مونولوگ

‌‌

بچه، بودنش یه‌جور بلاست، نبودنش یه‌جور دیگه!

 

امروز یه خانمی اومده بود مطب با یه شکایت غیرمرتبط با بارداری. خانم دکتر سونو کرد دید تو ماه هفتم حاملگیه، درحالی‌که خود دختر خانم خبر نداشت! اینو که فهمید بنا رو گذاشت بر گریه و حالا گریه نکن کی گریه کن. فهمیدیم تو دوران عقده. دکتر گفت شوهرت هست که باهاش صحبت کنم؟ گفت شوهرم هیچی، حالا جواب خانواده‌مو چی بدم؟ دکتر هم کلی نصیحت کرد و گفت فکر انداختن بچه رو از سرت بیرون کن که خیلی خطرناکه و زود جمع‌وجور کنین برین سر خونه زندگیتون. تازه اگه یه وقت این بچه رو از دست بدی، با شرح‌حالی که دادی، ممکنه این بارداری اول و آخرت باشه و به نفعته همینو نگه داری، وگرنه ممکنه بعدا مجبور بشی بدویی دنبال بچه و کلی از این حرفا. دختره همچنان گریه می‌کرد. خانم دکتر هم شوخی می‌کرد اگه نمی‌خوای، به دنیا بیار بده به من، من دختر ندارم. بعدا خواهر دکتر که پرستاره و از خانم دکتر بزرگتر و بچه هم نداره، اومد پیش من با خنده و شوخی گفت بهش بگین اگه نمی‌خواد، به دنیا بیاره بده به من، شوهرمم وکیله کارای قانونیشو می‌کنه.

 

خدا هم به یکی که ده بیست ساله بچه می‌خواد نمیده، بعد این بنده خدا رو اینطوری امتحان می‌کنه.

واقعا چه حس عجیبی خواهد بود اینکه ناگهان بفهمی بارداری و دوران بارداریت هم فقط دو سه ماه خواهد بود!

 

  • نظرات [ ۱۵ ]

مزرعه

 

ریحانه شلخته غذا خورده بود و برنج اطراف بشقابش مونده بود. امیرعلی اومد گفت باید غذاتو کامل بخوری و بشقابتو تمیز کنی. خاله تسنیم، اون ماجرایی که قبلا برای من گفتی رو به ریحانه بگو. ریحانه خوووب گوش کن ببین خاله چی میگه.

منم با یه نگاه قُلمُرادوارانه گفتم هاع؟ کدوم ماجرا؟ من یادم نیست خودت تعریف کن 🤪 🥴

بعد گفتم ها خب نگا ریحانه، این دونه‌های برنجو می‌بینی، بعضی آدما تو دنیا هستن که گرسنه‌ن و همین دونه‌های برنجم ندارن که بخورن. پس ما که داریم نباید اسراف کنیم و اینا رو بریزیم دور.

شرط می‌بندم حتی یک کلمه‌شم نشنیده، فک کنم اختلال کم‌توجهی بیش‌فعالی داره ://

 

+ عاشق امیرعلی‌ام که حرفی که خودم یادم نیست چی بوده و کی بهش زدم روش اثر کرده و آره الان که یادم میاد قبلا اونم بشقابشو تمیز نمی‌کرد 😊

 

  • نظرات [ ۰ ]

اگه مجری خواسته بودن به مراتب راحت‌تر قبول می‌کردم

 

اینکه چرا نوشتنم قفل شده، الله اعلم! الان نمی‌دونم اینایی که می‌خوام بگم رو چطوری سرهم کنم.

خلاصه‌ش اینه که ما یه شکری خوردیم، پارسال بهار، دسته جمعی، با بچه‌ها، یه سر رفتیم آق‌قلا! نمیگم تو کدوم برنامه، ولی خب تو یه برنامه‌ی تلویزیونی دعوت شدم بابتش و حالا یه دستم تسبیحه، یه دستم مفاتیح‌الجنان که کسی برنامه رو نبینه. کلهم یک دقیقه هم شاید صحبت نکرده باشم، ولی همه‌ش چرت‌وپرت گفتم. آقا لعنت به دوربین، اصلا صدام درنمیومد، چه برسه به اینکه مغز قفل شده‌م بخواد فکر کنه.

انقدر التماس کردم که منو حذف کنن از برنامه، نشد. اول که زنگ زد گفت دکتر فلانی شما رو معرفی کرده و... گفتم نه. گفت دکتر هم گفته که احتمالا میگی نه، ولی گفته بگیم حتما بیا. گفتم جایگزین زیاده، گفت با اختلاف زیاد بیشترین رای رو شما آوردی. گفتم من اصلا نمی‌دونم چی به چیه، گفت نگران نباش، مثل فلان و فلان برنامه است. نگفتم اینایی که میگی رو اصلا ندیدم! گفتم دو ساعت مهلت بده فکر کنم لااقل. گفت مهلت نداری، رو حرفایی که می‌خوای بزنی فکر کن، فردا صبح بیا :| باز بعدا یه طومار نوشتم که فکر کنم رکورد بلندترین پیام تاریخ واتساپ رو به خودش اختصاص داده باشه و برای یکی دیگه‌شون فرستادم. مذاکرات واتساپی هم تاثیری نکرد. هر دلیلی می‌آوردم رد می‌شد. امروز که رفتم سر ضبط، اون همه آدم و دوربینو دیدم، به معنای واقعی کلمه گرخیدم! اینطوری 🥶🥵😱 می‌خواستم برگردم. نیم ساعتی بدون اینکه خودمو معرفی کنم، رو صندلی نشستم نگاه کردم. بعضیاشون نگاه‌های پرسؤال می‌کردن، ولی چیزی نمی‌گفتن. تا اینکه بالاخره از گرخیدگی دراومدم و رفتم معرفی کنم خودمو، خودشون زودتر گفتن خانم فلانی؟ شاید داشتن بهم فضا و زمان می‌دادن. باز هم کلی صحبت کردم، هی گفتم من برنامه‌تونو خراب می‌کنما! هی خندیدن. آخرش هم واقعا برنامه رو خراب کردم :| یعنی به من باشه این برنامه رو پخش نمی‌کنم. به خانواده هم تاکید مؤکد کردم به احدالناسی حرفی نزنن. خدای نکرده آبروم میره، دیگه چطوری تو در و همسایه سرمو بالا بگیرم؟ میگم شماهام یه‌وقت از رو بیکاری نرین بگردین، چون مطمئنا پیدا نمی‌کنین. اطلاعات که ندارین، بعد تازه اونا خودشونم نمی‌دونستن اصلا کی قراره پخش بشه. منم حتی نمی‌دونم برنامه مال کدوم شبکه هست! گفتم یه‌وقت کسی خودشو خسته نکنه :)

 

+ یک چیز واقعی بگم و اون اینکه اهل عمل واقعی، واقعا کمه و واقعا در سکوت کار می‌کنه. اگه بقیه‌ی آدمای جلوی دوربین هم به اندازه‌ی من اهل عمل باشن، این تلویزیون کلهم یه شوآف بزرگه. کار میشه، نمیگم نمیشه، ولی فکر نکنید اینایی که تو تلویزیونن همه‌ی کارا رو کردن. بقیه کار کردن، بعد برنامه رو از روی چند تا سوژه‌ی خوشگل ساختن. (گفتم اگه بقیه هم مثل من بوده باشن)

 

  • نظرات [ ۴ ]

البته به دانندگان جایزه تعلق نمی‌گیرد

 

امروز چند بار به اینوریدر سر زدم، ولی فقط یک نفر پست جدید گذاشته بود. یه‌کم تعجب کردم و ضمن تعجب به لیست و گروه‌ها نگاه کردم دیدم اکثر وبلاگ‌ها به رنگ قرمز دراومدن! یعنی غیرفعال شدن. مطمئنا همه یک شبه تصمیم نگرفتن وبلاگشون رو حذف کنن یا تغییر آدرس بدن یا rssشون رو غیرفعال کنن. جالب اینکه وبلاگ خودمم غیرفعاله 😃

کسی می‌دونه چرا اینطوری شده؟

 

  • نظرات [ ۶ ]

مصادف با اول ربیع

 

بچه‌ها ما جشن ازدباج داشتیم امروز. ببخشید که دعوتتون نکردم. خودمونم ناگهانی در مراسم قرار گرفتیم. حالا جشن ازدباج کی بود؟ ننه بابامون :))) خدا خیرشون بده، کاغذبازی هم می‌کنن، باید اینجوری مفرح باشه.

قضیه اینه که مهندس داره کارای تبدیل وضعیتش رو انجام میده، از دانشجویی به اقامتی. گفتن باید دفترچه ازدواج پدر و مادرت رو بیاری. قانونی که زمان من و خواهرام نبود. مرد حسابی، دفترچه ازدواجمون کجا بود سی و شیش سال قبل؟ گفتن حالا باید درست کنین. یعنی با وجود شش عدد بچه‌ی خرس گنده، شش عدد شاهد غیرقابل انکار، که مدارکشون به نام همین پدر و مادره بهشون ثابت نشده و فقط باید رو یه کاغذ مخصوص نوشته بشه تا ثابت بشه. دیگه دیشب برداشتیم عاقد آوردیم (الکی مثلا)، صورت‌جلسه نوشت، شاهدا امضا کردن، امروز هم با پنج نفر شاهد مرد عادل بالغ رفتیم ثبتش کردیم (توی کنسولگری)، حدود دو تومن پول هم تحویلشون کردیم اومدیم. حالا شاهدا کی بودن؟ دو تا برادر آق‌دومادبزرگه که همسن برادرای منن، بیست و سه چار ساله! دوست آق‌دوماد بزرگه که هم‌سنای خود آق‌دوماده و نمی‌دونستیم بین جمعیت چطور پیداش کنیم، چون تا حالا ندیده بودیمش! دایی مامانم که از خودشون خیلی کوچکتره (مامانم چهارده سالگی ازدواج کرده، داییشون شاید مثلا تو گهواره بوده اون موقع)! و شوهرخاله‌ی مامانم که خب تنها مورد معقول و منطقی بود. اینا به لفظ اشهد بالله شهادت دادن که این زن و مرد مجرد بودن (ازدواج دیگه‌ای نداشتن) و تو سال فلان با هم ازدواج کردن.

دایی مامانم می‌گفت مبارک باشه ازدواجتون، ولیمه و شیرینی‌شو کی میدین؟ مامان هم می‌گفتن هر وقت کادوی سر عقد رو دادین! می‌دونین هم که رسم، سکه و ایناست :))) [البته این حرف کلا بنیان نداره، چون ما اساسا رسم کادوی سر عقد نداریم.]

می‌دونین که خارجیا بعضا تو مراسم ازدواج پدر و مادرشون حضور دارن. ما هم که خب بالاخره خارجی محسوب میشیم دیگه، مگه غیر اینه؟ :))

 

  • نظرات [ ۹ ]

پلتفرم

 

پلتفرم رو با انگل مقایسه می‌کنن. ولی تاثیری که پلتفرم روی من گذاشت اصلا با انگل قابل قیاس نبود. من بعد از پلتفرم دیگه اون آدم سابق نمیشم :دی بسیار رک و صریح و با شدت و حدت وضع و حالمون رو کوبید تو صورتم. من؟ هاج و واج!

اگر مثل من دوست دارید حتی موضوع فیلم براتون نامعلوم باشه و تو فیلم دیدن همیشه غافلگیر بشین و اگه این فیلم رو ندیدین و قصد دارین ببینین بقیه‌ی پست رو نخونین.

تو یکی از نقدهاش در مورد بچه‌ای که بالادستی‌ها از وجودش مطلع نبودن، لال بودن بچه و مامانش، طبقات اضافه‌ای که باز هم از وجودش مطلع نبودن و... چیزهای جالبی گفته بود. واقعا همین‌طوره. اون‌هایی که اون بالاها هستن (یا ماهایی که این بالاها هستیم) اصلا حتی نمی‌تونیم تصور کنیم تا چه حد پایین‌تر از ما و شرایط بدتر از ما وجود داره. من به خواهرم می‌گفتم الان احساس می‌کنم ما تو اون طبقه‌ی چهل و هشت اول فیلمیم. اصلا طبقه‌ی مرفهی نیست، ولی واقعا ممکنه تا پونصد طبقه پایین‌تر از ما وجود داشته باشه. زده روح و روانمو داغون کرده. همه‌ش حس می‌کنم دارم سهم غذای بقیه و سهم زندگی بقیه رو راحت می‌ریزم تو آشغال‌ها.

 

  • نظرات [ ۱۰ ]

نمی‌دونم تو این دانشگاه‌ها چی یاد بچه‌های مردم میدن!

 

چند روز پیش با خواهرم تو مطب دکتر بودیم که یه خانوم جوون و شیک و پیک اومد تو و با لحن طلبکارانه به منشی گفت من از این خانوم جلوترم، اول به من نوبت بدین (اشاره به خانوم کناریش) و با همین اولین حرکت کلی ادعا و تفاخر به سر و روی همه پاشید. بعد که منشی بهش گفت کارت بکش، پنج شش بار با دو تا کارت مختلف کارت کشید و هر دفعه به جای چهل و نه هزار و هفتصد تومان، چهل و نه میلیون و هفتصد هزار تومان می‌زد و دستگاه خطا می‌داد! چند بار خواستم برم بهش بگم اشتباه می‌زنه، ولی یاد یه خاطره‌ی بد افتادم و بیخیال شدم.

چند روز پیش‌ترش هم داشتم از غرفه‌های کتاب مترو برای خواهر/برادرزاده‌هام کتاب می‌خریدم. تخفیف خورده بود و دونه‌ای سه تومن شده بود! (واقعا سه تومن بود!) هشت تا برداشتم و دادم به فروشنده که دختر جوانی هم‌سن‌وسال خودم بود، شمرد، گوشیش رو درآورد، ماشین‌حساب رو باز کرد (تا همین‌جاش فک من افتاده بود و به زور با دست نگهش داشته بودم)، بعد نوشت 3+3+3+3+3+3+3+3، بعد باز شمرد ببینه چند تا 3 نوشته، بعد گفت میشه 24 تومن! در اینجا بود که دیگه اختیار فک از کف دادم و خرده‌ریزه‌های دندونامو از رو زمین جمع کردم اومدم بیرون از مترو.

 

سخنی با دردانه: دردانه، دلبندم، دردانه‌ی مامان و بابات، قبول دارم بسیاری از کارها می‌تونه مجازی بشه و خیلی هم خوب است و اینا، ولی بدان و آگاه باش، اگه یک کاره‌ای هم بشی تو مملکت، بازم گره این مشکل باز نخواهد شد، چون تصمیم‌گیرنده که یک نفر نیست. کار انقلابی می‌خواهد، کار انقلابی!

 

بچه‌ها راهی برای پاک کردن لکه‌ی الکل از روی کیف سراغ دارید؟

 

  • نظرات [ ۱۵ ]

کار خوبه خدا درست کنه، سلطان محمود خر کیه؟

 

من نمی‌دونم خدا چرا اینجوری می‌کنه؟ امروز یک اتفاق بد افتاد و می‌تونست عواقب بسیار بسیار بدتری داشته باشه. حتی بدتر از چیزی که به ذهن بعضی‌هاتون خطور می‌کنه. و من اونجا به خدا گفتم خدایا ما روزه می‌گیریم و دعای عرفه می‌خونیم و اینا، بعدش یه دعایی می‌کنیم و یه چیزایی می‌خوایم دیگه؛ خب؟ من امروز هیچ دعایی نمی‌کنم و هیچ حاجت دیگه‌ای هم نمی‌خوام. فقط همین یکی رو اوکی کن، خب؟ (درحالی‌که هنوز عرفه هم نخونده بودم حتی!) بعد نمی‌دونم واقعا چطور شد که دلم خیلی آروم گرفت و تا حد زیادی، مثلا نود و سه درصد، از ذهنمم حتی رفت بیرون اون موضوع. طوری که اون موقع حالیم نبود چطوره که آرومم و بعدا که برگشتم فکر کردم، دیدم اتفاق نادری افتاده برام که آروم بودم. حالا این آرامش هیچی، بعد یکی دو ساعت، اوضاع نه تنها از حالت بغرنجی خارج شد که حتی از اولش هم بهتر شد! اگه اون اولش بهم می‌گفتن اینطوری تموم میشه باور نمی‌کردم، ولی چیزی بود که شده بود.

حالا من سؤالم اینه که حتما باید به ته ته ته خط برسیم که خدا اینطوری جواب بده؟ حاجت گرفتن بدون اینکه مضطر شده باشیم ضرر داره؟ نمی‌دونم، ولی می‌دونم هرجا واقعا هیچ (معنی هیچ رو که حتما با گوشت و پوستتون حس کردین دیگه؟) راه دیگه‌ای نداشتم و زنبیل تدابیرمو گذاشتم زمین و گفتم اینو یا خودت درست می‌کنی یا درست‌بشو نیست، خیلی (معنی خیلی رو هم حتما می‌دونید؟) سریع (و همین‌طور معنی سریع رو؟) و من حیث لا یحتسب کار درست شده.

 

  • نظرات [ ۰ ]

 

امشب تو آینه که نگاه می‌کردم، ناگهان احساس کردم با این بدن بیگانه‌ام. احساس کردم خیلی غریبه است، شبیه یکی که تو خیابون ببینی. هرچی به چشماش خیره شدم تا یک کمی خودمو ببینم ندیدم. راستش تقریبا همیشه نسبت به خودم حس مطلوبی داشتم، یه چیزی در حدود خیلی راضی بودن از ظاهرم، ولی امشب انگار که روح از این بدن رفته باشه، حس یه جنازه‌ی بی‌ارزش داشتم نسبت بهش. اونم وقتی که داشتم تو آینه نکات مثبت رو می‌دیدم. اوف، حس عجیبی بود و عجیب‌تر اینکه هیچ زمینه‌ای نداشت. نه فلسفی‌طور شده بودم، نه درگیری ذهنی داشتم، نه کتاب یا مطلبی خونده بودم، نه تو فضای معنوی بودم، نه ناامید بودم، نه خوشحال بودم، نه گناه بزرگی کرده بودم، نه کار خوبی کرده بودم؛ غرق زندگی خیلی خیلی معمولیِ روزمره بودم، برای همین شوکه‌کننده بود. همین‌طور که به آینه خیره شده بودم نمی‌تونستم چشم از چشمش بردارم. دستمو حرکت می‌دادم و می‌گفتم واو، من، بدون اینکه جسم داشته باشم قدرت اینو دارم که به این جنازه دستور بدم و اون با اینکه می‌دونه خودش هیچی نیست و اونی که اصلیه منم، بدون هیچ شکایتی همه‌ی دستورات منو اجرا می‌کنه. و اون وقت من صرفا دنبال چیزهایی‌ام که این جسد رو خوشحال کنه.

خیلی احمقانه است، ولی داشتم کم‌کم تصمیم می‌گرفتم که برم یه چاقویی چیزی بردارم، یه جایی از دستشو ببرم، بهش بگم ببین، رئیس منم. دیدی می‌تونم هر کاری خواستم باهات بکنم؟ و با این فکر نه درد که قدرت برام تداعی شد. شاید اونم یا جاهایی می‌تونه بهم دستور بده، چون کم‌کم منو از جلوی آینه عقب کشید تا ارتباط چشمی‌مون قطع شد.

 

  • نظرات [ ۰ ]

با حفظ فاصله ی اجتماعی

 

Designed By Erfan Powered by Bayan