- تاریخ : شنبه ۱ ارديبهشت ۹۷
- ساعت : ۰۲ : ۲۶
- نظرات [ ۰ ]
امروز رفته بودم بهشت رضا، بلوک 15، ردیف 11، شماره 8
وویس این پست رو گذاشته بودم برای خودم. چون هندزفریمو تو درمانگاه جا گذاشتم با صدای خفیف گذاشته بودم گوش بدم. یهو دیدم از پشت سرم داره صدای گریه میاد!! نمیدونم واسه چی گریه میکرد. برنگشتم ولی فهمیدم دو تا پسرن، من اینور قبر، اونا اونور قبر. منم گریهم گرفت الکی الکی :| بعد پا شدم رفتم چند قبر اونورتر پیش خانواده که داشتن برای یکی از آشناها فاتحه میخوندن.
+ ولی خیلی قشنگ میخندید :)
- تاریخ : شنبه ۱ ارديبهشت ۹۷
- ساعت : ۰۱ : ۳۸
- نظرات [ ۱ ]
- تاریخ : جمعه ۳۱ فروردين ۹۷
- ساعت : ۲۱ : ۰۷
- نظرات [ ۳ ]
- تاریخ : پنجشنبه ۳۰ فروردين ۹۷
- ساعت : ۲۳ : ۵۰
- نظرات [ ۸ ]
زندگی نه اینکه حساب کتاب نداشته باشه، من از حساب کتابش خیلی سر در نمیارم. یه وقت تمام دنیا شلوغه و حواشیِ تو کاملا خلوت، جوری که خودت رو فراموششدهی عالم و آدم میبینی، یه وقت هم انقدر تو شلوغی گم میشی که نمیدونی جهت درستِ حرکت کدومه.
چهار درِ مختلف پیش روم باز شده به چهار دنیای متفاوت. اونقدر این دنیاها با هم متفاوتن که گیج شدم. هر کدوم صد و هشتاد درجه با دیگری فرق داره و هیچ کدوم بر دیگری منطبق نیست. جالب اینه که هر دری به یکی از وجوه زندگی باز میشه. اما مسئله اینه که ورود به هیچ کدوم از این چهار دنیا به اختیار من نیست و به احتمال قوی بعد از یکی دو ماه درب تمام این دنیاها بسته میشه و دوباره من میمونم و همین دنیام :) تنها کاری که الان از دستم برمیاد اینه که منتظر بمونم تا راه ورود به یکیشون هموار بشه یا اینکه درها تکتک بسته بشن و فکرشون از سرم خارج بشه :) ترسم از اینه که دو تا یا چند تاشون با هم اوکی بشن و من مجبور به انتخاب بشم که با اطمینان نود و نه درصد میدونم کدومشون قربانی میشه، اون یکیشون که اونقدر آرزوم بوده که فکر نمیکنم هیچوقت فراموشش کنم.
منم و گوشهای و سودایی
تن من جایی و دلم جایی
هر زمانم به عالمی میلی
هر دمم سوی شیوهای رایی
مانده در انقلاب چون گردون
گاه شیبی و گاه بالایی
ساکن گوشهی جهان ز جهان
همچو من نیست هیچ تنهایی
ای عجب گرچه ماندهام تنها
ماندهام در میان غوغایی
کارم اکنون ز دست من بگذشت
که در افتادهام به دریایی
مانده امروز با دلی پر خون
منتظر بر امید فردایی
عطار
+ این شعر خیلی بر شرایط الانم تطبیق میکنه، اتفاقا بعد از نوشتن پست پیداش کردم :)
+ در مورد موضوع پست قبل با دوستم حرف زدم، از من ناراحت نشد ولی در کل ناراحت شد. یه کم دفاع کرد، یه کم به اونها چه گفت، یه کم قبول کرد و نهایتا قرار شد یه کم فکر کنه.
- تاریخ : سه شنبه ۲۸ فروردين ۹۷
- ساعت : ۲۳ : ۰۳
- نظرات [ ۱۱ ]
برای انتقال یه حرفی به دوستم مأمور شدم. حرفی که نصیحته و شاید حتی دخالت. شاید نه، قطعا دخالته و قطعا نصیحت هم باهاش مخلوط خواهد شد. میتونم انتقال ندم، ولی دوستم ضرر میکنه. اگه انتقال بدم هم احتمال داره دوستیمون رو از دست بدم، چون یه موضوع شخصیه و من هم کسی نیستم که تو این مورد کسی رو نصیحت کنم. دوستم رو دوست دارم ولی تو این دو سال بعد از فارغ التحصیلی عوض شده، خیلی زیاد؛ با این وجود هنوز دوستمه.
از شنیدن چیزی که باید انتقال بدم هم شوکه شدم، هم خیلی ناراحت. از اینکه منو انتخاب کردن برای این کار هم خیلی ناراحت شدم. اما مثل مادری که حاضره خودش بچهشو دعوا کنه، اما غریبه بهش اخم نکنه، حاضر نیستم کس دیگهای این حرفا رو بهش بزنه.
دوستم قبلا آدم منطقیای بود، اما با وجود این تغییرات گسترده، الان اصلا مطمئن نیستم فردا چه واکنشی میخواد به حرفام نشون بده.
- تاریخ : دوشنبه ۲۷ فروردين ۹۷
- ساعت : ۲۳ : ۲۱
- نظرات [ ۷ ]
- تاریخ : شنبه ۲۵ فروردين ۹۷
- ساعت : ۰۷ : ۳۶
- نظرات [ ۶ ]
یا ایها العزیز، مسنا و اهلنا الضر، و جئنا ببضاعة مزجاة، فأوف لنا الکیل و تصدق علینا، ان الله یجزی المتصدقین
یا ایها العزیز، صدقه بر من حرام است، بیا که تنها تصدق تو را قبول میکنم. بیا، لطفا بیا.
میدانم گرفتن دل، بهانهی بسیار بدی برای خواستن توست، ولی بیا که دلگنده بودم و دلم گرفته.
میدانم برای نیاز صدایت زدن از سخیف بودن من است، ولی بیا که شریانهایم به ضربانی چون تو نیاز دارد.
بیا که دنیا دودی شده، مبهم، سست و بیارزش؛ که در مقابل چشمانم ایستاده، که هرچه از آن تنفس میکنم مسمومتر میشوم.
بگو از کدام دیاری؟ در کدام دیاری؟ کدام دیار لیاقت قدوم مبارکت را داشته؟ بگو که برای تنفس به آنجا بروم.
بگو چه میکنی؟ بگو چه بکنم؟
چگونه تصور کنم در همین خاکستان دنیایی و نمیبینمت؟
چطور باور کنم دنیایی به این درجه تهی، معنایی مهیب چون تو را در خود جای داده؟
چطور غربت بزرگت را درک کنم، در حالی که این غربت کوچک بر من سخت آمده؟
تو بزرگی، بزرگتر از غربتت؛ اما من حقیرم، حقیرتر از غربتم...
آیا تو هم، چون من، بر این غربت میباری؟
دنیا برایم تنگتر و تنگتر میشود، قبل از آنکه خفه شوم بیا.
بیا که من از تو هیچ نمیدانم، جز اینکه برای ادامه دادن واجبتر از اکسیژنی.
- تاریخ : شنبه ۲۵ فروردين ۹۷
- ساعت : ۰۲ : ۳۰
- نظرات [ ۰ ]