مونولوگ

‌‌

 

از حدود هشت‌ونیم صبح دوازده ساعت تقریبا بی‌وقفه فعالیت کرده‌م. شستن (لباس) و سابیدن (آشپزخونه) و جارو زدن و پختن (کیک) و پختن (کیک) و پختن (کیک) و هزار بار شستن (ظرف) و آشپزی و شستن (لباس) و تا زدن (لباس) و کمی هم پرستاربازی و سوزن! و سرم زدن و اینا. کف پام از ایستادن زیاد درد می‌کنه. اما خوووب بودم، چون بعد مدت خیلی زیادی داشتم چند مدل کیک می‌پختم. ولی وقتی برش زدم انرژیم ته کشید. یکی از کیک‌ها کامل خمیر دراومده، یکی هم خیس می‌زنه، دوتای دیگه هم باز اونجوری که می‌خواستم نشده. الان ناراحتم بابت گندی که زده‌م. حسم اینجوریه که انگار دنیا تموم شده و به آخر رسیده و من هیچ‌وقت دیگه تو این کار موفق نمیشم. ولی خب حتی شما هم که نمی‌دونید من چقدر توانا یا ناتوان هستم، می‌دونین که این حرف چرت محضه.

خب، مهم نیست. گاهی تمام انرژی و وقتی که داری میذاری، ولی همچنان برای حصول نتیجه کافی نیست. این معنیش اینه که باید بری وقت و انرژی بخری، بیشتر بذاری تا بالاخره نتیجه بگیری :))

 


 

انصافا انصافه که همچین کیک خوشگلی (نوشابه دوست ندارم، آب معدنی لطفا) خمیر بشه؟ نمی‌دونم چرا واقعا این بار اینطوری شد. همیشه داخلش هم قشنگ لایه لایه درمیومد.

 

 

  • نظرات [ ۹ ]

روزمره

 

دیروز مامان داشتن با یکی از دایی‌ها از اون یکی نیمکره صحبت می‌کردن. بحث کشید به زندگی در خارجه و خوش‌به‌حال ما یا اونا و این چیزا. دایی گفتن مشهد بهشت روی زمینه و مثلش وجود نداره. اگر فقط مشکل مدارک هویتی وجود نمی‌داشت من مشهدو با هیچ‌جا عوض نمی‌کردم. موقع این صحبتا من یهو چنان احساس خوشبختی کردم که گویی امروز همه روی جهان زیر پر ماست! جوانم، شادابم، سالمم، به میل خودم دارم زندگی می‌کنم، مشکل اقتصادی ندارم، با جامعه‌م در صلحم و دوستم و هم‌زبانم، فقط کمی دیوانه‌ام که اونم اشکالی نداره.

دیروز صبح بیمارستان بودم و چون تعطیل رسمی بود و کلینیک تعطیل، باید دستگاهو برای جیم‌جیم می‌بردم در خونه‌ش. اول بهش پیام دادم که جواب نداد و منم زنگ نزدم، گفتم شاید خوابه. پیاده راه افتادم. یک چهارم مسیر رو که رفتم پیام داد که کجایی؟ دیگه بقیه‌شو با اتوبوس رفتم و پیشنهاد هم دادم که بیاد بریم بیرون. ساعت هشت بود. تا رسیدم و راه افتادیم شد هشت‌ونیم. همینجور پیاده رفتیم تا کله‌پاچه‌ای :))) یعنی خب من پیشنهاد داده بودم، چون جیم‌جیم دوست داره. اون کله‌پاچه خورد، من نیمرو با جیگر. نمی‌دونم چرا انقد براش عجیب بود. جیم‌جیم هم که پرسید ببخشید خانم نیمرو با جیگر هم می‌زنین، خانمه چشاش قلنبه شد گفت چی؟ :)) دیگه جدا جدا درست کردن آوردن. سر میز هم که نشسته بودیم، یه خانمی تازه اومد نشست میز کناریمون. همینجور که رد می‌شد به میز ما نگاه کرد و رو به جیم‌جیم گفت کله‌پاچه‌خورا معلومن! یعنی منظورش به من بود که یعنی این از قیافه‌ش معلومه کله‌پاچه‌خور نیست و داره نیمرو می‌خوره :)) جیم‌جیم هم یواش گفت خانمه بنده خدا نمی‌دونه تو چه چیزایی خوردی و منظورش به جیگر بود. تموم که شد، گفتم من هنوز گشنه‌مه :/ گفت خب چی سفارش بدیم؟ گفتم دیگه هیچی، بریم از یه جا دیگه یه چیزی بخوریم :) رفتیم بیرون و باز پیاده رفتیم تا قنادی یزدی‌ها. چند تا شیرینی گرفتیم و میل نمودیم. من یه کیک تولد هم گرفتم که آوردم خونه.

امروز واسه نهار یه چیز مشتی درست کردم که ببرم کلینیک. نمی‌دونم اسمش چیه و بقیه هم دارن یا نه. چون اسم نداره دستورشو میگم =)) سیب‌زمینی رو میذاریم آب‌پز بشه. تو این حین پیاز رو خرد یا رنده می‌کنیم، سیر هم همین‌طور. اول پیاز رو تو روغن سرخ می‌کنیم، بعد سیر رو اضافه می‌کنیم. بعدم سیب‌زمینی‌های آب‌پزی که له کردیم رو اضافه می‌کنیم و نمک و زردچوبه و اگه تند دوست دارین فلفل که من دوست ندارم و بعدم سرخ می‌کنیم همه رو و برمی‌داریم از رو گاز. به تعداد دلخواه نیمرو درست می‌کنیم که من دوست دارم نیمروش زیاد باشه، چون سیب‌زمینی یه‌جورایی خشکه و نیمرو که روغنی و چربه، خشکی سیب‌زمینی رو می‌گیره. بعد حالا این دو تا رو با هم مخلوط می‌کنیم و دیگه به‌به، وااقعا به‌به. چقد این غذا به نظرم خوشمزه است. همین الان دهنم آب افتاده و نمی‌تونم صبر کنم ظهر برسم کلینیک نهار بخورم :/ به نظرم شمام امتحان کنین ضرر نمی‌کنین. اگه خوشتون نیومد یه دونه سیب‌زمینی و دو سه تا تخم‌مرغه دیگه، میدین باباتون یا داداشتون بخوره :))

 

  • نظرات [ ۴ ]

غر

 

از همین‌جا به گرمی و حتی به نرمی می‌فشارم دست تمام زنان شاغل‌خانه‌دار را که پس از ده دوازده ساعت کار بیرون، ساعت یازده شب باید شصت عدد کتلت بپزند و سحر هم بیدار شده و جماعتی را بیدار کرده که بالاتفاق کتلت‌ها را نوش جان نمایند و صبح پنج‌شنبه هم کتلت‌وار بروند سر کار و عصر جنازه‌ی خود را که از فرط بی‌خوابی بیشتر روح است تا جنازه به خانه برسانند و تازه شوق و ذوق هم داشته باشند که عصر پنج‌شنبه تعطیلند و افطار با خانواده.

 

 

گوینده چون هنوز درک درستی از موقعیت زنان شاغل‌خانه‌دارمادر ندارد (کما اینکه درک کامل و جامعی از زنان شاغل‌خانه‌دار هم ندارد)، از فشردن دست این قشر خودداری نموده و آن را به زمانی در آینده موکول می‌دارد.

 

  • نظرات [ ۵ ]

۱۵ فروردین ۱۴۰۱

 

تو کلینیک موقع اذان، همه تو اتاق کنفرانس که از بقیه‌ی اتاق‌ها بزرگ‌تره جمع میشن برای افطار. جالبه که اکثریت روزه نمی‌گیرن، ولی مراسم افطار همگانیه. اون طوری که دیشب فهمیدم هم انگار رسمشونه که هر شب یکی افطاری بیاره. مثلا دیشب یه نفر شله آورده بود برای همه. اصل افطاری، نون و پنیر و خرما با خود کلینیکه، ولی کنارش دیگه هر شب یکی از بچه‌ها یه چیزی میاره. مثلا می‌گفتن پارسال یکی کتلت آورده، یکی الویه، یکی کوکوسبزی، یکی آش دوغ و... دیشب مدیر اداری می‌گفت چی دوست دارین فردا شب من می‌خوام بیارم، خونگی، بیرونی، کلا هرچی دوست دارین بگین :)) منم می‌خوام یک شب رو به عهده بگیرم. حالا ببینم چی میشه.

امروز از اون روزایی بود که می‌گفتم من و این همه خوشبختی محاله :) چون بعد از مدت‌ها، صبح بعد نماز خوابیدم و ساعت ۹ بیدار شدم. یه‌کم دور خودم چرخیدم و بعد، از حدود نه‌ونیم، ده، شروع کردم زولبیا بامیه درست کردن. خمیر زولبیا باید استراحت کنه، اول اونو درست کردم گذاشتم کنار. بعد شربت بار رو درست کردم و بعد هم خمیر بامیه. در این مرحله، همه چیزو گذاشتم کنار و کلاهخود و زره پوشیدم و به جنگ خروارها ظرفی که از دیشب تا اون لحظه تلنبار شده بود رفتم. بعدش پخت شروع شد و نگم که چقدر بوی سرخ‌کردنی خوب نیست. آدم کاملا می‌فهمه که چقدر اینا ناسالمن. تازه این خونگی بود و روغن نمونده و نسوخته بود. خدا بیرونی‌ها رو بخیر کنه. حدود یک‌ونیم بود، بامیه به آخراش رسیده بود که یک مهمان ناخوانده بر ما وارد شد و تا ساعت دوونیم نشست. منم هی تو دلم لباس می‌شستن. بالاخره رفتن و هول‌هولکی بالاخره زولبیا رو هم پختم و بدین سان تجربه‌ی زولبیا و بامیه رو هم به تجاربم افزودم :)

 

 

از نظر خودم، البته الان قبل از تست کردن، بامیه‌ها بهتر از زولبیاها شدن و امیدوارم همین‌طور هم باشه. یعنی بامیه اونقدری که فکر می‌کنم خوب دراومده باشه، چون من بامیه دووووست :)

 

میگم این نامردی نیست که اینا رو بذارم خونه و خودم برم سر کار و بقیه موقع افطار نوش جان کنن و من نباشم؟ ان‌شاءالله که دل‌هاتون آب بشه، چون دل منم همین الان آبه :)

 

+ همین پستو باید تو یلووین هم بذارم :)

 

  • نظرات [ ۷ ]

از این به بعد دردانه=پاناکوتا

 

کارتمو دادم به مغازه‌دار و بعدش تو گفتن رمز به تته‌پته افتاده بودم. آقاهه میگه رمز کارتتو شک داری؟ :| آره کارتو دزدیدم آقا، مشکلی داری؟ :/ بار چندمه این اتفاق میفته. دلیلش هم اینه که رمز کارتم و cvv2 کارتم و رمز کارت خونه همه از هفت و هشت و دو تشکیل شدن و من جدیدا هی اینا رو قاطی می‌کنم. دارم آلزایمر هم می‌گیرم، می‌ترسم رمزمو عوض کنم رمز جدیدو کلا یادم بره :))

چقدر هوا سرد شده. من امروز هودی پوشیده بودم :) هودی یکی از استایل‌های موردعلاقه‌ی منه ^_^

از اون دسرهای دردانه هم درست کردم امشب. قبلا زیاد با دستور پاناکوتا برخورد داشته‌م، ولی اصلا تمایلی به درست کردنش در خودم نمی‌دیدم. چون کلا با ژله و ژلاتین و چیزای لرزون حال نمی‌کنم :) ولی تو وبلاگ دردانه که خوندم، گفتم بیا حالا یه بار درست کن. عصر که از سر کار برگشتم، چک کردم ببینم ژلاتین و شیر دارم یا نه که داشتم. خامه هم که خامه‌ی قنادی همیشه تو فریزر دارم. و چون خامه‌ش، خامه قنادی بود، دیگه شکر نریختم. به‌جای پودر کاکائو هم شکلات تخته‌ای انداختم. حالا که دارم اینو می‌نویسم سه ساعت از گذاشتنش تو یخچال می‌گذره. بذارین برم درشون بیارم ببینم قیافه و مزه‌ش چطوری شده...........

خب اینم از پاناکوتا:

 

 

من با ژله مله خیلی کار نمی‌کنم. آخرین باری که تو ذهنمه ژله درست کردم، سه چهار سال پیش، عروسی هدهد بود که ژله تزریقی واسه تو یخچالش درست کردم که چه خوشگل شده بود و به چه بزرگی بود ولی حتی یک ذره هم ازش نخوردیم (و حالا میگم چه کار عبثی کردم :|). فلذا اینکه اینجوری از تو قالب دراومده رو بر من ببخشایید :) اصلا من که فکر می‌کنم اشکال از قالب بوده در اصل :)) مزه‌شم اِی، بد نیست. یعنی بدمزه نیست، ولی هنوز لرزون هست :)) اما خب الان متوجه شدم برای قسمت پنیری چیزکیک جایگزین کاملا مناسبیه :) چون تقریبا همون بافت رو داره، طعم قابل‌قبولی هم داره، ولی مهم‌تر اینکه قیمتش مناسب‌تره :) نه روز دیگه تولد فاطمه ساداته، شاید کنار کیک، چند تا چیزکیک کوچولو هم درست کردم. حالا تا اون موقع ببینم چی میشه.

فی‌الواقع هم‌اکنون دارم به ملکوت خواب اندر میشم. شب همه بخیر، پاناکوتاهایی که الان میرین درست می‌کنین هم نوش جانتون ;)

 

  • نظرات [ ۸ ]

عروسی و حواشی

 

عروسی برگزار شد. نمی‌دونم صاحب سالن چیکار کرده بود، ولی تو سالن برگزار شد. خدا رو شکر مهمون‌ها هم زیاد نیومده بودن. الان ممکنه بعضی‌هاتون تو دلتون چند تا ناسزا نثارمون کنین. من در مقابل دفاعی ندارم. البته دارم، ولی شاید محکمه‌پسند نباشه.

لذت‌بخش‌ترین قسمت عروسی، عروس‌کشون کوتاهش بود، از تالار تا خونه. من ترک آپاچی برادرم نشسته بودم و سه تا موتور دیگه هم کنارمون بود. برادرم و خانمش، خواهرم و شوهرش و یکی از مهمون‌ها و خانمش. ماشین دیگه‌ای هم جز ماشین عروس نبود. ما چهار تا موتور، جاده رو گرفته بودیم و با سرعت مورچه می‌رفتیم و به ماشین عروس راه نمی‌دادیم 😁 بوق بوق بوبوق بوق هم به راه بود. البته ساعت یازده و نیم شب بود (ببینین چقدر زود مراسمو جمع کردیم وقتی ساعت هفت و نیم هشت هوا تاریک میشه تازه) و جاده‌ی بیرون شهر هم بود. دو بار ماشین عروس از تفرقه‌ی موتوری‌ها استفاده کرد و جلو افتاد و با سرعت تمام فاصله گرفت. اون سه تا موتور دیگه عقب موندن، ولی ما (چقدرم من نقش داشتم 🤣) گرفتیمش. بهمون راه نمی‌داد که. مارپیچ می‌رفت و نمی‌ذاشت رد شیم. خلاصه خیلی خطری بود، ولی ما از پسش براومدیم و گرفتیمش 😂😁 بهم خوش می‌گذشت، اگرچه که من موافق این کار نبودم. البته حق تصمیم‌گیری هم با من نبود :)

دوشنبه که عروسی تموم شد، تازه یه استرس دیگه گرفتم. یکی از همکارام ازم خواسته بود برای چهارشنبه براش کیک تولد درست کنم. منم قصد داشتم سه‌شنبه، روز بعد از عروسی درست کنم. به خاطر همین تمام یکشنبه و نصف دوشنبه داشتم خونه رو می‌سابیدم و مرتب می‌کردم که بعد از عروسی همه چیز مرتب باشه و وقت کافی برای درست کردن کیک داشته باشم. اما حساب یک چیز رو نکرده بودم و اون جناب گوسفند بود 😭 گوسفندی که جلوی عروس و داماد ذبح کرده بودن، منتقل شده بود به یخچال ما و صبح سه‌شنبه مامان و آقای کل آشپزخونه رو تصرف کردن تا به امر تقسیم گوشت بپردازن و بدین‌گونه مقر فرماندهی بنده رو از چنگم درآوردن! به ناچار بساطمو بردم تو هال و اونجا محمدحسین حسابی حساب من و لوازممو رسید. به هر دشواری بود کیک رو پختم و گذاشتم یخچال که خنک بشه و شب هم خامه‌کشی کردم. ساعتای یک بود که خوابیدم و برای سحر که بلند شدم دیدم مامان سفره رو انداختن 😃 دیگه با چشم بسته غذا می‌خوردم و می‌گفتم برقا رو خاموش کنین که من خوابم نپره 😁 امروز صبح هم کیک رو تزئین کردم و نهایتا شد این، کلیک.

خدا رو شکر که تموم شد. هم عروسی، هم اولین سفارش کیک :) همکارم این کیک رو سفارش داده بود، ولی خب من به عنوان کادوی تولد بهش دادم :)

 

+ این پست رو دیروز موقع افطار، سر کار نوشتم و نشد منتشر کنم. اولین افطار امسالم رو هم در تنهایی و غربت، بدون یک دونه خرما یا یک لقمه نون گذروندم :( :)))

 

 

اون شیلده رو صورتم. خیلی وقت بود که نمی‌زدم. الان بابت این عروسی که گذروندم زدم. فاصله‌مم تا حد امکان با مراجع‌ها حفظ کردم. تو اتاق دکتر هم نرفتم کلا. در و پنجره‌ی اتاقمم باز گذاشتم. دکتر گفت علائم معمولا ظرف پنج روز ظاهر میشن و تا شنبه هم که دوباره برم سر کار پنج روز میشه.

 

  • نظرات [ ۵ ]

عید شما مبارک :)

 

درسته اینو تو آشپزخامه هم گذاشتم، ولی دوست دارم تو آرشیو اینجا هم بمونه ^_^

 

 

  • نظرات [ ۴ ]

آبدوغخیار

از اونجایی که ممکنه کسی دلش بخواد و در دسترسش نباشه لطفا هر کی ممکنه هوس آبدوغ خیار کنه، نره ادامه مطلب :)

 

 

ماهیتابه‌ی دورو


یکی از کارهایی که می‌کنم اینه که تو آشپزی سعی می‌کنم رکورد زمانی بزنم. مثلا فعلا رکوردم تو پخت سه بسته ماکارونی ۷۰۰ گرمی زر، ۲۵ دقیقه بوده. یعنی از وقتی گذاشتم آب جوش بیاد و خورش (سویا) رو حاضر کردم تا وقتی آبکش کردم و سیب‌زمینی ته‌دیگ گذاشتم و گذاشتم دم بکشه شده ۲۵ دقیقه. ولی اغلب بیشتر طول می‌کشه، ۴۵ دقیقه، ۵۰ دقیقه یا حتی یک ساعت، بسته به اینکه آشپزخونه چقدر مرتب باشه و چقدر ظروف مورداحتیاجم شسته یا نشسته باشه و اینکه مواد خورش آماده‌سازی بخواد یا نه، مثل مرغ، گوشت یا چیپس. امروز هم رکورد برنج و کوفته‌قلقلی خودم رو زدم. درواقع اولین باره که برنج و کوفته‌قلقلی می‌پزم. از موقع رنده کردن سیب‌زمینی تا وقتی قلقلی‌ها رو ریختم رو برنج و گذاشتم دم بکشه حدود دو ساعت شد، برای یازده نفر که تا اینجا (اشاره به گلو، حلق، حلقوم، خرتناق و..‌.) خوردند. آها تا یادم نرفته بگم رنده‌ش با خواهرم بود و اونم جزء این دو ساعت حساب کردم.
این رکورد زدن رو، تا جایی که ذهنم یاری می‌کنه تو کارهای دیگه نمی‌کنم. آشپزیم هم به اون صورت خوب نیست. اگه بخوام احتمالا هر چیزی رو می‌تونم درست کنم، ولی مثلا الان من قیمه و قرمه‌سبزی رو اکسپرت نیستم. اینی که میگم اکسپرت، چون اصطلاح معمول ما تو بیمارستان بوده و نشسته تو دهنم. یکی ندونه فکر می‌کنه چقدر من با انگلیسی مَچَم که تو زبان فارسیم هم رسوخ کرده!
در مورد آشپزی، خب مادرم وقتی جوان بوده‌اند، زبانزد فامیل بوده‌اند. ولی راستش رو بخوام بگم، من خیلی طرفدار آشپزی مادرم نیستم. تو بیشتر غذاها، دستپخت خودم رو دوست دارم. به من میگن فرزند ناخلف!
یه شعر هم یادم اومد الان، میگه آن نخل ناخلف که تبر شد ز ما نبود، ما را زمانه گر شکند ساز می‌شویم. فکر کنم از من برائت جستن.


+ نه اینکه بگم ناراحت میشم بیاین رکوردهاتون رو بگین، اتفاقا خوشحال هم میشم. ولی میگم اگه به جهت آگاهی‌بخشی از اینکه این‌ها رکوردهای معمولی (معمول+ی) هستن می‌خواین این کارو بکنین، بدونین که در جریان هستم :)

  • نظرات [ ۱۱ ]

[ده تومن بده آش]


هوا سرد بود. یه کاسه متوسط آش گرفتم، ده هزار تومن! اگه واقعا آش بود که مشکلی نبود، ولی آش نبود که. ترکیباتش اینا بود: آب کشک‌آلود شده! + دو تا نخود + سه تا لوبیا + دو تا رشته آش تکه شده + یه‌کم رنگ سبز. واقعا نود درصدش آب بود. باید ویل للمطففین می‌گفتم بهش؟ نگفتم، پولو دادم، تشکر کردم، دست و صورتمو شستم، یه قطره آش که رو چادرم ریخته بود رو شستم و اومدم بیرون.
رسیدم خونه دیدم شام آش سبزی داریم! یه کاسه خوردم که از نظر حجمی همون اندازه‌ی کاسه‌ی ده تومنی بود. ولی از نظر ملات قطعا شصت هفتاد هزار تومنی می‌ارزید :)
قراره با خواهرم شراکتی یه قابلامه! آش بپزیم، بریم جمعه‌بازار بفروشیم، پولدار بشیم :)) [به همین خیال باش]

  • نظرات [ ۳ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan