مونولوگ

‌‌

آشغال‌ها


سطل آشغال رو دادم به مهندس که ببره بیرون، بهش گفتم سطل رو بذار تو حیاط بمونه. (منظورم این بود که پلاستیک آشغال‌ها رو بردار بذار تو کوچه و سطل رو بذار تا صبح تو حیاط هوا بخوره. بیشتر وقت‌ها همین کار رو می‌کنم تا بوی بدش بره.) پرسید بذارم تو حیاط؟ گفتم آره. بعد که رفت بیرون، گفتم ای بابا! الان فکر می‌کنه سطل رو با آشغال‌هاش باید بذاره تو حیاط. چون باهاش قهر بودم وقتی برگشت دیگه نمی‌شد ازش بپرسم چیکار کردی. تو فکر بودم که برم خودم چک کنم ببینم کجا گذاشته و لجم گرفته بود که کارم دوباره‌کاری شد. تا اینکه مامان از سرویس بهداشتی اومدن و گفتن تو همین دو دقیقه، یک انسان به تمام معنا بیشعور، پلاستیک آشغال رو باز کرده و محتویاتش رو کاملا خالی کرده و پلاستیک رو برده و الان از در هال تا تو کوچه بوی گند آشغال همه‌جا رو برداشته. مهندس درست کار کرده بوده و پلاستیک آشغال رو دم در و سطل رو تو حیاط گذاشته، اما ای کاش نمی‌ذاشت :( نه تنها دوباره‌کاری که ده‌باره‌کاری شد و مجبور شدم برم اون همه آشغال رو جارو کنم و تو پلاستیک جدید بریزم. واقعا ممکنه کسی تا این حد محتاج پلاستیک آشغال بوده باشه؟ :|

  • نظرات [ ۶ ]

سوپرصفا


همه مثل جمعیت مورچگان پخش شده‌اند دنبال کارها، من شبیه ملکه مانده‌ام تنهای تنها! البته تشبیه بجایی نیست، ولی از بی‌تشبیهی بهتر است. راستی، الان دو شب و یک روز و عشر است که در خانه‌ی هدهدم بی‌وقفه! فکر نمی‌کردم هیچ‌وقت این اتفاق بیفتد.
همچنان درازکشیده‌ام و میل بلندشدن هم ندارم. صبحانه هم نخورده‌ام. دیشب تا دو و نیم در نت پلاس بودم. ده و نیم رفته بودیم دوربین مغازه‌ی همسایه را چک کنیم. خانه‌ی کوچکشان پشت مغازه‌ی بزرگشان بود. وارد خانه و جمع خانوادگیشان شدیم. تلویزیون 21 اینچی قدیمیشان را تا یک متریمان نزدیک آوردند و همه دور هم نشستیم و فیلم دیدیم! تا دوازده و نیم نگاه کردیم و چیزی دستگیرمان نشد. ولی عجب خانواده‌ای. عاشقشان شدم. آنقدر صاف و ساده که خیلی وقت بود مثلشان را ندیده بودم. پسرشان آنقدر در رفتار و صحبتش امنیت بود که خیلی وقت بود این رفتار امن را از مردی ندیده بودم. فکر کنم لازم است خاطرنشان کنم ساعت‌های دوازده رفت خانه‌ی خودش :) دخترش باهوش‌تر از بقیه بود و اصلا یک پا کارآگاه بود برای خودش. کاملا درست و منطقی در مورد ساعت و مسیر رفت‌وآمد و احتمالات احتمالی حرف می‌زد. درواقع فکر می‌کنم تنها او درست متوجه ماجرا شده بود و می‌دانست دقیقا چی‌به‌چی است. تمام این دو ساعت را نشستند با ما فیلم را تماشا کردند و حساس‌تر از ما جزئیات را بررسی کردند. پسر متوسطشان! موس را در دست داشت و هرازگاهی که نیم ساعتی (نیم ساعت فیلمی) هیچ جنبنده‌ای در فیلم دیده نمی‌شد، حوصله‌اش سر می‌رفت و یک ربع، بیست دقیقه می‌زد جلو!! می‌گفتیم نزن ها، ولی باز که حوصله‌اش سر می‌رفت می‌زد جلو و انگار دارد فیلم سینمایی می‌بیند می‌گفت بذار ببینم جلوتر چه خبره! مثل اینکه بگوید اینجاهای فیلم زیاد جالب نیست و ردش کند :))) آخرها دیگر حوصله‌ام از دستش سر رفته بود و می‌خواستم بگویم پاشو داداش، موس رو بده دست خودم. آخر بلد هم نبود. یعنی هیچ کدامشان درست و حسابی بلد نبودند. من هم تا‌به‌حال کار نکرده بودم، ولی باوجود اینکه صبوری می‌کردم و چیزی نمی‌گفتم تا حس مالکیت و عالمیتشان خدشه‌دار نشود، باز یک‌سری کارها به راهنمایی من انجام می‌شد. مادر عزیز هم که برایمان چایی آورد، لب‌سوز و قندپهلو. اصولا با چای قند نمی‌خورم و اصولا در خانه‌ی خواهرم چای نمی‌خورم! چون آبشان بدمزه است. دیشب هم همه چایشان را خوردند و استکان‌ها جمع شد، ولی چای من همچنان روی فرش مانده بود. دلیلش این نبود که بدمزه بود، دلیلش این بود که لب‌سوز بود و من چای را تگری می‌خورم! ۲ بار قصد کردند بروند چایم را داغ کنند! فکر کنم منظورشان تعویض بود. که نگذاشتم و یک‌کله هورت کشیدم، با قند :)
آنقدر تجربه‌ی دلچسبی بود که فکر کردم من هم بروم در یک روستا زندگی کنم. البته روستایی که خیلی دور از شهر باشد و کار مردم هم در روستا باشد، نه در شهر. این بار نه به خاطر آب‌وهوا و طبیعت و غذاهای ارگانیک، که به خاطر روابط دهه‌ی شصتی مردم با هم. به خاطر اینکه همسایه هنوز همسایه است. نیمه‌شب با آغوش باااز و گرررم تو را به خانه‌اش دعوت می‌کند؛ حتی اگر بار اول باشد که تو را می‌بیند و خانه‌اش پانصد متر با خانه‌ات فاصله دارد و خسته‌ی یک روز پرکار است. حقیقتا سادگی‌هایمان را در خیابان و دانشگاه گم کرده‌ایم. اورجینالش را که نه، ولی شاید نسخه‌ی یدک را بشود اینجاها پیدا کرد.

  • نظرات [ ۰ ]

مهمان داریم، چه مهمانی!


مهمان عجیبی بود، متفاوت با ما. خیلی راحت بود کلا. رک حرف می‌زد. الان می‌خوام چند مورد از افاضاتشون رو به سمع و نظر شما برسونم :)
لابلای حرف‌ها، صحبت از هدهد شد. به مامان گفت یه روز باید برم خونه‌ی هدهدم ببینم. مامان گفتن آره، خوشحال میشه. گفت بایدم خوشحال بشه!
بعد میگه به فلانی و فلانی گفتم خونه‌هاتون اصلا خوشگل و شیک نیست. مامان هم خودشونو تو گروه فلانی و فلانی قرار دادن و گفتن خب ما آدم‌های معمولی‌ای هستیم. گفت حالا خونه‌ی شما یه‌کم بهتره!
در مورد خونه هم انقدر سؤال پرسید که واقعا کم مونده بود متر بگیره دستش، همه جا رو متر کنه. چند طبقه است و چند واحده و متراژش چقدره و یه خواب کمتون نیست و حیاط خلوت دارین ندارین و...؟ بعد هم راه افتاد که برم اتاقتونم ببینم! رفتم باهاش، میگه چرا اینجا کمددیواری نزدین؟ میگم خب اینور اتاق که هست، یک طرفو زدیم دیگه. میگه نه اینورم به جای دراور، کمددیواری می‌بود بهتر بود! منتظر بودم در کمد و دراورها رو هم باز کنه که شکر خدا به بازدید از نورگیر اکتفا کرد. بعد هم در مورد خونه‌ی هدهد و عسل اطلاعات کافی کسب کرد.
سپس رفت تو آشپزخونه: دو تا آبمیوه‌گیری دارین؟؟ لباسشویی‌تون لمسیه؟؟؟ داشتم چایی می‌ریختم براش: این کتری‌قوری‌ها چنده اینجا؟ واقعا برای مهمونی که بعد از بیست سال میاد خونه‌ی آدم، این سؤال‌ها جا داره؟
مادر این خانم هم یکی دو ماه پیش اومده بود مشهد. این‌ها از بستگان نسبی ما هستن. خانواده رفته بودن دیدنش. یکی از بستگان سببی ما هم همراهشون رفته بود. تو اون جمعی که همه لطف کردن، احترامش کردن که رفتن پیشش، و از اون بالاتر این فامیل سببی ما که نسبتی باهاش نداره هم رفته پیشش، این خانم برگشته به مامان گفته این چرا اینقدر زشته؟ قبلا خوشگل‌تر نبود؟ منظورش همین فامیل ما بوده. این بنده خدا هم واقعا انسانه، واقعا بااخلاقه که نه تنها اونجا حرفی نزده، بلکه بعدا حتی یک کلمه به روی خانواده‌ی ما هم نیاورد.
دیروز موقع رفتنِ این دخترخانم، مامان دعوتش کرد شب با شوهر و بچه‌هاش بیاد. شوهرش خوب بود انصافا. مدرس دانشگاهه. برای خواب رفتن طبقه‌ی بالا. صبح دیدم با یه کتاب تو دستش اومد پایین. اجازه که خب لازم نبود، ولی اشاره شاید می‌کرد بد نبود که من کتاب‌هاتونو برداشتم یا خوندم یا نگاه کردم. هدهد بعدا نگاه کرد میگه بالاخره رازهای خانه‌داری تسنیم رو کشف کرد! نگاه کردم کتاب "خانه‌داری" بود. نمی‌دونم از کجا اومده بود این کتاب، مال من که نبود. رفتم بالا بخاری رو خاموش کنم، می‌بینم دو تا کتاب دیگه هم از کتابخونه برداشته گذاشته بیرون. تنها جایی که اصلا ناراحت نمیشم مهمون‌ها سرک بکشن، کتابخونه است. چار تا کتابم بیشتر نیست البته. ولی اینکه دو تا رو برداره بذاره اینور اونور، یکی رو هم بیاره پایین ول کنه بره، یک کلمه هم چیزی نگه، برام غیرطبیعیه. یکی از کشوهای کمددیواری طبقه‌ی بالا هم یه‌کم باز بود، به نظرتون اون همه خرت‌وپرتی که اونجاست رو هم دیده؟ :)))


+ آدمای بدی نیستن، کلی ویژگی خوب دارن که من اینجا نگفتم. بالاخره آدما خاکستری‌ان دیگه.

  • نظرات [ ۸ ]

جای تسنیم هم بنشانید چند تا درخت، تا هوا تازه شود


آخر هفته‌ها تایم استراحتمه. چهارشنبه‌ها بعد از تموم شدن مدرسه‌ی بره‌ی ناقلا، گاهی هم پنج‌شنبه اول صبح، خواهرم میاد اینجا و می‌شوره و می‌پزه و می‌سابه تا جمعه شب یا گاهی شنبه صبح. البته که آخر هفته‌ها، با وجود این وروجک‌ها هیچ‌وقت خونه به مرتبی وسط هفته نیست، ولی من می‌تونم دیگه فکر نکنم که نهار چی؟ شام چی؟ احتمالا اگه تنها زندگی کنم یا ازدواج کنم، تو بخش آشپزخونه حکومت نظامی برقرار کنم. اگه دقیقا معلوم باشه که نهار هشتم ماه و شام سیزدهم ماه و صبحانه‌ی بیست و نهم ماه چیه، بقیه‌ی کارها زیاد سخت نیست :)
من تو دعوا و کتک‌کاری، خیلی خیلی عقب‌مونده‌ام. تو مدرسه هم یادم هست، فقط یک بار تو سال اول راهنمایی با یک کسی بحثم شد که اهل بزن‌بزن بود، تا شروع کرد به چنگ زدن و حمله، کشیدم کنار. اصلا وحشت داشتم بحث دستی! بکنم با کسی. نمی‌دونمم چرا با وجود داشتن سه تا برادر تو خونه، اینطوری بار اومدم من. دیروز هم با خواهرم شوخی می‌کردم که می‌زنمتا! و بعد دیدم داریم شوخی شوخی، همو می‌زنیم :))) البته واقعا شوخی بود، ولی من شوخی شوخی خیلی کتک خوردم :/ چندین برابر طرف مقابل! تازه لازم به ذکر است که من یه چتر برداشته بودم و از فاصله‌ی دور داشتم می‌زدمش که دستش بهم نرسه و اون دست خالی بود، من هیچ وزنه‌ی اضافه‌ای به دست و پام بسته نبود و اون هفت ماهه باردار بود! همچین آدم باعرضه‌ای هستم در این حیطه. الان که به انتخاب‌های عمرم نگاه می‌کنم، می‌بینم من اگه وارد سیاست می‌شدم، قطع به یقین ظریف می‌شدم تا سلیمانی D:

  • نظرات [ ۱ ]

یک دقیقه که این حرف‌ها را ندارد


امشب یلداشب داشتیم. آقای قصه گفتند. هدهد فیلم گرفت. من هم فال گرفتم.
مهندس مثلا اعتقاد نداشت به فال و داشت مسخره می‌کرد این مسخره‌بازی‌ها را. مامان و هدهد گفتند که به جای او نیت می‌کنند. پرواضح بود که نیتشان، ازدواج است! هدهد که حتی به زبان آورد و گفت بگیر ببینیم تا سال بعد یک عروس وارد خانواده می‌شود یا نه. باز کردم و فکر می‌کنید چه آمد؟
گوهر مخزن اسرار همان است که بود
حقه مِهر بدان مُهر و نشان است که بود
.
.
.
شایان ذکر است که مهندس، قاطعانه ازدواج را رد می‌کند و می‌گوید فعلا قصدی برای این کار ندارد و از آن طرف والدین مصرانه درصددند او را داماد نمایند. طبیعی است که بعد از این فال، مهندس از حافظ خوشش آمده بود :) ولی البته رو نکرد، فقط کمی سر کیف آمد که حافظ تایید کرده که حداقل تا سال بعد خبری نیست!
باز مادر قبول نکرد و گفت من تنهایی برایش نیت می‌کنم، دوباره بگیر. چه آمد؟
نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی
گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی
.
.
.

به مهندس گفتیم زیاد خوشحال نشو، حتما حافظ دارد با مادر سخن می‌گوید و اتفاقا تو همان "مردمِ نه‌به‌فرمان" هستی!
حالا مثلا چه می‌شد حافظ به جای حال دادن به یک بی‌عقیده! بیاید بگوید راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست و دل یه خانواده را خوش کند؟
برای هدهد چه آمد؟
ای در رخ تو پیدا، انوار پادشاهی
در فکرت تو پنهان، صد حکمت الهی
.
.
.
قویا نیتش برای پسر نیامده‌اش بود! فکر کنم قرار است پادشاهی، چیزی بشود.

باقی فال‌ها یادم نیست، این‌ها نکته‌دار بودند! و اما فال خودم. وقتی برای همه گرفتم، سریعا عسل آمد و دیوان کوچولویم را از دستم گرفت و گفت نیت کن تا برایت باز کنم. من که تا آن لحظه فکر نکرده بودم که چه نیت کنم، لحظات طولانی در بحر فکرت اندر شدم! راستش را بخواهید دو تا فکر همزمان به ذهنم داخل شد. حالا هیچ‌کس نیات فالش را نمی‌گوید، من هم نمی‌گویم، ولی این بار می‌گویم. اینکه آیا در این سال پیش رو، همان که یار و دلدار و فلان می‌نامندش، سر و کله‌اش پیدا می‌شود یا خیر. دومین فکر، اذیتم می‌کند، یعنی باری نیست که من بخواهم به قرآن تفال بزنم یا مثل امشبی به حافظ و به آن فکر نکنم. اینکه بالاخره من خدا را پیدا می‌کنم یا خیر؟ فکر کردن بهش، غم به دلم می‌اندازد. خلاصه کمی درنگ کرده و سپس اولین فکر را به عنوان نیت اصلی برگزیدم. پاسخ دومی از عهده‌ی حافظ خارج است، چه اینکه اولی نیز؛ اما باری به هر جهت، ما از او این مسائل را می‌پرسیم و به جواب‌هایش می‌خندیم. و این است فال سال یلداییِ یک هزار و سیصد و نود و هشت_نود و نهِ بانو تسنیم:

سی و هشت


آمده تو، می‌گوید "امروز همه‌ی مریضای خانم دکتر هم افغانی‌ان، انقدر حرف می‌زنن که سرم درد گرفت. از ساعت ده دارن حرف می‌زنن اینا. چقدر پرحرفی بده."
نیم کیلو منطق اگر خوانده بودی، می‌دانستی، پرحرفی ربطی به افغان یا ایرانی بودن ندارد. بیا اگر توانستی پنج جمله‌ی متوالی از زبان من بکشی بیرون، جایزه داری.

  • نظرات [ ۰ ]

سی و سه



شانزده


به مامان گفتم اگه پسرتون (مهندس) بیاد بگه با یه دختری آشنا شدم و حرف زدیم و دیدیم به درد هم می‌خوریم و مناسب همیم و حالا بریم خواستگاریش، شما چی میگین؟
گفتن خب اول باید ببینم دختره دختر خوبیه یا نه، باید اول بررسیش کنم، تحقیقات کنم، بعد ببینم چی میشه.
گفتم حالا اگه من بیام بهتون بگم من با یه پسری آشنا شدم و با هم حرف زدیم و پسر خوبیه و مناسب همیم و به درد هم می‌خوریم و می‌خواد بیاد خواستگاری، چی میگین؟
گفتن تو بیخود کردی (و یه سری چیزهای دیگه که یادم نیست، ولی معنیشون مخالفت بود). گفتم چه فرقی می‌کنه؟ گفتن دختری که بره واسه خودش پسر پیدا کنه، دختر خوبی نیست. گفتم پس چرا اون دختری که با پسرتون آشنا میشه رو نگفتین دختر بدیه؟ گفتین باید بررسی کنین ببینین دختر خوبیه یا نه! تو این روابط یک طرف دختره یک طرف پسر، وقتی طرف پسر باشین، کارشون مشکلی نداره، وقتی طرف دختر باشین، دختر غلط کرده و باید خجالت بکشه.
گفتن برو پس یکی واسه خودت پیدا کن. گفتم تا حالا که پیدا نکردم، ولی اگه کرده بودم، میومدم بهتون می‌گفتم.

یعنی چه گناهی کردیم دختر شدیم، ای بابا! :))


+ بحث مسالمت‌آمیز بود :)
+ مرزهای چش‌سفیدی رو رد کردم تو خونه. خواهرهام هیچ‌وقت جرأت زدن این حرفو نداشتن و ندارن و ایضا برادرهام فعلا.

  • نظرات [ ۰ ]

سیزده


سرما خوردم. دیشب از توی اتاق اومدم تو هال خوابیدم، چسبیده به بخاری. از بس گرمم شده بود، کابوس تشنگی می‌دیدم. تو خواب می‌گفتم یک لیوان آب، یک لیوان آب! که از خواب پریدم و بیدار شدم. سر جام نشسته بودم که دیدم مهندس یه لیوان آب برام آورده :)) واقعا تشنه‌م بود، اما آبش سرد بود و منم گلودرد. فقط چون نخوره تو ذوق مهندس چهار پنج قلپ ازش خوردم. [مهندس تصادف کرده و با عصا راه میره!]

الان عسل اومده خونه‌ی ما، اونم سرما خورده. میگه دیشب تو خواب هی می‌گفتم آب، آب، آب! که شوهرم بیدارم کرد، یه لیوان آب بهم داد! گفتم این سرده، گلودرد دارم. رفت آب‌جوش آورد.

سابقه‌ی پختن غذای مشابه تو یک روز تو سه خونه (خونه‌ی ما، عسل، هدهد) رو هم داریم. البته غذایی رو میگم که کمتر پیش میاد بپزیم.

  • نظرات [ ۰ ]

دوازده


+ باورم نمیشه، یکی اینطوری به آدم هشدار بده! بگه اینترنت که چیزی نیست، همه چیزتون دست منه. بگه این فقط یه چشمه‌ش بود، حواستون باشه.
+ باورم نمیشه تو دهکده‌ی جهانی، ناگهان ایزوله شدیم.
+ حس خیلی جالبی داشت اینکه تارهایی که از اینجا به تمام دنیا وصل می‌شد، ناگهان قطع شد. قطططعععع! جالب بود، خیلی.

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan