مونولوگ

‌‌

 

نمی‌دونم چرا صبح‌ها که می‌شینم پشت فرمون، آینه وسط رو میدم بالاتر و شب‌ها که برمی‌گردم میدم پایین‌تر. اوایل با خودم می‌گفتم شاید صندلی رو که جابجا کرده‌م، جای شب قبل یا صبح نیستم الان (چون بلافاصله بعد خاموش کردن ماشین، صندلی رو تا ته میدم عقب که جام آزاد شه یا راحت‌تر پیاده و سوار شم)؛ ولی الان فهمیده‌م نههههه، صندلی رو دقیقا جای قبلش برمی‌گردونم، ولی صبح و شب به زاویه‌های متفاوتی از آینه نیاز دارم. سه تا فرضیه هست، یا من شب‌ها قد می‌کشم، یا روزها تو کارگاه زیر فشار کار کمرم خم میشه، یا وقتی یه تایم طولانی ماشین یه جا بمونه، جن‌ها قرضش می‌گیرن و آینه رو واسه خودشون تنظیم می‌کنن :/

 

+ کس دیگه‌ای هم حس کرده وقتی با سرعت از کنار یه ماشین دیگه رد شی، ماشین خودبخود به اون سمت کشیده میشه؟ انگار یه جاذبه‌ی مغناطیسی ایجاد شه. فرمونمم درسته و نمی‌کشه.

 

  • نظرات [ ۰ ]

 

از وقتی فهمیده‌م زن‌دایی زن‌داداشم، برای عروسی داداشم، لباس چهارده میلیون تومنی خریده، دیگه انگیزه‌ای ندارم برم لباس بخرم :))) هرگونه تلاشی مبنی بر اینکه بخوام نشون بدم اصل کاریشون منم (اشاره به یه سری اشعار در این مجالس) قطعا به شکست منجر خواهد شد 😆 تازه تو مجلس شیرینی‌خوری هم من لباسی که از قبل داشتم و کل فامیل دیده بودن رو پوشیده بودم، زن‌دایی خانم مذکور، پنج تومن ناقابل پول لباس داده بودن 😊 ای بابا، دیگه چه‌جوری باید بگه "هل من مبارز؟"؟ بنده در این لحظه این رقابت! ناعادلانه رو ترک گفته و مسابقه رو به n تا حریف محترم واگذار می‌کنم 🤣😂 باشد که همگی جمیعا برنده باشند.


رو به حسیــــــن (ع)

 

من ایرانم و تو عراقی، چه فراقی، چه فراقی

بگیر از دلم یه سراغی، چه فراقی، چه فراقی

.

دوری و دوستی، سرم نمیشه وُ، هیچ‌کجا واسه‌م، حرم نمیشه وُ، دارم می‌میرم

کربلا واسه‌م ضروریه حسین، اربعین اوضاع چه جوریه حسین؟، دارم می‌میرم

.

.

.

این مدت این مداحی توی ماشینم رو تکرار بود...

و عمرا فکر نمی‌کردم امسال برم...

حالا تو خاک عراقم...

.

.

.

علی مدد :)

 

  • نظرات [ ۶ ]

جیم‌جیم در سرزمین عجایب

 

ظهر که جیم‌جیم، تو خونه‌مون، روبروم، اون سمت میز نشسته بود، یه لحظه فکر کردم چقدر این صحنه غیرواقعی و تخیلیه. حس می‌کردم مثل حباب شکننده است و اگه به سطح لحظه دست بزنم، می‌ترکه و از خواب بیدار می‌شم. جیم‌جیم؟ تو خونه‌ی ما؟ کنار خانواده‌ی من؟ در حال خوردن قیمه‌ای که خودش از صبح پخته؟ خب من هیج‌وقت تا به حال، نشده که دوستام بیان خونه‌مون. البته کمتر از انگشتای یک دست شاید شده، ولی اینطوری که شام و نهار بمونن یا اینکه خودشون پاشن غذا درست کنن اصلا! منم فک کنم از فشار خواب، بداخلاق بودم امروز. کاش خیلی سرحال می‌بودم و بیشتر خوش می‌گذشت. همه‌ی کارا رو گذاشتم جیم‌جیم انجام داد :| حتی ظرفای ظهر رو هم شست و رفت سر کار. من امروز مرخصی‌ام. و اون تنها رفت. دلم گرفت که تنها رفت. دوشنبه‌شب و سه‌شنبه‌شب، تنها شیفت‌های باقی‌مونده‌ی من تو کلینیکه که اونم هست، چون چهارشنبه شاید تولد خواهرزاده‌هاش و اون مرخصی باشه. ای وای، جیم‌جیم عزیز من...

امروز می‌گفت یه وقت اومدی خونه‌ی من، سمت آشپزخونه نیای هااا! مثل همیشه مدل‌های کار کردنمون متفاوته :)) بعد که رفت مامانم گفت دوستت بنده خدا از صبح همه‌ش تو آشپزخونه در حال کار بود، اصلا ننشست حتی یه استکان چای یا یه دونه میوه بخوره. گفتم میوه خب شسته بودم همون‌جا دم دستش بود، اگه می‌خواست که می خورد و می‌خواستم بگم یه فنجون قهوه هم براش دم کردم که نگفتم 😁🤣 چون البته من فقط گذاشتم رو گاز و خودش دم کرد :))) واقعا چرا حواسم نبود و اینطوری شد؟ عملا بجز صبحانه و نهار هیچی تو خونه‌ی ما نخورد. کاش واقعا سرحال‌تر بودم و حواسم جمع می‌بود و وسطا چای و اینا درست می‌کردم. و بهم گفت اه، اه، ازت بدم اومد، چه کشوی مرتبی داری 🤣 حالا خداوکیلی کشوهام معمولا مرتب هستن، ولی دیگه نه انقدر! بهم‌ریختگی‌های سطحی‌شونو قبل از اومدن همین مهمان عزیز، جمع کرده بودم 🤣 از وسطای روز تا سه‌ونیم که راه بیفته بره، خیلی خواب‌آلود بودم و یه صحنه‌هایی حتی چشام رفت دیگه. اصرار می‌کرد که تو بخواب، من به موقعش میرم خودم :)) خواهرم با کادر مدرسه‌شون رفته شمال و بچه‌هاش اینجان. خواهر دیگه‌مم می‌خواست بره دندون‌پزشکی و محمدحسین رو اینجا گذاشته بود. دیگه جیم‌جیم با امیرعلی و فاطمه سادات و محمدحسین هم دوست شد :) برای منم لاک زد، همون لاکی که خودش چند ماه قبل بهم داده بود، چون گفته بودم لاک قرمز دوست دارم؛ البته که استعداد لاک زدن نداره زیاد و کلی هم غر زدم سرش واسه اینکه خوشگل نزدی 😁 بعدم پد لاک‌پاک‌کن برام گذاشت که برای نماز شب پاکش کنم.

بعد از رفتنش دیگه بیهوش شدم تا پنج‌ونیم. الان هم منتظر پست گمارده شده‌م و مامان بچه‌ها رو برده‌ن پارک. بدجوری دلم چای و کوکی (های خودم‌پز) می‌خواد. کاش جیم‌جیم هم بود، با هم چای می‌نوشیدیم و کوکی می‌خوردیم. یعنی حتی نشد یه لحظه آسوده بشینیم چای بنوشیم امروز؛ ای بابا! حالا ایشالا دفعه‌های بعد :)

 

  • نظرات [ ۳ ]

کی می‌دونه آخر قصه چیه؟

 

دردانه نوشته:

__نوشته بود «اگر پزشکم بگوید شش دقیقۀ دیگر زنده خواهی ماند ماتم نخواهد برد، سریع‌تر تایپ خواهم کرد». 

 

دور از جانتان، امّا گمان می‌کنید که گاهِ رفتن، کار ناتمام شما چیست؟__

 

و من نوشتم:

__دنیاهای ندیده‌ام، آغوش‌های نگرفته‌ام، لبخندهای نزده‌ام، عشق‌های نثارنکرده‌ام...__

 

چنین آدمی شده‌م. و کارهای نکرده‌م شده‌ن اینا. روزگار عجیبی است نازنین.

 

  • نظرات [ ۴ ]

ر ف ی ق

 

صبح که پا شدم، با مامان فرش آشپزخونه و یه روفروشی ۱۵ متری رو بردیم تو حیاط که بشوریم. تا ظهر اونا رو شستیم. بعدش خواهرم اینا اومدن، نهار خوردیم، من یه‌کم خوابیدم و بعد رفتم کمک مامان برای درست کردن شام. خواهرم و شوهرش رفتن بیرون بدون بچه‌ها. تا ما شامو حاضر کردیم و ظرف‌مرفا رو شستم و جمع‌وجور و نماز، برگشتن. منم هم گشنه‌م بود، هم خسته بودم سریع رفتم شام بکشم که سفره رو بندازیم. شوهرخواهرم هی می‌گفت چقد زود؟ یه‌کم صبر کنین خب. منم انگار نه انگار که می‌شنوم :)) غذا رو کشیدم گذاشتم رو اپن که دیدم خواهرم با کیک و کادو از در وارد شد :)) یه لحظه متوقف شدم :) آقا چطوری میشه کسی مثل من سوپرایز بشه؟ اون از پارسال که دکتر و خواهراش سوپرایزم کردن، اینم امسال.

یه‌کم پیش هم جیم‌جیم یه آهنگ برام فرستاد. فکر کردم حتما یه آهنگ در مورد تولده. باز کردم "تو از کجا پیدات شد" امیرعباس گلاب بود 💚 بعدم پیام داد خیلی خیلی به دنیا و زندگی من خوش اومدی *_* آقا جیم‌جیم خییییلی احساسیه، سرشار از احساس، عاطفه، سرشار از شور زندگی و اهل بروز بسیار زیاد این احساس و عاطفه و هیجان. در مقابل من چی‌ام؟ دقیقا ماست! بهش هم گفته‌م تو فکر کن من یه سطل ماستم که توقع زیادی ازم نداشته باشه. همینم حتی پذیرفته و میگه که تو سطل ماست منی! :)) دیشب تو پیام یه حرفی زد که آقا قشنگ یه وزنه‌ی چند تنی رو شونه‌م گذاشت. جیم‌جیم خیلی زندگی سختی داشته. با این ظاهر به شدت بشاش و سرزنده، تو دلش هوارهوار غمه. چندین بار من گریه‌ش انداخته‌م، چند بار هم خودش پیشم گریه کرده. کسی بهش نزدیک نباشه، ممکنه بگه جیم‌جیم و گریه؟ دیشب می‌گفت تا حالا تو هر مدل رابطه‌ای که بوده، احساس می‌کرده بیشتر انرژی از سمت اون میره به طرف مقابلش و حالا احساس می‌کنه من اون حالی هستم که خدا بهش داده! آقا من؟ همین من که ماستم؟ همین من که مقابل اوج ذوقش فقط لبخند می‌زنم؟ همین من که صد بار تو ذوقش زده؟ همین چند شب پیش حین کار یه آهنگی از معین می‌خوند و با همون لحن طنزش خطاب به من می‌گفت "کنارم هستی و اما، دلم تنگ میشه هر لحظه، خودت می‌دونی عادت نیست، فقط دوست داشتن محضه" که من گفتم خیلی هم عادته، یه‌کم بگذره می‌فهمی. یهو انگار روش یه سطل آب یخ خالی کرده باشن. واقعا ناراحت شد. گرچه که با خنده و شوخی، ولی گفت پاشو برو اتاق خودت نبینمت. بارهای زیاد دیگه‌ای هم بوده که نفهمیده و ندونسته جفت‌پا رفته‌م تو احساساتش و بعد راحت ازشون گذشته، ندید گرفته، گذاشته پای شخصیت سردم. حالا من چطور وزن این حرفشو تحمل کنم؟ این همه انرژی که این بشر پای پا گرفتن و ادامه‌ی این دوستی گذاشته، اگه ازش برق می‌گرفتن کل شهرو می‌شد باهاش روشن کرد. فقط امیدوارم همون‌طور که دیشب به خودشم گفتم ارزش این انرژی رو داشته باشم و اگر هم نداشتم، بتونه با گفتن یه بی‌لیاقت راحت ازش بگذره و منم نشم یه زخم رو زخمای قبلش.

اصلا آدم ازدواجی‌ای نیست. اون روز داشتیم درباره‌ش حرف می‌زدیم، گفتم خیلی بهت میاد مامان باشی. گفت  خودمم بچه خیلی دوست دارم. گفتم خب ازدواج کن. گفت چون تو دوست داری خاله بشی، ازدواج می‌کنم. عروسی هم که دوست ندارم، فقط تو رو دعوت می‌کنم. بعدم بچه میارم، خوبه؟ :)) گفتم نه عروسی انقدر پرایوتم که نه، فلانی و فلانی و فلانی رو هم دعوت کن :) ولی خیلی بچه دوست داره، حتی میگه چند سال پیش می‌خواسته همین‌جوری یه بچه بیاره برای خودش بزرگ کنه.

چند شب پیش که بعد از کار تو کوهسنگی نشسته بودیم و داشت درددل و گریه می‌کرد یه بچه گربه اومد نشست بینمون رو نیمکت. هر چی فرستادش رفت، باز برگشت و نشست همون‌جا. میگه اینا تمیز نیستن و دست نمی‌زنه بهشون. ولی فکر کن یه آدم خیلی لمسی و اهل بغل و اینا باشی (که چون ارتباطشو با بقیه دیدم می‌دونم خیلی اینطوریه)، بعد تو یه موقعیت احساسی و گریه و اینا هم باشی، دوستت نشسته باشه کنارت و به جای اینکه بغلت کنه، فقط گوش بده چون اون اصلا لمسی نیست و اصلا هم‌دلی هم بلد نیست، چه حال بدی داره حتما. آخرش شروع کرد ناز کردن گربه. هی حرف زد و گریه کرد و بچه گربه رو ناز کرد. دیگه از بس شبیه دیوار بودم، گفت یه حرفی بهم بزن. اون لحظه می‌خواستم خیلی از چیزهای باارزشم رو بدم، فقط بدونم چی باید بگم. لال شده بودم و ذهنم از هر حرفی خالی بود. خلاصه حتی به درد درددل کردن هم نمی‌خورم. شب بعدش گفت دیشب عاشق بچه‌گربه‌هه شده. می‌گفت امشبم می‌خواد بره بچه‌شو ببینه. با هم رفتیم. گفت به نظرت امشب می‌بینیمش؟ گفتم نع، عمرا. گفت خدایا، تو رو قرآن، واسه کم کردن روی تسنیمم که شده، امشب ببینیمش که دیگه انقدر با قطعیت نگه نع. دور حوض قدم می‌زدیم و منم گربه رو کامل فراموش کرده بودم. یهو دیدیم داره از یه گوشه‌ی حوض آب می‌خوره. یعنی انگار دنیا رو بهش دادن ها! هی می‌گفت خدایا دمت گرم، خیلی حال دادی. اصلا خنده و خوشحالیشو نمی‌تونست کنترل کنه. یه‌کم بچه گربه‌هه رو نگاه کردیم و رد شدیم، ولی حسابی از اینکه خدا خواسته‌شو برآورده کیفور شده بود :)) منم خوشحال شدم از خوشحالیش، از اینکه خدا پوزه‌مو به خاک مالیده بود :)

نه ماه از وقتی با هم آشنا شدیم می‌گذره و من انقدر مقاومت داشتم در مقابل صمیمیت که تازه حدود یک ماهه که تو خطابش می‌کنم نه شما و همیشه بهش خانم فلانی گفته‌م و تا حالا فقط یک بار به اسم کوچیک صداش کرده‌م. با همه‌ی اینا این دوستی انقدر عمق گرفته که باور نمی‌کنم. من که تا الان تو زندگیم دوست صمیمی نداشته بودم، یهو چشم باز کردم و دیدم شده دوست صمیمیم. شده دوستی که داشتنش به مخیله‌م خطور نمی‌کرد، واقعا نمی‌کرد. همیشه می‌دیدم همه دوست صمیمی دارن، رفیق جینگ دارن، هم‌راز دارن، ولی باور داشتم که من هیچ‌وقت نخواهم داشت. الان تو شب تولدم، بعد از بیست‌ونه سال زندگی، یعنی باور کنم این آدمو تو زندگیم؟ برای شماها شاید مسئله‌ی روزمره و ساده‌ای باشه، ولی پیدا کردن رفیق تو زندگی من یه چیزی در حد معجزه است. واقعا این معجزه رو به عنوان هدیه‌ی تولدم از خدا بپذیرم؟ حتی اگه خیلی زود هم عمر این رفاقت سر بیاد، کیفیتش طوری بوده که مزه‌ش هیچ‌وقت از دهنم نره. خدایا مرسی :)

 

  • نظرات [ ۷ ]

 

برف، برف، برف می‌باره :) (:

با اینکه دیشب خوب نخوابیده‌م، ولی الان حالم خوبه. صبح بیمارستان خلوت بود. بعدش رفتم یه کار اداری داشتم که اونم خداروشکر راحت انجام شد و دارم برمی‌گردم خونه. شب کلینیکم و فردا صبح بیمارستان، بعدش دیگه مرخصی‌ام یک هفته :) این مرخصیو در اصل برای سفر گرفته بودم. ولی الان فکر نکنم شرایطش جور بشه. یعنی بخوام میشه، ولی نمی‌خوام بعضی چیزا رو نادیده بگیرم. دلم همچنان پر می‌کشه بره یه طرفی، ولی دیگه دودستی نگهش داشتم فعلا :)

این چند روز که نبودم سرشار از اتفاق جدید، چالش، چیزهای خوشایند و ناخوشایند بود. اصلا نمی‌دونم چطور، این همه تو این چند روز جا گرفته. با جیم‌جیم آشتی کردیم. یک سرّی تو این دوستی هست که سر در نمیارم. هر بار، هر بار ما با هم بحثی داشتیم، بعدش جوری آشتی کردیم که یک تا چند درجه این دوستی تقویت شده، یک تا چند پله رفتیم بالاتر. و از اون طرف هم دفعه‌ی بعد، بحثی بینمون درگرفته بزرگ‌تر از بحث و حتی آشتی قبل. و بااااز متعاقبش یه آشتی بزرگ‌تر از همه‌ی بحث‌ها و آشتی‌های قبلی. اینکه میگم آشتی چون کلمه‌ی دیگه‌ای براش ندارم، وگرنه در کل هیچ‌کدوم اهل قهر نیستیم. بدترین و سخت‌ترین بحث‌ها رو می‌کنیم، ولی همچنان با هم هم حرف می‌زنیم، هم کار می‌کنیم، هم احوال می‌پرسیم، هم با هم غذا می‌خوریم و با هم میریم و میایم. و خوشبختانه جفتمون اهل حرف زدنیم. تو این چند روز انقدرررر حرف زدیم که نگید و نپرسید. انگار می‌خوایم تمام چالش‌های پیش روی راه رفاقت رو همین اول راه حل کنیم، همه‌ی سنگا رو همین الان وابکنیم و به‌جای صلح آخر داریم جنگ اول می‌کنیم. یعنی خب امیدواریم اینطور باشه. ساعت‌ها بعد از کار می‌شینیم حرف می‌زنیم و حرف می‌زنیم و حرف می‌زنیم تا اینکه جیم‌جیم منو مجبور می‌کنه پاشم برم خونه که دیرم نشه و خوابم کم نشه و... :)) ولی راستش هر دو توی فشار زیادی هستیم. راهیو شروع کردیم که هم می‌خوایم ادامه‌ش بدیم، هم برامون سخته. برای هردومون خیلی سخته. تو چرایی و چگونگی اصل ماجرا گیر داریم حتی، چون تفاوت‌هامون خیلی بزرگ و زیاده. تنها چیزی که فعلا من می‌دونم و از طرف خودمم دارم حرف می‌زنم اینه که همدیگه رو تقریبا می‌فهمیم. جدیدترین چیزیه که تا اینجای عمرم تجربه کردم و امیدوارم آخرش نه من ضربه بخورم نه جیم‌جیم مهربانم.

 

  • نظرات [ ۰ ]

۲۹ شهریور ۱۴۰۱

 

دیشب کلینیک بودیم که خبرش اومد مردم تو خیابون تجمع کرده‌ن. من و جیم‌جیم رفتیم بیرون که ببینیم. دقیقا تو خیابون ما جمع شده بودن و شعار می‌دادن. برگشتیم کلینیک و جیم‌جیم هی می‌گفت کاش منم برم. آخرشم رفت و بعد نیم ساعتی اومد گفت همه رو متفرق کرده‌ن. شیفت تموم شد و ۹ شب اومدیم بیرون که بریم سمت مترو. من بودم و میم‌الف. همین که پامونو گذاشتیم بیرون، دیدیم جمعیت دارن فرار می‌کنن میان سمت ما. یه آقایی هم گفت با چادر نرین تو جمعیت. اصلا با چادر نرین اینوری. ما هر دو چادری بودیم. برگشتیم دم در کلینیک. موقع شلوغی‌های عصر یکی از بچه‌ها که رفت خونه، گفت مترو رو بسته بودن. حدس می‌زدیم که الان هم بسته باشن. ولی یه‌کم صبر کردیم آروم‌تر بشه، بعد دوباره رفتیم سمت مترو.به سر خیابون رسیدیم باز یه دفعه کلی آدم بدوبدو اومدن سمت ما. نمی‌دونم صدای چی بود که میومد، احتمالا تیراندازی بود. من به چشمم اسلحه دست کسی ندیدم، ولی صدای شبیه شلیک می‌شنیدم، زیاد. شایدم خود معترضا ترقه درمی‌کردن، نمی‌دونم. این دفعه برنگشتیم، صبر کردیم همونجا یه‌کم بعد بازم به راهمون ادامه دادیم. به خاطر چادرمون از دو طرف می‌ترسیدیم. رفتیم دیدیم کرکره‌ی مترو رو کلا کشیده‌ن. برگشتیم کلینیک و به یکی از همکارای آقا که ماشین داشت گفتیم ما رو برسونه. بنده خدا می‌گفت شیش ماهه این زیر درخته، اتفاقا امشب آوردمش بیرون. رفتیم خونه‌ی میم‌الف و منم شب همونجا موندم. هردومون تا صبح ده بار از خواب بیدار شدیم. میم‌الف خواب بد می‌دید، ولی من نه، فقط بیدار می‌شدم فکر می‌کردم صبح شده و بیمارستان دیر شده. می‌دیدم تازه دوازدهه، یکه، دوئه، باز می‌خوابیدم. دیگه بالاخره اذان شد و نماز خوندم و رفتم بیمارستان. حرف خیلی زیاده. هرکی یه چیزی میگه. همه جا دارن درباره‌ی این اتفاقا بحث می‌کنن. دیشب به مامان زنگ زدم و گفتم اینطوری شده. میگن دیگه نرو سر کار :))) امروز ان‌شاءالله می‌رسن مشهد. فک کنم دست‌وپامو با غل‌وزنجیر ببندن بندازنم تو اتاق که عصر نتونم برم کلینیک.

 

  • نظرات [ ۰ ]

۳۱ مرداد

 

دیروز توی کلینیک برای جیم‌جیم و دو تا دیگه از پرسنل تولد گرفته بودیم. البته من نبودم، بقیه گرفتن :)) نیم ساعت زودتر از شروع به کار کلینیک. جیم‌جیم ولی سوپرایز شده بود. چون این کارا تو کلینیک کار خود جیم‌جیمه. بعد چون تولدش با اون دو نفر دیگه همزمانه، می‌خواسته فردا بره کیک بگیره. فکر نمی‌کرده کسی بخواد خودشو سوپرایز کنه. من آخرش رسیدم و فقط رفتم کیک خوردم و بعد همه متفرق شدیم :) برام جالبه که بقیه با این کارا خوشحال میشن. منم نمیگم نمیشم، ولی راحت نیستم. بیشتر از خوشحالی معذبم. دوست دارم تولد بقیه باشه نه تولد من. به جیم‌جیم هم گفتم، به عبارتی عاجزانه تقاضا کردم که تاریخ تولد منو فراموش کنه. اگه اون و میم‌الف چیزی نگن کس دیگه‌ای نمی‌دونه. گفتم شما اگه واسه من تولد نگیرین هیچ کس نمی‌فهمه. ولی زیر بار نمیره. حالا تا آذر خدا بزرگه. یه جوری راضیش می‌کنم.

همکار جدیدم با سرعت کمی داره راه میاد. طوری که من اعصابم گاهی خرد میشه و به یه بهانه‌ای میام بیرون که سرعت کارشو نبینم. البته خب سرعت من از میانگین بالاتره، ولی از بقیه واقعا فقط توقع میانگینو دارم، نه بیشتر. از طرفی این همکاری فعلا تنها امیدم برای کمتر شدن شیفتامه. البته که هیچ کس بهم قولی نداده که شیفتام کمتر بشه، من دارم تو تاریکی تو هوا چنگ می‌ندازم، شاید دستم به یه طنابی چیزی بند شد. بعضی روزا انگار دیگه خالی می‌کنم. می‌خوام یهو بزنم زیر همه چی. روزایی که چند شب متوالی ۴ ساعت خوابیده باشم مثلا :|

چند شب پیشا جیم‌جیم یه گروه واتساپ زد و من و میم‌الف رو عضو کرد. تو اون گروه گفت که تو تمام عمرش، ما دو نفر اولین کسانی هستیم که انقدر ارتباط باهامون براش سخت و درعین‌حال خواستنیه. ما سه نفر تو کلینیک یه اکیپ محسوب میشیم. به قول میم‌الف، برای بقیه هم خیلی عجیبه که ما چطوری انقدر زود و انقدر زیاد با هم مچ شدیم. من و میم‌الف، ظاهری خیلی شبیهیم، شخصیتی هم. اون رنگایی که گفتم یه بار اینجا؟ من و میم‌الف آبی هستیم. درونگرا. آروم. با هیجان ظاهری پایین. جیم‌جیم قرمزه. انرژی و هیجان از تک‌تک سلول‌هاش متصاعد میشه. ما به خاطر وجوه مثبت شخصیت‌هامون به هم جذب شدیم، ولی تفاوت‌هامون برای جیم‌جیم خیلی چالشی بوده. من و میم‌الف زیاد اذیت نشدیم بابت برونگرایی جیم‌جیم، ولی اون بابت درونگرایی ما خیلی اذیت شده. خودش میگه از یه طرف این دوستیو دوست دارم، از یه طرف دارم خیلی اذیت میشم. نمی‌دونم کی ناراحتین، کی خوشحالین، کی عصبانی میشین، کدوم حرفمو دوست داشتین، از کدوم خوشتون نیومده و... میگه شما دو تا اصرار دارین خود خودتون باشین، ولی تو رابطه یه جاهایی آدم باید به خاطر طرف مقابل از خودش کوتاه بیاد، رفتارشو تعدیل کنه. میگه من خیلی جاها به خاطر شما تو رفتار همیشگیم تغییر ایجاد می‌کنم، ولی شماها این کارو نمی‌کنین. منم موضوعو از جانب خودم یه‌کم توضیح دادم همون‌جا. بعدش جیم‌جیم گفت که خیلی قشنگ حرف زدم و اینطوری تا حالا بهش نگاه نکرده بوده و از این حرفا. گفت چون زیاد حرف نمی‌زنم، فکر نمی‌کرده انقدر سخنور خوبی باشم و بتونم اینجوری قشنگ توضیح بدم :)) ولی خب چالشه همچنان هست و قراره یه روز سه نفری حضوری بشینیم سنگامونو وا بکنیم.

برام جدیده، اینکه چالش‌های روابطمو به بحث بذارم و سعی کنیم حلش کنیم. همینه که این دو تا برام خاصن. جیم‌جیم که خاص بودنش از اول معلوم بود. میم‌الف رو تازه دارم کشف می‌کنم. چون مثل خودم آبیه و دیرکشف :)

قراره روپوش من تغییر رنگ بده تو کلینیک. چون با بچه‌ها کار می‌کنم و بچه‌ها از روپوش سفید می‌ترسن. دیروز رفتم پارچه خریدم و دادم هدهد که برام بدوزه. آبی گرفتم، ولی الان میگم کاش آبی روشن‌تری می‌گرفتم. آبیش الان شبیه آبی NICUئه. نمی‌دونم شاید بعدا یه زرشکی هم دوختم :)

 

  • نظرات [ ۰ ]

هرچی سنگه زیر پای لنگه

 

بعضی بچه‌ها بیییییش از حد تخسن. هرچه خوبانِ بچه‌های دوست‌نداشتنی دارن این‌ها یکجا دارن. از بی‌ادبی و لجبازی و خشونت و بی‌قراری فیزیکی و طلبکاری و... بچه‌ی امشب بجز بی‌ادبی بقیه‌شو داشت. بی‌ادب هم چون دو ساله بود نمی‌تونم بهش بگم. اجدادمو تا هفت پشت آورد جلو چشمم تا تستش تموم شد :| یه جاهایی داشتم به استعفا فکر می‌کردم، ولی از اونجایی که تعهد مالی تا سقف فلان ازم گرفتن سریع اون ابرای وسوسه رو از رو سرم فوت کردم برن 😁

دیروز هم خیلی روز بدی بود. ۴/۵ صبح با خستگی و کوفتگی تمام بیدار شدم. دیشبش شام نخورده بودم. صبحانه هم نخوردم و رفتم بیمارستان. اونجا دیدم یکی از وسیله‌هامو یادم رفته بردارم که کارم بدون اون سخت می‌شد. تازه اونجا یادم اومد تاریخ سه‌ی سه شده و باز ملت حاشیه‌مهم‌ترازاصل زایشگاه و اتاق عمل رو پر کردن. آه از نهادم براومد. همین‌طور اسلوموشن کارمو می‌کردم و جلو می‌رفتم که یهو گلاب به روتون اسهال به حال خوب و شرایط عالیم افزوده گردید! هرچی فکر کردم نفهمیدم از چی بود، آخه من از دیروز ظهرش که چیزی نخورده بودم. بیمارستان اول رو به بدبختی تموم کردم و رفتم بیمارستان دو. تو راه گفتم یه آب سیبی چیزی بگیرم شاید واسه حالم خوب باشه که نداشت و آبمیوه‌ی بدمزه‌ی سن‌ایچ میکس، حاوی کیوی، لیمو، سیب، پرتقال و یه چیز دیگه گرفتم و مزه‌ی گند می‌داد. بیمارستان دوم به مراتب بدتر بود. هم حال من هم حال بیمارستان. بخش در دست تعمیر بود و مریضا نصفی این بخش، نصفی اون بخش پراکنده بودن. تعدادشون هم ماشاءالله رو به تزاید. نکته‌ی دوست‌داشتنی این بود که مجبور بودم بین مریض برم سرویس و نکته‌ی جذاب این بود که سرویس پرسنل خراب بود و سرویس مریض هم کلا قفل نباید داشته باشه و من می‌رفتم سرویس و مادرای تازه‌زایمان‌کرده‌ی تو صف سرویس کشیک می‌دادن کسی درو باز نکنه :)))) یعنی شرایط افتضاح‌تر از این هم هست آیا؟ با کمری که از وسط نصف بود و بدن‌درد و سردرد و حالی که رو پام بند نبودم کارمو تموم کردم. بعد باید آمار اردیبهشت رو به مدیر بیمارستان می‌دادم که این کار همکارم بود که رفته سفر و سپرد به من. حالا هرچی دنبال سرپرستار از این بخش به اون بخش می‌دوم یه امضا نمی‌زنه نامرد. یک ساعت با این صحبت می‌کنه، یک ساعت اون یکیو دعوا می‌کنه. بعدم که غلط نوشت و یک ساعت دیگه‌م دنبال لاک غلط گیر گشت و بعد یادش رفت دنبال چی می‌گرده و خودم رفتم از یکی از پرسنل لاک قرض گرفتم و دادم غلطشو پاک کنه و درست بنویسه :| اینطوری هم نیستم که بگم فلانی من حالم خوب نیست، کار منو انجام بده من برم. مگر با طرف یه سلام علیکی چیزی داشته باشم، نه با سرپرستار که کلا یه بار برخورد داشتم، اونم اومده بود بهم بفهمونه رئیس کیه :| دیگه هر بلای زمینی که قرار بود سرم بیاد اومد. گفتم تا خونه اسنپ بگیرم که یه وقت تو راه نمیرم. اسنپ هم کولر نداشت و قشنگ تا خونه پختم.

خب هیچ نتیجه‌گیری یا جمع‌بندی یا حتی پایان‌بندی نداره این پست و چون دارم به ایستگاهم می‌رسم باید پست رو تموم کنم و شب‌بخیر همگی :)

 

  • نظرات [ ۱ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan