مونولوگ

‌‌

سلام من به علی و به حلم و صبر عجیبش


رفته بودم پیش امام رضا (علیه السلام) که برام یه قرار رو هماهنگ کنن. که منو با پست سفارشی بفرستن که اونجا حسابی تحویلم بگیرن. رفته بودم که اگه قابل بودم سلامشون رو بگیرم ببرم برای خواهرشون.

تو فاصله‌ی سه متری ضریح ایستاده بودم و جامعه می‌خوندم که اومدن شال عزا کشیدن به سر ضریح...


+ سال‌ها قبل یه استادی می‌گفت دارین از مشهد میرین قم، یه نذری، ذکری، دعایی، یه کاری انجام بدین و به نیابت از برادر برای خواهر ببرین.

امام الرئوفم! چیزی ندارم تحفه ببرم برای خواهر مکرمه‌تون. اگه این شب قدری که تو مسیر هستم چیزی تو خودش داشت، پیشکش نگاه مهربونشون. ان‌شاءالله که نگاهم کنن و پیش حضرت زهرا (سلام الله علیها) شفیعم باشن.

+ چقد بیرون رفتن از مشهد برام سخت شده!

+ التماس دعا


  • نظرات [ ۱۲ ]

چایی سحر


خواهرم می‌گفت "یادتونه تا چند سال قبل سحرها مامان به زووور چایی تو حلقمون می‌ریختن؟ یه استکان قبل غذا، یه استکان بعد غذا؟ که فرداش تشنه نشیم؟"
من که تازه یادم افتاده بود یه نگاه به سینی استکان‌های دست‌نخورده انداختم و با هیجان و خنده گفتم "عجب دوران دیکتاتوری‌ای بود 😁😁😁"

ما هنوز هم مجبوریم سحر، به تعداد افراد استکان بیاریم سر سفره، گرچه نود و نه درصد مواقع فقط یکیش که مال مامان باشه استفاده میشه و اون یک درصد بقیه هم مواقعیه که آقای هم یه استکان چایی می‌خورن :)


  • نظرات [ ۸ ]

ستاره می‌شمرم تا سحر چه زاید باز


خوابم میاد، خسته‌ام، دو باید پاشم، ولی هنوز نخوابیدم که بخوام پاشم!

خدایا آدمایی که باید، پشتم نیستن؛ امیدمو ناامید کردن؛ دلسردم کردن؛ هرچی زور داشتم براشون زدم؛ اما براشون موجودیتی به نام تسنیم وجود نداره.

دیگه واقعا به هیچ نقطه‌ای از این دنیا احساس تعلق نمی‌کنم، امشب فقط احساس تعلیق دارم. معلقم تو این کره‌ی خاکی، جایی که هرکسی ورای تعلقات اعتقادی و مذهبی، به یک نقطه‌ای ازش تعلق داره و من به طرز خنده‌داری مال هیچ‌جا نیستم، د‌ق‌ی‌ق‌ا م‌ا‌ل ه‌ی‌چ‌ج‌ا و ه‌ی‌چ‌ج‌ا و ه‌ی‌چ‌ج‌ا؛ و از اون فان‌تر اینکه ه‌ی‌چ‌ج‌ا و ه‌ی‌چ‌ج‌ا و ه‌ی‌چ‌ج‌ا نمی‌خواد که من مالش باشم. یه مال مجهول‌المالک که فقط نگاه کردن بلده :) به شدت سعی کردم بالاخره یه راهی پیدا کنم برای داشتن حس تعلق، واقعا هم با خودم جنگیدم. و الان از جای اولم هم عقب‌ترم. همون یه ذره‌ای هم که بود دیگه نیست. قانون سوم نیوتون چی می‌گفت؟ هر کنشی را واکنشیست، برابر و در خلاف جهت. همونقد که من خودمو هل دادم به اون سمت، هلم دادن به عقب! احساسم در این لحظه؟ یه چیزی بین آزادی و سرخوردگی. دامنه‌ی خیلی وسیعیه؟ بله هست. دو سر یه طیفه؟ بله هست. احساس من دقیقا کجاست؟ نمی‌دونم، ولی گمان میکنم به سر آزادی نزدیک‌تر باشه. من اهل هیج کجام و این فقط به هر مسیری که قصد رفتنش رو می‌کنم پیچ و تاب میده و همه می‌دونن که من اهل پیچیدگی‌هام، عاشق اینم که گره باز کنم، پله‌های بروکراسی رو زیر پام صاف کنم، مسائل چندین و چند مجهولی رو قدم به قدم حل کنم و آخر آخر کار یه صفحه‌ی صاف و یکدست، بدون هیچ قوس و انحنایی رو به روی بقیه بگیرم و بگم دیدین میشه؟ این همون طنابیه که به جای باز کردن گره می‌خواستین ببرینش. امشب پرونده‌ی این سؤال همیشگی که "چرا باید من، تسنیم باشم؟" رو بستم، از این به بعد قراره رو پرونده‌ی "چرا تسنیم نمی‌فهمه بقیه چی میگن" کار کنم. واقعا نمی‌تونم درک کنم، مثل اون کسی‌ام که تو مریخ زندگی میکنه و فضانوردایی میرن اونجا و سعی می‌کنن براش زغال اخته رو توصیف کنن و اون نمی‌فهمه! هرچی میگن ترش‌مزه است، نمی‌فهمه اصلا مزه چیه! میگن رنگش قرمزه، میگه رنگ چیه؟ میگن سرشار از آنتی‌اکسیدان و ضد سرطانه! میگه O_o؟؟؟ میگن تو اون کله‌ی پوکت چیه که اینا رو نمی‌فهمی؟ و اون نمی‌دونه کله کجاست و پوک چیه؟ الان من در نفهم‌ترین حالت ممکن خودمم.


+ یه حسیه (یا به قول شما  وظیفه و ضرورتیه) که شما داشتین از اول یا با تلاش کسب کردین و من نداشتم از اول و با تلاش هم نتونستم کسبش کنم. فلذا هر مدل صفتی هم که خواستین می‌تونین تو ذهنتون بهم بدین، قبلا هم یه نفر تو بیان علنی بهم گفته. دیگه کارم از این چیزا گذشته :)


  • نظرات [ ۱ ]

عیدمون مبارک :)




صررررفا جهت تخلیه‌ی ذهن


یه سه ساعتی هست از خواب بیدار شدم. بعد افطار و نماز کنار سجاده خوابیدم. با صدای همهمه‌ی خیلی زیاد و البته زنگ موبایلم بیدار شدم. پا شدم نشستم، تو خواب و بیداری فک کردم سحر شده و گوشی که داره بیخ گوشم زنگ می‌خوره و من زل زدم بهش داره آلارم سحر رو می‌زنه!! و بقیه دارن سحری می‌خورن و من چون باید برم شهرستان و قرار نیست روزه بگیرم بیدارم نکردن!! بالکل یادم رفته بود که تو ماه رمضون بعد اذان ظهر میریم که روزه‌مون نشکنه. گیج بودم و دوباره افتادم، ولی چند لحظه بعد هوشیار شدم. نگاه کردم دیدم ساعت ده و خورده‌ایه و یه تماس بی‌پاسخ از زن‌دایی دارم. زنگ زدم گفتن برم آمپول دختردایی رو بزنم. ظرفا رو شستم، لباسامو انداختم تو ماشین و رفتم خونه دایی. آمپولشو زدم، شیرموزتوت‌فرنگی‌بستنی :/ خوردم، دایی کلی اصرار کرد که لیوان دوم رو بریزه منم مجبور شدم بگم که خوشمزه نیست و نمی‌خورم :| نگران نباشین، خود دایی جزء آدمای صریح دنیاست و ناراحت نمیشه :)


الان برگشتم خونه، لباسامو پهن کردم، به جای اینکه بخوابم تا فردا صبح زود که قراره برم دنبال کارای اداریم خواب‌آلود و کسل نباشم، نشستم تو حیاط و زل زدم به آدرسی که رو صفحه‌ی اول مرورگرم چسبیده. خودم چسبوندم. استخاره بود؛ استخاره که نه، یه جور "خدایا بگو بالاخره چی میشه" بود. اونقدر قشنگ دراومد که حیفم اومد از یادم بره. ولی خوب اونی نشد که من برداشت کرده بودم. یک ماه و خورده‌ای پیش اومدم اینجا و گفتم چهار تا مسیر متفاوت جلوم باز شده که قابل جمع با هم نیستن و گفتم که احتمالا تا یک ماه دیگه هر چهارتاش بسته میشه. اون موقع ته ته دلم امید داشتم یکیش بشه راه زندگیم. گفته بودم چه بشه چه نشه وقتی تموم شد میگم چی بودن. الان همه‌شون تموم شدن. یکیش تحصیل تو رشته‌ی پزشکی بود، خودم بستم و گذاشتمش کنار، اگر هم نمی‌بستم به احتمال قوی خودش بسته میشد. یکیش تحصیل تو حوزه‌ی علمیه بود، من واردش شدم ولی منتفی شد. یکیش ازدواج بود با شرایط نسبتا وسوسه‌کننده، بدون اینکه نظر خانواده رو بخوام خودم بستمش. ولی به چهارمی خیلی خیلی امید داشتم، روزهام با فکرش شب می‌شد و شب‌هام با خوابش روز، کار تو کابل. از اعماق قلبم می‌خواستمش و اون استخاره‌ی لذت‌بخش هم برای همون بود. قبول نشدم ولی نمی‌خوام باور کنم. ضعف ایمانه، ضعف نیته، ضعف هدفه، هرچی که هست احساس پوچی می‌کنم. دوست دارم گریه کنم و می‌کنم. دوست دارم هق‌هق کنم ولی نمی‌تونم. دوست دارم بهش فکر نکنم، ولی با دیدن پروفایل‌های هم‌کلاسی‌هام تو زایشگاه ناخودآگاه اشکم می‌ریزه. به خودم میگم "دیوانه! اگه تو زایشگاه هم کار کنی بعد از یک سال حتتتتما تو هم حوصله‌ات سر میره و مثل هم‌کلاسی‌هات نق‌نق‌ها و گلایه‌هات شروع میشه، واسه همچین چیزی انقد جلز ولز می‌کنی؟ اینقد ضعیف؟" یه‌کم آروم میشم، ولی فقط یه‌کم. آه، کاش میشد رفت و گم شد در دل پاییز زررررد!

+ آآآه! هوا چقد خوبه امشب :) خدایا شکرت! ولی هفته‌ی بعد هوای قم 42 درجه میشه :( خدایا رحمی لطفا!
+ ان‌شاءالله که زیر پست من تکرار نمی‌کنن که لطفا هدفمند بنویسید! چون خودم به اندازه‌ی کافی درگیرش هستم :|


  • نظرات [ ۱۶ ]

جوجه می‌فروشیم :)


ای به فدای چشم تو؛ این چه نگاه کردن است؟؟؟


  • نظرات [ ۱۶ ]

شله‌زرد


دستم به کپی پیست نمیره اصلا :|

مامان بابت طرح نوار قلب اخم کرد و گفت "این دیگه چیه؟ لازم نکرده ببرین واسه همسایه" :( ولی آخرش فرستادم رفت :)



+ دومین تجربه‌ی پخت؛ اولین تجربه‌ی تزئین :)


  • نظرات [ ۲۱ ]

میان گریه می‌خندم ... ولیکن درنمی‌گیرد


در مدح مهربانی، در ذم مدعیان، در باب قلم، در شرح دنیایی که برایم فانی شده، در بسط مسائل مبتلا به و درباره‌ی خیلی مسائل دیگر فکر کردم و نتوانستم بنویسم.
مسئله این نیست که من به راحتیِ دیگران در هر مسئله‌ای اظهار نظر نمی‌کنم، مسئله این است که من واقعا به این فضا نیازمند شده‌ام. اینکه اول این جمله به دومش نامربوط است هم مسئله‌ی مهمی نیست و فقط دارد می‌گوید چرا این انسانِ محتاج با وجود اینکه می‌تواند از سیاست و آب و هوا و فرهنگ و مذهب و فلان و بیسار حرف بزند، نمی‌تواند از سیاست و آب و هوا و فرهنگ و مذهب و فلان و بیسار حرف بزند و با علاقه‌ای غیرطبیعی که علت آن برای خودش ناشناخته است، از بین تمام متدهای وبلاگ‌نویسی، روده‌درازی و روزمره‌نویسی را برگزیده و هزار جهدی که در راه تغییر آن کرده بی ثمر مانده است.


+ یادم نبود رمضان است و از وبلاگ که می‌روم باید قصد ده روز کنم! هم‌وطنان سلام :)
+ عنوان: حافظ خان

  • نظرات [ ۱۰ ]

والسلام


اللَّهُمَّ سَلِّمْنَا لِشَهْرِ رَمَضَانَ

وَ تَسَلَّمْهُ مِنَّا

وَ سَلِّمْنَا فِیهِ



+ سَلامٌ عَلَیْکُمْ بِما صَبَرْتُم [یعنی خداحافظ تا مدتی :)]


  • نظرات [ ۰ ]

کمی خاطره‌بازی


امروز صبح رفتیم خونه‌ی عسل، من که فک می‌کردم همه باهم میریم و برمی‌گردیم با شلوار تو خونه و دمپایی رفته بودم! اما الان که آقای و مامان تنهایی رفتن جای دیگه و ما بچه‌ها داریم با اتوبوس برمی‌گردیم فهمیدم همیشه باید با تجهیزات کامل از خونه خارج شد :|
خواهرم با عکس‌های عروسیش کلیپ درست کرده، گذاشته بود ببینیم. حدودا هفت سالی میشه ازدواج کرده. همه‌ی خواهر و برادرهام عوض شده بودن، یعنی خیییییلی عوض شده بودن اما من نه! عینهو همون وقتام. داداش کوچیکه‌م که انگار نوزادی بیش نبوده، الان ماشاءالله یک و هشتاده! بابای جوجه که هنوز داماد نشده بود چقده بیبی فیس بوده و البته موهاش مثل الان یه خروار! داداش کوچیکه‌م تا کمرش بود تو عکس‌ها :)) و مهندس! مهندس مو داشته هنوز 😂😂😂 الان نمی‌دونم چرا هی فرت و فرت کچل میکنه. هدهد هی نگاه می‌کرد و هی با هر عکس از خودش ذوق درمی‌کرد که داداشام یکی از یکی خوشگل‌تر و ماه‌تر! و البته می‌گفت چرا خوشگلی‌های خونواده به پسرا ارث رسیده :| خواهرم چهار تا مجلس داشت، عکس همه‌ی مجلس‌هاش شاد و خوشحال و ترگل ورگلن همگی، ولی عکس‌های شب عروسی اصلا انگار مجلس عزاست! گریه، چشم‌های قرمز و پف‌کرده، نگاه حسرت، چهره‌های مغموم! از همه ملتهب‌تر چشم‌های آقای بود. بابای جوجه هم گرفته بود تو عکس‌ها. یادمه موقع برگشت بابای جوجه پشت فرمون بود، تمام مسیر رو گریه کرد، آخر یه جا وسط خیابون زد رو ترمز و سرشو گذاشت رو فرمون و های های های های گریست :| هفت سال پیش واقعا بچه بود. (بابای جوجه یک سال و نیم از من کوچیکتره) یه نکته‌ی دیگه هم تو کلیپ کشف کردیم، تو یکی از عکس‌ها دو نفر کنار همدیگه و کنار دامادمون نشستن، این دو نفر همون دو نفری بودن که شش سال بعد با همدیگه همزمان اومدن خواستگاری هدهد که بالاخره یکیشون اوکی شد. خواهرم می‌گفت کی می‌دونست که قراره یه روزی بین این دو تا مخیر بشیم؟ واقعا کی می‌دونست؟ حتی حدس هم نمی‌زدیم :)
امروز یه بازی هم با معرفی مهندس دانلود کردم که متأسفانه تمام روز داشتم بازی می‌کردم :| بازی نمی‌کنم، گاهی هم که می‌کنم تا ته در آوردن شورش میرم جلو بعد به راحتی دیلیت می‌کنم :) اسمش کوئیز آو کینگزه.


  • نظرات [ ۲ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan