مونولوگ

‌‌

خواهرم و دخترش

وروجک رو زدم، یه سیلی یواش. انقد گریه کرد که نفس‌نفس می‌زد.
لیوان آب دستش بود، یه کمش رو خورد، بعد به من نگاه کرد. گفتم "مواظب باش چپه نکنی" در حالی که تو چشمم نگاه می‌کرد لیوان رو کامل برگردوند رو فرش آشپزخونه. منم عصبانی شدم و یه سیلی زدمش. از اینکه دختر خیلی خوب و آرومی بود و چند وقته لووووس شده و هرکار دلش بخواد می‌کنه خیلی ناراحتم. در کمال بی‌رحمی از اینکه زدمش ناراحت نیستم. مامان و باباش اگر هم ناراحت شدن، چیزی نگفتن. مامان خودم داد و بیداد که چرا بچه رو زدی؟؟؟
نمی‌دونم کار درستی کردم یا اشتباه، وقتی مامان و باباش هیچ وقت همچین کاری نمی‌کنن، من چه حقی دارم بزنم؟ اصلا من حق دخالت تو تربیت بچه‌شونو دارم؟ اصلا یه همچین زدنی، یه سیلی یواش، تو تربیت جا داره یا نه؟ واکنش درست چی بوده؟ اصلا چرا هر روز اینا خونه‌ی ما هستن؟ بالاخره با اینقد همنشینی نمیشه ما واقعا هیچ دخالتی نداشته باشیم. سر همین موضوع هم تا حالا صد دفعه با خواهرم حرف زدم، بهش میگم انقد نیا، ناراحت میشه. هم برای خودشون سخته هم برای ما. اصلا چرا انقد زندگی سخت شده جدیدا؟ اصلا من دیگه هیچ حرفی با زندگی ندارم و به نشانه‌ی اعتراض سکوت می‌کنم. 🤐
  • نظرات [ ۱۱ ]

خمش باش خمش باش


میلیون میلیون حرفی که از دیروز نوشتم و کسی نخونده و ننوشتم و کسی نخونده، گواه اینه که وقت کافی ندارم، تمرکز کافی ندارم، عقل کافی هم ندارم.

امروز بعد از تعطیلات یه روز خیلی پرکار بود، روزهای پرکار رو دوست دارم :)

دیشب تا شیش بیدار بودم.



خدایا منو دوست داری؟

یا ایها الذین آمنوا من یرتد منکم عن دینه فسوف یأتی الله بقوم یحبهم و یحبونه، أذلّةٍ على المؤمنین، أعزةٍ على الکافرین، یجاهدون فى سبیل الله، و لا یخافون لومة لائم، ذلک فضل الله یؤتیه من یشاء، والله واسع علیم/54مائده

میشه منو دوست داشته باشی؟

  • نظرات [ ۷ ]

کولی

هربار که وارد شهری می شوم؛ در پشتِ چراغ خطر یا دور میدان به آدم ها و ماشین ها نگاه می کنم. بعد به خودم می گویم که: « اگر تو این جا نبودی این چراغ سبز و قرمز نمی شد؟ این ماشین از این جا رد نمی شد؟ این مرد با پلاستیک خریدش از این جا عبور نمی کرد؟». راستش را بخواهید همه ی این اتفاق ها بدون حضور من هم رخ می داد... وَ بعد ناگهان دلم می گیرد.

با خودم می گویم که حتمن خیلی میدان و پیاده رو و کافه و رستوران و چراغ وجود دارند که من در کنارشان نیستم و آن ها هم دارند کارشان را انجام می دهند. حتمن خیلی صندلی وجود دارد که من رویشان ننشسته ام، حتمن خیلی آدم ها هستند که من با آن ها آشنا نیستم... وَ بعد ناگهان دلم می گیرد.

گاهی فکر می کنم که درختان و پیاده روها و کافه ها و رستوران ها و هتل هایی که با من خاطره دارند با خیلی های دیگر هم خاطره دارند و شاید بیشتر از من. به خانه ام فکر می کنم که قبل از من کلی آدم دیده و شاید با آن ها بیشتر دوست بوده تا من... وَ بعد ناگهان دلم می گیرد.

خیلی جاها از خودم نشانی می گذارم و بعدها مجدد به آن مکان ها بازمی گردم و آن نشانی پنهان کرده را پیدا می کنم و به آن روز و آن حال و هوایم فکر می کنم... وَ بعد ناگهان دلم می گیرد

گاهی مسیر مدرسه ی قدیمم را قدم می زنم و به مغازه ای که از آن کیک می دزدیدیم نگاه می کنم و به خانه هایی که زنگشان را زدیم و فرار کردیم خیره می شوم و بعد ناگهان دلم می گیرد

گاهی از یک خطم به خط دیگرم پیام می دهم و چندین پیام خودم به خودم می دهم و درد دل می کنم... وَ  بعد ناگهان دلم می گیرد.

گاهی به « آن ها » فکر می کنم، گاهی به « شما » فکر می کنم، گاهی به « ما » فکر می کنم، گاهی به « او » فکر می کنم، وَ همیشه به « تو » فکر می کنم، به « تو » که داری این نوشته را می خوانی و شاید گاهی وَ یا شاید همیشه به « من » فکر می کنی... وَ بعد ناگهان دلم می گیرد، دلم می گیرد، دلم می گیرد.

انگار خدا دل را فقط برای گرفته شدن و تنگ شدن آفریده است. وَ چه سخت است دل گرفتگی و چه تلخ است دل تنگی. دلگیری یعنی همین چیزی که من کنون می نویسم و تو بعدن می خوانی. دوست دارم درون ابری پنهان شوم و بمانم و بمانم تا روزی باران شوم و ببارم و ببارم بر سر آن هایی که دلشان می گیرد، بر سر آن هایی که دلشان تنگ است، بر سر آن هایی که سه شنبه ها را به پنجشنبه ها ترجیح می دهند، بر سر آن هایی که نگاهشان از چشمانشان زیباتر است، بر سر آن هایی که باران را از پشت پنجره نگاه نمی کنند، بر سر آن هایی که می شناسمشان و نمی شناسندم، بر سر چترهایی که هرگز لذت زیرِ چتر بودن را تجربه نکرده اند... و بعد ناگهان دلم بگیرد، وَ بعد ناگهان دلم بمیرد...





سه پاراگراف اولش، چیزیه که منم بهشون فک می‌کنم و شما هم حتما. سه پاراگراف بعدی فک کنم پسرونه است!! چون تجربه‌ای ندارم :) پاراگراف هفتمش خیلی قشنگه، پاراگراف آخری هم فقط این جمله‌اش: "آن‌هایی که نگاهشان از چشمانشان زیباتر است". و چه خوب بود اگه انقد بزرگ می‌شدیم که نگاه‌ها رو ببینیم، نه چشم‌ها رو.


+ به رسم امانت، وبلاگ کولی.

+ چند سال پیش، از طرف دانشگاه گروه نشریه رو که الکی منم عضوشون بودم بردن دیدار خودمانی با اهل ادب! ایشون هم جزء ادبا (شعرا) بودن. همون موقع وبلاگشون رو پیدا کردم. همیشه شعر طنز می‌نوشتن، چند وقته زدن تو کار غم :( یا به عبارتی چند وقته غم‌هاشون رو منتشر می‌کنن. دیگه دوست ندارم بخونمشون :| چرا دنیا این رنگی شده؟

+ اونی که کامنت گذاشته "کاش همه‌ی روزهای خدا سه‌شنبه بود" خیلی باحاله! آخه سه‌شنبه؟ یا اونی که نوشته "شاید به من فکر میکنی"!!!😅😅😅


  • نظرات [ ۰ ]

اردونروندگانیم!


چند ساعت پیش، نمی‌دونم کی از نمی‌دونم کدوم ستاد خراسان رضوی زنگ زد واسه اردوی جهادی برای نمی‌دونم کجا! ماما لازم داشتن برای ششم. گفتم با خانواده (در اصل محل کارم) باید هماهنگ کنم، ولی چون نود و نه درصد اوکی بود هیجان دوید تو رگ‌هام. بعد گفت "مهر" گفتم "ندارم" گفت می‌پرسه و باز تماس می‌گیره. بعد هم پیام داد و عذرخواهی کرد که مهر لازمه. منم آرزوی موفقیت کردم براشون.


+ کاش حداقل می‌پرسیدم کی مشخصات منو بهشون داده.

+ انقدی که من سوال جواب کردم راجع به اردو، فک کنم اونایی که رفتن نکردن. مونده بود جواب سؤالای من چی میشه! مثلا پرسیدم شرح وظایف دقیقی که برای ماما مدنظرتونه چیه؟ خوب تا وقتی ندونم دقیقا ازم چی می‌خوان چطور بگم میرم یا نه؟ :|


  • نظرات [ ۸ ]

جمعه تعطیله یا من؟


و خداوند "راننده تاکسی" را خلق کرد تا "ساد تِر شود"*

گفتم "هیچی دلم نمی‌کشه" آقای گفتن "پس پیاز بخور" هدهد گفت "نان و پیاز" گفتم "لابد نان و پیاز/قَد قاش واز"**

یه جوکی هم هست که دیگه خز شده "از ای در درآمد/دزو در درآمد"*** از این مدل البته زیاده، این فک کنم قدیمی‌ترین ورژنشه!

اینم امروز استفاده شد "سَیید (سعید رو بجای "ع"ش، "ی" تلفظ کنید) مردم (سیید مردم سرهم خونده میشه) اَبَلَگه (abalaga)"****


من اعتراض دارم، یعنی به اینکه از هر دو وبلاگ، یکیش پزشک یا دانشجوی پزشکیه هم اعتراض نداشته باشم، به اینکه از هر ده وبلاگِ قدَر قُدرت نه تاش آقاست باید اعتراض کنم :/ اصلا این چه مدل تقسیم کردن هوش و استعداده؟ پزشکی رو نمیگم ها! اونم یه شغله فقط. قلم رو میگم، قلم! تا آخر عمرمم حسرتشو بخورم کمه. با قلم (و در محاوره "زبون") میشه قناری رو رنگ کرد، جای پاندا فروخت! حالا من که نمی‌خوام از این کارا بکنم، دختر خوبی‌ام، ولی حسودی می‌کنم کسی سهل ممتنع بنویسه :| خب ننویس برادر من، ننویس پدرجان، ننویس حاجی! میام وبلاگت کامنت بودار میذارم، بعد میرم گزارش کذب میدم بیان فیلترت کنن ها! لااقل شما خواهران گرام خوش بنویسید یه کم! البته به شماهام حسودی می‌کنم ها، منتها گزارش نمیدم :دی البته یه لحظه دست نگه دارین، قبل از اینکه شروع کنین اینم بگم که ادبی نوشتن منظورم نیست که اگه اون باشه منم یه زمانی دستم به قلم بود، خودم خشکوندمش! منظورم همون سهل ممتنع می‌باشد :) حالا بنویس دخترم :) [به مناسبت اینکه امشب یه وبلاگ خوش‌حرف پیدا کردم :) مستقیم نگفته کیه، ولی تجربه ثابت کرده این قلم گیرا مال یه جنابه نه سرکار و از این برداشت تجربی خودم هم تعجب کردم، هم دلگیر شدم :( ]


اینکه من و نون امروز تا مرز مرگ به علت سقوط از کوه یا غرق‌شدگی و ایضا سکته پیش رفتیم هم که گفتن نداره، داره؟ اگه داره که بگم دو نفری تنها بودیم و سه تا "مممرررددد" ما رو تو بدترین موقعیت ول کردن و فقط گفتن "خطرناکه نیاین" و خودشون رفتن جلو و ما در اوج حماقت به راهمون ادامه دادیم و ایستگاه "غلط کردم" و "شکر اضافی خوردم" و "ضبط ویدئوی وصیت‌نامه" رو رد کردیم و در نهایت با اطمینان صددرصدی به سقوط، از صخره‌ای که کم‌کم داشت با زمین زاویه‌ی قائمه می‌ساخت (کمی اغراق) رفتیم بالا و خدا نجاتمون داد و بعدش هر چند ثانیه می‌گفتیم "خدایا شکرت" و فیلم خداحافظی‌مونو نگاه می‌کردیم و می‌خندیدیم! خدایا شکرت که ما را احمق و مردانمان را احمق‌تر آفریدی (پس یعنی تقصیر خداست؟ الحمدلله! مقصر هم مشخص شد) اینکه دو تا از این "ممرردد"ها میانگین  5 سال از من کوچیک‌تر بودن، هیچ از گناهشون کم نمی‌کنه، وساطت هم قبول نمی‌کنم! بخشش لازم نیست اعدامشان کنید!



"*": نوشتن این ستاره‌جات هیچ مناسبت یا دلیل خاصی ندارد، صرفا قبل نوشتن پست اومد به ذهنم.

* ساعت بگذرد. (سرمان گرم شود)

** یک ضرب‌المثل است که احتمالا شنیده‌اید. قَد: با. قاش: ابرو. واز: باز. قَد قاش واز: با روی گشاده و دل خوشِ سیری هفتاد میلیون! (پوند)

*** از ای در درآمد/ دزو در درآمد. اینم که توضیح نمی‌خواد، یه جوک معمول و مشهوره.

**** سادات هموجور که سیادت از سر و کله‌ی مبارکشون فوران می‌کنه، اَبَلگی هم جزء ناگسستنی وجودشونه! اَبَلگ: عجول/دست‌پاچه. این هم اگرچه ضرب‌المثله و من خیلی مصداق براش دارم (و خودم بارزترینشم) عمومیت نداره و من همینجا از سادات محترم عذر می‌خوام و دستشونو می‌بوسم، دستمال همراهشون باشه که من رومو کردم اونور پاک کنن! به علت زیر: (این مدلِ ماچ یکی از دوستان هست که هردفعه می‌بینمش سلول‌هام دچار دگردیسی میشن، گذاشتم شمام فیض ببرین و حتی در مواقع لزوم در دید و بازدیدهاتون استفاده کنین!)



+ الحمدلله که دوباره سرم رو بالش خودمه :)


  • نظرات [ ۶ ]

یک کلمه به وُکبیولِریتون اضافه کنین، لازم میشه!


دایی فیلم عروسیشونو نشون مامان می‌دادن.

مامان: "کاش من تو عروسیت می‌بودم"

من: "دایی یه بار دیگه عروسی بگیرین، این بار تو ایران"

دایی: "اگه عروسی بگیرم باید بیاین ناج کنین هااا!"

من: "باشه! شما بگیرین، ناج هم می‌کنیم :)"

مهندس: "ناج چیه؟"

من: "ناج یعنی دانس، یعنی بازی، یعنی رقص!"



+ حدودا یک سالی میشه ازدواج کردن. دایی چهار پنج سال از من بزرگتره، زن‌دایی چهار پنج سال از من کوچیکتره! و الان پاکستان زندگی می‌کنه. ان‌شاءالله تا چند وقت دیگه میره پیش دایی :)

+ دایی الان به چهار زبان می‌تونه صحبت کنه، من چی؟ :( کاش عربی می‌دونستم حداقل.

+ نمی‌دونم ناج به چه زبانیه، فک کنم اردو باشه.


  • نظرات [ ۷ ]

اولین تجربه‌ی ترسناک وحححشتناک :(


دایی بیرون منتظر تموم شدن تایم تست پنی‌سیلین‌اند و من اینجا زیر سرم خوابیدم. آخرین دکتری که برای سرماخوردگی رفتم یادم نیست، فک کنم همون دفعه بود که آمپول زدم و برگشتنی مامان بغلم کردن، اینقد کوچیک بودم. الان هم سرم زدنی نبودم، دکتر گفت "آمپول" گفتم "اصلا" نتیجه شد نیم لیتر مایع زرد سرد که داره وارد بدنم میشه.
دیشب رو اگه "شب مرگ" بنامم، شاید چندان خطا نکرده باشم. از دامنه تا قله‌ی مریضی‌های من چند ساعته فقط. همون دیشب شروع شد، منو کشت و کفن هم کرد! الان دستمو از زیر کفن آوردم بیرون دارم تایپ می‌کنم :)

+ داره تموم میشه، بای‌بای :)

  • نظرات [ ۳ ]

ما را به کاروانت کی می‌رسانی آقا؟


نه نوحه است، نه چیز دیگه؛ یه متن خیلی دلنشینه.





خلاصه هرکس که جا بماند، ابن السبیل دنیاست!


خطاط: نقاش فقیر


  • نظرات [ ۷ ]

بهار رنگارنگ‌تر از همیشه می‌آید!


با خودم گفتم "به‌به! چه حس خوبی داره که تمام لباسامو تازه از رو بند برداشتم و سرتاپا تمیز و مرتب و اتوکشید‌ه‌ام! به‌به! به‌به!"

شپلق! شتراق! شترترترااااق! با مخ فرود اومدم رو بلوار بین دو خیابون! پامو گذاشته بودم رو بلوکه‌های زرد تازه رنگ شده و اگه بجای فرود تو بلوار برعکس تو خیابون فرود میومدم دیگه اینجا آپ نمیشد! چون همون ثانیه یه ماشین از بیخ گوشم گذشت و حتی من فک کردم درد شدیدی که تو پام حس کردم مال اینه که پام رفته زیر ماشین! چون زانوهام تو خیابون بود هنوز!

درسته که از زرد خوشم میاد، ولی نه در این حد که بخوام مانتو، شلوار، چادر و کیفمو زرد کنم! انقد زیاد رنگی شده بودم که انگار رو سطل رنگ فرود اومدم! مجبور شدم برگردم خونه و کلا همه رو عوض کنم :|| همه‌ی لباسای مرتب و اتوکشیده‌مو :(( حتی کیفی که چند روز پیش داشتم با خودم می‌گفتم "چقدر عمر کرده (فک کنم چهار سال) و حتی با وجود خریدن کیف‌های دیگه همیشه همین دستم بوده و احتمالا ده سال دیگه هم عمر خواهد کرد!"


+ خدایا بابت زندگی مجدد شکرت :)


  • نظرات [ ۱۰ ]

.../تو پای به ره نه و هیچ مپرس/...


دارم استکان‌ها رو آب می‌کشم، دایی میاد دستشو بشوره. میشوره، میشوره، میشوره و میییییشوره! فک می‌کنم چرا انقد میشوره؟ سرمو میارم بالا بهش نگاه می‌کنم که پقی میزنه زیر خنده :)))) آخه بچه سربه‌سر گذاشتن داره؟

شب با تاکسی از میامی برمی‌گشتیم، راننده انقد حرف زد و زد و زد با دایی که منِ کنجکاو هم دیگه گوش نمی‌دادم! ولی دلم واسه اون دوست سربازش که جلوی فرمانده پادگان چغلی مافوقش رو کرده بود که خیلی اذیتش میکنه و فرمانده پادگان هم نامه‌ی انتقالیشو جلوش ریزریز کرده بود سوخت :/ دایی شاید کلا ده جمله جوابشو داد، اونم با لهجه‌ی کاملا کتابی و سه نقطه :)) با ما و به گویش ما که حرف می‌زنن لهجه‌شون از ما خیلی غلیظ‌تره، ولی به لهجه‌ی ایران نمی‌تونن! حتی معادل‌سازی کلماتشون به سختیه. گاهی انگلیسی فارسی رو قاطی میکنن. یَک چیز جالبی درمیاد😆

وای! راستی! وسط راه راننده گفت "برم گاز بزنم؟" ما هم گفتیم "برو" کنار خروجی پیاده‌مون کرد و رفت. ما هم منتظر موندیم. خیلی منتظر موندیم ولی نیومد. نگاه کردیم تمام جایگاه‌ها یا خالی بود یا مدل ماشینی که تو جایگاه بود فرق می‌کرد. دایی رفت با دقت تمام دوباره همه‌ی جایگاه‌ها رو گشت ولی نبود! بیرون هم که نمی‌تونست رفته باشه چون ما دقیقا کنار خروجی بودیم. تنها گزینه‌ی ممکن این بود که اصلا وارد پمپ بنزین/گاز نشده باشه و هیچ کدوممون هم ندیده بودیم که وارد بشه. صد بعلاوه صد درصد مطمئن شدیم که لوازم تو صندوق رو برداشته و رفته! که ناگهان از خروجی اومد بیرون =) کجا بود؟ پمپ گاز پشت پمپ بنزین بوده و جایگاه‌هاش اصلا دیده نمیشده! در واقع ما پمپ بنزین رو گشته بودیم نه گاز. بعد که سوار شدیم کلی معذرت‌خواهی کرد که دیر کرده، منم گفتم "شما هم ببخشید، ما فک کردیم شما رفتین!" پهلویی زد به پهلوم که ادامه نده! وگرنه می‌گفتم "ببخشید بهتون دزد هم گفتیم" 😂 ولی فهمید و گفت "نه شما باید ببخشید" :))
اولش هم که سوار شدیم گفت "مشکلی ندارین ضبط رو روشن کنم؟" همه گفتن "نه" من گفتم "بستگی به آهنگش داره" گفت "از این آهنگ قدیمیاست!" و روشن کرد، مهستی؟ حمیرا؟ هایده؟ به احتمال نود درصد یکی از این سه تا بود، خواننده‌ی زن قدیمی دیگه‌ای هم داریم؟ عذاب وجدانِ چند روز پیشم بخاطر خفه‌خون گرفتن و گوش دادن به آهنگ یکی از همین سه نفر تو تاکسی رو به خاطر آوردم و گفتم "اگه میشه لطفا ضبطتونو خاموش کنین" گفت "چشم" ای‌ول به ادبش!

و دیگه اینکه این دایی هرکی بیاد بگه برای رضای خدا کمک کنین حتما باید کمک کنه، رد کردنش رو بد میدونه. امروز اول صبح یه پیرزنی اومد گدایی، دایی یه پولی بهش داد. بعد اومد سمت مامان و تَرَق دستشو بوسید و باز کمک خواست، "خوب بهت داد دیگه، سر نفر که نمیشه کمک کنیم." باز دایی اومد جلو و باز یه پولی بهش داد. بعد رفتیم اونورتر بازی می‌کردیم، باز اومد و گفت کمک کنین! هدهد به دایی گفت "دیگه کمک نکنین هاااا" دایی هم مظلومانه گفت "کمک کنیم مگه چی میشه؟" که با چش‌غره‌های اعضا مواجه شد! بعد پیرزنه می‌خواست از یه بلندی یک متر و بیست‌سانتی بیاد پایین گفت "کمکم کنین" دایی هم دقیقا همونجا بود، سریع بلند شد از ساعدش گرفت و کمکش کرد! داداشم از اونور گفت "هییییی!" خخخخخ شما فقط از دایی کمک بخواین، مدل کمک مهم نیست :)) ولی خوشم میاد تعارفی و ادایی نیستن.

استوپ میوه بازی کردیم، خیلی خیلی کیف داد. همه توافق کردن که اسم میوه‌ای انتخاب نکنیم و اسم اصلی خودمونو صدا کنیم. اما چون یکی دیگه هم‌اسم من تو گروه بود، من گفتم "منو ازگیل صدا کنین" داداشم گفت "دکتر صداش کنین"  من گفتم "ازگیل" اون گفت "دکتر" "ازگیل" "دکتر" "ازگیل" "دکتر" گفتم "اگه هرچی غیر ازگیل بگین من ری‌اکشن نشون نمیدم." تو بازی هم "تسنیم" گفتن، هم "ازگیل" هم "دکتر" :||| می‌دونین که صدم ثانیه تو بازی‌های دویدنی مهمه، حالا من هی تاخیر داشتم، چون مثلا ذهنم برای شنیدن "ازگیل" آماده بود، می‌گفتن "دکتر" برای "دکتر" آماده بود می‌گفتن "تسنیم" برای "تسنیم" آماده بود می‌گفتن "ازگیل" :| ولی به دکتر جواب ندادم :دی

یک ماهه می‌خوام برم موج‌های آبی، پایه پیدا نمیشه. هی امروز، فردا، هفته‌ی دیگه، فلان روز. گفتم فردا حتما میرم دیگه، حالا فردا یکی میره مهمونی، یکی رفت خونه‌ش، یکی پاش پیچ خورد، یکی میره خرید، یکی خونه‌تکونی داره و... گفتم تنها میرم، ولی فایده نداره. زود که نمی‌تونم رفیق پیدا کنم، تازه اونجا همه با رفیقای خودشون میان، تک نیستن که من بهشون بچسبم. از طرفی بعضی بازی‌هاش تکی نمیشه، باید حداقل دو نفر، وگرنه چهار نفر باشی. از امسال که گذشت، ببینم خدا سال دیگه برام چی می‌خواد :)

برای هدهد یه جعبه‌ی نخ و سوزن و لوازم خیاطی خریدم. استارت خرید جهیزیه‌شو من زدم :) هنوز هیچ چیز دیگه‌ای نگرفته، حتی یه سوزن. منم از همون سوزن شروع کردم که مردم بجای "هنوز یه سوزن هم نخریده" بگن "هنوز فقط یه سوزن خریده!"😅 بعدش عمه و داداش هم براش دکوری خریدن، خودش هم چند تا چیز میز برداشت.



+ دیشب رو فراتر از تصورم بد تموم کردم، صبح رو خیلی فراتر از تصورم بد شروع کردم. به حدی که نمی‌تونین حدس بزنین چقدر! خدا کمک کرد و بقیه‌ی روز خوب شد. الحمدلله

+ اگه از بدی‌ها ننویسیم تلخیشونو دوبل نمی‌کنیم. بعدا که برگردم بخونم مطمئنم یادم نمیاد چه اتفاقی افتاده بوده!

+ عنوان: تو باز هم  پای به رهِ میامی نه و هیچ مگو که راه‌های دیگر را چون باید رفت!

گر مرد رهی میان خون باید رفت/از پای فتاده سرنگون باید رفت

تو پای به ره نه و هیچ مپرس/خود راه بگویدت که چون باید رفت

                                                                           فرید الدین عطار نیشابوری

  • نظرات [ ۷ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan