جوجه و مرغ و خروس رو خیلی دوست دارم. هر مرغ و خروسی که نه، فقط اونی که خودم بزرگش کنم :) الان از کنار جوجهفروشی رد شدم یاد میلیاردها جوجهی بختبرگشتهی خودمون افتادم که هر سال میخریدیم و به سال بعد نمیرسیدن. از جوجه کپلیهای پنجاهی بگیر تا جوجههای خونگی تا اردک/مرغابی! بعضیهاشون خیلی غمانگیز از دنیا رفتن.
یکیشون زیر پای داداشم که داشت تو باغچه میدوید له شد!
یکیشون رو در حالی که خواهرم کنارش نشسته بود، گربه از اون طرف بوته برداشت برد! از کنار کنار دست خواهرم!
یکی از جوجه فینگیلیهای رنگی هم بزرگ شد، خیلی بزرگ! در حدی که بالهاش پرهای بلند شبیه مرغها درآورده بود. ولی مریض شد، بردیم دامپزشکی بهش آمپول زد (شاید هم واکسن) ولی خوب نشد و مرد!
بقیهشون هم یا به مرگ عادی مردن (چندی بعد از خرید)، یا به شکار عادی!
یادمه وقتی که هنوز مدرسه نمیرفتم چند تا از این جوجه خونگیها که رنگهای طبیعی دارن و بزرگتر هستن داشتیم. ظهرها که همه خواب بودن من که هیچوقت خواب نداشتم، میرفتم اینا رو برمیداشتم با نهایت قدرت پررررت میکردم سمت آسمون که اینا پروازکنان برگردن به زمین! و بارها و بارها این کار رو تکرار میکردم. یه بار که سرگرم بازی هیجانانگیز پروازم بودم آقای بیدار شد و کلی دعوام کرد :( بعدش هم دیگه این کارو نکردم.
یه سالی هم یادمه که پنج تا از این جوجه خونگیهامون بزرگ شده بودن، دو تاشون خروس، سه تاشون مرغ. تازه تخم هم میذاشتن. ما آینه رو میگرفتیم جلوی خروسها هی عقب و جلو میکردیم تا اینکه موهاشون سیخ میشد و حمله میکردن به آینه! بدبختا انقد با آینه میجنگیدن که از نا میافتادن. یه بار هم که مامان و آقای و آبجی بزرگها خونه نبودن یه شیطنت خیلی بد کردیم! از نظر سنی من به دو تا داداشم که بعد از من بودن نزدیکتر بودم تا دو خواهرم که بزرگتر بودن، واسه همین همهش با اونا میپلکیدم. اون روز هم من و سه تا داداشهام خونه بودیم. برای سرگرمی داشتیم با مرغ و خروسها بازی میکردیم. یه دسته کلید رو انداخته بودیم گردن یکی از خروسها، هر کاری کرد که از شرش خلاص بشه نتونست، ناگهان خیلی وحشی شد! اینقد که خودمون ترسیدیم و حتی نمیتونستیم بریم جلو دسته کلید رو دربیاریم! کلهمعلق میزد هموووجور! چند دور، دور خودش میچرخید، مثل فرفره! تا اینکه بالاخره به هر بدبختی بود درش آوردیم و آروم شد. دلم براش سوخت :( بعدها همهشونو کشتیم خوردیم :))
همگی روحتان شاد و یادتان گرامی!