مونولوگ

‌‌

همه‌ی بچه‌های من

 

خب من از بچه‌ها خیلی خوشم نمیاد‌. کوچیکاشون خیلی ونگ ونگ می‌کنن، بزرگاشونم خیلی کندن و همه چیزو باید بهشون توضیح بدی و بعضا پررو هم هستن. ضدبچه نیستم ها، ولی "حوصله"ی بچه‌ها رو ندارم.

کار جدیدم دو قسمته. تو بیمارستان فقط با بچه‌های چند ساعته که دائم دارن ونگ می‌زنن کار می‌کنم، تو کلینیک از بچه‌ی سه چهار ماهه تا یکی دو سال و چهار پنج سال و ده دوازده سال و بیست سی سال و شصت هفتاد سال! البته نود درصد تا حالا زیر پنج سال بودن و اگه مشت نمونه‌ی خروار باشه بعد از این هم قراره نود درصد زیر پنج سال باشن. بچه‌های پنج ساله و بزرگ‌تر معمولا همکاری خوبی دارن، ولی سه ساله و کوچیک‌تر به شدت غیرهمکارن و آدمو به غلط کردم اومدم سر این کار میندازن. مدت تست هم یک الی دو ساعته، یعنی دو ساعت باید جیغ‌ها و عربده‌های اون بچه رو گوش بدی و البته بعد دو ساعت تموم نمیشه، بلکه باید جیغ و عربده‌ی بچه‌ی بعدی رو گوش بدی. مشکل فقط همین نیست که اونا عربده می‌کشن، اصل مشکل اینجاست که برای انجام تست نباید کوچک‌ترین صدایی تولید کنن و حتی نباید سرشونو حرکت بدن! :) این یعنی من بی‌وقفه باید تلاش کنم آرومشون کنم :) هنوز که تازه‌کارم، ولی در عین تازه‌کاری به کارهایی متوسل میشم و تکنیک‌های خلاقانه‌ای پیاده می‌کنم که خودم تعجب می‌کنم :) امروز بچه‌ی شش ماهه که مامانش نمی‌تونست آرومش کنه رو با یه سری حرکات! (حرکات دست منظورمه ها!) همچین تسخیر کردم که نه تنها دیگه جیغ نمی‌زد و گریه نمی‌کرد، بلکه حتی سرشم تکون نمی‌داد و هیچ آوایی هم تولید نمی‌کرد و فقط به دست من نگاه می‌کرد. ولی مثلا بچه‌ای که دیشب داشتم و گفتم رسمو کشید سه چهار ساله بود و خدایا این فقط گریه می‌کرد و گریه می‌کرد و گریه می‌کرد. قشنگ دو سه سال پیر شدم تا تستشو گرفتم.

اینایی که گفتم همه دلالت بر شدت سختی کارم داشت. اینکه من با بچه‌ها خیلی خوب نیستم و درعین‌حال کارم طوریه که با بدخلق‌ترین حالت‌های بچه‌ها سروکار دارم. ولی می‌دونین چیه، از وقتی اینجام علاقه‌م به بچه‌ها زیاد شده :) دارم کم‌کم عاشق بچه‌ها میشم! یه طوریه که نمی‌تونم توصیفش کنم. بچه‌ها بچه‌ان. اونی که از چابهار و سیستان اومده، اونی که از گرگان اومده، اونی که از کرمان اومده، اونی که از شهرستان‌ها یا کشورهای اطراف اومده، اونی که از مناطق مرفه همین شهر اومده، هممممه‌شون بچه‌ان. اصلا فرق دارن، با آدم بزرگا فرق دارن. تو دنیای ما نیستن واقعا. توصیف‌کردنی نیست، فقط باید تو شعاع دنیاشون باشی تا یه رشحاتی از اون دنیا بهت برسه و یه‌کم بفهمی تفاوت جنس دنیاها رو. خیلی عجیب و زیباست که بین این جیغ و هیاهو این حس لطیف درگیرت کنه. نمی‌دونم شاید اولشه و جوگیر شده‌م و یه‌کم بیشتر که بگذره از هرچی بچه‌ست متنفر بشم و دیگه نخوام هیچ‌وقت چشمم به یکی از اونا و دنیای پر سروصداشون بیفته :)) شایدم این طور نباشه و نشه :)

 

  • نظرات [ ۳ ]

ع‌ج‌ج

 

قدبلند و چهارشونه و نسبتا درشته. باهوشه. بسیار بسیار خوش‌خطه، هم فارسی هم انگلیسی. ادبیات و نگارشش خوبه، جمله‌بندی درست، علائم نگارشی درست و اینا. نیم‌فاصله رو رعایت می‌کنه. اهل صحبت پشت سر کسی نیست. منصف و معتدله. شوخ و بذله‌گوئه. جدی و کاردرسته. صریحه. مؤدبه. چیزفهم و قدرشناسه. اهل تعارف نیست. اون مشکلی که دو پست قبل گفتم هم فعلا فقط در مورد خودم دیدم، اینکه توقعش زیاده :| چند بار دیگه هم از اون روز تکرار کرد که من روز اول در تو دیدم و فلان و بهمان و دیروزم که خوب بودم باز گفت حالا شدی همون تسنیم واقعی، انگار مثلا بیشتر از ده روز منو دیده! و من بجز یه اشاره نتونستم چیزی بهش بگم که حرفاشو پیش خودش نگه داره و بذاره راحت باشم :/ چون دوسش دارم :) بعله، من تا حالا در مورد دوستامم همچین حرفی نزدم، اونم طی یه آشنایی ده روزه! چه برسه کسی که دوست هم نیست هنوز. شش هفت سالی ازم بزرگتره و اگه اون دختر نبود یا من پسر بودم و اون دوست‌پسر نمی‌داشت، ممکن بود خودم برم ازش خواستگاری کنم :))) حیف شد واقعا. امیدوارم دوستش که اونم همکارمون تو کلینیکه براش عالی باشه، با هم ازدباج کنن و خوشبخت بشن :)

تا حالا کسی با این همه ویژگی اخلاقی خوب از نزدیک ندیده بودم. ولی بالاخره ازش خواهم پرسید که وبلاگ می‌نویسه یا نه و احتمال زیادی هم میدم که بنویسه :)

 

  • نظرات [ ۳ ]

پرش شادی و غم

 

یک هفته است پلک پایین چشم چپم به دفعات زیاد در طول روز می‌پره. به شکل بسیار محسوس و قابل رؤیتی هم می‌پره. مامانم میگه صدقه بنداز، ولی چشم چپ شادیه. خب مامان جان، این چه شادی‌ایه که یک هفته است رو مخ (چشم) منه و نمیاد؟ بعد هم وقتی شادیه صدقه واسه چی بندازم؟ نگه دارم تو شادیا خرجش کنم :))) البته فک می‌کنم به دلیل تعدد روایات واصله! مامانم هر دو جانب رو نگه داشته. مثلا تو اینترنت خوندم چشم چپ شادیه، چشم راست غم، ولی اینا واسه آدماست و زن‌ها برعکسن؛ چپشون غمه، راستشون شادی. دیشب وقتی داشت می‌پرید خواهرم کنارم بود، بهش نشون دادم گفت چشمت باد گرفته. یاللعجب! یعنی باد چطوری رفته اونجا؟ بعد این باد انرژیش تموم نمیشه انقد زیر پلکم خودشو به در و دیوار می‌زنه؟ بعدم خندید گفت البته مردم اینجوری میگن :)) تو سایت‌های مردمی هم نوشته که پرش پلک انقباض غیرارادی عضله‌ی اونجاست و ممکنه علتش مصرف کافئین و خستگی و کمبود منیزیم و اینجور چیزا باشه. خسته که والا خیلی خسته‌م. مثلا همین امروز صبح مرگم بود از جام پاشم بیام سر کار. دیشب کلی مهمون داشتیم. تا ظهر که سر کار بودم، تا شبم تدارکات مهمونی، بعدم خود مهمونی، تا دوازده‌ونیم هم بشوربشور. تازه آشپزی که کلا با مامان بود، برای تدارکات هم هدهد اومده بود کمک، برای بشوربشور هم عسل و عروس باهام بودن. ولی صبح از خستگی و کم‌خوابی که این مدت تلنبار شده می‌خواستم خودمو از پنجره پرت کنم پایین. البته چون هم‌کفیم انگیزه‌مو از دست دادم و قهوه رو گذاشتم تو کیفم و راه افتادم سمت کار. ولی اگه امروز بازم پلکم بپره، به توصیه‌ی خواهرم یه سوزن برمی‌دارم می‌زنم تو پف زیر چشمم که یا بادهایی که گیر کرده خارج بشه یا اون شادی‌ای که قراره بیاد و نمیاد بپره بیرون.

 

  • نظرات [ ۲ ]

پیدا کنید پرتقال‌فروش را

 

حرف ندارم بزنم. ای بابا. دلم می‌خواد حرف بزنم، یا اینجا بنویسم، ولی نه حرفم میاد نه پستم :| یعنی چیز قابل عرضی نیست. حرف جدیدی نیست. روزها اصلا یکنواخت نیست، ولی قابل گفتن هم نیست. یعنی قابل‌گفتن‌ها جدید نیست و جدیدها قابل‌گفتن نیست. به شصت‌ودو روش مختلف گفتم دیگه اه. حالا که گفتم حرفی برای گفتن ندارم و حرفام گفتنی نیست و گفتنی‌ها حرف نیست، بگم که خیلی کم‌اشتها شدم. دیروز صبح دو تا تخم‌مرغ نیمرو کردم، یه دونه‌شو با یه‌کم (شاید سه قاشق) پوره‌ی سیب‌زمینی مخلوط کردم، ساندویچ کردم و به عنوان نهار گذاشتم تو کیفم. اون یه دونه نیمروی باقیمونده رو هم همون صبحانه خوردم و رفتم سر کار. ساعت چهار کار اولم تموم شد و پنج رسیدم کار دوم. اون ساندویچه رو به عنوان نهار و شام خوردم. شب که برگشتم دیگه شام نخوردم. امروز صبح هم سه تا تخم‌مرغ آبپز کردم بردم سر کار به عنوان صبحانه. همون سه تا رو بدون نون خوردم. نهار هم چهار پنج لقمه آبگوشت، بدون گوشت. یعنی بذار بشمرم، از دیروز صبح تا حالا و احتمالا تا فرداصبح که بشه چهل‌وهشت ساعت، منی که نه رژیمم نه کم‌خوراک، پنج تا تخم‌مرغ و نصف نون لواش تهرانی (چون ما اینجا یه مدل نون لواش دیگه هم داریم که قطر و ضخامتش بیشتره) و سه قاشق سیب‌زمینی و چهار لقمه نون ترید‌شده تو آبگوشت خوردم و الان هم اشتها ندارم و می‌دونم برم خونه اگه غذا خیلی خوشمزه نباشه چیزی نمی‌خورم. خواهر نامردمم امشب، یعنی شبی که من سر کارم، مهمونی گرفته :( دوست داشتم برم مهمونی خب. حالا درسته من هر شب سر کارم، ولی بازم دلیل نمیشه بدون من مهمونی بگیرن که :|

 

  • نظرات [ ۴ ]

ابوالمشاغل شدم

 

یک شغل جدید پیدا کردم. از اول ماه دارم میرم اونجا. البته شغل خودمو دارم، اینو به عنوان شغل دوم دارم میرم. ساعت این دومی از اولی بیشتره :/ راستش من اصلا قصد نداشتم که شغل دوم بگیرم، خیلی عجیب‌وغریب شد. یه روز همین‌طوری نشسته بودم، گفتم برم آگهی‌های استخدامی رو چک کنم، ببینم اوضاع کاروبار و درآمد ملت چطوره :| روزنامه که آگهی‌هاش خیلی کم بود، سایت دیوارو چک کردم. دیوار ولی هم زیاده هم متنوع. بعضیا حقوق و ساعت کاری رو نوشتن، بعضیا نه. من تا قبل این قضیه فکر می‌کردم خیلی دستمزد پایینی به نسبت ساعا کاریم دارم. الان می‌بینم خیلی هم پایین نیست. حالا شاید یه‌کم جا داشته باشه بیشتر بشه، ولی بی‌انصافانه هم نیست. بعد همین‌طور که تو آگهی‌ها می‌گشتم کلیدواژه‌های بردست قناد و شیرینی و کیک و از اینجور چیزا هم سرچ کردم. بعد یهو به هیجان اومدم و تصمیم گرفتم چند جا برم صحبت کنم که تایم‌های خالیم برم بردست قناد وایستم. رفتم صحبت کردم، ولی هیچ‌جا با ساعت کاری اجق وجق من جور نیومد. یه جا اوکی داد و گفت بیا، ولی به عنوان نیروی ساعتی که خب عملا بیگاری می‌شد. خلاصه همین‌طور که من بدون انگیزه‌ی مالی دنبال این بودم که بردست قناد بشم ولی درعین‌حال درآمدش معقول باشه و به عبارتی از علاقه‌م سوءاستفاده نشه، چشمم به بقیه‌ی آگهی‌ها هم می‌خورد. وقتی مطمئن شدم کسی بردست قناد نصفه‌نیمه نمی‌خواد به بقیه‌ی آگهی‌هام شروع کردم زنگ زدن و پیام دادن. حواسم نبود دارم چیکار می‌کنم. یادم رفته بود من دنبال شغل نیستم که به هر آگهی‌ای زنگ بزنم، بلکه دنبال قنادشدنم 😁 و وقتی به خودم اومدم دیدم چند روزه دارم آزمایشی میرم سر یه کاری! آخه دختر جان این چه کاری بود تو کردی؟ اونم نامرتبط‌ترین شغل به رشته و علاقه و ترجیحم. اصلا یک محیط کاری‌ای داره زمین تا آسمون با شغل اولم متفاوت. اولی پرستیژ کاری داره، فضای باکلاس، آروم، منظم، شسته‌رفته و اتوکشیده، دومی کاملا بی‌کلاس و عجیب غریبه. محیط کاری که اصلا نگم براتون :))) یعنی یه‌جوریه که واقعا نمی‌تونم توصیفش کنم :))) کارشم چیزی نیست که آدم علاقمند باشه یا حتی بشه! اصلا تا قبل از این نمی‌دونستم همچین شغلی وجود داره. تنها حسنش اینه که تو محل کارم تنهام و آخروقت باید یه گزارش تحویل بدم. بابت همین یه گزارش دادن نمی‌دونین چقدر استرس می‌کشم من. بعد از چند روز اول که هوش‌وحواسم برگشت، گفتم خب چرا برم این کارو؟ رفتم گفتم نمیام. اتفاق معمولی که همیشه میفته افتاد. کارفرماهای من همیشه دلشون می‌خواد منو نگه دارن :)) یک ساعت حرف زد باهام تا نتونم نه بگم. کارش اینطوری نیست که بگم سخته یا بده یا بدم میاد، ولی خب توجیهی برای انجام دادنش نداشتم. یک ساعت که حرف زد، با خودم گفتم خب برو مگه چی میشه؟ حقوقت بیشتر بشه بدت میاد؟ و اینطوریه که فعلا موندم. از اول ماه مطب تعطیل بود، دکتر رفته بود مسافرت، فقط می‌رفتم سر اون کار. از امروز دوتایی با هم شده. باید ببینم می‌کشم یا نه. روزی بین یازده تا دوازده ساعت کار و حدود چهار ساعت رفت‌وآمد میشه. دیگه آشپزی و بیشتر شست‌وشو میفته رو دوش مامان. فعلا که مامان بیشتر از همه حامی رفتن من به سر کار هستن 😁 اتفاقات زیرپوستی دیگه‌ای هم در جریانه که باعث میشه بیشتر نگران مامان بشم. تا ببینم چه پیش آید و چه خوش آید.

الان حدود هفده ساعت از بیدار شدن صبحم می‌گذره و طبق اون کتابه که اخیرا خوندم، فک کنم هوشیاریم باید در حد کسی که الکل خونش در حد غیرمجازه باشه. امشب ماشین هم برداشتم و راستش یادم نبود این موضوع رو، وگرنه رعایتش می‌کردم. خدایا رحم کن، خیلی خوابم میاد :|

راستی خانم دکتر هم یه نمی‌دونم بافته، مانتوئه چیه از ترکیه برام سوغاتی آورده :)

 

  • نظرات [ ۵ ]

حتی به خاطر چیپسم کوتاه نیومد :)))

 

امروز یه دختری تو اتوبوس با مامانش دعوا می‌کرد. یعنی مامانش باهاش دعوا می‌کرد. دختره حدودا بیست ساله یا کمی کمتر بود. فقط یک جمله گفت که تا اینجا اومدیم بریم زیارت هم بکنیم. بعدم رفت جلوی در اتوبوس ایستاد که به محض نگه داشتن بپره پایین. مامانش ولی یک منبر مفصل تو اتوبوس رفت، یک منبر هم بعد از پیاده شدن تا توی حرم: "اگه بری من به اون مغازه‌ای که موبایلتو دادی پول نمیدم. ببینم چطور می‌خوای جواب پیرمرده رو بدی. حالا از کجا می‌خوای صدوپنجاه تومن بیاری تا فردا؟ الان دم اذانه، شلوغه، تا بریم برگردیم دیر میشه. بیا بخریم زود برگردیم (ظاهرا یه چیزی می‌خواستن از نزدیک حرم بخرن). حالا که اینجوره دیگه تخمه نمی‌خرم، چیپسم نمی‌خرم، همونایی که گرفتین بسه. اصلا من می‌دونم تو داری لج می‌کنی که منو بکشونی تو اون شلوغی. برو زیارت ببینم زیارتت قبول میشه؟ ......" اتوبوس که نگه داشت، دختر چادرشو از تو کیفش درآورد و سرش کرد و تندتند راه افتاد سمت درب ورودی حرم و مادر هم چادرشو محکم‌تر دورش پیچید و تندتند دنبال دخترش رفت و به روضه‌ش هم ادامه داد. منم چون نماز نخونده بودم و بیست دقیقه به قضا شدنش مونده بود، تندتر از اونا می‌دویدم :)) نگران دختره بودم که جوراب پاش نبود و صندل پوشیده بود و ممکن بود به خاطر همین یا معطلش کنن یا کلا راهش ندن تو حرم. من زودتر از بازرسی رد شدم و روی اولین فرش ایستادم به نماز. دیدمشون که از جلوم رد شدن و با سرعت دارن می‌دون به سمت صحن قدس :)

 

  • نظرات [ ۷ ]

روزمره

 

صبح بلافاصله بعد از بیداری گوشی گرفتم دستم و شروع کردم به خوندن کتابی که یک ماهه دستمه. مامان و آقای و حجت رفتن بیرون و با وجود اصرارشون من نرفتم. از اول هفته هم گفته بودم که این آخر هفته من جایی نمیرم و خونه استراحت می‌کنم. دیگه از جام بلند نشدم، همون‌طوری یه‌کم می‌خوندم و یه‌کم می‌خوابیدم =)) تا بلاخره ساعت یک تمومش کردم و یک نفس راحت کشیدم. بعد بلند شدم و لیست کارهامو تا شب روی تخته نوشتم. همه جا مرتب شد و تقریبا همه‌ی کارهام هم انجام شد. یه‌کم هم باز اسمال بیسیک کار کردم و سعی کردم تمرین مدرس رو انجام بدم، ولی از روش مدرس هیچی یادم نمیومد :)) یه‌کم باهاش سروکله زدم تا بالاخره نتیجه شبیه مال مدرس شد، ولی وقتی روش‌ها رو مقایسه کردم خیلی متفاوت بودن. درواقع به قول معلم‌های دوران مدرسه‌م من مسائل رو از روش سختشون حل می‌کنم، به عبارتی لقمه رو دور سرم می‌چرخونم و می‌ذارم تو دهنم :)) هنوز علت این موضوعو نفهمیدم چیه و نمی‌دونم باید در صدد اصلاحش بربیام یا نه و اصلا تا چه حد زاویه‌ی نگاه آدمی قابل اصلاحه.

 

  • نظرات [ ۲ ]

امروز/هر روز

 

امروز یکی از همکارهام یه هدیه بهم داد، بی مناسبت، بی دلیل و بی توضیح حتی. یه مانتوی تابستونیه به سایز XXL 😁🤣😂 تازه بنده خدا میگه یه روز مانتوتو یواشکی پوشیدم که سایزت دستم بیاد. دستش درد نکنه، تقریبا سلیقه‌مو خوب شناخته. گشادیش هم طوریه که به مدلش میاد.

میگم درسته که من محبوبیت از سر و روم می‌ریزه :)) ولی خب شمام سعی کنین بی مناسبت به آدم هدیه ندین. من سعیمو کردم و موفق شدم که مشکوک نشم، ولی انصافا تو این دنیا و این دوره و زمونه می‌تونه حرکت مشکوکی باشه.

 

 

+ تموم نمیشه. میگن دنیا می‌گذره، همه چی می‌گذره، ، ولی هیچی نمی‌گذره. تقریبا دارم دیوانه میشم. ای کاش یه قرصی بود که می‌خوردم و حداقل دو سال دیگه بیدار می‌شدم. زمانی که به احتمال زیاد قضیه تموم شده باشه. باورم نمیشه زندگی آروم و بی‌غصه‌م یکباره اینطور وحشتناک طوفانی شده باشه، باورم نمیشه.

 

  • نظرات [ ۱ ]

شب چهارم

 

قصه‌ی من و گواهینامه، قصه‌ی هزار و یک شب شده. امروز مربی نسبتا خوب بود. تازه رفتم سرفصل جلساتم نگاه کردم، دیدم بیشتر از سرفصل هم کار کرده تازه 🤣 حالا اینکه من از قبل بلد بودم و دوست دارم فقط مواد امتحانی رو به وفور تمرین کنیم مشکل اون بنده خدا نیست. تنها مشکلی که باقی می‌مونه، اینه که یه‌کم دیر میاد، یه‌کم زود برمی‌گردیم که چون من واقعا موقع رانندگی صبح زود خوابم می‌بره پشت فرمون، اعتراضی به کوتاه‌تر شدن زمانش ندارم فعلا 😁

اما قصه‌ی امروز گواهینامه این بود که امروز موقع برگشت تو مترو ایستادم من‌کارتمو (کارت بلیط اتوبوس و مترو) شارژ کنم، پرونده‌ی آموزش رانندگی رو گذاشتم رو یه باکس فک کنم برق بود. بعد دو تا من‌کارتمو موجودی گرفتم و با توجه به اینکه اول ماهه، جمع و منها و ضرب و تفریق کردم و هر دو تا رو به پنجاه تومن رسوندم. بعدم خوشحال و خرم راهمو کشیدم اومدم خونه :)) ظهر گفتم یک ساعتی بخوابم که سر کار خواب‌آلود نباشم و بعد که خوابیدم با صدای زنگ گوشی بیدار شدم. یه آقایی بود گفت خانم فلانی؟ گفتم بله بفرمایید. گفت پرونده‌ی گواهینامه‌تون تو ایستگاه فلان متروئه، بیاین ببرین :))) گفتم مترو؟ ایستگاه؟ پرونده؟ خانم فلانی؟ :))) بعدم که یه‌کم عقلم اومد سرجاش، عذرخواهی کردم که پرونده‌مو جا گذاشتم 😂🤣 دوباره دراز کشیدم و فکر می‌کردم یعنی پرونده‌مو نیاوردم خونه؟ گفتم حتما موقع پیاده شدن تو قطار مونده. نیم ساعت دیگه هم خوابیدم و وقتی بیدار شدم یادم اومد کجا جا گذاشتم :)) یعنی انقدر موقعیت خطیری بوده که باید برم گوسفند قربونی کنم بابت اینکه پرونده پیدا شده. اگه گم می‌شد، تمام این دوندگی‌های از بهمن تا حالا باید از اول تکرار می‌شد و حالا با توجه به شلوغی شاید بیشتر هم طول می‌کشید و البته هزینه‌هاش هم هست. خدایا شکرت که گم نشد و حتی بدون اینکه خودم بفهمم مسئولین گران‌قدر مترو برام پیداش کردن و تماس گرفتن. خدایا مرسی که از گیوتین آقای هم نجات پیدا کردم 😂 (آقای حتی تاخیر یک روزه رو هم تو این مورد جایز نمی‌دونن و میگن اینا شب می‌خوابن صبح پا میشن، قانون جدید وضع می‌کنن. تا از تصمیمشون مبنی بر دادن گواهینامه پشیمون نشدن، بگیر که کلکش کنده شه!)

 

  • نظرات [ ۴ ]

Day 23: نامه به کودکی که هرگز زاده نشد

 

Day 23: A letter to someone, anyone

 

نامه به کودکی که هرگز زاده نشد

تو مرا نمی‌شناسی. یک مدت پیش مادرت آمده بود اینجا. می‌خواست مطمئن شود وجود نداری. می‌خواست یک اطمینانی بگیرد و برود دوباره با خیال راحت زندگی کند. تو وجود داشتی. حاصل یک سهل‌انگاری بودی، اما حالا قلبت منظم و پر قدرت می‌زد و من دیدم. همان‌جا بود که با تو آشنا شدم. مادرت آشفته شده بود. از یادآوری سختی‌هایی که برای دور کردن خواهر یا برادرت کشیده بود چهره در هم کشید. او هم یک سال پیش قلبش شروع به تپش کرده، اما به دنیا نیامده بود. مادرت نخواسته بود که بیاید. او هم حاصل سهل‌انگاری دیگری بود. البته فکر نکن که والدینت در تمام مسائل همین‌طور سهل‌انگارند. حداقل مادرت را که من دیدم اینطور نبود. اتفاقا در بعضی موارد بسیار هم سخت‌گیر بود. مثلا گفت که گیاه‌خوار است و بر ما خرده می‌گرفت که تخم‌مرغ می‌خوریم! من واقعا شرمگین شدم که تا این حد آدم پستی‌ام که نه تنها تخم‌مرغ، بلکه گوشت هم می‌خورم. وقتی صحبت از وجود زنده‌ی تو شد، مادرت گفت که سقط جنین هم مثل ذبح همان گوسفندانی است که می‌خورید. نمی‌خواهم ناراحتت کنم، دانستن اینکه مادرت ما را بابت ذبح گوسفند شماتت می‌کرد، اما ذبح تو را و فرزند سابقش را حق خود می‌دانست، کافیست برای اینکه خوشحال باشی که اکنون نزد مادرت زندگی نمی‌کنی. به‌هرروی، دکتر نپذیرفت که کمکی بکند و از روی اخلاق پزشکی فقط توصیه کرد که اگر سرخود دست به اقدامی زد، بلافاصله به بیمارستان مراجعه کند تا از خونریزی نمیرد. مادرت هم پاک دیوانه شده بود و این را هم رد کرد. گفت ازدواج سفید هنوز برای مردم جا نیفتاده و ممکن است برایش دردسر شود. آن روز مادرت با تصمیم قاطع مبنی بر خداحافظی با تو رفت و مدت‌زمانی مرا در بهت و حیرت گذاشت. تا دلت بخواهد مادران و دخترانی را دیده‌ام که برای خلاصی از دست فرزندشان پیش ما می‌آیند، ولی مادر تو خیلی خاص بود، شلم‌شوربایی از افکار تزریقی.

نمی‌دانم آنجایی که هستی خواهر/برادرت را پیدا کرده‌ای یا نه و نمی‌دانم باید منتظر چند خواهر و برادر دیگر باشی (با توجه به اینکه خوراک سبزیجات تمام حواس مادرت و احتمالا پدرت را از مسئله‌ی پیشگیری از بارداری و یا پذیرفتن عواقب آن منصرف کرده است)، اما امیدوارم هیچ‌وقت از نیامدن به این دنیا حسرت نخورده باشی. بالاخره زندگی در دنیایی که نتوانی با تخم‌مرغ کیک بپزی و یا برای صبحانه نیمرو بخوری، چه حسرتی می‌تواند داشته باشد؟ :)

 

  • نظرات [ ۷ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan