خدایا ز خوانی که از بهر خاصان
کشیدی نصیب من بینوا کو
اگر میفروشی بهایش که دادهست؟
وگر میدهی بیبها بخش ما کو؟
- تاریخ : چهارشنبه ۱۵ فروردين ۹۷
- ساعت : ۱۴ : ۰۵
خدایا ز خوانی که از بهر خاصان
کشیدی نصیب من بینوا کو
اگر میفروشی بهایش که دادهست؟
وگر میدهی بیبها بخش ما کو؟
یه تقویم زرد گنده درست کردم زدم اون بالا. چرا اون بالا؟ چون من این پایین رو زمین لش کردم. کلمهی پسرونهایه؟ اصلا مهم نیست، چون جایگزین ندارم براش. از پایین که به اون زرد بالا نگاه میکنم از هفت تا کار امروز یکیش خط خورده! یکی دیگهشم که حرم بود به جای خط، تیک خورده. جلوی حرم هم که با فلش نوشتم قبرستون ضربدر خورده، چون خیلی شلوغ بود و خانواده موافقت نکردن بریم پایین، قبرستون.
الان هم رفتن همین دور و بر چند دقیقه بشینن تو فضای آزاد، من تنهام. تنهایی بینهایت خوبه، هرازگاهی؛ و برای من بیشتر اوقات. بهشون گفتم برام زولبیا بامیه بیارین.
فک کنم ده جفتی باشن، منتظر منن که برم بشورمشون :| تا حالا اینقد جوراب نشسته یه جا دیده بودین؟ خیلی شلخته شدم دیگه، همهشونو جمع کردم با هم بشورم! خیلی شلخته شدم، خیلی! از فردا آدمت میکنم! بعضیاشون که چرک تو تنشون مونده جنسشون هم خوب نیست فک کنم قشنگ سفید نشن، لباسشویی هم که جورابو بدتر کثیف میکنه، از من به شما نصیحت جوراب رو هیچوقت نندازین تو ماشین.
این مهندس بوق هی میاد رو تختهی برنامهریزیشده!ی من چیز میز مینویسه. اون روز نوشته بود "تسنیم مضحک و احمقه"! به انگلیسی. منم ناراحت شدم و پاکش کردم و نوشتم "تسنیم یه دختر خوبه!" الان هم با مشکی نوشته why so serious؟ زیرش هم یه لبخند جوکر کشیده و ی عالمه HA HA HA... منم با آبی نوشتم because life is more than fantasy :)))
اگه اینقد بی حال و بی رمق نبودم سه تا دیگه از اون شمارهها تا یک ساعت دیگه خط میخورد. بی حال و بی رمق نیستم و اون سه تا تا یک و نیم ساعت دیگه خط خواهد خورد!
آقای احتمالا پنجشنبه برای شرکت تو مراسم ختم یکی از فامیلا میرن قم. ای خدا، مگه من نگفتم دلم قم میخواد؟ این همه دور و بریا فرت و فرت میرن قم، من چی پس؟
+ هماکنون (هماکنون یعنی دقیقا هماکنون) متوجه شدم که اون جمله متعلق به خود جوکر هست و من نمیدونستم! از جوکر بدم میاد، از هر جملهای که بگه هم :) انگار هرچی انرژی منفیه با دیدنش میریزه تو وجودم!
+ دعا :)
+ چیه نکنه میخواین واسه دعا التماستون کنم؟؟؟
دو تا دختر، باباشون رفته زن دیگهای گرفته. مادرشون رو نه طلاق میده نه خرجی. الان با مادرشون تو خونهی مادربزرگ پدریشون زندگی میکنن. یعنی مادرشوهر، عروس و نوههاشو نگه میداره، شوهرش که بابای پسرش نیست آدم خوبیه ولی وضعش خوب نیست. مادر دخترها افسردگی گرفته و حالش اصلا خوب نیست. دختر بزرگ سن مدرسهشه ولی نمیره. دلم براش کباب شد! گوشی دستم بود خیلی کنجکاوانه اومد تو گوشیم نگاه میکرد. هیچ بازیای ندارم تو گوشیم، به هدهد گفتم، یه دونه بازی داشت، خونه سازی. اول خودم یه کم بازی کردم بعد که خوب نگاه کرد دادم دستش.
دلم میخواست برشون دارم بیارم بزرگشون کنم. اصلا من احساس خاصی به بچهدار شدن ندارم، ولی نمیتونم ببینم بچهای حالش بده. اگه حال روحی و روانی بچه خوب باشه باز فقر خیلی موردی نداره، زندگی ساده یا تجملاتی بالاخره میگذره. مهم اینه که اصل حالش خوب باشه. دوست دارم الان که مجردم از اینجور بچهها بیارم بزرگ کنم، ولی میدونم صلاحیتشو ندارم (اینکه اجازه ندارم که اصلا مسئلهای نیست ^_^) من حتی میتونم بعد از ازدواج هم بچه از پرورشگاه یا تو کوچه خیابون بردارم بزرگ کنم و هیچ حس حسرتی نداشته باشم، یعنی حسی که الان دارم اینه. و حتی تصمیم یکنفرهی قاطعی دارم که بعدا چه بچه از خودم داشته باشم چه نداشته باشم حداقل یه بچهی بیخانمان بیارم بزرگ کنم. ولی میترسم بعد از اینکه خودم بچه داشته باشم دیگه نتونم حسم رو کنترل کنم و حتی اگه تصمیمم پابرجا باشه معلوم نیست حسم همینی باشه که الان هست. و تازه باید ببینم بچهای که میخوام بزرگ کنم پیش من وضعش بهتر خواهد شد یا نه. اصلا این چه فکراییه که میاد به ذهنم؟ دیوانه شدم از دست رفتم :||
+ یه نگرانی دیگه هم که چند شب قبل نصف شب ناگهانی اومد سراغم این بود که من از عروسک بدم میاد، بعد اگه بابای بچهها بخواد عروسک براشون بخره، یا خالهای عمهای کسی، بعد اونوقت من چیکار کنم؟ :/
"من میخوام بدونم شما که یه کرمی رو میفروشین چرا روش نمینویسین چجوری باید ازتون شکایت کرد؟"
این جملهایه که از عالم خواب تسنیم دررفته و به عالم واقعیت رسیده و توسط برادرش شکار شده! آخه بنده خدا، فروشندههای رؤیایی! هم از دست این قانونمداری تو در امان نیستن؟؟؟
+ من میدونم، اگه آخر جای گنجهامو تو همین خواب لو ندادم --__--
آقا من باورم نمیشه کسی سودوکو رو اینجوری حل کنه!!! داشت مجلهی جدول حل میکرد، منم شریک شدم. جدول کلمات متقاطع بود، تموم شد. من گفتم بیاین سودوکو حل کنیم. خودش شروع کرد از یه کنار عدد نوشتن!!! دقیقا از یه کنار، بالا سمت چپ! هر خونهای خالی بود توش عدد مینوشت، از یک شروع میکرد میرفت بالا، اگه تو اون ردیف نبود مینوشتش! کاری هم نداشت که توی اون ستون یا تو اون مربع تکراریه یا نیست! از شدت تعجب نمیدونستم چی بگم! میگفت همیشه همینجوری حل میکنم، خیلی هم راحته!
من M میپوشم، همکارم xl یا xxl. چند وقت پیش همکارم یه پالتو خریده بود، پوشید، اون یکی همکارم گفت "برات یه کم تنگه" خیلی محسوس نبود البته. بعد داد من پوشیدم، مسلمه که به تنم زار میزد. بعد اون یکی همکارم گفت "هاا! واسه این خوبه!!! شاید البته یه کم گشاد باشه!" و من بدون زدن هیچ حرفی به افق خیره شدم! :||
یکی دیگه از همکاران، بعد از مدتها که با هم همکاریم، خرم و خندان اومد اتاقم و بدون مقدمه شروع کرد گرم صحبت کردن :) فهمیدم منظور داره. از یمین و یسار سؤال، و در نهایت "خانم فلانی مال کجایی؟" "افغانستان" "o_o" و سکووووت و بعد اهه اهه خنده و بعد بایبای رفت بیرون! البته نمیدونم چرا انقد شوکه شد، ولی یه کم بعد رفتارش به حالت عادی برگشت :) نکتهی جالب تو این ماجرا این بود که خیلیها تو درمانگاه میدونستن من مال کجام ولی به نظرشون چیز خاصی نیومده که بخوان به همه اعلامش کنن، برخلاف اون یکی درمانگاه! پرسنل کاردرست به این میگن :)
از اونجایی که بنده تصمیم گرفتم با میکروبهای محترمی که اول امسال مهمان بدنم شدند بازی کنم، و آنتیبیوتیکم را خیلی غافلگیرانه مصرف کردم (مثلا به جای فواصل هشت ساعته، کوآموکسیکلاو را در فواصل 12,10,14,5,20,9,6 و... مصرف کردم) ایشان هم از بازی خوششان آمده و حتی حالا که یک روز به تاریخ اتمام داروها باقی مانده با قدرت حضور دارند و گویا به این زودیها نیز قصد ترک منزل میزبان ندارند! شایان ذکر است میزبان محترم طی این مدت از هیچگونه پذیرایی اعم از بستنی، آب سرد، غذای چرب و چیلی، شیرینی و شیرینی و شیرینی، شکلات، پشمک و سایر وابستگان دریغ نورزیده و حتی گاه و بیگاه اقدام به برگزاری برنامههای تفریحی مانند آببازی حین شستن فرش، ایستادن طولانی زیر باران، پیادهروی بدون لباس گرم در هوای خنک و خروج از منزل با سروکلهی خیس نیز نموده است. اما با توجه به تهکشیدن بودجهی تخصیصی عید! بنده از هماکنون که نه، از همان فردا که داروها تمام شد! از بازی انصراف داده (ندهی چه کنی؟) و از هرگونه پذیرایی خودداری میورزم. میخواهم ببینم میخواهند چه کنند؟ تا آخر عمرم که نمیتوانند با من زندگی کنند، بالاخره گورشان را گم خواهند کرد :)
هربار که وارد شهری می شوم؛ در پشتِ چراغ خطر یا دور میدان به آدم ها و ماشین ها نگاه می کنم. بعد به خودم می گویم که: « اگر تو این جا نبودی این چراغ سبز و قرمز نمی شد؟ این ماشین از این جا رد نمی شد؟ این مرد با پلاستیک خریدش از این جا عبور نمی کرد؟». راستش را بخواهید همه ی این اتفاق ها بدون حضور من هم رخ می داد... وَ بعد ناگهان دلم می گیرد.
با خودم می گویم که حتمن خیلی میدان و پیاده رو و کافه و رستوران و چراغ وجود دارند که من در کنارشان نیستم و آن ها هم دارند کارشان را انجام می دهند. حتمن خیلی صندلی وجود دارد که من رویشان ننشسته ام، حتمن خیلی آدم ها هستند که من با آن ها آشنا نیستم... وَ بعد ناگهان دلم می گیرد.
گاهی فکر می کنم که درختان و پیاده روها و کافه ها و رستوران ها و هتل هایی که با من خاطره دارند با خیلی های دیگر هم خاطره دارند و شاید بیشتر از من. به خانه ام فکر می کنم که قبل از من کلی آدم دیده و شاید با آن ها بیشتر دوست بوده تا من... وَ بعد ناگهان دلم می گیرد.
خیلی جاها از خودم نشانی می گذارم و بعدها مجدد به آن مکان ها بازمی گردم و آن نشانی پنهان کرده را پیدا می کنم و به آن روز و آن حال و هوایم فکر می کنم... وَ بعد ناگهان دلم می گیرد
گاهی مسیر مدرسه ی قدیمم را قدم می زنم و به مغازه ای که از آن کیک می دزدیدیم نگاه می کنم و به خانه هایی که زنگشان را زدیم و فرار کردیم خیره می شوم و بعد ناگهان دلم می گیرد
گاهی از یک خطم به خط دیگرم پیام می دهم و چندین پیام خودم به خودم می دهم و درد دل می کنم... وَ بعد ناگهان دلم می گیرد.
گاهی به « آن ها » فکر می کنم، گاهی به « شما » فکر می کنم، گاهی به « ما » فکر می کنم، گاهی به « او » فکر می کنم، وَ همیشه به « تو » فکر می کنم، به « تو » که داری این نوشته را می خوانی و شاید گاهی وَ یا شاید همیشه به « من » فکر می کنی... وَ بعد ناگهان دلم می گیرد، دلم می گیرد، دلم می گیرد.
انگار خدا دل را فقط برای گرفته شدن و تنگ شدن آفریده است. وَ چه سخت است دل گرفتگی و چه تلخ است دل تنگی. دلگیری یعنی همین چیزی که من کنون می نویسم و تو بعدن می خوانی. دوست دارم درون ابری پنهان شوم و بمانم و بمانم تا روزی باران شوم و ببارم و ببارم بر سر آن هایی که دلشان می گیرد، بر سر آن هایی که دلشان تنگ است، بر سر آن هایی که سه شنبه ها را به پنجشنبه ها ترجیح می دهند، بر سر آن هایی که نگاهشان از چشمانشان زیباتر است، بر سر آن هایی که باران را از پشت پنجره نگاه نمی کنند، بر سر آن هایی که می شناسمشان و نمی شناسندم، بر سر چترهایی که هرگز لذت زیرِ چتر بودن را تجربه نکرده اند... و بعد ناگهان دلم بگیرد، وَ بعد ناگهان دلم بمیرد...
سه پاراگراف اولش، چیزیه که منم بهشون فک میکنم و شما هم حتما. سه پاراگراف بعدی فک کنم پسرونه است!! چون تجربهای ندارم :) پاراگراف هفتمش خیلی قشنگه، پاراگراف آخری هم فقط این جملهاش: "آنهایی که نگاهشان از چشمانشان زیباتر است". و چه خوب بود اگه انقد بزرگ میشدیم که نگاهها رو ببینیم، نه چشمها رو.
+ به رسم امانت، وبلاگ کولی.
+ چند سال پیش، از طرف دانشگاه گروه نشریه رو که الکی منم عضوشون بودم بردن دیدار خودمانی با اهل ادب! ایشون هم جزء ادبا (شعرا) بودن. همون موقع وبلاگشون رو پیدا کردم. همیشه شعر طنز مینوشتن، چند وقته زدن تو کار غم :( یا به عبارتی چند وقته غمهاشون رو منتشر میکنن. دیگه دوست ندارم بخونمشون :| چرا دنیا این رنگی شده؟
+ اونی که کامنت گذاشته "کاش همهی روزهای خدا سهشنبه بود" خیلی باحاله! آخه سهشنبه؟ یا اونی که نوشته "شاید به من فکر میکنی"!!!😅😅😅
چند ساعت پیش، نمیدونم کی از نمیدونم کدوم ستاد خراسان رضوی زنگ زد واسه اردوی جهادی برای نمیدونم کجا! ماما لازم داشتن برای ششم. گفتم با خانواده (در اصل محل کارم) باید هماهنگ کنم، ولی چون نود و نه درصد اوکی بود هیجان دوید تو رگهام. بعد گفت "مهر" گفتم "ندارم" گفت میپرسه و باز تماس میگیره. بعد هم پیام داد و عذرخواهی کرد که مهر لازمه. منم آرزوی موفقیت کردم براشون.
+ کاش حداقل میپرسیدم کی مشخصات منو بهشون داده.
+ انقدی که من سوال جواب کردم راجع به اردو، فک کنم اونایی که رفتن نکردن. مونده بود جواب سؤالای من چی میشه! مثلا پرسیدم شرح وظایف دقیقی که برای ماما مدنظرتونه چیه؟ خوب تا وقتی ندونم دقیقا ازم چی میخوان چطور بگم میرم یا نه؟ :|