زندگی نه اینکه حساب کتاب نداشته باشه، من از حساب کتابش خیلی سر در نمیارم. یه وقت تمام دنیا شلوغه و حواشیِ تو کاملا خلوت، جوری که خودت رو فراموششدهی عالم و آدم میبینی، یه وقت هم انقدر تو شلوغی گم میشی که نمیدونی جهت درستِ حرکت کدومه.
چهار درِ مختلف پیش روم باز شده به چهار دنیای متفاوت. اونقدر این دنیاها با هم متفاوتن که گیج شدم. هر کدوم صد و هشتاد درجه با دیگری فرق داره و هیچ کدوم بر دیگری منطبق نیست. جالب اینه که هر دری به یکی از وجوه زندگی باز میشه. اما مسئله اینه که ورود به هیچ کدوم از این چهار دنیا به اختیار من نیست و به احتمال قوی بعد از یکی دو ماه درب تمام این دنیاها بسته میشه و دوباره من میمونم و همین دنیام :) تنها کاری که الان از دستم برمیاد اینه که منتظر بمونم تا راه ورود به یکیشون هموار بشه یا اینکه درها تکتک بسته بشن و فکرشون از سرم خارج بشه :) ترسم از اینه که دو تا یا چند تاشون با هم اوکی بشن و من مجبور به انتخاب بشم که با اطمینان نود و نه درصد میدونم کدومشون قربانی میشه، اون یکیشون که اونقدر آرزوم بوده که فکر نمیکنم هیچوقت فراموشش کنم.
منم و گوشهای و سودایی
تن من جایی و دلم جایی
هر زمانم به عالمی میلی
هر دمم سوی شیوهای رایی
مانده در انقلاب چون گردون
گاه شیبی و گاه بالایی
ساکن گوشهی جهان ز جهان
همچو من نیست هیچ تنهایی
ای عجب گرچه ماندهام تنها
ماندهام در میان غوغایی
کارم اکنون ز دست من بگذشت
که در افتادهام به دریایی
مانده امروز با دلی پر خون
منتظر بر امید فردایی
عطار
+ این شعر خیلی بر شرایط الانم تطبیق میکنه، اتفاقا بعد از نوشتن پست پیداش کردم :)
+ در مورد موضوع پست قبل با دوستم حرف زدم، از من ناراحت نشد ولی در کل ناراحت شد. یه کم دفاع کرد، یه کم به اونها چه گفت، یه کم قبول کرد و نهایتا قرار شد یه کم فکر کنه.