مونولوگ

‌‌

و چنین بود که ما از دنیای مجاز فاصله گرفتیم!


سر سفره صبحانه بودیم، منم گوشی رو پام بود و داشتم تو وبلاگ‌ها می‌چرخیدم و پست "دنیا دست کیه" پژوهشکده رو می‌خوندم. یه کلوچه رو پنیر مالیدم و یه قُلش رو با نون سنگک ساندویچ کردم و خوردم. برای دومی نگاه کردم یه تیکه کوچیک سنگک رو سفره مونده بود. به مامان گفتم "بازم نون داریم؟" مامان گفتن "نمی‌دونم" گفتم "اگه بخوایم بدونیم باید چیکار کنیم؟" فرمودن "باید رجوع کنیم به اینترنت!"

دیگه من شرمنده شدم و ده دقیقه بعد از این حرف گوشیو گذاشتم کنار :|


  • نظرات [ ۵ ]

مخلوطی از توربو و بلاگفا و بیان و زمان و زمان و زمان


خیلی جا خوردم.
خیلی خیلی جا خوردم.
خیلی خیلی خیلی جا خوردم.
کاملا شوکه‌ام الان. یه ضربه‌ی ضربتی!
می‌دونم فقط یه نشانه بود، ولی خیلی واضح بود.


+ ممنونم که اینقد روشن حرف زدی.

  • نظرات [ ۲ ]

آمِرِ بی عمل


ماه قبل یه کلاسی ثبت‌نام کردم و چند جلسه رفتم و دیگه نرفتم. به استادش پیام دادم که نمیام. دوست داشتم نمی‌پرسید چرا، ولی پرسید. مجبور شدم بگم یه کلاس نزدیک‌تر و ارزون‌تر پیدا کردم.
اون روز سوار BRT شدم، خانمه بهم گفت "یه کارت برام می‌زنی؟" گفتم "نه، به راننده پول بدین"

فقط همین دو مورد خانواده رو برانگیخته! رک بودنم تو خانواده هضم‌شده است. بعد از چهار سال برای زن‌داداشم هم حل شده، گرچه اوایل یادمه خیلی پیش میومد چشماش گرد و قلنبه بشه و خیلی اوقات حرفام بهش برخورده. اما خانواده همیشه بهم توصیه می‌کنن با خلق الله اینطوری رفتار نکنم. دایی دیشب یه خاطره از خودش تعریف کرد که در مقابل یه حرف رک خیلی ناراحت شده و دوست داشته دروغ بشنوه اما اینطوری راست نشنوه.




منم مثل بقیه خیلی تعارف می‌کنم، فقط گاهی اوقات اینطوری نیستم. وقتی تعارف الکی می‌کنم بعدش عذاب وجدان می‌گیرم. اینم یه جور دروغه به هر حال. این یه طرف قضیه است، طرف دیگه‌ش اینه که خودم گاهی از حرف رک می‌رنجم. البته باز هم کمتر از بقیه، ولی بالاخره می‌رنجم و این اصل مسأله است که باید حل بشه فک کنم.


+ دیشب چند بار بهشون گفتم نباید از حرف رک ناراحت بشین و این مشکل شماست که ناراحت میشین. ولی باید به خودم می‌گفتم "یا ایها الذین آمنوا لِمَ تقولون ما لا تفعلون؟"

  • نظرات [ ۱۴ ]

از اونجایی که متولد سال خروسم


جوجه و مرغ و خروس رو خیلی دوست دارم. هر مرغ و خروسی که نه، فقط اونی که خودم بزرگش کنم :) الان از کنار جوجه‌فروشی رد شدم یاد میلیاردها جوجه‌ی بخت‌برگشته‌ی خودمون افتادم که هر سال می‌خریدیم و به سال بعد نمی‌رسیدن. از جوجه کپلی‌های پنجاهی بگیر تا جوجه‌های خونگی تا اردک/مرغابی! بعضی‌هاشون خیلی غم‌انگیز از دنیا رفتن.

یکیشون زیر پای داداشم که داشت تو باغچه می‌دوید له شد!

یکیشون رو در حالی که خواهرم کنارش نشسته بود، گربه از اون طرف بوته برداشت برد! از کنار کنار دست خواهرم!

یکی از جوجه فینگیلی‌های رنگی هم بزرگ شد، خیلی بزرگ! در حدی که بال‌هاش پرهای بلند شبیه مرغ‌ها درآورده بود. ولی مریض شد، بردیم دامپزشکی بهش آمپول زد (شاید هم واکسن) ولی خوب نشد و مرد!

بقیه‌شون هم یا به مرگ عادی مردن (چندی بعد از خرید)، یا به شکار عادی!


یادمه وقتی که هنوز مدرسه نمی‌رفتم چند تا از این جوجه خونگی‌ها که رنگ‌های طبیعی دارن و بزرگتر هستن داشتیم. ظهرها که همه خواب بودن من که هیچ‌وقت خواب نداشتم، می‌رفتم اینا رو برمی‌داشتم با نهایت قدرت پررررت می‌کردم سمت آسمون که اینا پروازکنان برگردن به زمین! و بارها و بارها این کار رو تکرار می‌کردم. یه بار که سرگرم بازی هیجان‌انگیز پروازم بودم آقای بیدار شد و کلی دعوام کرد :( بعدش هم دیگه این کارو نکردم.

یه سالی هم یادمه که پنج تا از این جوجه خونگی‌هامون بزرگ شده بودن، دو تاشون خروس، سه تاشون مرغ. تازه تخم هم میذاشتن. ما آینه رو می‌گرفتیم جلوی خروس‌ها هی عقب و جلو می‌کردیم تا اینکه موهاشون سیخ میشد و حمله می‌کردن به آینه! بدبختا انقد با آینه می‌جنگیدن که از نا می‌افتادن. یه بار هم که مامان و آقای و آبجی بزرگ‌ها خونه نبودن یه شیطنت خیلی بد کردیم! از نظر سنی من به دو تا داداشم که بعد از من بودن نزدیک‌تر بودم تا دو خواهرم که بزرگتر بودن، واسه همین همه‌ش با اونا می‌پلکیدم. اون روز هم من و سه تا داداش‌هام خونه بودیم. برای سرگرمی داشتیم با مرغ و خروس‌ها بازی می‌کردیم. یه دسته کلید رو انداخته بودیم گردن یکی از خروس‌ها، هر کاری کرد که از شرش خلاص بشه نتونست، ناگهان خیلی وحشی شد! اینقد که خودمون ترسیدیم و حتی نمی‌تونستیم بریم جلو دسته کلید رو دربیاریم! کله‌معلق میزد هموووجور! چند دور، دور خودش می‌چرخید، مثل فرفره! تا اینکه بالاخره به هر بدبختی بود درش آوردیم و آروم شد. دلم براش سوخت :( بعدها همه‌شونو کشتیم خوردیم :))

همگی روحتان شاد و یادتان گرامی!


  • نظرات [ ۷ ]

انگشتان پفکی‌اش را لیس زده و فنجان اشکش را سر می‌کشد!


با مامان و آقای و هدهد اومدیم پارک، مثلا توت‌خوری! نیست اصلا! از سوپری خوراکی خریدیم که بخوریم، هر کدوم خوراکی‌هاشونو برداشتن رفتن یه طرفی! هدهد بستنی‌شو برداشت رفت که تلفنی با مخاطب خاصش حرف بزنه، مامان هم تخمه برداشت به آقای گفت "بیا راه بریم، حوصله‌م سر رفته!" فک کردم منظورشون اینه که سه نفری راه بریم که گفتن تو بشین ما برمی‌گردیم :||| چون دفعه‌ی قبلی واسم درس عبرت شده بود چیزی نگفتم. اون دفعه داداش و زن‌داداشم جلو، هدهد و نامزدش پشت سرشون، دو تا داداش‌های مجردم پشت سرشون، عسل و شوهرش هم به عنوان آخرین جفت داشتن با هم می‌رفتن. دیدم تکِ تک موندم، هرکی رفته سی خودش. ناخودآگاه گفتم "آقا چرا من تنهاااام؟" که همه برگشتن و قاه‌قاه خندیدن و گفتن "خوب منظوووور؟" :// وقتی می‌خواین جفتی راه برین چرا منو با خودتون می‌برین؟ اصلا قهر قهر تا روز قیامت☹


  • نظرات [ ۳ ]

واقتلوهم حیث ثقفتموهم!


. ما تو حیاطمون هیچ آپشن جذابی برای حشرات نداریم.

. ما تو خونه‌مون هیچ آپشن جذابی برای حشرات، علی‌الخصوص مگس نداریم!

. مدتیه که حیاطمون سرشار شده از مگس‌هایی که مدام در پروازن!

. وقتی گرما غلبه می‌کنه و پنجره یا در رو باز می‌کنیم و پرده رو هم می‌زنیم کنار، خونه هم سرشار میشه از مگس‌های موذی!

. مامان قاتل فیزیکی سرسخت حشرات هستن.

. قاتل شیمیایی نداریم.

. هرچقدر در بیرون کردن مسالمت‌آمیز مگس‌ها کوشیدم فایده‌ای نداشت، از الان من هم به جمع قاتلین فیزیکی خواهم پیوست؛ با شدددت و حدددت!


+ ولی آیا شما می‌دونین مگس‌ها کی زبون فارسی یاد گرفتن؟ تا مامان میگه "تسنیم، مگس‌کش!" همه‌شون گویی طی‌الارض می‌کنن، غیب میشن :/

+ به نظرتون این عنوان که نوشتم اشکال داره؟


  • نظرات [ ۵ ]

شاید رفتم تو دایره‌ی هوس


همۀ عالم می گویند بر اساس استعدادت عمل کن، حضرت زهرا (س) می‌فرماید بر اساس نقشت عمل کن! حضرت زهرا (س) در بخشی از دعای خود خطاب به خداوند عرضه می‌دارند: "اللَّهُمَّ فَرِّغْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ؛ خدایا به من فرصت بده تا به آنچه که تو من را به خاطر آن خلق کردی بپردازم." (مهج الدعوات/141) معلوم می‌شود هر کسی در این دنیا یک نقشی دارد. نقش‌های این دنیا تقسیم شده است و کسی نمی‌تواند نقش دیگری را بگیرد. مثلاً برای یکی پدری، یا برای یکی مادری. اگر ما این اصل را نپذیریم که خداوند برای هر کدام از ما نقشی قائل شده است همیشه در حال سرگردانی بین شکست‌‌ها و پیروزی‌های خیالی به سر خواهیم برد. همیشه بین رقابت‌ها، حسادت‌ها و عداوت‌ها سرگردان خواهیم بود. همیشه باید حسرت و غصه گذشته را داشته باشیم و آرزوهای الکی و بی‌ارزش برای آینده سرگردانمان کند. روز قیامت اگر معلوم شود که آدم نقش خودش را ایفا نکرده است خیلی حسرت می‌خورد. در روز قیامت خدا می‌فرماید "می‌دانی تو را برای چه ساخته بودم؟ می‌دانی عمرت را برای چه چیزی هرز دادی؟!" گاهی خدا به یک مادری این نقش را می‌دهد که "تو بچه‌هایت را تربیت کن" گرچه ممکن است آن مادر دلش بخواهد و استعدادش را هم داشته باشد که در فلان زمینه به فلان جا برسد. خیلی اوقات خانم‌ها حاضر نیستند نقش خودشان را بپذیرند. مثلاً نقشی که خدا برای او تعیین کرده تربیت بچه است، اما به بهانه‌های مختلف نقش خودش را نمی‌پذیرد. می‌گوید: "نه، اینجوری من استثمار می‌شوم!" این بحث مال همه است، زن و مرد ندارد و هر کسی برود در دایره هوس، از نقش خودش خارج می‌شود و نقش خودش را گم می‌کند.


به نقل از یه جایی به نقل از آقای پناهیان


  • نظرات [ ۶ ]

...


تو که یک گوشه‌ی چشمت غم عالم ببرد

حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد


  • نظرات [ ۲ ]

عیدتون هم مبارک


از دیشب تقریبا از زندگی قطع شدم.

چند روزی تو رؤیا زندگی کردم و خوش گذشت.

اما به زودی به این یکنواختی، به این گره کور، به این آینده‌ای که انتخابش نکردم برمی‌گردم.



به بامِ غرقِ در خون دیارم/به پا کن پرچم رنگین‌کمان را

گریه‌ای که دلم می‌خواست رو کردم، یواش یواش تو کلینیک. خوب بود آخر وقت بود، راحت زدم بیرون. طفلک افغانستان، اونقدر مظلومه که نه تنها کسی نمیره کمکش، که منم که از خودشم نمی‌تونم برم. امروز سومین ضربه هم وارد شد. الان حتی یک درصد هم امیدی به اجازه ندارم. همین دو شب پیش دوباره یه فصل روضه خوندم برای آقای، فک کردم شاید نرم شدن. در تعجبم چرا اینقدر پشت سر هم؟ قبلا حداقل یک ماهی بین حملات فاصله بود، اما تو این یک ماه سه بار! و تازه سه بار رسانه‌ای فقط. خدایا نمی‌خوای برم؟



+ خوبه که بهار یه کم چشمام می‌سوزه و قرمز میشه. خیلی لازم نیست توضیح بدم.





Designed By Erfan Powered by Bayan