ساعت هفت و پنجاه دقیقه، با سرعت نور داشتم میومدم خونه. چرا سرعت نور؟ چون قطار مامان هشت و ده دقیقه میرسید و من یه کیک داشتم تو خونه که نه خامهکشی کرده بودم نه تزئین. مثلا روز مادرمون بود امشب! چقد مردم بیملاحظهان واقعا! عینهو لاکپشت راه میرن و راه منو سد میکنن :/
اسم این ماه رو میذارم "پیستریشف تسنیم وارد میشود"! تو اسفند کلی وسیله و مواد کیک خریدم، کمکم داره وسیلههام تکمیل میشه :) خود کیک که خیلی خوب شده بود، یکدست و خوب پف کرده بود و بافت و مزهش هم خیلی خوب بود. (دستورش آمریکایی بود و خیلی راحتتر از بقیه اسفنجیها. حتی نیاز به جدا کردن زرده و سفیده هم نداره! اینجا) خامهکشی هم با وجود خیلی هولهولکی بودنش رضایتبخش بود برای خودم. گرچه دورم هنوز ولی کمکم انشاءالله میرسم به اون مرحلهای که کارم اونقدر صاف و صیقلی بشه که نیازی به تزئین روش نباشه! نه رزت، نه شکلات، نه ترافل، نه میوه، نه فوندانت! خامهی صاف و صیقلی :)) ولی وسیله خیلی تأثیر داره ها! حالا بگین علم بهتر است از ثروت :| (مهارت بهتر است از وسیله یا چی؟)
من با خودم قرار کرده بودم اولین حقوقامو فر بخرم! اگه سر قرارم میموندم الان شیرینی هم میتونستم درست کنم. شیرینی با امکانات کنونی بسیار سخت و طاقتفرساست. اونوقتا که من فرق فر و یخچال رو نمیفهمیدم من و مامان رفته بودیم خرید اجاق گاز. البته حضور من جهت خالی نبودن عریضه بود فقط! مامان با تکیه بر حرف آقای که هرچی خواستی بخر، بالاترین مدل رو برداشتن و اومدیم خونه. هنوز ساعتی نگذشته بود که پشیمانی بر مامان مستولی گشت و رأسا اقدام به بازپس فرستادن اجاق کردن. چون اجاق به سطح خونهی ما نمیخورد و مامان حیفش اومده بود که پونصد و خوردهای! هزار تومن پول بیزبونی که آقای با عرق جبین درآوردن رو اینجوری خرج کنن! یادمه میگفتن "الان احمدینژاد تو خونهش همچین اجاقی نداره!" (اون موقع احمدینژاد تازه رئیسجمهور شده بود و هنوز کاپشن میپوشید. این بود که فکر کرده بودن اجاقش هم نمیتونه همچین مدلی باشه!) خلاصه اونو با ضرر پس دادن و یه اجاق معمولی گرفتن. قسم میخورم اگه عقلم میکشید هرگز نمیذاشتم همچین کاری کنن و منو از اون فر بینهایت مفید محروم کنن :/
الان بالا خوابیدم کنار عمه. البته خودمم اینجا راحتترم، پایین خیلی گرمه! عمه میگن "جای تعجبه که بین بقیه تو انقد سرمادوست و گرماگریزی!" و من یادم میاد شبایی رو که تا صبح به قول آقاگل کف جفت پا چسبیده به بخاری، میخوابیدم!
عمه هالوژنها رو روشن گذاشتن!!! دو تا سبز دو تا آبی! بالای سر من خاموشه ولی خونه روشنه :| عمه از تاریکی میترسه! سه شب قبل رو بخاطر آقدوماد، بنده تو این واحد تنها و در تاریکی مطلق خوابیده بودم! مگه ترس داره؟ (حالا اگه بعدا ترسو نشدم! این خط_ اینم نشون+)
جوجه چند روز دیگه یکساله میشه. امشب برای اولین بار خودش اومد بغل آقای! همممیشه فرار میکنه و گریه! و جیغ! ما همه متعجب نگاه میکردیم که چی شده این خودش اومده؟ سر سفره بودیم. آقای که کلا از فرط خوشحالی و غافلگیری شام نخوردن و با جوجه بازی کردن! وروجک هم از اونور خودشو رسوند و خودشیرینییییی! حالا این دو تا دختر سر تصاحب آقای دعوا میکردن با هم 😂 وروجک پنج ماه از جوجه بزرگتره.
چقد حرف زدم! اون چیزهایی هم که میخواستم چش تو چش به مامان بگم تو بغل گفتم :| هرچی هم مرور کنی باز تو صحنه یادت میره! مثل شب جمعه که زنگ زدم بهشون تبریک بگم، میخواستم اولین جمله بگم "سلام حضرت مادر، سلام حضرت عشق" ولی کلا یادم رفت و بعدا یادم اومد :|| اظهار علاقه یه کم برام سخته، واسه همین هول میکنم و یادم میره :))
خوب دیگه خیلی زیاد شد. ها یه چیز دیگه هم بود، اینکه یه رمز طویل (خیلی طویل) ((خیلی خیلی طویل)) (((طویلتر از ارتفاع این پست))) گذاشتم واسه وبلاگ. بعد هیچجا هم سیوش نکردم و فقط روی یه کاغذ نوشتمش و گذاشتم تو کشوم، نه حتی تو کیفم! اینجوری کمتر سر میزنم به وبلاگ :)
+ بعدانوشت: خدا رحم کرده بهتون، چون الان به کمک گوگل فهمیدم اونایی که دیدم تخم بلدرچین بوده واقعا😊
- تاریخ : شنبه ۱۹ اسفند ۹۶
- ساعت : ۱۹ : ۴۶
- نظرات [ ۶ ]