مونولوگ

‌‌

به بامِ غرقِ در خون دیارم/به پا کن پرچم رنگین‌کمان را

گریه‌ای که دلم می‌خواست رو کردم، یواش یواش تو کلینیک. خوب بود آخر وقت بود، راحت زدم بیرون. طفلک افغانستان، اونقدر مظلومه که نه تنها کسی نمیره کمکش، که منم که از خودشم نمی‌تونم برم. امروز سومین ضربه هم وارد شد. الان حتی یک درصد هم امیدی به اجازه ندارم. همین دو شب پیش دوباره یه فصل روضه خوندم برای آقای، فک کردم شاید نرم شدن. در تعجبم چرا اینقدر پشت سر هم؟ قبلا حداقل یک ماهی بین حملات فاصله بود، اما تو این یک ماه سه بار! و تازه سه بار رسانه‌ای فقط. خدایا نمی‌خوای برم؟



+ خوبه که بهار یه کم چشمام می‌سوزه و قرمز میشه. خیلی لازم نیست توضیح بدم.





‌‌


چقدر سکوت لازم دارم، چقدر گوشم این روزها می‌خواد هیشکی باهاش حرف نزنه، چقدر دستم می‌خواد تمام در و دیوارها رو سفید یک دست بزنه، تمام دنیا رو. هیچ گل و بلبلی در کار نباشه، هیچ رنگی، هیچ نقطه و خالی حتی. چقدر دلم می‌خواد گریه کنه. خیلی چیزا رو نمی‌فهمه و هیچ‌کس هیچ اصراری نداره هیچ چیزی رو بهش توضیح بده، هیچ استدلالی بکنه و حتی هیچ دفاعی.

حیف، حیفِ سکوت که هیچ‌وقتِ هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت برقرار نمیشه تو دنیا.



+ یکی از مفرح‌ترین تصاویر ممکن رو گذاشتم رو صفحه‌ی گوشیم، عکس منه و هدهد و دایی. جدا نمیشه، وگرنه تکی میذاشتم. من از توی عکس زل زده به من. لذت می‌برم تو چشمای خودم نگاه می‌کنم. الان از اون وقت‌هاست که میگم "مگه خوشگلتر از منم هست تو دنیا؟ ^__^" این به اون وقت‌هایی که میشم زشت‌ترین درررر!


  • نظرات [ ۴ ]

فک کنم فروشنده‌ها شب تو خواب هم حرف/مخ میزنن!


اگه احیانا امروز بعد اذان، یه دختری رو دیدین که جلوی درب سالن مولوی نمایشگاه، همون سالنی که سر درش تابلوی بزررررگ حمایت از کالای ایرانی نصبه، روی گاری دستی‌های پارک شده کنار پله نشسته و بخاطر عدم تشخیص اینکه بیشتر گرسنه‌اس یا تشنه، داره فلافل رو با چای! می‌خوره، شک نکنین که تسنیم رو دیدین :)

الان هم چون حوصله نداره به حرف‌های بی‌تأثیر فروشنده‌ی پر حرف قالی گوش بده، اومده بیرون کنار یکی از درب های خروجی سالن فردوسی کنار فلاسک چایش نشسته و منتظره مامان و آقای و هدهد بیان بیرون.

ضمنا مغموم و گرفته است. چون بعد از مذاکراتِ خیلی خیلی فشرده با آقای برای خرید اجاق گاز، و حتی پیشنهادِ دادنِ یه دونه نیم سکه به عنوان کمک هزینه‌ی خرید، چند ثانیه قبل از اینکه آقای کارت رو دربیارن رفت و در گوش آقای گفت که "دوست ندارم اجبار کنم، اگه ندارین نخرین" و ناگهان آقای مثل فنر از جا پریدن و از غرفه اومدن بیرون =) من که می‌دونم دارن، براشون اولویت نداره =(

  • نظرات [ ۱۲ ]

داستانک :) [مثلا دیگه :)]


کبوتر با کبوتر باز با باز یا کمال همنشین در او اثر کرد؟

او: به نظرت صورتم به نسبت قبل لک افتاده؟
من: قبلا به صورتت دقت نکرده بودم.
او: شوهرم میگه انگار صورتت لک افتاده.
من: من که چیزی نمی‌بینم.
او: این کرم رو ببین، خوبه بزنم برای لک؟ شوهرم رفته گرفته برام، گفته بزنم.
من: اوممم! نمی‌دونم، جوجوبا و ویتامین E داره که برای پوست خوبه، همینقد می‌فهمم.
او: اگه بدونی چقد من رو پوستم حساسم! چقد براش خرج کردم!
من: تو حساسی یا شوهرت؟
او: اون بنده خدا که چیزی نمیگه! [آخی! طفلک!] خودم حساسم. برای پوستم تا اصفهان و فلان جا و فلان جا رفتم! چقد خرج کردم.
من: اوممم، خوبه :) بیرون منتظر باش تا صدات کنن.




فاشیست

من: داماد چیکاره‌اس؟
او: سیده، افغانه :)
من: یعنی چی؟
او: شروط لازم و کافی رو داره دیگه!
من: من جلوی این قانون نامعقول خواهم ایستاد!!
او: از تو گنده‌ترهاش نتونستن، تو که سهلی! :))
من: الحمدلله ما به شدت شما نیستیم :))))




کله‌گنده

من: من امروز مقنعه‌تو می‌پوشم.
او: بپوش.
من: این چرا اینقد تنگه؟؟؟
اوی دوم: مگه یادت رفته کله‌ی تو از ما بزرگتره کله‌گنده؟😆
من: مغزهای کوچک زنگ‌زده :|

  • نظرات [ ۴ ]

داعش مسئولیت حمله را بر عهده گرفت


+ امروز به خاله زنگ نزدین؟
- چرا صبح زنگ زدم.
+ خووب! چی می‌گفتن؟
- هیچی
+ ...
- باز دیروز مردمو قتل عام کردن!
+ عه! (بروز نمی‌دهد که از قبل خبر داشته است)
- یه جایی که تذکره میدادن رو منفجر کردن.
+ ...
_ زن، بچه، مرد...
+ نگفتن کجا بوده؟
- نزدیک خونه‌ی اون یکی خاله‌ات.
+ ...
- ...
+ البته من که تذکره دارم، لازم نیست برم اونجاها!
- 😒
+ چرا اینجوری نگاه می‌کنین؟ من دارم روزها رو می‌شمرم که ببینم بالاخره بهم زنگ میزنن یا نه!
- ان‌شاءالله که نمیزنن!
+ مامااااااان! مگه قرار نشد که بگین هرچی صلاحمه؟
- 😒
+ بگین خدایا، من مامانشم، تو خداشی؛ هرچی تو صلاح می‌دونی!
- خدایا! من مامانشم، تو خداشی؛ هرچی تو صلاح می‌دونی!
+ :))))) [و از ته دل شاد می‌شود :)))))]



* امنیت هر روز بدتر از دیروز میشه، منم جرأت نمی‌کنم هیچ خبری رو تو خونه بخونم، مبادا بعدا به ضررم تموم بشه :||
* هفته‌ی پیش هم ده دوازده نفر مسافر بین شهری رو وسط راه پیاده کردن و به جرم شیعه بودن به رگبار بستن! اینا فک کنم طالب بودن. اینو که اصلا جرأت ندارم تعریف کنم :||

  • نظرات [ ۱۶ ]

او


تلق تلوق کفش همکارم رشته‌ی افکارم را پاره می‌کند. هی می‌آید و می‌رود و با آن تسلطِ نداشته‌ بر پاشنه‌ی هفت‌سانتی‌اش، تمرکزم را کمرنگ می‌کند. صفحات را عقب و جلو می‌کنم، تیترها و فهرست و سرفصل‌ها را دوباره می‌خوانم، نظمش ذهنم را آرام می‌کند. اما چیز دیگری در پستوی ذهنم دست و پا می‌زند که چون اختاپوسی پیر، دست و پاهای قدرتمندش را از لابلای افکار و برنامه‌های مختلف عبور می‌دهد، میله‌های قفس رنگی تازه‌اش را محکم چنگ می‌زند و سعی می‌کند با یک تکان از جا درش بیاورد. نمی‌دانم تکان چندم است که موفق و قفس متلاشی می‌شود. اختاپوس خوش خط و خال با آن نارنجی خوش‌رنگ و آن خال‌های سفید نورانی، به یک پرش، خودش را چون سفره‌ماهی روی ذهنم پهن می‌کند و سکان‌دار این کشتی زخمی می‌شود. بازوهای نارنجی با چراغانی سفید را مقابل چشمان خمارم موج می‌دهد و ذهن خسته از مبارزه‌ی مرا به خلسه می‌برد. بازوهای خوش‌فرمش پاندول شده‌اند و من هیپنوتیزم! ساعت‌ها می‌گذرد و من همچنان که خود را به هشت دست نوازشگر رامشگر این موجود فریبا سپرده‌ام، به قفسی تازه می‌اندیشم. به اینکه این موجود وحشی که رام نمی‌شود را به چه مکری در بند کشم و با چه قدرتی مهارش را نگه دارم. به اینکه (آقا این خانومه انگار خودشو با وایتکس شسته، سردرد شدم :| تمرکزم رفت!) به اینکه به آخرین سازش برقصم؟ از در مصالحه درآیم؟ یا خفتان به بر کنم؟ به یاد می‌آورم که مدت‌ها او نواخت و من میان‌داری کردم. او مکر کرد و من از میدان مذاکره به در شدم. و هر بار او سلطان‌تر از قبل بر سریر قدرتش نشست و هر بار من ذلیل‌تر از قبل کمر به خدمتش بستم. (خدا رو شکر رفت!) به یاد آوردم که خفتان و گبرم زنگار بسته و شمشیرم مدت‌هاست در نیام لانه کرده؛ بعید است بتواند سر مرغی ببرد، چه رسد به شکستن چنگال‌های این اختاپوس مرگ!

و چیزی در من تکان خورد و زنده شد. چیزی که برقش در چشمانم ریخت و قوتش در قلبم. چیزی که در من خفته و عنقریب بود تلف شود. چیزی مثل شریان؛ دیواره‌هایش بر هم افتاده و چندی به قطع نبضش نمانده بود. و "او" پیغامبری بود که خون تازه در این شریان تزریق کرد. و "او" پیغامبری بود به هیأت تمام "او"ها و آن‌ها. و "او" رسالتی داشت که ادا کرد، و هرکسی می‌توانست "او" باشد، و شاید شما یک "او" باشید، و من احتمالا یک "او" بوده‌ام، و شاید کافیست بخواهیم تا "او" در زندگیمان متولد بشود، و اما عمر "او" چقدر کوتاه است، جرقه‌ای که آتشت می‌زند و دیگر نیست. گاها "او" ساده‌تر و بی‌نام و نشان‌تر از چیزی است که منتظرش هستیم، شاید به سادگی یک جمله که در صف نانوایی شنیده‌ایم. بگردید در زندگی‌هاتان! یقینا رد پایش را در روزهایی که کلاف زندگی سخت در هم پیچیده بوده می‌یابید. "او"یی که شاید خودش نداند "او"ست، اما ما بهتر از هرکسی می‌دانیم "او" که بود و چه کرد :)

  • نظرات [ ۷ ]

یک عدد در راه مانده‌ی گرسنه‌ی خرق عادت کننده هستم!

در راستای مصداق‌آوری برای این شعر، عکس پایین روخدمتتون تقدیم می‌کنم :)



+ همه‌شو خودم تا خونه می‌خورم تو اتوبوس، آخه اگه ببرم خونه اونام دلشون می‌خواد بعد چون برای همه کافی نیست من شرمنده! میشم :|


  • نظرات [ ۵ ]

از این زاویه


یکی میگفت: امام و آقای خامنه ای زن ها رو پررو کردن!، تا زنده هست هرچقدر که میخواهید درس بخونید که بعدش ازین خبرا نیست!! 


اینو اینجا خوندم.


  • نظرات [ ۱ ]

بوَد؟ نبوَد؟ بوَد؟ نبوَد؟ یک دور تسبیح کافیه؟



  • نظرات [ ۳ ]

قدیم الایام :)


دارم کتاب و جزوه‌هامو مرتب می‌کنم. بعد از دو سال اومدم سراغشون، خیلی حس خوبی بهم میدن :)

پشت یکی از جزوه‌ها نوشتم "در ساعت 9:30 در بازدید من، سرم اتیکت نداشت" :))

مربوط به کارآموزی مدیریته، می‌رفتیم از کار تک‌تک پرسنل بخش یا مرکز اشکال می‌گرفتیم =) بعد هم می‌نشستیم رو صندلی‌های مبل مانند بخش قلب و پامونو مینداختیم رو پامون یا می‌رفتیم گشت می‌زدیم اینور اونور! اصلا یَک کارآموزی باحالی بود😂 مریض‌های بنده خدا تا ما رو می‌دیدن انگار که بازرس‌های واقعی دیده باشن، میومدن شکایت پرستار و دکتر و خدمه رو به ما می‌کردن 😂😂 ما هم یادداشت می‌کردیم، اونام فک می‌کردن که مثلا پیگیری خواهد شد! بعد از چند روز می‌دیدن خبری از پیگیری نیست، می‌گفتن "چیه شما هر روز میاین اینجا از مشکلات بخش می‌پرسین، هیش کارم نمی‌کنین؟ الکی! 😬😒" وجدانا ما پیگیری می‌کردیم، اینکه ترتیب اثر داده نمیشد که تقصیر ما نبود، بود؟


  • نظرات [ ۸ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan