیفته. این ناعدالتی و توقع بیجا و طلبکار بودن واقعا عصبانیم میکنه. از شانس من باردار هم هست، وگرنه به من ربطی نداشت. من حتی برای مامان خودم صبح زود اول وقت زنگ زدم نوبت گرفتم. نوبت 6 بودن، دقیقا تا موقع نوبتشون بیرون نشستن. در حالی که نه تنها می‌تونستن خارج نوبت برن داخل، که مطمئنم خانم دکتر بدون ویزیت هم می‌دیدشون. حتی اون روز شیفت خود همین پذیرشمون هم بود، یعنی نفهمید من از این کارا بدم میاد؟

کاش بالاخره یه روزی همه به حق خودمون راضی بشیم.


  • نظرات [ ۰ ]

‌‌


و خداوند شب را آفرید تا خواب از ما فرار کند!

اینقد خسته‌ام که بدون اغراق هرچند دقیقه یه بار فک می‌کنم ببینم امروز چند شنبه است؟ و وقتی می‌بینم هنوز چهارشنبه‌ی فول تایم و پنج‌شنبه مونده کاملا نا امید میشم! شاید تو عمرم کمتر از تعداد دندونام، منتظر جمعه یا تعطیلی بودم که شامل این هفته هم میشه! چی این هفته اینقد منو خسته کرده هنوز نفهمیدم. و حالا یکی بیاد کشف کنه الان چرا نمی‌خوابم، یا بعبارة اخرى همون خواب‌پَر شدم...


  • نظرات [ ۰ ]

گفت کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم؟؟؟؟


صندلی ما قبل آخر BRT نشستم و دارم میرم خونه. کنارم یه استاد زبان نشسته و شاگردش هم کنارش ایستاده. شاگردش داره براش توضیح میده کلاسش با بقیه‌ی اساتید چه جوری بوده و اونا رو با استادش مقایسه می‌کنه. من داشتم وبلاگ برگ سبز رو می‌خوندم، رسیدم به اونجا که برگ سبز به خانم شاخه‌ی سیب گفته بود هدتروما داری! ناگهان چنان زدم زیر خنده که واقعا خودم خجالت کشیدم. کاملا ناخودآگاه بود. گرچه بندگان خدا بعد از رفلکس چرخشی سرشون به سمت من، بلافاصله سرشونو برگردوندن که من خجالت نکشم ولی کشیدم :( اونقدی بلند نبود که صدام به چهار صندلی جلوتر برسه، ولی خوب همچین حرکتی از یه مشنگِ ناآداب‌دانِ از هفت دولت آزاد برمیاد فقط. تا حالا چندین و چند دفعه اینجوری شدم و حتی بدتر! یعنی خیلی وقت‌ها هیچی دستم نیست و فقط با فکر کردن به یه مسئله، به صورت صداداری می‌خندم. نمی‌دونم جنون درمان داره یا نه، چرا من بزرگ نمیشم آخه؟ :||


عمه با دیدن کیک قبلی اصرار کرده بود که بهش یاد بدمش. امروز دوباره با عمه یکی پختم. دقیقا قبل بیرون اومدن از خونه از قالب درش آوردم، الان بی‌صبرانه منتظرم برسم خونه اگه چیزی ازش مونده بود بخورم :)

امشب خونه‌ی خواهرم دعوتیم، از عجایب اینکه خانواده برای من صبر کردن تا برسم خونه و منم با خودشون ببرن!!! امشب برنامه‌ی تنهایی موندن ریخته بودم واسه خودم.


  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan