مونولوگ

‌‌

چرا رمز گوشی منو همه دارن؟

تو عید یه بار بابای جوجه گوشیمو گرفته بود رفت تو موزیکا و همینطوری تند تند رد می‌کرد. یه دفعه دیدم آقای دچار شروع کرد حرف زدن!!! "سلام عرض می‌کنم خدمت همه بلاگرای محترم..." چشام گرد شد، ولی داداش رد کرد. چند تا که رد شد یه دفعه صدای گندم دراومد! نفسم حبس شد. اینم رد شد. باز چند تا رو رد کرد رسید به صدای آقای دایی! اینو گذاشت یکم حرف زد، گفت "این چیه؟" میگم "هیچی! یه وویسه!" انگار بقیه مووی بودن!!! باز یکم گوش داد گفت "داره کردی حزف می‌زنه!" میگم "آره، یه وویس کردیه!" باز رد شد و همینطور داشت جلو می‌رفت که دیگه گوشی رو با رعایت جوانب احتیاط ازش گرفتم تا به صدای پرتقال دیوانه و آقاگل و دکتر سین نرسیده! بعدم دیلیت :)

+ وویس‌ها رو دانلود کردم، گوش دادم بعد یادم رفت حذف کنم!
+ اگه یکم سوال جواب می‌کرد قشنگ اینجا لو می‌رفت...

پ.ن: نظرات اسپم وبلاگ خیلی زیاد شده، مجبورم کد امنیتی رو فعال کنم؛ شرمنده :)
  • نظرات [ ۶ ]

تعریف هم به ما نیومده!

+ آرتمیس

× بفرما

+ خیلی عالی هستی 😍😍😍😍

× از چه نظر؟
    احساس خودشیفتگی بهم دست داد 😂😍

+ حق داری!
    نتم داره تموم میشه ای وای!
    بعد بهت میگم 😍


و + همچنان نت داره و همچنان آنلاینه :)
و من نگفتم چرا طفره میری و نگفتم می‌دونم می‌خوای چی بگی.
و چقد فاصله احساس می‌کنم بین من و من.
و چقد دلم می‌گیره از این من.
و چقد اون من رو دوست داشتم و دارم.
و نمی‌دونم کی ممکنه این من رو دوست داشته باشه وقتی خودم ندارم...


  • نظرات [ ۲ ]

اندر احوالات آشپزی

ما خواهر برادرا کمی تا قسمتی بدغذا تشریف داریم! مثلا غذایی که با روغن حیوانی (روغن دنبه!) پخته بشه نمیخوریم، چون بوی خاصی میده. یا مثلا یکی شیر گرم نمی‌خوره، چند نفر آبگوشت نمی‌خورن، کلهم سبزیجات (سبزی خوردن، کدو، بادمجان و...) خیلی کم میخوریم و یه سری از این عادات که تو هر خونه‌ای هست.
دیشب میخواستیم کباب‌تابه‌ای بپزیم که مامان گفتن با روغن زیتون(ی که یک سال و خورده‌ایه تو یخچاله و استفاده نشده) سرخ کنیم. من تو دلم موافقت کردم، ولی عسل گفت بد میشه و اهالی غذا نمی‌خورن، از همون روغن معمولی استفاده کنیم. مامان هم گفتن پس برای من و باباتون با روغن زیتون بپزین، برای خودتون معمولی. ما هم برای مامان و آقای دوازده تا در نظر گرفتیم و جدا سرخ کردیم. بعد که غذا آماده شده، میبینیم یه بوی خوبی از کباب‌های زیتونی بلند شده که بیا و ببین! اول عسل گفت "منم از همینا می‌خورم"، منم گفتم "من که از اول می‌دونستم با این بهتر میشه، منم از اینا می‌خورم" سفره که پهن شد، هدهد گفت "چرا خودتون از اون خوبا میخورین به ما نمیدین؟" مهندس گفت "میدونستم اینا خوشمزه‌ترن، منم میخوام!" داداش کوچیکه که از همه بدغذاتره، آروم به عسل گفت "یه دونه از اونا بهم بده، ببینم چه مزه‌ایه!"
خلاصه که ما آموختیم چه کنیم برای راغب کردن اهالی به غذایی که احتمال میره برای خوردنش مقاومت کنن! ما این یک سال با این پیش فرض که ممکنه طعم یا بوش به مذاق خانواده خوش نیاد، هیچ غذایی با این روغن نپختیم. حالا فهمیدیم گذشته از سالم بودنش، غذا خیلی خوشمزه‌تر هم میشه.

این هم از کیکی که به علت در دسترس نبودن چاقو، با دست مبارک تقسیم کردم :)

  • نظرات [ ۷ ]

ناقلای سه ساله!

بره‌ی ناقلا: خاله آرتمیس پتو بیار برام!

عسل (مامانش): بگو لطفا خاله!

بره‌ی ناقلا: لطفا.

عسل: بگو خاله جون، قربونت برم، عزیز دلم... :)

بره‌ی ناقلا: :/ اصلا به خاله هدهد میگم. خاله جون، عزیز دلم، قربونت برم، برام پتو بیار :)

عسل: o_O

من: o_O

هدهد: O_O :):):):):) *_*

بره‌ی ناقلا:...

  • نظرات [ ۵ ]

تخم‌مرغ

مواد لازم جهت ساخت تخم‌مرغ پوست‌پیازی:

- یک تا تخم مرغ

- قدری سرکه

- چندی زمان

- یک نفر معلم برادر کلاس دهمی که دستور انجام کار عملی بدهد.


طرز تهیه:

تخم مرغ را درون سرکه بینداخته و اجازه دهید زمان کار خود را بکند.

پس از اینکه کار زمان به اتمام رسید، شما بایستی آن را درآورده و چیلیک چیلیک عکس بگیرید و سپس به وسیله‌ی عکس‌های مذکور، نرم‌افزار جدید ادیت عکس خود را امتحان بنمایید نقطه

egg



+ تخم‌مرغ برنگشت، وگرنه حتما میپختمش ببینم چه مزه‌ای شده!

+ چرا دانش‌آموزان رشته‌ی ریاضی، درس آزمایشگاه دارند و قلب و شش گوسفند تشریح می‌کنند؟؟؟

  • نظرات [ ۷ ]

قانون مورفی

تو هر بخشی از زندگیم، قانون مورفی حاکم نباشه، اومدن آقامیرزام (شوهر خواهرم) به خونه‌ی ما کاملا از این قانون تبعیت میکنه :)

وقتی تمام ظرف‌ها رو شستم و فقط مونده سینک رو آب بکشم؛

وقتی فیلم یک دقیقه مونده که تموم بشه یا بدتر از اون به جای حساسش رسیده؛

وقتی دو لقمه به انتهای غذام مونده؛

وقتی وروجک بعد از کلی لالایی تازه رو پام خوابش برده؛

وقتی تازه از بیرون اومدم و تازه لباس راحت پوشیدم؛

شک نکنید که اگه قرار باشه ایشون بیاد، در یکی از موارد بالا خواهد آمد... بله، او خواهد آمد:)


+ ایشون بسیار مرد مؤدب و با شخصیتی هستن، منتها نمیدونم چه نسبتی با جناب مورفی داشتن که مصرن حتما قانونش رو رعایت کنن!

  • نظرات [ ۶ ]

فرزند خائن پاییز، که برف را عاشق است...

هدهد گفت: تا حالا دونه‌های برف رو از نزدیک دیدین؟ خیلی شکل‌های قشنگی دارن! هیچ دو دونه‌ای هم شبیه هم نیستن. واقعا عجیب و جالبه :)
یک لحظه با خودم گفتم این سی سانت برفی که نشسته روی زمین، شامل تعداد بسیار زیادی از همین دونه‌های منحصر به فرده. واقعا چه لزومی داشته خدا روی این توده‌ای که هیچ‌کس هنر به کار رفته‌ی توش رو نمی‌بینه، انقد با جزئیات کار کنه (نعوذ بالله انگار خدا مثل ما و با اهدافی شبیه ما کار می‌کنه!) حس کردم این همه ظرافت به هدر رفته! ولی بلافاصله با خودم گفتم چقد خودمحور شدم! واقعا فک کردم اصل این جهان ماییم و بقیه‌ی موجودات و اشیاء متفرعات دنیان؟ ما نبینیم یعنی تمام؟ ما مگه کی‌ایم؟
  • نظرات [ ۸ ]

الانسانُ حَریصٌ عَلى ما مُنِعَ...

حدود یک شبانه روزه که چیزی نخوردم! دلیل خاصی هم نداره. نه کم‌اشتها بودم، نه ناراحت، نه گرفتار، نه مریض، نه هیچ چیز دیگه :) گاهی زمان همینطور میگذره و آدم احساسش نمیکنه. حتی به این فکر نمیکنه که گشنه‌شه یا نه! حتی احساس ضعف هم نمیکنه. واقعا این روزی که گذشت رو چطوری بذارم کنار روز اول ماه رمضون؟ احساس نکردن ۲۰ ساعت گرسنگی بدون آمادگی قبلی، در کنار تحملِ سختِ فقط ۱۶ ساعت گرسنگی با سحری مفصل؟ جسم من که تغییری نکرده، فقط تو این ساعتای اخیر مشغله‌ام چیزی غیر از شکم بوده.

یاد بعضی رزیدنتای بیمارستان افتادم که روزای شیفتشون روزه نمیگرفتن چون میگفتن دو یا سه روز پشت سر هم شیفتیم. حالا تو شیفتاشون بنده‌خداها چیز خاصی هم نمیخوردن. یعنی وقتشو نداشتن. شاید گاهی بیشتر از یه روزه‌دار ناشتا میموندن. ولی همین که الان میدونی نمیتونی چیزی بخوری، کل ذهنتو درگیر میکنه و مشغله‌ی ذهنیت میشه. اینجاش سخته نه اصل گرسنگی.

  • نظرات [ ۵ ]

تصور کن که می‌کوبد کسی بر در، که‌ای؟؟؟

از کلاس برگشتیم هرچی در زدیم باز نکردن. یعنی کسی خونه نبود. و ما در برف و بوران (بخوانید نم‌نم باران) پشت در ماندیم! چاره‌ای نداشتیم جز اینکه بریم خونه دایی. (خونه بغلی!)

یک ساعت اونجا بودیم که داداش زنگ زد. اون‌هام اومده بودن خونه ما و پشت در مونده بودن. ما هم دعوتشون کردیم به منزل دایی جان.

حدود یه ربع بیست دقیقه بعد، زنگ در رو زدن. خواهر جان بود با بره‌ی ناقلا و وروجک و مادرشوهرش که اومده بودن خونه‌ی ما و طبیعتا پشت در مونده بودن و طبیعتاتر اومده بودن اینور!

نیم ساعت بعد گوشیم زنگ خورد. دیدم داداش کوچیکه است و از خونه زنگ میزنه. (مجرم اصلی پشت در موندن ما) پرسید کجاییم و... پنج دقیقه بعد اونم پیش ما بود.

اندکی بعد مهندس از شهرستان رسید. ترمش تموم شده و بعد از سه هفته میومد خونه. اونم جلو جلو زنگ زدیم گفتیم بیا همینجا :)

سر سفره فهمیدیم که پدر و مادر گرام هم حرکت کردن به سمت منزل. چیه؟ فک میکنین اون‌هام هوار شدن رو سر خانواده‌ی دایی؟؟؟ خوب درست فکر کردین :)

زن‌دایی بنده خدا هر مهمون جدیدی وارد میشد یه چیزی به شام اضافه میکرد. دیشب شب آخر گروه ۱۳ برنامه دستپخت بود و مثل هر شب یه چالش جدید داشتن. ما هم به زن‌دایی میگفتیم شمام تو یه چالش شرکت کردین! و الحق که تبدیل غذای چهار نفره به غذای شونزده نفره یه چالش واقعیه...


+ چقد خوشحال شدم اونی که میخواستم تو دستپخت اول شد! ولی بنظرم جایزه‌اش خیلی متناسب مسابقه نبود...

  • نظرات [ ۵ ]

توَهّم خود راستگو پنداری!

عجب! دلم خوش بود اگه هر خطایی دارم، خوبه که حداقل دروغ نمیگم. بنده خدا اومد و این توهم هم دود شد رفت هوا!

یکی دو ساعت پیش تنها تو خونه بودم که زنگ در رو زد. اومد تو و باز مثل همیشه چیزهایی میگفت که اصلا به من ربط نداشت. و مثل همیشه همونجور در حالت ایستاده میرفت رو ریپیت! و باز و باز و باز! البته این بار بنده‌خدا افتاده بود رو دور تعریف از ما! اصلا دوست نداشتم بمونه ولی گفتم بفرمایین بشینین چایی بیارم براتون. و مثل همیشه همونجور که میگفت نه دیگه میرم، ایستاده بود و حرف‌های قبلیش رو با همون لحن و با همون جمله‌بندی تکرار میکرد! همیشه مامان بودن و بالاخره یه طرفه میشد، حالا تنها بودم... چند دفعه دیگه هم تعارف کردم و خیلی خوشحال شد که منِ خشکِ سرد تمایل دارم بشینه پیشم و نشست! راستش تو دلم خیلی پشیمون شدم که چرا تعارف کردم و هی با خودم میگفتم کاش رفته بود. چایی آوردم. شروع کرد با تفصیل قصه‌ای از امام جعفر صادق تعریف کرد به این مضمون که امام با یکی از اصحابشون تا در خونه اومدن و بدون تعارفِ "بفرمایید تو چایی در خدمت باشیم" ازش خداحافظی کردن. فرزندشون پرسیدن اون که نمیومد چرا تعارف نکردین؟ امام هم فرمودن من آمادگی اومدنش رو نداشتم، این تعارف از مصادیق دروغه و دروغ از همینجا پایه میگیره!

اصلا انگار داشت برای تأدیب من تعریف میکرد! (در واقع اینطور نبود و بحث ناگهان به اون سمت رفت و چه خوش رفت!) چند دقیقه از دروغ من نگذشته بود که برملا شد! بعدش دیگه از بودنش معذب نبودم، انگار میخواستم تعارفم رو از حالت الکی دربیارم و واقعا خودم رو از بودنش خوشحال کنم! نوشدارو بعد مرگ سهراب در واقع...

  • نظرات [ ۳ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan