کاش چند نفر برمیگشتن به نوشتن، یا اگه برگشتن میدونستم کجا.
آقای دایی، نویسندهی قرار، خانم الف، یک منهدص باصواد، تبارک جان.
- تاریخ : جمعه ۲۴ فروردين ۹۷
- ساعت : ۱۹ : ۳۸
- نظرات [ ۵ ]
کاش چند نفر برمیگشتن به نوشتن، یا اگه برگشتن میدونستم کجا.
آقای دایی، نویسندهی قرار، خانم الف، یک منهدص باصواد، تبارک جان.
بعضیها چه جالب دعا میکنن:
یا امام زمان، اول منو ببر تو دست و بال خودت، بعد یکی از اونایی که تو دست و بالته رو هم واسه من بفرست اینور :)
راحت، منتظر، بشین تو خونهات، دیگه گشتن نمیخواد که!
جنگ وحشی
جنگ بیشرف
جنگ خائن
جنگ مجنون
جنگ کور
جنگ
جنگ
جنگ
از جنگ متنفرم
از خیانت
از توحش
از ظلم
از شهوتِ قدرت
از سودای برتریطلبی
از کشتن وجدان
از تمام چیزهایی که در جنگ اتفاق میافتد متنفرم
و هیچوقت نمیفهمم چرا آدمها میجنگند
چرا جنگ را شروع میکنند
و چرا تمامش نمیکنند
+ امشب بقیه فیلم نگاه میکردن، من چک و چک اشک میریختم.
خیلی جالب بود
چراغ راهنمایی چهارراه از کار افتاده بود
اینو از عبور و مرور نامنظم نفهمیدم
میخواستم از خیابون رد بشم و مثل همیشه بجای نگاه به ماشینها به بالا و چراغ نگاه کردم و اونوقت فهمیدم
ماشینها با یه نظم تقریبی حرکت میکردن
یه گروه میرفتن و بعد از چندین ثانیه اون سمت چهارراه متوقف میشد تا سمت دیگهای حرکت کنه
پنج گروه مختلف بودن، چهار طرفِ چهارراه به اضافهی BRT
هر دوره هم ماشینهای جدیدی میومدن که تازه میفهمیدن چراغی وجود نداره
اما نظم نسبی همچنان حفظ میشد
کمی بهمریختگی به وجود میومد و بعد برگشت به همون نظم نسبی
از اونجایی که رانندگی مشهدی خیلی معروفه، واقعا تعجب کردم که چجوری مردم به این سطح از تعامل مثبت رسیدن و بدون حضور قانون با هم کنار میان
واقعا لذت بردم
بعد از چند دقیقه که ایستاده بودم و تماشا میکردم، پلیس راهنمایی رانندگی اومد و با سوت و حرکت دست نظم رو به دست گرفت
تجربهی خیلی جالبی بود :)
همین الان از سینما رسیدیم کلینیک و چند دقیقهای هست که فهمیدم امروز آخرین مهلت ثبتنامه. نمیدونین چه استرسی بهم وارد شد. اگه نتونم ثبتنام کنم هرچی این چند وقت خیال رِشتَم پنبه میشه و به راحتی ممکنه سرنوشت و آیندهم عوض بشه. مهلت ثبتنام سی و یکم بود، امروز کبری خبر داد شده بیست و یکم! همینقد احمق و نفهم و غیرحرفهای عمل کردن. واقعا بیشعورن! جالب اینجاست که به کبری خودم خبر دادم که ثبتنام کنه، گرچه اگه من نمیگفتم حتما یکی از میلیاردها دوستی که داره بهش میگفت. اما اگه من بهش نمیگفتم کسی نبود به من خبر بده که تاریخ رو ده روز کشیدن جلو. نزدیک بود وسوسه بشم و بخاطر اینکه ظرفیت فقط سه نفر بود خبرش نکنم، اما گوشیمو برداشتم و به سه نفری که میشناختم خبر دادم --> :) خدا هم اینجوری جواب داد --> :)) میدونم اونقدی داوطلب زیاد هست که من توشون گمم، ولی اگه خدا بخواد از زیر دست و پا هم که شده میکشدم بیرون، کافیه من راه بیفتم و اون بخواد :)
اول میخواستم تنها برم، قدم به قدم بهمون نفر اضافه شد. "به وقت شام" رو در حالی تماشا کردم که کناریم شوهرش سوریه بود و هی تو گوش من موقعیت رو تشریح میکرد، اونجا فلان استادیومه، اونجا که شبیه تختجمشیده! شوهرم باهاش عکس داره. و فلان فلان فلان. آخرش هم گفت خوشم نیومد. نظرش این بود که شبیه واقعیت نیست. من که از هیچی خبر ندارم، دو ساعت تو اون دنیا زندگی کردم و به نظرم ملموس ساخته شده بود. من با بخش احساسیش بیشتر ارتباط گرفتم و رو همون فوکوس کردم. ترس کَپتان علی، لرزش دست و پاش، نگاههاشون، ترس داعشی، خواستش برای زنده موندن، احساسات داعشی برای پسرش، من اینا رو فهمیدم از فیلم. ولی هنوز هم نفهمیدم چطور یه خوانندهی آمریکایی، یه چچنی، یه بلژیکی، یه آفریقایی، یه چینی و... به دین اسلام دراومدن، عضو داعش شدن، کاسهی داغتر از آش شدن و به بقیهی مسلمانها مرتد میگن و نهایتا حاضرن براش بمیرن. وظیفهی فیلم نبود که حتما به سؤالم جواب بده، ولی خوب وقتی این همه شخصیت متفاوت میارن و از هستهی اصلیش خبری نیست گنگ میشه قضیه.
جای خندهدارش همونجا بود که اون زنه به اون مرده که میخواست به داعشیها اقتدا کنه گفت نماز دفنتو بخونم ایشششالا! :))) ایشالاشو من اضافه کردم :)
+ حالا اینا به کنار، من با این سرگیجه چیکار کنم که از وقتی از رو صندلی سینما بلند شدم اومد سراغم و وقتی خبر ثبتنام رو شنیدم هی بیشتر و بیشتر شد؟
+ امیدوارم تا میرسم خونه، مهلت رو از ساعت بیست و چهار نکرده باشن ساعت دو :| بیمسئولیتهای بیتدبیر!
یه بنده خدایی به یه بنده خدایی گفته دخترا همه مثل همن و پسرا اگه بخوان خیلی راحت میتونن مخشون رو بزنن. بنده خدا هم عصبانی عصبانی جواب داده نخیر، هیچم اینطور نیست. بنده خدا هم گفته مثال نقض بیار. بنده خدا خودش رو مثال زده و گفته تازه اگه منم نباشم یه تسنیمنامی هست که اگه خودتو جلوش بکشی هم بهت نگاه نمیکنه! بعد این دو بنده خدا با هم شرط بستن که اگه بنده خدا بتونه مخ بنده خدا رو بزنه، بنده خدا بهش شیرینی یا شام بده. و بعد از چند ماه بنده خدا برای بنده خدا یه جعبه شیرینی نارنجک خریده و بنده خدا هم یک نفره همهشو زده تو رگ :|
آخه بنده خدا! چی بگم من بهت؟ تا دیروز که این ماجرا رو بشنوم فک میکردم دختر عاقلی هستی. حالا خودتو مثال زدی و بعد خراب کردی رو کار ندارم، چرا اسم منو تو این ماجرای مسخره و بچگانه بردی؟ اصلا کی به تو گفته اگه کسی خودشو جلوی من بکشه من بهش نگاه هم نمیکنم؟ انصافا اینقد بیرحم نیستم دیگه، حتی ممکنه باهاش حرف هم بزنم و بگم تو رو خدا خودتو نکش! بر چه اساسی این فکرو کردی من نمیدونم. اتفاقا چرا، من خیلی راحتتر از این حرفا مخم زده میشه! خیییلی راحتتر. اونقدی صادق و زودباورم که هرکی هرچی بگه فک میکنم راست میگه. و چون اینا رو میدونم هیچ وقت خودم رو در معرض مخزنی قرار ندادم و نخواهم قرار داد! حداقل مثل تو صاف با پای خودم نمیرم بشینم وسط تله :/ و این است تفاوت آنکه مخش زده میشود و آنکه مخش زده نمیشود، احتراز از موقعیتهای مشکوک!
و شاید (شاید) حرفی که بنده خدا به بنده خدا زده واقعا درست باشه و دخترا تو این قضیه همه سر و ته یه کرباس باشن. حداقل قشر عظیمی از خانما این شکلی هستن به نظرم (ترور نشم صلوات). من اینو اشکال نمیبینم، اتفاقا نکتهی مثبتیه و اگر از فردا مخ همهی خانما بره تو گاوصندوق و دیگه نشه زدشون، از پسفردا نسل بشر منقرض میشه. در این نکته یکی به میخ کوفتیم یکی به نعل، قبل از هرگونه افاضات فتأمل!
خدایا ز خوانی که از بهر خاصان
کشیدی نصیب من بینوا کو
اگر میفروشی بهایش که دادهست؟
وگر میدهی بیبها بخش ما کو؟