یا ایها العزیز، مسنا و اهلنا الضر، و جئنا ببضاعة مزجاة، فأوف لنا الکیل و تصدق علینا، ان الله یجزی المتصدقین
یا ایها العزیز، صدقه بر من حرام است، بیا که تنها تصدق تو را قبول میکنم. بیا، لطفا بیا.
میدانم گرفتن دل، بهانهی بسیار بدی برای خواستن توست، ولی بیا که دلگنده بودم و دلم گرفته.
میدانم برای نیاز صدایت زدن از سخیف بودن من است، ولی بیا که شریانهایم به ضربانی چون تو نیاز دارد.
بیا که دنیا دودی شده، مبهم، سست و بیارزش؛ که در مقابل چشمانم ایستاده، که هرچه از آن تنفس میکنم مسمومتر میشوم.
بگو از کدام دیاری؟ در کدام دیاری؟ کدام دیار لیاقت قدوم مبارکت را داشته؟ بگو که برای تنفس به آنجا بروم.
بگو چه میکنی؟ بگو چه بکنم؟
چگونه تصور کنم در همین خاکستان دنیایی و نمیبینمت؟
چطور باور کنم دنیایی به این درجه تهی، معنایی مهیب چون تو را در خود جای داده؟
چطور غربت بزرگت را درک کنم، در حالی که این غربت کوچک بر من سخت آمده؟
تو بزرگی، بزرگتر از غربتت؛ اما من حقیرم، حقیرتر از غربتم...
آیا تو هم، چون من، بر این غربت میباری؟
دنیا برایم تنگتر و تنگتر میشود، قبل از آنکه خفه شوم بیا.
بیا که من از تو هیچ نمیدانم، جز اینکه برای ادامه دادن واجبتر از اکسیژنی.
- تاریخ : شنبه ۲۵ فروردين ۹۷
- ساعت : ۰۲ : ۳۰
- نظرات [ ۰ ]