مونولوگ

‌‌

صررررفا جهت تخلیه‌ی ذهن


یه سه ساعتی هست از خواب بیدار شدم. بعد افطار و نماز کنار سجاده خوابیدم. با صدای همهمه‌ی خیلی زیاد و البته زنگ موبایلم بیدار شدم. پا شدم نشستم، تو خواب و بیداری فک کردم سحر شده و گوشی که داره بیخ گوشم زنگ می‌خوره و من زل زدم بهش داره آلارم سحر رو می‌زنه!! و بقیه دارن سحری می‌خورن و من چون باید برم شهرستان و قرار نیست روزه بگیرم بیدارم نکردن!! بالکل یادم رفته بود که تو ماه رمضون بعد اذان ظهر میریم که روزه‌مون نشکنه. گیج بودم و دوباره افتادم، ولی چند لحظه بعد هوشیار شدم. نگاه کردم دیدم ساعت ده و خورده‌ایه و یه تماس بی‌پاسخ از زن‌دایی دارم. زنگ زدم گفتن برم آمپول دختردایی رو بزنم. ظرفا رو شستم، لباسامو انداختم تو ماشین و رفتم خونه دایی. آمپولشو زدم، شیرموزتوت‌فرنگی‌بستنی :/ خوردم، دایی کلی اصرار کرد که لیوان دوم رو بریزه منم مجبور شدم بگم که خوشمزه نیست و نمی‌خورم :| نگران نباشین، خود دایی جزء آدمای صریح دنیاست و ناراحت نمیشه :)


الان برگشتم خونه، لباسامو پهن کردم، به جای اینکه بخوابم تا فردا صبح زود که قراره برم دنبال کارای اداریم خواب‌آلود و کسل نباشم، نشستم تو حیاط و زل زدم به آدرسی که رو صفحه‌ی اول مرورگرم چسبیده. خودم چسبوندم. استخاره بود؛ استخاره که نه، یه جور "خدایا بگو بالاخره چی میشه" بود. اونقدر قشنگ دراومد که حیفم اومد از یادم بره. ولی خوب اونی نشد که من برداشت کرده بودم. یک ماه و خورده‌ای پیش اومدم اینجا و گفتم چهار تا مسیر متفاوت جلوم باز شده که قابل جمع با هم نیستن و گفتم که احتمالا تا یک ماه دیگه هر چهارتاش بسته میشه. اون موقع ته ته دلم امید داشتم یکیش بشه راه زندگیم. گفته بودم چه بشه چه نشه وقتی تموم شد میگم چی بودن. الان همه‌شون تموم شدن. یکیش تحصیل تو رشته‌ی پزشکی بود، خودم بستم و گذاشتمش کنار، اگر هم نمی‌بستم به احتمال قوی خودش بسته میشد. یکیش تحصیل تو حوزه‌ی علمیه بود، من واردش شدم ولی منتفی شد. یکیش ازدواج بود با شرایط نسبتا وسوسه‌کننده، بدون اینکه نظر خانواده رو بخوام خودم بستمش. ولی به چهارمی خیلی خیلی امید داشتم، روزهام با فکرش شب می‌شد و شب‌هام با خوابش روز، کار تو کابل. از اعماق قلبم می‌خواستمش و اون استخاره‌ی لذت‌بخش هم برای همون بود. قبول نشدم ولی نمی‌خوام باور کنم. ضعف ایمانه، ضعف نیته، ضعف هدفه، هرچی که هست احساس پوچی می‌کنم. دوست دارم گریه کنم و می‌کنم. دوست دارم هق‌هق کنم ولی نمی‌تونم. دوست دارم بهش فکر نکنم، ولی با دیدن پروفایل‌های هم‌کلاسی‌هام تو زایشگاه ناخودآگاه اشکم می‌ریزه. به خودم میگم "دیوانه! اگه تو زایشگاه هم کار کنی بعد از یک سال حتتتتما تو هم حوصله‌ات سر میره و مثل هم‌کلاسی‌هات نق‌نق‌ها و گلایه‌هات شروع میشه، واسه همچین چیزی انقد جلز ولز می‌کنی؟ اینقد ضعیف؟" یه‌کم آروم میشم، ولی فقط یه‌کم. آه، کاش میشد رفت و گم شد در دل پاییز زررررد!

+ آآآه! هوا چقد خوبه امشب :) خدایا شکرت! ولی هفته‌ی بعد هوای قم 42 درجه میشه :( خدایا رحمی لطفا!
+ ان‌شاءالله که زیر پست من تکرار نمی‌کنن که لطفا هدفمند بنویسید! چون خودم به اندازه‌ی کافی درگیرش هستم :|


  • نظرات [ ۱۶ ]

جوجه می‌فروشیم :)


ای به فدای چشم تو؛ این چه نگاه کردن است؟؟؟


  • نظرات [ ۱۶ ]

شله‌زرد


دستم به کپی پیست نمیره اصلا :|

مامان بابت طرح نوار قلب اخم کرد و گفت "این دیگه چیه؟ لازم نکرده ببرین واسه همسایه" :( ولی آخرش فرستادم رفت :)



+ دومین تجربه‌ی پخت؛ اولین تجربه‌ی تزئین :)


  • نظرات [ ۲۱ ]

میان گریه می‌خندم ... ولیکن درنمی‌گیرد


در مدح مهربانی، در ذم مدعیان، در باب قلم، در شرح دنیایی که برایم فانی شده، در بسط مسائل مبتلا به و درباره‌ی خیلی مسائل دیگر فکر کردم و نتوانستم بنویسم.
مسئله این نیست که من به راحتیِ دیگران در هر مسئله‌ای اظهار نظر نمی‌کنم، مسئله این است که من واقعا به این فضا نیازمند شده‌ام. اینکه اول این جمله به دومش نامربوط است هم مسئله‌ی مهمی نیست و فقط دارد می‌گوید چرا این انسانِ محتاج با وجود اینکه می‌تواند از سیاست و آب و هوا و فرهنگ و مذهب و فلان و بیسار حرف بزند، نمی‌تواند از سیاست و آب و هوا و فرهنگ و مذهب و فلان و بیسار حرف بزند و با علاقه‌ای غیرطبیعی که علت آن برای خودش ناشناخته است، از بین تمام متدهای وبلاگ‌نویسی، روده‌درازی و روزمره‌نویسی را برگزیده و هزار جهدی که در راه تغییر آن کرده بی ثمر مانده است.


+ یادم نبود رمضان است و از وبلاگ که می‌روم باید قصد ده روز کنم! هم‌وطنان سلام :)
+ عنوان: حافظ خان

  • نظرات [ ۱۰ ]

والسلام


اللَّهُمَّ سَلِّمْنَا لِشَهْرِ رَمَضَانَ

وَ تَسَلَّمْهُ مِنَّا

وَ سَلِّمْنَا فِیهِ



+ سَلامٌ عَلَیْکُمْ بِما صَبَرْتُم [یعنی خداحافظ تا مدتی :)]


  • نظرات [ ۰ ]

کمی خاطره‌بازی


امروز صبح رفتیم خونه‌ی عسل، من که فک می‌کردم همه باهم میریم و برمی‌گردیم با شلوار تو خونه و دمپایی رفته بودم! اما الان که آقای و مامان تنهایی رفتن جای دیگه و ما بچه‌ها داریم با اتوبوس برمی‌گردیم فهمیدم همیشه باید با تجهیزات کامل از خونه خارج شد :|
خواهرم با عکس‌های عروسیش کلیپ درست کرده، گذاشته بود ببینیم. حدودا هفت سالی میشه ازدواج کرده. همه‌ی خواهر و برادرهام عوض شده بودن، یعنی خیییییلی عوض شده بودن اما من نه! عینهو همون وقتام. داداش کوچیکه‌م که انگار نوزادی بیش نبوده، الان ماشاءالله یک و هشتاده! بابای جوجه که هنوز داماد نشده بود چقده بیبی فیس بوده و البته موهاش مثل الان یه خروار! داداش کوچیکه‌م تا کمرش بود تو عکس‌ها :)) و مهندس! مهندس مو داشته هنوز 😂😂😂 الان نمی‌دونم چرا هی فرت و فرت کچل میکنه. هدهد هی نگاه می‌کرد و هی با هر عکس از خودش ذوق درمی‌کرد که داداشام یکی از یکی خوشگل‌تر و ماه‌تر! و البته می‌گفت چرا خوشگلی‌های خونواده به پسرا ارث رسیده :| خواهرم چهار تا مجلس داشت، عکس همه‌ی مجلس‌هاش شاد و خوشحال و ترگل ورگلن همگی، ولی عکس‌های شب عروسی اصلا انگار مجلس عزاست! گریه، چشم‌های قرمز و پف‌کرده، نگاه حسرت، چهره‌های مغموم! از همه ملتهب‌تر چشم‌های آقای بود. بابای جوجه هم گرفته بود تو عکس‌ها. یادمه موقع برگشت بابای جوجه پشت فرمون بود، تمام مسیر رو گریه کرد، آخر یه جا وسط خیابون زد رو ترمز و سرشو گذاشت رو فرمون و های های های های گریست :| هفت سال پیش واقعا بچه بود. (بابای جوجه یک سال و نیم از من کوچیکتره) یه نکته‌ی دیگه هم تو کلیپ کشف کردیم، تو یکی از عکس‌ها دو نفر کنار همدیگه و کنار دامادمون نشستن، این دو نفر همون دو نفری بودن که شش سال بعد با همدیگه همزمان اومدن خواستگاری هدهد که بالاخره یکیشون اوکی شد. خواهرم می‌گفت کی می‌دونست که قراره یه روزی بین این دو تا مخیر بشیم؟ واقعا کی می‌دونست؟ حتی حدس هم نمی‌زدیم :)
امروز یه بازی هم با معرفی مهندس دانلود کردم که متأسفانه تمام روز داشتم بازی می‌کردم :| بازی نمی‌کنم، گاهی هم که می‌کنم تا ته در آوردن شورش میرم جلو بعد به راحتی دیلیت می‌کنم :) اسمش کوئیز آو کینگزه.


  • نظرات [ ۲ ]

حمایت از کالای ملی


"کینوی پاکستانی، سیب ایرانی، کیله هندی، ناک چینایی، مالته مصری، شلیل ترکی...
گاهی از خودتان پرسیده‌اید این میوه‌ها چه قسم وارد بازار می‌شود؟ در حالی که بیشتر این میوه‌ها با بهترین کیفیت در افغانستان تولید می‌شود چرا باید از خارج وارد کنیم؟"


همه‌ی دنیا همینه، هر کشوری تأکید به مصرف تولیدات داخلی داره.


+ اون اسمای عجیب غریب به کدوم میوه‌ها می‌خورن به نظرتون؟ 🤔 سرچ کنم معادلشونو می‌نویسم.

+ بی‌ربط نوشت: امروز صبح در حالی که خیلی خوابم میومد، به سختی از جام بلند شدم، ظرف‌های دیشب رو که از خستگی نشسته بودم شستم، آشپزخونه رو مرتب کردم و جارو زدم، صبحانه رو آماده کردم و با عجله زودتر از بابام از خونه اومدم بیرون :|| گاهی از بدو بدو خسته میشم.

+ به مامان گفتم یه ساندویچ برام درست می‌کنین؟ گفتن ببینم حالا. گفتم توش پنیر بزنین با خرما!


بعدا نوشت:

کینوی رو نفهمیدم چیه! سرچ هم نتیجه‌ای نداشت. شاید همون کینوا باشه.

کیله موزه!

ناک گلابیه!!!

مالته هم پرتقاله!


  • نظرات [ ۱۰ ]

سخت


مدتیه که بهش فکر می‌کنم، فکر کنم حلقه‌ی مفقوده‌ی شخصیتم رو پیدا کردم. البته فعلا بیشتر از این به ذهنم نمیرسه.
چیزی که ندارم "اعتماد به نفس" نیست، که نشون دادم اگه بخوام به راحتی می‌تونم حتی از اون اعتماد به نفسایی که بقیه خرج می‌کنن بیشتر بروز بدم.
قطعه‌ی گمشده‌ی پازل من عزت نفسه، همون که کلش دست خداست* و من معلوم نیست تا حالا کجا/ناکجا دنبالش می‌گشتم.
و معلوم نیست از این به بعد چطوری و کجا باید دنبالش بگردم.
همون که همه فک می‌کنن خیلی دارم و من الان فقط صفر مطلق رو حس می‌کنم.


* من کان یرید العزة فلله العزة جمیعا... (۱۰ فاطر)

  • نظرات [ ۶ ]

کلاس اتومبیل‌شناسی


تو مسیر رفت مشکلی نبود، مسیر برگشت خفه‌کننده شده! تا الان ده بیست تا اسم ماشین فقط شنیدم! نمی‌دونمم اسم شرکتن، اسم مدلن؛ چی‌ان کلا!
سانتافه، میتسوبیشی ASX، اسپورتیج، سوبارو، تویوتا، CHR، کمری، اوتلندر، پورشه، لکسوس، زانتیا، سانگ یانگ اکتیون، بنز، کراس، پرادو، ال‌نود، دویست و شش، بقیه‌شونم یادم نمیاد!

+ کاش میشد بگم که دیگه نمیرم، ولی نمیشه!
+ خانوم دکتر این همه اسم ماشینو چجوری حفظ کرده یعنی؟ 🤔
+ فقط اومده بودم بگم اسم چه ماشینایی رو بلد شدم! 😊 تا درودی دیگر بدرود!

  • نظرات [ ۱۲ ]

آقای


بسیار وقت گذشته بود که کنار پدرم راه نرفته بودم، البته من و پدرم به تنهایی! دورترین وقتی که یادم می‌آید، چهار پنج ساله بودم که یک سفر دو نفره با پدر رفتم. چرا از بین پنج فرزند (آن موقع هنوز پنج تا بودیم) مرا که دقیقا وسطی بودم بردند؟ چون بیش از حد بابایی بودم. اتفاق غیرمترقبه‌ای که در آن سفر افتاد را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم (آیکون خجالت‌زدگی و عجب بچه‌ای بودم ها!). خاطره‌ی بعدی مرتبط با بابایی بودنم مربوط به حدود یکی دو سال بعد از این سفر است. پدرم به تنهایی سفر رفته بود. در آن زمان عادت داشتم همیشه‌ی همیشه کنار پدرم می‌خوابیدم، در مدت نبودش بخاطر این سفر مادرم بستر پدر را می‌انداخت و من هرشب گریه‌کنان در آن به خواب می‌رفتم. خاطره‌ی نزدیکتری ندارم. یعنی فراموش کرده‌ام. مثل پیرانی که دورها را چون ساعتی پیش به خاطر دارند و دیروز را چنان که دو قرن گذشته فراموش کرده‌اند. از مدت‌ها پیش رابطه‌مان به سلامی و علیکی و گاهی، هفته‌ای، دو هفته‌ای بحث کوتاهی در سیاست یا مذهب یا وقایع اطراف خلاصه شده است. پدرم مرد بی‌نهایت ساکت و درونگراییست و اغلب فقط به حرف‌های تمام‌نشدنی ما، بچه‌هایش، گوش می‌دهد. پدرم بسیار گوش می‌دهد. البته از آنجا که من استثنا هستم علاوه بر این‌ها به دفعات مرا به جایی رسانده، جایی به دنبالم آمده و مدتی هم کلا راننده‌ی سرویسم شده! برای کارهای اداری‌ام با من به این اتاق و آن اداره دویده، پیشنهاد کمک هزینه‌ی خرید اتومبیل داده، برای اولین بار به من، دختر کوچکش، اجازه‌ی تنها سفر کردن داده (و سپس به بقیه) و خیلی کارها از این قبیل. انجام این کارها به نظرتان زیادی بدیهی می‌آید؟ این‌ها کارهایی است که برای بقیه خواهران و برادرانم نکرده است! من مطمئنم که پدرم مرا بیشتر از آن‌ها دوست ندارد، اما آن‌ها باید یاد بگیرند که چگونه پدر خود را وادار به کاری کنند که به خواست خود نمی‌کند!

امشب بنا بود بروم عکس بگیرم :) از خودم :) بی‌ذوق‌ها! خیلی هم :) دارد :| خلاصه بنا به شرایطی غیرمنتظره پدر با من همگام شد. و من زیر باران کیف می‌کردم که با پدرم راه می‌روم. تصور می‌کردم همه می‌دانند با چه شخصیت شخیصی قدم می‌زنم و به این خاطر افتخار می‌کردم. وقتی پدرم پول عکس را می‌پرداخت هم ذوق می‌کردم (اصلا هم به این خاطر پدرم را نبرده بودم که پول عکس را حساب کند!). وقتی برمی‌گشتیم، داخل کوچه قدم‌هایمان را با هم و قدهایمان را با هم می‌سنجیدم. اختلاف خیلی کمی داریم! پدرم قدبلند نیست، شاید الانِ پدرم پنج شش سانتی از الانِ من بلندتر باشد. اما سایه‌اش تا همیشه آنقدر بلند است که من هرچقدر هم قد بکشم باز هم نگران هیچ باد و بوران و آفتاب سوزانی نخواهم بود.


  • نظرات [ ۵ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan