مونولوگ

‌‌

‌‌


یا ایها العزیز، مسنا و اهلنا الضر، و جئنا ببضاعة مزجاة، فأوف لنا الکیل و تصدق علینا، ان الله یجزی المتصدقین


یا ایها العزیز، صدقه بر من حرام است، بیا که تنها تصدق تو را قبول می‌کنم. بیا، لطفا بیا.

می‌دانم گرفتن دل، بهانه‌ی بسیار بدی برای خواستن توست، ولی بیا که دل‌گنده بودم و دلم گرفته.

می‌دانم برای نیاز صدایت زدن از سخیف بودن من است، ولی بیا که شریان‌هایم به ضربانی چون تو نیاز دارد.

بیا که دنیا دودی شده، مبهم، سست و بی‌ارزش؛ که در مقابل چشمانم ایستاده، که هرچه از آن تنفس می‌کنم مسموم‌تر می‌شوم.

بگو از کدام دیاری؟ در کدام دیاری؟ کدام دیار لیاقت قدوم مبارکت را داشته؟ بگو که برای تنفس به آنجا بروم.

بگو چه می‌کنی؟ بگو چه بکنم؟

چگونه تصور کنم در همین خاکستان دنیایی و نمی‌بینمت؟

چطور باور کنم دنیایی به این درجه تهی، معنایی مهیب چون تو را در خود جای داده؟

چطور غربت بزرگت را درک کنم، در حالی که این غربت کوچک بر من سخت آمده؟

تو بزرگی، بزرگتر از غربتت؛ اما من حقیرم، حقیرتر از غربتم...

آیا تو هم، چون من، بر این غربت می‌باری؟


دنیا برایم تنگ‌تر و تنگ‌تر می‌شود، قبل از آن‌که خفه شوم بیا.

بیا که من از تو هیچ نمی‌دانم، جز اینکه برای ادامه دادن واجب‌تر از اکسیژنی.


  • نظرات [ ۰ ]

رفتند تا تأییدی باشند بر تئوری ناپایداری دنیا


کاش چند نفر برمی‌گشتن به نوشتن، یا اگه برگشتن می‌دونستم کجا.

آقای دایی، نویسنده‌ی قرار، خانم الف، یک منهدص باصواد، تبارک جان.


  • نظرات [ ۵ ]

رانندگی


راستش رو بخواید من آدم سمجی‌ام. نه تو همه چیز، که تو هر چیزی که بخوام. رانندگی جزء اوناس. ولی الان مثل یه جوی آبم که به سد برخورد کرده نه سنگ! من یه ترس خیلی قوی از کشتن تو وجودم دارم که هر وقت پشت فرمون میشینم میاد سراغم. منظورم از هر وقتی که میگم، هر هفت هشت ماه یک باره که با اصرار خیلی خیلی خیلی زیاد من، آقای راضی میشن منو ببرن یه جای خلوت تا یه کم با گاز و کلاج و ترمز ور برم! این ترس وحشتناک جرئت رو ازم می‌گیره، اون جسارتی که بیرون ماشین داشتم رو دود می‌کنه می‌بره هوا! چون مدام به این فکر می‌کنم که اگه بزنم یکیو بکشم، دیگه راه جبرانی وجود نداره. خانواده‌ی اونا و خانواده‌ی خودمو نابود کردم رفته! اونا که معلومه، چون عزیزشون رو از دست دادن، ما هم که چون هیچ‌کدوم گواهینامه نداریم، بدبخت میشیم. یعنی فقط من نیستم که گیرم، بابام هم بخاطر داشتن ماشین بدون گواهینامه گیرن. ماشین هم با اینکه بیمه است ولی به راننده‌ی بدون گواهینامه که بیمه چیزی نمیده. خلاصه اینکه تا حالا تو هیچی مثل رانندگی خنگ‌بازی درنیاوردم. آقای هم که الحمدلله از اولی که میشینه کنارم تا آخر، یه بند میگه "اگه اینقدی که تو نشستی پشت فرمون یه پسر نشسته بود، صد دفعه راننده شده بود!" یا "من نمی‌دونم فکر شما (دخترا) چجوریه که یاد نمیگیرین؟" و من هزار دفعه گفتم که "آقاااای! اینکه داداشام همون دفعه‌ی اولی که پشت فرمون نشستن مثل شوماخر رانندگی کردن (و واقعا کردن) به من هیچ ربطی نداره! شما باید منو خنگ‌ترین آدم دنیا در نظر بگیرین و هیچ توقع نداشته باشین منم مثل اونا باشم :|" ولی آقای همچنان با تأسف و تحسر نگاه می‌کنن و تازه هی هم میگن "چرا زن‌های مردم بلدن و شما بلد نیستین؟" یعنی انتظار دارن یاد بگیرم ولی از رو هوا و بدون تمرین!
و مامان! مامان سرسخت‌ترین مخالف رانندگی من هستن و نظرشون اینه که خانوما رو چه به رانندگی؟ "اون روز ندیدی اون خانومه تصادف کرده بود؟" یه طرف تصادف رو می‌بینن که خانوم بوده، اون طرفشو نمی‌بینن که آقا بوده :| روزی هزار تا تصادف میشه نمیگن چرا این آقایون انقد بد رانندگی می‌کنن، تا می‌بینن راننده خانومه (ولو مقصر باشه) سریع میگن خانوما رو چه به رانندگی؟
هدهد و عسل هم اون وقتی که من اصلا تو باغ آموزش رانندگی نبودم، رفتن آموزشگاه و دوره‌شون رو هم کامل کردن، بعد از اون یه دو سه باری با آقای رفتن دور دور، ولی اشتباهات جزئی و حرفای آقای، درجا از دور خارجشون کرده! یعنی بعد از اینکه آقای دعواشون کرده، دیگه اصراری نکردن که دوباره امتحان کنن! الان همینا شدن جزء مخالفین من :| میگن "میری میزنی یه جایی، ماشینو داغون می‌کنی، بعد اونوقت می‌تونی جواب آقای رو بدی؟"
باز داداشام یه کم بهترن، چون می‌دونن تنها چیزی که تا حالا توش بی‌استعدادی از خودم نشون دادم همین بوده، خیلی خنگیمو به رخم نمیکشن! بیرون شهر که میریم چند دقیقه میشینن کنارم و راهنمایی میکنن.
من کلا از اینا قطع امید کردم. می‌خوام برم آموزش رانندگی، به مربی هم بگم تااااااا قیامت باید حوصله و صبر داشته باشی، چون ممکنه تا خود پل صراط بخوام برونم و در عین حال یاد نگیرم :/

+ امروز صبح انقد غر زدم و زمین و آسمون رو به هم بافتم تا بالاخره آقای راضی شدن بشینم پشت فرمون. از پارک درش آوردم و پیچیدم تو سه راه که رفتم تو جدول! حالا پای راستم روی ترمز ضرب گرفته بود و متوقف هم نمیشد! واقعا یادم نمیاد تا حالا اینجوری بی‌اختیار لرزیده باشم، جوری که نتونم کنترلش کنم! فقط امیدوار بودم آقای نبینه :| که ندید! نمی‌دونم چرا اینقدر می‌ترسم.

  • نظرات [ ۱۰ ]

دعا


بعضی‌ها چه جالب دعا میکنن:

یا امام زمان، اول منو ببر تو دست و بال خودت، بعد یکی از اونایی که تو دست و بالته رو هم واسه من بفرست اینور :)

راحت، منتظر، بشین تو خونه‌ات، دیگه گشتن نمیخواد که!


  • نظرات [ ۱۲ ]

مرگ بر پدرها و مادرهای جنگ‌های بی‌پدر و مادر


جنگ وحشی

جنگ بی‌شرف

جنگ خائن

جنگ مجنون

جنگ کور

جنگ

جنگ

جنگ

از جنگ متنفرم

از خیانت

از توحش

از ظلم

از شهوتِ قدرت

از سودای برتری‌طلبی

از کشتن وجدان

از تمام چیزهایی که در جنگ اتفاق می‌افتد متنفرم

و هیچ‌وقت نمی‌فهمم چرا آدم‌ها می‌جنگند

چرا جنگ را شروع می‌کنند

و چرا تمامش نمی‌کنند



+ امشب بقیه فیلم نگاه می‌کردن، من چک و چک اشک می‌ریختم.


  • نظرات [ ۱۴ ]

غریزه‌ی نظم یا نهادینگی رفتار؟


خیلی جالب بود

چراغ راهنمایی چهارراه از کار افتاده بود

اینو از عبور و مرور نامنظم نفهمیدم

می‌خواستم از خیابون رد بشم و مثل همیشه بجای نگاه به ماشین‌ها به بالا و چراغ نگاه کردم و اونوقت فهمیدم

ماشین‌ها با یه نظم تقریبی حرکت می‌کردن

یه گروه می‌رفتن و بعد از چندین ثانیه اون سمت چهارراه متوقف می‌شد تا سمت دیگه‌ای حرکت کنه

پنج گروه مختلف بودن، چهار طرفِ چهارراه به اضافه‌ی BRT

هر دوره هم ماشین‌های جدیدی میومدن که تازه می‌فهمیدن چراغی وجود نداره

اما نظم نسبی همچنان حفظ می‌شد

کمی بهم‌ریختگی به وجود میومد و بعد برگشت به همون نظم نسبی

از اونجایی که رانندگی مشهدی خیلی معروفه، واقعا تعجب کردم که چجوری مردم به این سطح از تعامل مثبت رسیدن و بدون حضور قانون با هم کنار میان

واقعا لذت بردم

بعد از چند دقیقه که ایستاده بودم و تماشا می‌کردم، پلیس راهنمایی رانندگی اومد و با سوت و حرکت دست نظم رو به دست گرفت

تجربه‌ی خیلی جالبی بود :)


  • نظرات [ ۲ ]

تفریح یا شوک؛ مسئله این است!


همین الان از سینما رسیدیم کلینیک و چند دقیقه‌ای هست که فهمیدم امروز آخرین مهلت ثبت‌نامه. نمی‌دونین چه استرسی بهم وارد شد. اگه نتونم ثبت‌نام کنم هرچی این چند وقت خیال رِشتَم پنبه میشه و به راحتی ممکنه سرنوشت و آینده‌م عوض بشه. مهلت ثبت‌نام سی و یکم بود، امروز کبری خبر داد شده بیست و یکم! همینقد احمق و نفهم و غیرحرفه‌ای عمل کردن. واقعا بیشعورن! جالب اینجاست که به کبری خودم خبر دادم که ثبت‌نام کنه، گرچه اگه من نمی‌گفتم حتما یکی از میلیاردها دوستی که داره بهش می‌گفت. اما اگه من بهش نمی‌گفتم کسی نبود به من خبر بده که تاریخ رو ده روز کشیدن جلو. نزدیک بود وسوسه بشم و بخاطر اینکه ظرفیت فقط سه نفر بود خبرش نکنم، اما گوشیمو برداشتم و به سه نفری که می‌شناختم خبر دادم --> :) خدا هم اینجوری جواب داد --> :)) می‌دونم اونقدی داوطلب زیاد هست که من توشون گمم، ولی اگه خدا بخواد از زیر دست و پا هم که شده می‌کشدم بیرون، کافیه من راه بیفتم و اون بخواد :)

اول می‌خواستم تنها برم، قدم به قدم بهمون نفر اضافه شد. "به وقت شام" رو در حالی تماشا کردم که کناریم شوهرش سوریه بود و هی تو گوش من موقعیت رو تشریح می‌کرد، اونجا فلان استادیومه، اونجا که شبیه تخت‌جمشیده! شوهرم باهاش عکس داره. و فلان فلان فلان. آخرش هم گفت خوشم نیومد. نظرش این بود که شبیه واقعیت نیست. من که از هیچی خبر ندارم، دو ساعت تو اون دنیا زندگی کردم و به نظرم ملموس ساخته شده بود. من با بخش احساسیش بیشتر ارتباط گرفتم و رو همون فوکوس کردم. ترس کَپتان علی، لرزش دست و پاش، نگاه‌هاشون، ترس داعشی، خواستش برای زنده موندن، احساسات داعشی برای پسرش، من اینا رو فهمیدم از فیلم. ولی هنوز هم نفهمیدم چطور یه خواننده‌ی آمریکایی، یه چچنی، یه بلژیکی، یه آفریقایی، یه چینی و... به دین اسلام دراومدن، عضو داعش شدن، کاسه‌ی داغ‌تر از آش شدن و به بقیه‌ی مسلمان‌ها مرتد میگن و نهایتا حاضرن براش بمیرن. وظیفه‌ی فیلم نبود که حتما به سؤالم جواب بده، ولی خوب وقتی این همه شخصیت متفاوت میارن و از هسته‌ی اصلیش خبری نیست گنگ میشه قضیه.
جای خنده‌دارش همونجا بود که اون زنه به اون مرده که می‌خواست به داعشی‌ها اقتدا کنه گفت نماز دفنتو بخونم ایشششالا! :))) ایشالاشو من اضافه کردم :)

+ حالا اینا به کنار، من با این سرگیجه چیکار کنم که از وقتی از رو صندلی سینما بلند شدم اومد سراغم و وقتی خبر ثبت‌نام رو شنیدم هی بیشتر و بیشتر شد؟

+ امیدوارم تا می‌رسم خونه، مهلت رو از ساعت بیست و چهار نکرده باشن ساعت دو :| بی‌مسئولیت‌های بی‌تدبیر!


  • نظرات [ ۵ ]

شای؟


یکی از دوستام جدیدا اومده تو همین درمانگاهی که من هستم. وقتی من نبودم با همکارا نشستن درباره‌ی من حرف زدن. از اونجایی که تو این یک سال و خورده‌ای همه‌ش تو اتاق خودم بودم، تنها نکته‌ای که از من داشتن برای گفتن این بوده که هیچ‌وقت چایی یا آب یا چیز دیگه تو درمانگاه نمی‌خورم!
نصف مسئله اینه که من چایی‌خور نیستم. اون یکی نصفه‌ش اینه که یکی از خدمات جای مادرمه و نمی‌تونم قبول کنم برام چایی بیاره، اون یکی هم چون جوونه، وقتی غرورمو میذارم جای غرورش بازم نمی‌تونم قبول کنم اون برام چایی بیاره. قبلا در مورد بابای جوون دبیرستانمون هم همین حسو داشتم. با اینکه مستقیما برای من کاری انجام نمیداد ولی وقتی می‌دیدم کلاس‌ها رو جارو میزنه یا کارهای پادویی مدرسه رو انجام میده عمیقا دل‌درد می‌گرفتم!

خدایا! چیکار کنم؟ یه چیزی رو باید به یه کسی تحویل بدم. یعنی باید یک ماه و چند روز پیش تحویل می‌دادم، ولی هنوز آماده نیست :( لپ‌تاپ ندارم :( لپ‌تاپ مال هدهده :( نمی‌تونم با خودم ببرم سرکار و اینور اونور :( عذاب وجدان دارم :( چون اگه تو همون خونه هم مثل بچه‌ی آدم بشینم پاش تموم میشه :(

به گرد دامن منزل کجا رسی تسنیم (صائب)
چنین که عزم تو را پای سعی در بند است؟
(به روایتی در خواب است)

+ شاید فردا برم به وقت شام رو ببینم. بره ناقلا امروز می‌گفت "شششطوری، ایرانی؟"😅

  • نظرات [ ۱۲ ]

آفرین/تسنیم




  • نظرات [ ۲۰ ]

داستان مضحک دو بنده خدا


یه بنده خدایی به یه بنده خدایی گفته دخترا همه مثل همن و پسرا اگه بخوان خیلی راحت می‌تونن مخشون رو بزنن. بنده خدا هم عصبانی عصبانی جواب داده نخیر، هیچم اینطور نیست. بنده خدا هم گفته مثال نقض بیار. بنده خدا خودش رو مثال زده و گفته تازه اگه منم نباشم یه تسنیم‌نامی هست که اگه خودتو جلوش بکشی هم بهت نگاه نمی‌کنه! بعد این دو بنده خدا با هم شرط بستن که اگه بنده خدا بتونه مخ بنده خدا رو بزنه، بنده خدا بهش شیرینی یا شام بده. و بعد از چند ماه بنده خدا برای بنده خدا یه جعبه شیرینی نارنجک خریده و بنده خدا هم یک نفره همه‌شو زده تو رگ :|
آخه بنده خدا! چی بگم من بهت؟ تا دیروز که این ماجرا رو بشنوم فک می‌کردم دختر عاقلی هستی. حالا خودتو مثال زدی و بعد خراب کردی رو کار ندارم، چرا اسم منو تو این ماجرای مسخره و بچگانه بردی؟ اصلا کی به تو گفته اگه کسی خودشو جلوی من بکشه من بهش نگاه هم نمی‌کنم؟ انصافا اینقد بی‌رحم نیستم دیگه، حتی ممکنه باهاش حرف هم بزنم و بگم تو رو خدا خودتو نکش! بر چه اساسی این فکرو کردی من نمی‌دونم. اتفاقا چرا، من خیلی راحت‌تر از این حرفا مخم زده میشه! خیییلی راحت‌تر. اونقدی صادق و زودباورم که هرکی هرچی بگه فک می‌کنم راست میگه. و چون اینا رو می‌دونم هیچ وقت خودم رو در معرض مخ‌زنی قرار ندادم و نخواهم قرار داد! حداقل مثل تو صاف با پای خودم نمیرم بشینم وسط تله :/ و این است تفاوت آنکه مخش زده می‌شود و آنکه مخش زده نمی‌شود، احتراز از موقعیت‌های مشکوک!

و شاید (شاید) حرفی که بنده خدا به بنده خدا زده واقعا درست باشه و دخترا تو این قضیه همه سر و ته یه کرباس باشن. حداقل قشر عظیمی از خانما این شکلی هستن به نظرم (ترور نشم صلوات). من اینو اشکال نمی‌بینم، اتفاقا نکته‌ی مثبتیه و اگر از فردا مخ همه‌ی خانما بره تو گاوصندوق و دیگه نشه زدشون، از پس‌فردا نسل بشر منقرض میشه. در این نکته یکی به میخ کوفتیم یکی به نعل، قبل از هرگونه افاضات فتأمل!

  • نظرات [ ۸ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan