تلق تلوق کفش همکارم رشتهی افکارم را پاره میکند. هی میآید و میرود و با آن تسلطِ نداشته بر پاشنهی هفتسانتیاش، تمرکزم را کمرنگ میکند. صفحات را عقب و جلو میکنم، تیترها و فهرست و سرفصلها را دوباره میخوانم، نظمش ذهنم را آرام میکند. اما چیز دیگری در پستوی ذهنم دست و پا میزند که چون اختاپوسی پیر، دست و پاهای قدرتمندش را از لابلای افکار و برنامههای مختلف عبور میدهد، میلههای قفس رنگی تازهاش را محکم چنگ میزند و سعی میکند با یک تکان از جا درش بیاورد. نمیدانم تکان چندم است که موفق و قفس متلاشی میشود. اختاپوس خوش خط و خال با آن نارنجی خوشرنگ و آن خالهای سفید نورانی، به یک پرش، خودش را چون سفرهماهی روی ذهنم پهن میکند و سکاندار این کشتی زخمی میشود. بازوهای نارنجی با چراغانی سفید را مقابل چشمان خمارم موج میدهد و ذهن خسته از مبارزهی مرا به خلسه میبرد. بازوهای خوشفرمش پاندول شدهاند و من هیپنوتیزم! ساعتها میگذرد و من همچنان که خود را به هشت دست نوازشگر رامشگر این موجود فریبا سپردهام، به قفسی تازه میاندیشم. به اینکه این موجود وحشی که رام نمیشود را به چه مکری در بند کشم و با چه قدرتی مهارش را نگه دارم. به اینکه (آقا این خانومه انگار خودشو با وایتکس شسته، سردرد شدم :| تمرکزم رفت!) به اینکه به آخرین سازش برقصم؟ از در مصالحه درآیم؟ یا خفتان به بر کنم؟ به یاد میآورم که مدتها او نواخت و من میانداری کردم. او مکر کرد و من از میدان مذاکره به در شدم. و هر بار او سلطانتر از قبل بر سریر قدرتش نشست و هر بار من ذلیلتر از قبل کمر به خدمتش بستم. (خدا رو شکر رفت!) به یاد آوردم که خفتان و گبرم زنگار بسته و شمشیرم مدتهاست در نیام لانه کرده؛ بعید است بتواند سر مرغی ببرد، چه رسد به شکستن چنگالهای این اختاپوس مرگ!
و چیزی در من تکان خورد و زنده شد. چیزی که برقش در چشمانم ریخت و قوتش در قلبم. چیزی که در من خفته و عنقریب بود تلف شود. چیزی مثل شریان؛ دیوارههایش بر هم افتاده و چندی به قطع نبضش نمانده بود. و "او" پیغامبری بود که خون تازه در این شریان تزریق کرد. و "او" پیغامبری بود به هیأت تمام "او"ها و آنها. و "او" رسالتی داشت که ادا کرد، و هرکسی میتوانست "او" باشد، و شاید شما یک "او" باشید، و من احتمالا یک "او" بودهام، و شاید کافیست بخواهیم تا "او" در زندگیمان متولد بشود، و اما عمر "او" چقدر کوتاه است، جرقهای که آتشت میزند و دیگر نیست. گاها "او" سادهتر و بینام و نشانتر از چیزی است که منتظرش هستیم، شاید به سادگی یک جمله که در صف نانوایی شنیدهایم. بگردید در زندگیهاتان! یقینا رد پایش را در روزهایی که کلاف زندگی سخت در هم پیچیده بوده مییابید. "او"یی که شاید خودش نداند "او"ست، اما ما بهتر از هرکسی میدانیم "او" که بود و چه کرد :)
- تاریخ : دوشنبه ۳ ارديبهشت ۹۷
- ساعت : ۰۰ : ۰۶
- نظرات [ ۷ ]