دستم به کپی پیست نمیره اصلا :|
مامان بابت طرح نوار قلب اخم کرد و گفت "این دیگه چیه؟ لازم نکرده ببرین واسه همسایه" :( ولی آخرش فرستادم رفت :)
+ دومین تجربهی پخت؛ اولین تجربهی تزئین :)
- تاریخ : شنبه ۵ خرداد ۹۷
- ساعت : ۱۲ : ۰۷
- نظرات [ ۲۱ ]
دستم به کپی پیست نمیره اصلا :|
مامان بابت طرح نوار قلب اخم کرد و گفت "این دیگه چیه؟ لازم نکرده ببرین واسه همسایه" :( ولی آخرش فرستادم رفت :)
+ دومین تجربهی پخت؛ اولین تجربهی تزئین :)
ساعت هفت و پنجاه دقیقه، با سرعت نور داشتم میومدم خونه. چرا سرعت نور؟ چون قطار مامان هشت و ده دقیقه میرسید و من یه کیک داشتم تو خونه که نه خامهکشی کرده بودم نه تزئین. مثلا روز مادرمون بود امشب! چقد مردم بیملاحظهان واقعا! عینهو لاکپشت راه میرن و راه منو سد میکنن :/
اسم این ماه رو میذارم "پیستریشف تسنیم وارد میشود"! تو اسفند کلی وسیله و مواد کیک خریدم، کمکم داره وسیلههام تکمیل میشه :) خود کیک که خیلی خوب شده بود، یکدست و خوب پف کرده بود و بافت و مزهش هم خیلی خوب بود. (دستورش آمریکایی بود و خیلی راحتتر از بقیه اسفنجیها. حتی نیاز به جدا کردن زرده و سفیده هم نداره! اینجا) خامهکشی هم با وجود خیلی هولهولکی بودنش رضایتبخش بود برای خودم. گرچه دورم هنوز ولی کمکم انشاءالله میرسم به اون مرحلهای که کارم اونقدر صاف و صیقلی بشه که نیازی به تزئین روش نباشه! نه رزت، نه شکلات، نه ترافل، نه میوه، نه فوندانت! خامهی صاف و صیقلی :)) ولی وسیله خیلی تأثیر داره ها! حالا بگین علم بهتر است از ثروت :| (مهارت بهتر است از وسیله یا چی؟)
من با خودم قرار کرده بودم اولین حقوقامو فر بخرم! اگه سر قرارم میموندم الان شیرینی هم میتونستم درست کنم. شیرینی با امکانات کنونی بسیار سخت و طاقتفرساست. اونوقتا که من فرق فر و یخچال رو نمیفهمیدم من و مامان رفته بودیم خرید اجاق گاز. البته حضور من جهت خالی نبودن عریضه بود فقط! مامان با تکیه بر حرف آقای که هرچی خواستی بخر، بالاترین مدل رو برداشتن و اومدیم خونه. هنوز ساعتی نگذشته بود که پشیمانی بر مامان مستولی گشت و رأسا اقدام به بازپس فرستادن اجاق کردن. چون اجاق به سطح خونهی ما نمیخورد و مامان حیفش اومده بود که پونصد و خوردهای! هزار تومن پول بیزبونی که آقای با عرق جبین درآوردن رو اینجوری خرج کنن! یادمه میگفتن "الان احمدینژاد تو خونهش همچین اجاقی نداره!" (اون موقع احمدینژاد تازه رئیسجمهور شده بود و هنوز کاپشن میپوشید. این بود که فکر کرده بودن اجاقش هم نمیتونه همچین مدلی باشه!) خلاصه اونو با ضرر پس دادن و یه اجاق معمولی گرفتن. قسم میخورم اگه عقلم میکشید هرگز نمیذاشتم همچین کاری کنن و منو از اون فر بینهایت مفید محروم کنن :/
الان بالا خوابیدم کنار عمه. البته خودمم اینجا راحتترم، پایین خیلی گرمه! عمه میگن "جای تعجبه که بین بقیه تو انقد سرمادوست و گرماگریزی!" و من یادم میاد شبایی رو که تا صبح به قول آقاگل کف جفت پا چسبیده به بخاری، میخوابیدم!
عمه هالوژنها رو روشن گذاشتن!!! دو تا سبز دو تا آبی! بالای سر من خاموشه ولی خونه روشنه :| عمه از تاریکی میترسه! سه شب قبل رو بخاطر آقدوماد، بنده تو این واحد تنها و در تاریکی مطلق خوابیده بودم! مگه ترس داره؟ (حالا اگه بعدا ترسو نشدم! این خط_ اینم نشون+)
جوجه چند روز دیگه یکساله میشه. امشب برای اولین بار خودش اومد بغل آقای! همممیشه فرار میکنه و گریه! و جیغ! ما همه متعجب نگاه میکردیم که چی شده این خودش اومده؟ سر سفره بودیم. آقای که کلا از فرط خوشحالی و غافلگیری شام نخوردن و با جوجه بازی کردن! وروجک هم از اونور خودشو رسوند و خودشیرینییییی! حالا این دو تا دختر سر تصاحب آقای دعوا میکردن با هم 😂 وروجک پنج ماه از جوجه بزرگتره.
چقد حرف زدم! اون چیزهایی هم که میخواستم چش تو چش به مامان بگم تو بغل گفتم :| هرچی هم مرور کنی باز تو صحنه یادت میره! مثل شب جمعه که زنگ زدم بهشون تبریک بگم، میخواستم اولین جمله بگم "سلام حضرت مادر، سلام حضرت عشق" ولی کلا یادم رفت و بعدا یادم اومد :|| اظهار علاقه یه کم برام سخته، واسه همین هول میکنم و یادم میره :))
خوب دیگه خیلی زیاد شد. ها یه چیز دیگه هم بود، اینکه یه رمز طویل (خیلی طویل) ((خیلی خیلی طویل)) (((طویلتر از ارتفاع این پست))) گذاشتم واسه وبلاگ. بعد هیچجا هم سیوش نکردم و فقط روی یه کاغذ نوشتمش و گذاشتم تو کشوم، نه حتی تو کیفم! اینجوری کمتر سر میزنم به وبلاگ :)
+ بعدانوشت: خدا رحم کرده بهتون، چون الان به کمک گوگل فهمیدم اونایی که دیدم تخم بلدرچین بوده واقعا😊
"از منطقه امنتون خارج بشید، رشد بیرون از مناطق امن ذهنیمون قرار داره."
پستهای قبلاها و کامنتهاشونو میخوندم. لذت خوبی داره خوندن خاطرات و فکر کردن به اینکه اون موقع چه حسی داشتی! این توصیهی بالا یه کامنته که تو دفعهی اولی که خونده بودمش به چشمم نیومده انگار. الان که خوندم حس میکنم چه خوب گفتن.
دوستان زحمت میکشن و در رابطه با پستهایی که کامنتهاشون بسته است اینور اونور نظر میذارن. اینجوری بعدا کامنت مرتبط با پستها رو نمیتونم پیدا کنم که اصلا خوب نیست. تسلیم شدم :|
و اما بعد؛ بفرمایید اولین حلوای نسبتا درستحسابی بنده رو بچشید :) مدتها پیش یک بار یا دوبار دیگه هم پخته بودم، ولی با دخالتهای مامان خانوم چیزهای عجیب غریبی دراومده بود. این دفعه تقریبا راضیام. دفعهی بعد انشاءالله تزئین هم میکنم :)
و اما بعد از بعدنوشت: اولش هم طعمش خوب بود، هم رنگش، هم قوامش. ولی الان سفت شده :( نمیدونم چیکار کردم که اینجوری شده! فک کنم این دفعه علتش اینه که مامان دخالت نکرده 😭
هررر وقت من کیک میپزم خانواده جونمو به لبم میرسونن! :) "شکلاتی نباشه!" "خامه نزن!" "کم نباشه" "دو تا بپز" "فلان کن" "بهمان کن"... و توقع دارن همزمان غذا رو هم آماده کنم، خونه رو هم جمع کنم، مثل امروز اگه بچههای خواهرم باشن اونا رو هم نگه دارم و و و... البته البته که من نمیتونم به همهی این کارا برسم، فقط خستگی به تنم میمونه. جوری که همیشه میگم این بار آخر بود دیگه! ولی بازم میرم سراغش :| :)) الاعتیاد! ما الاعتیاد؟ و ما ادراک ما الاعتیاد؟
+ آشپزی در تنهایی و خلوت :))
بعد از نماز ظهر رفتم تو آشپزخونه و مشغول تمپر کردن شکلات شدم. بعد هم کلی گل و نوشته و خطخطی و دوچرخه! و عینک! و اینا کشیدم باهاش و گذاشتم ببنده.
امروز، اولین آزمون و خطای تمپرینگ، به شکست انجامید! همهی گل و بلبلهام خورد شد. باید بررسی کنم ببینم تو کدوم مرحله مشکل داشتم.
دمدمای بیرون اومدن یکم بادمجون سرد ریختم رو برنج سرد و خوردم. و ناگهان زنگ در و؟ مهمان :((( خونه یه کم به هم ریخته، آشپزخونه نیمه منفجر، من؟ ده دقیقه دیگه باید راه بیفتم :(((
اومده بودن دیدن عمه که نبود، مامان هم که نبود، در واقع من تنها بودم. دو دقیقه نشستن و من چایی گذاشتم. بعد یه نگاه گذرا به ساعت انداختم که بلند شدن! همینقد چیزفهم :) گفتن "احتمالا شمام می خوای بری، ما هم میریم دیگه" منم یه لبخند ملیح زدم و نگفتم که "نه بابا! بشینین و این حرفا" :))
رفتن و من آماده شدم که دوباره زنگ در رو زدن، دوباره همون مهمونها به اضافهی مامان! مامان از تو کوچه برشون گردونده بودن :)
+ مثل مهمانهای ما باشید :) همونقد چیزفهم :))))))))
دیروز یه نیمرو با سیب درست کردم به شکل صورت آدم! گفته بودم خلاقیتم خیلی پایینه؟ دفعهی اول بود یه غذا!ی شکلی درست میکردم و خوب خودم ذوقزده شدم :) آوردم سر سفره مامان و آقای گفتن "این دیگه چیه؟" گفتم "از اینا واسه بچهها میپزن که با اشتها غذا بخورن! راستی امروز روز کودکه هااا!" آقای هم گفتن "آخی! کودک بابا!"😂😂😂
از گذاردن عکس تخممرغ (با اینکه مالی هم نبود!!!) معذورم، زیرا جداً از تبارک میترسم! زیر همه پستهای آشپزی میاد دیسلایک میذاره😓 میترسم ترورم کنه یه وقت!
این پست باید دیروز منتشر میشد چون اصلا مناسبتش روز کودکه :) اما خوب نشد. روز این کودکای گودزیلا رو نمیگم ها! اونا که هر روز روزشونه! مگه کسی جرأت مخالفت با اینا رو داره اصلا؟ من بیشتر دوست دارم این روز رو روز کودکایی که کودکی نکردن بدونم. اون بچههایی که بقیه میرن مدرسه و اونا نگاه میکنن. بقیه میرن شهربازی اونا میرن سرکار. بقیه شب میرن خونه اونا میرن سر چهارراه گل و فال میفروشن. اونایی که پدر یا مادر خوبی ندارن، تربیت درستی نمیشن، استعدادهاشون به هدر میره، مجبورن با اعتیاد تو خانواده سر کنن، اونایی که جامعه و سیاست حقشون رو گرفته، اما حتی نمیدونن که حقی دارن!
از اوووون هفته تا الان درصددم این گردالو رو بپزم، قسمت نشد. یا بیرونم، یا خونهام و کار دارم، یا مهندس شهرستانه، یا عاشورا تاسوعاست یا هزار و یک دلیل دیگه!
دلتون نخواد، دهنتون آب نیفته؛ ولی خیلی خوشمزه شده بود😋
!In progress