مونولوگ

‌‌

فال

دیشب گفتم به یه فالی برخوردم که در کمال تعجب فال نیست! یعنی خیلی از قسمت‌هاش لااقل در مورد من درسته، شاید ۹۰%. حالا اینکه در مورد بقیه‌ی متولدین آذر یا متولدین بقیه ماه‌ها هم درسته یا نه رو نمیدونم! و هیچ‌وقت هم نمیرم یه متن بلندبالا رو در مورد کس دیگه‌ای بخونم. هرکسی فقط برای خودش میتونه همچین کاری کنه، چون فقط خودش حوصله داره تک‌تک این ویژگی‌ها رو بررسی کنه ببینه داره یا نداره.
اینم بگم اینکه من این مطلب رو اینجا گذاشتم، دلیل بر این نیست که من فال و این چیزا رو قبول دارم. نظر من در این مورد ممتنعه. ولی این چیزایی که تو این متن گفته شده، به طرز باورنکردنی به من نزدیکه.
حالا منم پیرو واکاوی شخصیتم تو پست قبل، اینو با ویرایش شخصی! مینویسم که بمونه تو آرشیو.

خستگیا در رفت دیگه!

من برگشتم. هم از کربلا، هم به وبلاگ...

سفر نسبتا سختی اومد بنظرم، ولی وقتی امشب مامان سفر چندین سال پیششون رو برام یادآوری کردن، فهمیدم خیلی سفر راحتی داشتیم ما!

بشخصه برای هیچکس سوغاتی نیاوردم، حتی یک سوزن! ولی برای خودم یک دستبند نقره با دوتا نگین عقیق و یه نگین شرف‌الشمس (عقیق زرد) و همچنین یک دست لباس میووو خریدم:) یعنی طرح گربه است! البته بنظر من به جغد میخوره، ولی خوب روش نوشته MEOW!

بعد از برگشت فهمیدیم اون همسایه‌مون که چند پست قبل ازش نوشته بودم و تو خونه زایمان کرده بود، بچه‌شو فروخته!!! یعنی میگه مادرم با همدستی پرسنل بیمارستان در ازای دو و نیم میلیون تومن فروخته‌تش و گفته تو نمیتونی بزرگش کنی و تو این خونه‌ای که حتی گاز نداری چطوری تو زمستون نگه‌اش میداری؟ در حال حاضر بچه‌ی دومش رو هم مادرش نگه‌داری میکنه. به اینکه برای بچه خوب شده یا بد، یا اینکه یه خونواده خریده‌تش یا باند قاچاق اعضای بدن، یا اینکه حالا که فروخته چرا دو و نیم میلیون، هم فکر نکنم، دارم به این فکر میکنم که من تو اون بیمارستان کارآموزی کردم و پرسنلش رو میشناسم، مسئول زایشگاه رو میشناسم، یعنی اونا واقعا همچین آدمایی بودن؟؟؟ هرچی سنم بیشتر میشه، میفهمم من بیشتر از اونی که فکر میکردم ساده‌ام. من هیچوقت تصور نمیکنم آدمی که مقابل منه ممکنه، شاید، احیانا یه وقتی روی دیگه‌ای هم داشته باشه، ممکنه آدم متظاهری باشه، ممکنه اونی که نشون میده نباشه. یه ضربه‌ی خیلی بد هم از یه فرد نزدیک بابت همین قضیه خوردم، ولی انگار گل منو اینطوری سرشتن و من همچنان همه رو آدم‌های صادقی میبینم.

یه جریان عجیب و فوق پیچیده که کنترلش اصلا دست ما نبود قبل از سفرمون اتفاق افتاد و باعث شد سفر خیلی نچسبه و در واقع خیلی بار معنوی نداشته باشه برای من و خواهرم و البته یه شخص دیگه. و اون اینکه بطور ناخواسته با خانواده‌ای همسفر شدیم که پسرشون درست قبل از حرکت به خواهرم از طریق پیامک ابراز علاقه کرده بود. یک احساس کاملا یکطرفه و با نتیجه‌ی صددرصد مشخص. امکان چنین ازدواجی ابدا وجود نداره. دلیلش هم عدم تناسب فکری، فرهنگی، خانوادگی، اقتصادی ووو... هست. فقط من و خواهرم از ماجرا خبر داشتیم و به دلایلی نمیشد به مامان و بابا بگیم، وگرنه پدرم همچین سفری رو برنمیتابیدن! دلیلمون هم این بود که خانواده‌ی اون بنده خدا گناه دارن، اگه بابام میفهمیدن ممکن بود برخوردی پیش بیاد. تنها کنترلی که ما روی این قضیه داشتیم این بود که کاری کنیم اوشون حد خودشون رو نگه دارن. هرچقدر که بنده خدا پیام داد و زنگ زد جواب ندادیم و در کل سفر هم، حتی کمی با هم هم‌کلام نشدیم. حتی در حد سلام و علیک. و این در حالی بود که تمام سفر و همه جا با هم بودیم. ما تا هم اکنون نفهمیدیم حکمت اینکه همه چیز دست به دست هم داده بود تا ما هم‌سفر بشیم چی بوده! و این رو هم نفهمیدیم که شماره تلفن خواهرم رو از کجا به دست آورده! خدا کنه از سرش بیفته و ماجرا خلاصصص بشه.


  • نظرات [ ۰ ]

یک تولد غافلگیر کننده

یه اتاقی روبروی خونمون هست که فقط اتاق خالیه با یه شیر آب. برقش قطعه و گاز هم نداره. یه خانمی با دو تا پسرش چند ماه قبل اومد اونجا رو اجاره کرد برای زندگیش. ما که داشتیم از تعجب شاخ درمی‌آوردیم. آخه محل زندگی نیست که. اصلا دستشویی و حموم و آشپزخونه نداره. در واقع یه مغازه قراضه است. پرسیدیم چرا اینجا رو گرفتی؟ میگه از شوهرم جدا شدم پول زیادی هم ندارم. واسه دستشویی هم میریم مسجد. خلاصه همه اهل محل بهش مشکوکن و میگن این خانم معتاده و فروشنده‌ی مواده و بعضی‌هام بهش تهمت‌های ناموسی میزنن. راست و دروغش رو هم فکر نکنم هیچ‌کس بدونه. همه همینجوری یه چیزی میگن. البته خانمه هم یه جور آرایش خاصی میکنه که تو معتادها دیدم اکثرا. یکی دو دفعه هم اهل محل جمع شدن رفتن کلانتری که بیاین این رو جمعش کنین که محل رو به فساد میکشه و... ولی خبری از پلیس و پاسگاه نشده. بقیه محل که مفسد بودن این خانم براشون مسجله، پدر و مادر من هم اوایل خیلی میگفتن که این آدم درستی نیست و باید بره و... همیشه هم باهاشون بحث میکردم که شما که چیزی ندیدین و نمیدونین، چرا به بنده خدا تهمت میزنین. اصلا چه کار به کارش دارین. با اینکه منم نمیدونستم و واقعا معلوم نبود این خانم چیکاره است. و حتی ممکن بود همونجور که میگن برای امنیت و سلامت محل خطر هم داشته باشه. ولی طبق اصول شخصیم که همیشه اصل رو بر خوب بودن مردم میذارم، مگر اینکه خلافش ثابت بشه، با مامان و بابام بحث میکردم و ازش دفاع میکردم و حتی ازشون میخواستم بهش کمک کنن. پدر و مادرم هم آدم‌های خوبین ولی خوب نگرانی‌های پدرانه و مادرانه دارن. این چند وقت اخیر یه دلسوزی‌هایی نسبت بهش داشتن. مثلا براش آبجوش میبردن و میگفتن هر وقت آبجوش لازم داشت بیاد بگیره یا گاهی غذا براش میبردن و یه لباس و کفش هم گذاشته بودن کنار که بدن به پسرش بپوشه.
تا اینکه امروز صبح برای نماز صبح با صدای همهمه اهالی خونه بیدار شدم و آبجی بهم گفت این خانمه داره میمیره و پسرش اومده در خونه‌ی ما کمک میخواد. لباس و چادر پوشیدم رفتم بیرون دیدم آه و ناله میاد. فهمیدم زنگ زدن ۱۱۰ بیاد و واقعا جا داشت بخاطر این اقدام بجای اهالی سرمو بکوبم به دیوار. گیریم مجرم باشه. آخه سر صحنه‌ی وقوع جرم که نیست، پلیس بیاد مثلا مجرم در حال مرگ رو چیکارش کنه؟ دستگیرش کنه؟ گفتم زنگ بزنن اورژانس بیاد. یکی از همسایه‌ها که گوشی دستش بود زنگ زد. بعد مامان گفتن پسر ۱۲ ساله‌اش گفته داره بچه‌اش به دنیا میاد. شوکه شدیم، تو این چند ماه اصلا حامله به نظر نمیومد و هیچکس هم نفهمیده بود. مامان رفت جلوی در اتاقش گفت صدای گریه‌ی بچه میاد و معلومه دنیا اومده. تا اون موقع که چند دقیقه‌ای از ورود من به ماجرا میگذشت هی میگفتم من برم کمکش مامان و بقیه نمیذاشتن، ولی از همون لحظه که فهمیدم زایمان کرده مطمئن شدم باید برم. اگرچه ترس از مسئولیت و عواقب کاری که میخواستم بکنم داشتم، ولی دیدم اگه هیچکار نکنم چطور میخوام بقیه عمرم رو بگذرونم؟ چی جواب بدم وقتی ازم بپرسن چرا از آموخته‌هات برای کمک به زندگی دوتا آدم استفاده نکردی در حالی که احتمال مرگشون وجود داشت؟ رفتم تو خونه دستکش آوردم . وقتی اومدم بیرون دیدم پلیس اومده. از مامان رد شدم و مستقیم رفتم در اتاقش به پلیس که مونده بود چیکار کنه گفتم مامایی خوندم و پرسیدم میتونم برم کمکش؟ اینو برای اجازه‌ی تقریبا قانونی و راحتی خیال مامان پرسیدم. گفت بله بله حتما. منم پریدم تو اتاق و تو نور خفیفی که از چراغ خیابون به اتاق میتابید دیدم بچه‌اش تو شلوارشه و خانمه همینجور بی‌حرکت خوابیده و آه و ناله میکنه. چند دفعه صدا کردم گفتم چند نفر بیان تو، هیچکس جرئت نمیکرد. تا اینکه مامان اومد تو و همون همسایه‌ای که زنگ زده بود به اورژانس، اومد دم در وایستاد. گفتم اون نور گوشیشو بندازه و مامان به من کمک کنه. مامان هم کمک میکردن هم غرغر میکردن که دستتو به لباست نزن، مواظب باش کثیف نشی و... :) خدا رحم کرده مامان بیمارستانو ندیده چه خبره! خلاصه چند دقیقه بعد اورژانس رسید و مادر و بچه رو بردن و همسایه‌هام متفرق شدن. (یه چیزی هم تو پرانتز بگم، همکاران محترمی که از اورژانس اومده بودن، بسیار چلمن تشریف داشتن و کلا میخواستن من همه کارا رو بکنم. یعنی انگار خودشون هیجی بلد نبودن!)
بعد از اینکه از حموم اومدم دیدم پسر ۱۲ ساله‌اش خونه‌ی ماست. رفته بود دنبال یکی از فامیلهاشون ولی بعد از رفتن مادرش از راه رسید و مامان اینا آورده بودنش خونه. صبح که شد صبحونه خورد و بعد گفت میرم بیمارستان پیش مامانم. موقع صبحانه ازش پرسیدم مدرسه میری؟ گفت نه. گفتم اصلا نرفتی؟ گفت نه. اصلا یه‌جوری شدم.
تو حموم کلی گریه کردم. علت دقیقش رو نمیدونستم. فقط یه چیزی از درونم میجوشید و از چشمم خارج میشد. امروز ناخودآگاه همش در حال بازسازی اون لحظات تو ذهنم بودم. با اینکه تو کارم مهارت کافی رو دارم ولی شرایط خاص امروز باعث شده بود دستم بلرزه. من تازه دو ماهه که درسم تموم شده. پیش اومدن این قضیه یکم شوکم کرد. ضمن اینکه میتونست و هنوز هم میتونه ابعاد قانونیش منو تو دردسر بندازه. تمام مدت که اونجا بودم داشتم به اعدام فکر میکردم. به اینکه اگر خدای نکرده هرکدومشون دچار مشکل بشن ممکنه من مجرم شناخته بشم. قبول دارم ذهنم تو هر چیزی اغراق‌آمیز فکر میکنه ولی انقدر اتفاق افتاده یکی به قصد کمک کاری کرده و منجر به زندانی شدن و... شده که به ذهنم حق میدادم اینجوری فکر کنه. شاید همین موارده که مردم رو از کمک به هم بازمیداره.
خیلی طولانی شد، ولی خوب شد گفتم. هنوز از خانم همسایه اطلاعی ندارم و امیدوارم حال خودش و بچه‌اش خوب باشه.
  • نظرات [ ۲ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan