مونولوگ

‌‌

چقدر یک خواسته رو از ته دل میخوام و چقدر در قبول نتیجه ی ناکامل انعطاف پذیرم؟

 

اینکه تا این ساعت بیدارم برای اینه که تصمیم دارم شبا یازده الی دوازده خواب باشم. البته اعتراضی ندارم و راضی ام تقریبا. به هر حال نیاز دارم یه بخشی از برنامه همیشه بمونه وگرنه به اون برنامه پایبند نمیمونم و اگه به جای تیک خواب، تیک کار دیگه ای رو نزنم نارضایتیم بیشتر خواهد بود.

گمون کنم دارم مجازات میشم. اونی که همیشه تو خونه به بوی جوراب و پا و اینا گیر میده منم و حالا که احتمالا آخرای این بیماریه، به یک بوی بد بسیار آزارنده مبتلا شدم! البته من بو نمیدم، بلکه همممه جا و همممه چیز غیر از من بو میدن :/ غذاها، میوه، چای دارچین/هل/گل محمدی یا هر کوفت دیگه ای، هیچ بو و مزه ای ندارن بجز اون بوی گند متعفن. واقعا عذاب بزرگیه و حتی امروز فکر میکردم حاضرم به اون درد و تب کلافه کننده ی اولش برگردم و این بو از بین بره. یا مثلا میگفتم حاضرم سلول های بویاییم رو از دست بدم، در عوض این بو دست از سرم برداره، ولی میدونم که این ربطی به سلول های بویایی نداره و کلا نمیدونم توسط چه مدل سلولی درک میشه که از بخوام از خیرش بگذرم :|

کفترمونو یادتون هست؟ با شروع بهار بق بقوی این کفتر هم شروع شد و طبق نظر کارشناسان امر گویا به دنبال جفت داشت آواز میخوند. آخه تا حالا کسی دیده کفتر زخمی ناتوان از پرواز، اونم زندانی توی قفس، بتونه با بق بقوش جفتشو جذب کنه؟ خب ما دیدیم. یه روز که حجت رفت سر کار، مدت خیلی کمی که گذشت دیدیم با یه کبوتر برگشته! بله دوستان، یه کبوتر معیوب ماده پیدا کرده بود. نمیدونیم چه مشکلی داره، ولی نمیتونه پرواز کنه و گردنشم همه ش پایین بود اوایل. بعد از چند روز گردنش صاف شد، ولی موقع آب و غذا خوردن مثل مست ها تلوتلو میخوره هنوزم. مدت زیادیه البته از اومدنش میگذره. فک کنم آقاهه معلول جسمیه، خانمه معلول روانی :) آخه مشکل ظاهری نداره، ولی پرواز نمیکنه. هر چی هست، بهتره ما درسمونو بگیریم. کفتره انقد گفت گفت گفت گفت که خدا واسه ش یه جفت فرستاد، حالا گیرم بهش محل نمیده و با خودشم درگیره، مهم نیست. مهم اینه که آقاهه حتی با همین مشکلاتشم عاشقشه و هنوز هر روز واسه ش میخونه، جوری که ما از بق بقوش خسته شدیم، ولی دریغ از یک، فقط یک فیدبک محبت آمیز از خانومه! بگذریم.

خواهرم بهم پیام داده بود که روزت مبارک و کلی دست و جیغ و هورام فرستاده بود. یک ساعت (اغراق) داشتم فکر میکردم روز من؟ مگه روز ماما 15 می نیست؟ زده به سرش؟ جالب اینجاست که میدونستم ولادت حضرت معصومه است، ولی یادم نبود به نام روز دختر هم هست!!! فقط دهه ی کرامت تو ذهنم بود. یه کم غافلگیر شدم از خودم. میگم چطوره یه کیکی چیزی بپزم فردا؟ البته اگه بتونم صبح از جام پاشم :))

 

  • نظرات [ ۴ ]

سیستم هن هنو

 

بعد از سالها کامپیوتر رو روشن کردم و نشستم پاش. خیلی افتضاحه و کار نمیکنه. یه چرخی توش زدم. دو تا فایل word پیدا کردم مال سال 2013! یکی اسمش هست خاطرات کارآموزی، یکی هست لطفا متنبه شوید. احتمال خفیفی وجود داره که دومی رو تو بلاگفای مرحوم گذاشته باشم. خیلی خوشم میاد افکار گذشته مو بخونم و البته برام عجیبه که اون موقع به راحتی ولشون میکردم تو سیستمی که همه بهش دسترسی داشتن! اصلا چرا مینوشتم؟ به نظرم حتی ما بلاگرهای روزمره نویس هم یه نیازی به نوشتن داریم. حالا یه روز که تونستم رو این سیستم قراضه کروم نصب کنم و بیام وبلاگ، میذارمشون اینجا که بمونه. البته اگه بیان دات آی آر عمرش بیشتر از من باشه.

این کامپیوتر رو من دوم راهنمایی بودم که خریدیم. بعد یه لپ تاپ acer داشتیم که آقای به خاطر یه دعوای بچگانه زدن خردش کردن :| بعد یه lenovo که دزد برد. البته همه تقریبا اشتراکی بودن. به آقای میگم یه لپ تاپ برام بخرن، میخندن و این در حالیه که برای برادرم خونه میخرن! نمیدونم حق دارم ناراحت بشم یا نه. الان من حتی نمیگم برام گوشی بخرن. گوشی قدیمی برادرمو برداشتم. یه مدل از گوشی خودم پایینتره، 3G ئه و سیمکارت 5Gم داره هدر میره الان :) اتصالش به اینترنت خیلی کند و اعصاب خردکنه.

بسته اینترنتتم رو سیمکارت المثنی اومده. مخاطبینمم اونایی که تلگرام و ایتا داشتن شماره هاشون اومده. رمز جیمیل هامم یکیش رو با تلفن بازیابی کردم (نمیدونم گوگل شماره مو از کی گرفته، من که بهش ندادم :|)، یکیش رو انقد زدم که درست دراومد. یاهو رو هنوز امتحان نکردم و البته جایی هم ازش استفاده نکرده بودم. ایمیل های وبلاگ هم بیخیال شدم. بقیه حسابهامم با یکی از این دو تا ایمیلن که میشه رمزشونو بازیابی کرد. الان تنها مشکل همین سرعت و قطع و وصلی نته و نیم فاصله ی نداشته اش.

 

تو عکسا هم گشتم یه کم. از سالها قبل چهره ی همه تغییر کرده بجز من. دخترداییم میگه معجون جاودانگی پیدا کردین که اصلا تغییر نمیکنین؟ این دختردایی تو عکس چهارده سال قبل تو بغل منه. الان من هنوز همونجوری ام و اون قدش از من بلندتره! جای تعجب نداره که بگم بیشتر از من در کارهای خانمانه (وارد جزئیات نمیشم) وارده. حالا نه اینکه من دست و پاچلفتی باشما، ولی ترجیح میدم دوازده سال بعد هم تو عکسا همینجوری باشم و همه رو تو کف بذارم :)))

 

  • نظرات [ ۵ ]

این پست با یک دستگاه فاقد قابلیت نیم فاصله نوشته شده است.

 

دوست دارید موضوع این پست چی باشه؟ مثلا به سرقت رفتن گوشی من موضوع خوبیه؟ اگه موافقید که بریم سراغش :))

بله عزیزان، امروز ساعت شش عصر به وقت محلی، یک نفر تلفن همراه بنده، انیس و مونس بنده، یار غار بنده، تنها که نه ولی بخش مهمی از دارایی بنده رو سرقت کرد. توی اتوبوس ایستاده بودم و یه خانمی هم علی رغم توصیه های بهداشتی چسبیده بود به من. متاسفانه اتوبوس شلوغ بود. منم رومو برگردوندم که فیس تو فیس نباشیم حداقل. یک لحظه احساس کردم کیفم تکون محکمی خورد. برگشتم یه نیم نگاه به خانمه کردم، اما به خاطر اینکه احساس بدی بهش دست نده و فکر نکنه که به دید دزد بهش نگاه کردم، کیفم رو چک نکردم!!! بله عزیزان، اشتباه بزرگی کردم، چون خانم مذکور ایستگاه بعد با عجله ی زیادی پیاده شد و تا من بیام چک کنم و مطمئن بشم که گوشیم نیست از ایستگاه دور شده بودیم. خانم های اطراف گفتن پیاده شو برو دنبالش، ولی من حتی به چهره ی خانمه هم نگاه نکرده بودم و در ثانی اون که اونجا نمیشینه تا من برم سراغش. اینه که در کمال آرامش همونجا سر جام ایستادم. بقیه هیجان زده تر شده بودن تا خودم! یکیشون با شماره م تماس گرفت که رد کرد. یکی میگفت من اگه جای تو بودم الان گریه می کردم، درحالی که من داشتم میخندیدم :| یکی میگفت همین الان جلوی کلانتری پیاده شو و گزارش کن. یکی هم گوشیش رو نشون میداد و میگفت همین گوشی من گم شده بود، شکایت کردم پیدا شد. راستش منم ناراحت بودم، ولی خب کار از کار گذشته بود، منطقی بودن گزینه ی بهتری بود. فقط یک جمله گفتم که بد توش گیر کردم و نمیدونستم چطور جمعش کنم. به اون خانمی که میگفت من اگه جات بودم گریه میکردم گفتم الان ذهن من درگیر گوشی نیست، درگیر اون رمزهاییه که تو گوشیم سیو کردم، درگیر اون چیزاییه که تو گوشیم نوشتم!!! همینطور هاج و واج نگاه میکردن. اولین چیزی که به فکر مردم میرسه در این مواقع اینه که "یعنی چه چیزای وحشتناکی نوشته که ذهنش درگیر اوناست؟" خب من منظورم یادداشتهای گوشیم بود که یه ورژن کوچکتری از وبلاگ بود تقریبا. نمیدونستم چطور توضیح بدم یا اصلا لازمه توضیح بدم؟ که بیخیال توضیح شدم و سکوت کردم.

رفتم کلاس و برگشتم و یه کم ناراحتیم افزایش پیدا کرد. هی کم کم یادم میومد که چیا تو گوشیم داشتم. Galery lock که رمزش رو از دیفالت تغییر نداده بودم :|| صندوق رمزهای عبور کل اکانت ها و ایمیل ها و کارت ها و فلان ها و بهمان ها که بارها خواستم رو کاغذ پیاده شون کنم و نکردم و حتی بک آپ هم نگرفتم، مخاطبینم که بالکل از دست رفتن، یک شماره ی مهم که تو گوشیم بود و باید تا شنبه هرجور شده گیرش بیارم، یک شماره که دقایقی پیش از یک دوست تو اتوبوس گرفته بودم و گفته بودم بهش زنگ میزنم و حالا بدقول میشدم، گروه کلاسم که مهم بود، فیلم us و یک سری مستند که تازه دانلود کرده بودم و هنوز ندیده بودم!، وای از همه بدتر، اینترنت یک ساله ای که تازه خریده بودم و با ابطال سیمکارت از بین میره :(( حالم در برابر حال معمول خودم بد بود، ولی در برابر حال معمول مردم تو این مواقع خوب بود. یک حس ناخوبی هم داشتم که میدونستم الان برم خونه قطعا شماتت میشم که مواظب نبودم. همینطور هم شد. لامصب تو خونه که اصلا نمیتونستم جلوی خنده مو بگیرم، قاه قاه میخندیدم. خنده ی عصبی یا از رو ناراحتی هم نبود، نمیدونم چرا این مواقع خنده م میگیره. وقتی موضوع برای طرف خیلی جدیه و برای من نیست، ناخودآگاه خنده م میگیره. البته برخلاف انتظارم بیشترین شماتت رو بابت کلاس رفتن دریافت کردم! "اصلا چرا این کلاسو میری؟ چه فایده ای داره؟ به چه دردت میخوره؟" خلاصه کمی شماتت ها رو گوش دادم و بعد همونطور که اونا داشتن از خندیدن من عصبی میشدن و من داشتم چای و شیرینی میخوردم گفتم چرا همیشه اونی که قربانی شده رو مقصر میکنین؟ قربانی خودش به اندازه ی کافی ناراحت هست، شما هی بدترش کنین! حالا چیزیه که اتفاق افتاده دیگه. البته این حرفا رو با پس زمینه ی خنده ی آشکار تصور کنین. برادرم گفت آررره، قربانی انقد الان ناراحته که حد نداره! این انگار از خوشحالی تو پوستش نمیگنجه =))) خلاصه بقیه کمی دوز شماتت باری حرفاشونو کم کردن و منم تقریبا خلاص شدم.

حالا من یه j7 2016 از کجا بیارم باهاش وبلاگمو آپدیت کنم؟ البته انکار نمیکنم که بین ناراحتی هام حتی به این فکر کردم که یه توفیق اجباری دوری از فضای مجازی و حتی تلفن هوشمند رو قراره تجربه کنم. من واقعا علاقمندم شرایط مختلف رو تجربه کنم، مثلا استفاده ی من از تلفن در جهت رفع نیازهام از خیلی از اطرافیانم و حتی بیشتر افراد جامعه حرفه ای تر و بیشتر بود و این تقریبا وابسته م کرده بود. یک خوشحالی خفیف دیگه هم که داشتم (و دارم) این بود (هست) که اون فایل ها و عکس ها و نرم افزارهایی که در برابر حذفشون مقاومت میکردم حالا حذف شده بودن و اگر گوشی جدید بگیرم گوشیم خالی خالی خالیه و دیگه هی هشدار کمبود فضای خالی نمیده =))

شاید ان شا ءالله دو سال دیگه گوشی بگیرم، اگه تا اون موقع نیومدم، فراموشم نکنیداا :))

 

راستی ایشون دارن برای آگاهی بخشی به مردم در مورد طبیعت و بخصوص جنگل ها تلاش میکنن. از منم خواستن تو این چالش شرکت کنم، اما امکانش رو ندارم و در عوض شما رو به سمت خودشون هدایت میکنم :)

 

  • نظرات [ ۱۱ ]

ساعت و ده‌ها سوال پیرامون آن

 

اونی که برای بار اول ایده‌ی ساعت اومد به ذهنش، اختراعش کرد، ساختش، باید براش خیلی واضح و بدیهی بوده باشه که از یک شروع کنه و تا فردا همون موقع همین‌طور بره بالا تا هر عددی که می‌خواد یا لازمه. چرا باید وسط روز برگرده دوباره از اول بشمره؟ 🤔

 

  • نظرات [ ۱۴ ]

کولر یا بخاری؟ مسئله این است!

 

خبر خوب اینکه بالاخره امروز شمعک بخاری خونه‌مون هم خاموش شد و خبر بد اینکه، فعلا باید سر جاش بمونه تا آخر هفته‌ی بعد که مثلا قراره بارون بیاد، دوباره روشن بشه!

 

امشب من به آقای می‌گفتم مامان اجازه‌ی روشن کردن کولر رو صادر کردن :)) [این از معجزات باری‌تعالی است که این وقت سال ما کولر روشن کنیم] آقای هم با خنده گفتن آره دیگه، اجازه‌ی خاموش و روشن کردن کولر و بخاری دست مامانتونه دیگه :))

مامان از اون طرف گفتن پس چی؟ اصلا شما به کارای من چیکار دارین؟ مگه من تو کارای شما دخالت می‌کنم؟ مگه من می‌دونم چقدر پول داری؟ مگه من می‌دونم با پولات چیکار می‌کنی؟ :)))

 

از تحلیل ارتباط این دو مقوله با هم مغزم هنگ کرده، هنوزم برنگشته :)

 

  • نظرات [ ۱ ]

آگهی: یافتن گمشده در اسرع وقت


سر سفره‌ی سحری، حجت گفت نصف شب یه بالش برداشته و چند دقیقه رفته تو حیاط دراز کشیده. بعد که اومده تو و خوابیده، حس کرده یه چیز پادراز آبداری! داره رو گردنش راه میره. با دست پسش زده و بعد با نور گوشی هرچی رو زمین دنبالش گشته پیدا نکرده. البته چند تا پا پیدا کرده، ولی از خودش خبری نبوده. از اول تا آخر سفره دو تایی با مهندس داشتن حرفای چندش‌آور می‌زدن. من همین جوریش به خاطر بی‌خوابی اعصاب نداشتم، حالمم دیگه داشت بهم می‌خورد، ولی می‌دونستم اگه اه و اوه کنم، دوز چندش‌آوری داستان، چند برابر میشه. خیلی ریلکس انگار نه انگار که چیزی میگن، غذا می‌خوردم؛ ولی چه غذایی! غذا نگو، بگو سوسک، بگو ملخ، بگو عقرب! شایان ذکر می‌باشد که من بلافاصله بعد از جلسات تشریح جسد، می‌رفتم سلف و همزمان با صحبت در مورد جسد نهار می‌خوردم، ولی حالم بد نمی‌شد. خلاصه سحری رو خوردیم و اینا افتادن دنبال موجود مجهول‌الهویه. فکر می‌کردن عنکبوت غول‌آسا باشه. گشتن و گشتن و گشتن و در نهایت من که داشتم فقط گذری از اونجا رد می‌شدم، پیداش کردم.
این البته یه اتفاق خیلی‌تکرارشونده تو خونه‌ی ماست. انگار اجسام (یا حتی اجساد!) گم‌شده، آهن باشن و من آهنربا. انقدر زود همه چی رو پیدا می‌کنم که خودمم تو کفِش موندم. مثلا یه ملت خونه رو دنبال یه چیزی زیر و رو می‌کنن، من از فاصله‌ی دور، بدون اینکه از جام بلند شم، یه گردن می‌چرخونم، میگم اون نیست؟ :)

  • نظرات [ ۶ ]

کشف‌شده


یه چسب ماتیکی از تو دفتر کرونا کش رفتم D: البته دو سال پیش بهم نگفته بود قراره چه غلطی بکنه!


  • نظرات [ ۱ ]

تسنیم هستم، اوستاکار بچه‌داری!


بیمارستان که بودیم فقط یه نی‌نی دیگه با ما بستری بود. مادر و مادربزرگش هم پیشش بودن. بعد این مادربزرگش خیلی ادعاش می‌شد. البته مادربزرگا خیلی خیلی خیلی تجربه دارن و ما هیچ ادعایی پیششون نداریم، ولی خب یه توصیه‌هایی به ما می‌کرد که یه کم لجمون می‌گرفت. مثلا دستمال محمدحسین رنگ چای به خودش گرفته بود، من داشتم به خواهرم می‌گفتم حالا بعدا بشورش. مادربزرگه میگه اینو می‌دونین باید چیکار کنین؟ باید با وایتکس بشورین که سفید بشه! بعدا واسه مامانم تعریف کردم، میگن جواب می‌دادی وایتکس چی هست اصلا؟ =)) حیف که این جوابا هیچ وقت به موقع به ذهن آدم نمی‌رسه -_- یه حرفای دیگه‌م می‌زدن که بعدا که بهش فکر کردم دیدم شاید بشه در رده‌ی چشم‌زخم قرارشون داد. مثلا داشتم به محمدحسین با شیشه شیر می‌دادم، گفت شیر مادرشه؟ چقدر زیااااد! بعد همون شب دیگه مادرش شیر نداشت. یا یه بار به خواهرم گفت برو خداتو شکر کن که بچه‌ی آرومی داری، همون شب تا صبح این بچه نذاشت ما بخوابیم. یا حتی حتی حتی بهم گفت چه فلاسک خوبی دارین، کاش ما هم از اینا می‌آوردیم. دفعه‌ی بعد که می‌خواستم فلاسک رو بشورم، واشر درش از جاش دراومد! چند بار، هم خودش هم دخترش گفتن ببین این خانمه تازه بچه‌ش چند روزه است، چه باربی شده! الان منتظریم که به همین زودی‌ها خواهرم بشه غلتک روی آسفالت!
خیلی هم بنده خدا طالب صحبت بود، ولی خب من حرف مشترکی نداشتم باهاش بزنم. یه شب از اون شب‌ها هم خواهر بزرگم (که دو تا بچه بزرگ کرده) رفته بود به جای من. میگه انقدر برام قصه تعریف کرد که نگو. تازه اول که رفتم بهم گفت نهههه! تو هنوز کار داری تا بشی مثل خواهرت (یعنی من!)، اون اوستاکار بود! خواهرمم گفته معلومه، اون خودش ماماست. بعد دخترش گفته واقعا؟ ما فک می‌کردیم بچه دبیرستانی باشه! :)))

  • نظرات [ ۷ ]

ای نامه، تو می‌روی به سویش؟


اگر یادتان باشد یک پویشی بود به نام 451 درجه‌ی فارنهایت. در آنجا گفتم که من هیچ کتاب تاثیرگذاری نخوانده‌ام. قبل از انتخاب رشته‌ی دبیرستان بچه‌ها از هم و معلم‌ها از بچه‌ها می‌پرسیدند چه درسی را دوست داری و من نمی‌توانستم انتخاب کنم. فیزیک را به اندازه‌ی زیست‌شناسی و زیست‌شناسی را به اندازه‌ی ادبیات و ادبیات را به اندازه‌ی آشپزی و آشپزی را به اندازه ی کامپیوتر دوست داشتم. یک آزمون روانشناسی nصفحه‌ای هم در کتابمان بود که نتیجه‌ی من اینگونه بود که در تمام رشته‌ها به یکسان جای پیشرفت داری و بلا بلا بلا. یک سؤالی هم آخر یکی از پست‌هایش، دردانه پرسیده بود "نقطه‌ی عطف زندگیتان کجاست؟" هرچه فکر کردم، پیدا نکردم چیزی به نام نقطه‌ی عطف در این زندگی. حالا سه نفر، محترم، مرا به چالش نامه به "یک" شخصیت خیالی دعوت کرده‌اند و من از آن اولین روز که دعوت شدم تا دیشب، گاه‌گاه فکر می‌کنم "خب؟" و مطلقا هیچ‌کس را نمی‌توانم انتخاب کنم. به نظرم بهتر است گل بگیرند در آن زندگی را که هیچ چیز یا هیچ کس هیچ‌وقت برایش بولد نمی‌شود و اگر می‌شود هم خیلی زود یک چیزی به نام بولدوزر واقعیت از روی آن چیز یا کس رد می‌شود تا آن یا او را برایش با آسفالت خیابان یکی کند. معهذا به خاطر احترامی که برای |این، سه، عزیز| قائلم، باید خودم را مجبور کنم به نوشتن این نامه. وقتی در حالت عادی نمی‌توانم برای هیچ کس نامه بنویسم، در حالت اجبار می‌توانم برای هیچکس نامه بنویسم!

نامه به 'هیچکس'
سلام هیچکس عزیز. امیدوارم حالت بد نباشد. از آنجایی که من نمی‌دانم تو دختر نیستی یا پسر، نمی‌توانم زیاد با تو صمیمی شوم. یک‌وقت ببینم پسر نیستی، بعد مردم می‌گویند با پسر مردم نامه رد و بدل کرده است. بعد خر نیاور و باقالی بار نکن. راستی نگران نباش، متوجه هستم که فعل‌های در رابطه با تو نمی‌توانند مثبت باشند، آخر تو نیستی که. اینجوری می‌شود که فعل‌های مثبتت هم منفی می‌شود، فعل‌های منفیت هم منفی می‌شود.
خب، چه خبر از سرزمین نبودن؟ سرزمین هیچکس‌ها؟ همان جایی که کسان زیادی به آن فکر می‌کنند، در موردش سؤال دارند و حتی بعضی‌ها می‌گویند آنجا را می‌شناسند و می‌دانند چگونه به بهترین شکل باید به آنجا رفت. همین حالا خیلی‌ها دوست دارند جای تو باشند، آخر سرزمین بودن‌ها یا از اساس برایشان جذابیت ندارد یا جذابیت‌هایش به آن‌ها نرسیده یا جذابیت‌هایش را تمام کرده‌اند. این هر سه فکر می‌کنند آنجا حتما چیز بهتری از بودن در انتظارشان است، مثلا نبودن. اما خب فرق خیلی خیلی زیادی بین این سه گروه است، بین راهی که این‌ها طی کرده‌اند تا به این تفکر رسیده‌اند. نگرد، من را در این سه دسته پیدا نمی‌کنی. هنوز دسته‌های دیگری هم هست. خیلی‌ها هم هستند که می‌ترسند، مثل سگ می‌لرزند از اینکه یک وقت جای تو باشند. یک کسانی مثل اسکندر را که در این گروه است همه می‌شناسند، ولی تو خودت یک سر به فوت‌شوندگان یک روز نزن و آمار نگیر، نبین چند درصد آدم‌ها را نمی‌توانی در این گروه جای ندهی. یک گروه هم هستند که روزی دو بار می‌روند لب پنجره که خود را پرت کنند پایین، و بعد شب زیر پتو از ترس نبودن گریه می‌کنند. هی، هیچکس جان! به نظرت من کجای این گروها هستم؟ خب، به تو ربطی ندارد. بعید است، اما شاید اصلا جزء هیچ کدام نباشم.
نگفتی بالاخره، در سرزمین هیچکس‌ها کسی نیست که دوست نداشته باشد نیاید به سرزمین ما؟ آنجا مثلا هیچکسی نیست که هیچکس دیگری را به زور نفرستد اینجا؟ جنگی، قتل‌عامی، انفجاری، چیزی؟ که یکباره تعداد بیشماری هیچکس نیاید اینور؟ اصلا نگو ببینم شما از اینجا نمی‌ترسید؟ اصلا نمی‌دانید اینجا چه خبر است؟ توشه‌ای چیزی برای این طرف مهیا نکرده‌اید؟ از الان بهت بگویم که این طرف یک دنیای بلبشویی است که نگو. یکی با خروار خروار ثروت پدری و ارث اجدادی وارد می‌شود؛ یکی هم بعد از آمدن، زیر پل رها می‌شود و شانس بیاورد یک چیزی دورش پیچیده‌اند که بلافاصله برنگردد همان‌جایی که آمده بود. خلاصه اگر چیز میزی آنجا برای خودت جمع نکرده‌ای، و قصد آمدن به اینجا را نداری، همه را برندار نیاور. اینجا لازمت می‌شود. بله خب، می‌شود. چون وقتی نیایی اینجا دیگر هیچکس نیستی، کسی می‌شوی برای خودت. برای همین فعل‌هایت هم مثبت می‌شوند.
نمی‌دانی، کاش یک هیچکسی هم مثل این نامه برای من نمی‌نوشت و نمی‌فرستاد. آه، چه می‌گویم؟ خب حتما این اتفاق افتاده، شاید هم بارها و بارها. هیچکس‌ها هی برایم نامه ننوشته‌اند و نفرستاده‌اند، فلذا به دستم نرسیده. چقدر بد است، غیرمنصفانه است، ما این همه پیغام و نامه برایتان می‌فرستیم، شما حتی هیچ‌چیز هم برایمان نمی‌فرستید. مرا بگو که این همه مدت منتظرم و به این نکته توجه نکرده بودم که شما نمی‌توانید. کاش می‌شد یک کسی یواشکی وارد دنیای بی‌کسی شود، یواشکی یعنی قاچاقی، یعنی مخفیانه، بعد دوباره یواشکی برگردد و بگوید آنجا چه خبر است. خب البته راه خیلی کارآمدی نیست، چون کسی باور نمی‌کند کسی بتواند قاچاقی چنین راهی را برود، قاچاق‌بری در این مرز نیست. فقط برای خود آن کس می‌تواند مفید واقع شود.
یک چیز دیگر، نمی‌دانی، ما در طول هر شبانه‌روز، یک سوم یا حتی نصفش را، ادا درمی‌آوریم. ادای کسی نبودن. ادای نبودن در جهان کس‌ها. زور می‌زنیم خودمان را شبیه هیچ‌کس‌ها کنیم، ولی نمی‌شود. نمی‌دانی، ما حتی در آن مواقع هم کسی هستیم که "فکر" می‌کند. وای یک چیزی یادم آمد، اینجا یک کس مشهوری بود که یک وقتی در بودن و نبودن خودش شک کرده بود. نمی‌دانست الان در دنیای بودن است و هست یا در دنیای نبودن نیست و نیست. هی این سؤال را از خودش پرسید و آخرش دید یک "کس"ی دارد یک سؤالی "می"پرسد، آن‌وقت گفت "می‌اندیشم پس هستم". از خدا که پنهان نیست، از تو هم پنهان نباشد، وقتی نوجوان بودم، شک کرده بودم که من واقعی‌ام یا توهمی. یعنی فکر می‌کردم تمام کس‌ها و اشیاء و روابط و وقایع نیستند. مدتی در این افکار بودم که دیدم عه، چه کسی دارد به توهم و واقعیت فکر می‌کند؟ بعد گفتم من می‌اندیشم پس هستم. به همین سوی چراغ که واقعیت دارد. بعدها که دیدم یک کس دیگری قبلا این را گفته و این جمله‌اش تاریخ را درنوردیده و مشهور هم شده است، گفتم ببین چه جمله‌ای گفته‌ام من! حالا البته خجالت هم می‌کشم بگویم مدتی بوده که نمی‌دانسته‌ام منی که دارم سؤال می‌کنم، لابد هستم که سؤال می‌کنم. و از آن بیشتر حتی خجالت می‌کشم بگویم گاهی دوباره همان شکلی می‌شوم و می‌گویم "?realy"

  • نظرات [ ۶ ]

همسایه‌ها


خواب عجیبی بود. خواب دیدم نان و کاغذ را با کارت ملی می‌دهند. کارت شناسایی پدرم را برداشته و رفته بودم نانوایی. ساعت‌ها صف ایستادم، ندادند. گفتند اصلا این طرح برای این است که به شما نان ندهند. رفتم نانوایی دوم. رفتم نانوایی سوم. آخر یک نفر که برای خودش نان گرفته بود به من نان داد. بردم خانه و به کسی نگفتم از این به بعد نان نمی‌دهند. حالا برایم سؤال است که چرا نگفتم؟ به هر حال آن‌ها خودشان فهمیده بودند و تلاش من هم فایده‌ای نداشت. من فقط به رفتن فکر می‌کردم. به اینکه مگر بدون نان هم می‌شود زندگی کرد؟ مگر نمی‌گویند برو؟ بیشتر از این دیگر چه باید بگویند؟ چطور بگویند؟ و جالب است، به کاغذ هیچ فکر نکردم.

صبح برای مادر تعریف کردم. گفت دیروز که رفته بوده خانه‌ی دایی، داشته‌اند در مورد آرد خریدن و نان پختن صحبت می‌کرده‌اند. گفتم "اگر یک وقت واقعا مجبور شویم، می‌توانیم بپزیم، کاری ندارد که. اما کارهای سابق در کنار نان پختن تمام روزمان را می‌گیرد. شاید هم من تمام روز را به نان پختن اختصاص دادم و یک نانوایی باز کردم، برای همسایه‌ها."

  • نظرات [ ۵ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan