مونولوگ

‌‌

ترشی بکنم که سرکه‌ام من


به حول و قوه‌ی الهی، دارم ترشی درست می‌کنم. فقط هنوز دبه‌شو نخریدم، گلپی (گل‌کلم) نخریدم، کرفس نخریدم، هویج نخریدم، گوجه نخریدم، سرکه نخریدم، سیر نخریدم، جعفری و گل‌پر هم نخریدم. بقیه‌ش ردیفه، آبش خریدنی نیست شکر خدا و نمک و فلفل هم داریم. بعد اینکه در حال حاضر دراز کشیدم. مامان اینام دارن تو حیاط آخرین مراحل تشک‌سازی! رو انجام میدن. مصیبتیه واقعا. من که در رفتم!
مخلص کلام اینکه چون دفعه‌ی اولِ خودم و هفت جد و آبادمه که دارم ترشی درست می‌کنم، تجربه‌دارها و ندارها، اهل عمل و اهل مشاهده، استخوان‌خردکرده‌های این حرفه و لای‌پرقوبزرگ‌شده‌هایی که فقط خوردنش، هر نکته‌ای بلدین و حتی بلد نیستین و فک می‌کنین که بلدین بیاین بگین. مباد خراب بشه و این خانواده‌ای که میگن ترشی یعنی سبزیجات گندیده و ترش‌کرده! خودمو بندازن تو دبه!


+ ترشی باشه تو سفره‌ای دوست دارم و می‌خورم، ولی کم. خانواده هم همینطورن. کلا تعداد دفعاتی که تا حالا ترشی خوردم رو شاید بتونم بشمرم! یادم نمیاد تو عمرمون ترشی خریده یا درست کرده باشیم! منم محض اینکه بلد باشم و حداقل ناآشنا نباشم و یه حرکت جدید زده باشم و کنار غذا هم یه تنوعی باشه برامون می‌خوام درست کنم. و اِللللا به قول اون خانمه، دخترِ تو خونه رو چه به ترشی درست کردن؟ خوبیت نداره! [آیکون گاز گرفتن انگشت اشاره‌ی دست راست]
+ عنوان: ترشی کردن بر وزن نان کردن؛ نان کردن معادل نان پختن.
+ ترشی نکنم، نه سرکه‌ام من/پر نم نشوم، نه برکه‌ام من؛ مولوی

  • نظرات [ ۰ ]

اول مهر!


گوشی آقای یه نوکیای ساده است، به قول خودشون از اونایی که اگه ماربازیش رو تا مرحله‌ی آخر بری دوربینش باز میشه :)) چند روز پیش همینجوری بهشون گفتم سعی کنین پیام بنویسین. امشب دیدم گوشی مامان رو برداشتن و دارن باهاش ور میرن. دیدم رفتن تو قسمت اضافه کردن مخاطب جدید و تو کادر اسم یه جمله‌ی عجیباً غریبا نوشتن. با املای غلط و ث بجای ت (چون چشمشون ضعیفه) و بدون اسپیس! یادداشت گوشی رو براشون باز کردم. اولین سوالشون این بود که فاصله کدومه؟ اینتر و دکمه‌های دو حرفی و علامت سوال و تعجب و نقطه و اینا رو بهشون گفتم. آقای املاشون خیلی ضعیفه و همونجور که حرف می‌زنن می‌نویسن. فک کنم توقع رعایت علائم نگارشی خیلی مسخره بود :) وقتی گفتم این نقطه است، گفتن نقطه برای چی میذارن؟ :)))) خیلی خوش گذشت. هی می‌گفتن من صد سال طول می‌کشه تا یاد بگیرم، من که یاد نمی‌گیرم و... اما به نظر من خیلی هم خوبن تو یادگیری. چند سال پیش یادمه چند تا از حروف انگلیسی رو یاد گرفته بودن، از کجا؟ از رو نوشته‌های پشت ماشین‌ها. مثلا p رو از اول کلمه‌ی پراید و پژو یاد گرفتن. ولی نمی‌دونم چرا املای فارسیشون انقد ضعیفه. فک کنم اوایل ازدواج مامانمم باهاشون کار کردن، ولی نشده که نشده.
سه تا جمله‌ای که نوشتیم:
بالشت من را بیاور (گفتم که بالش صحیحه البته)
شام کی حاضر میشود
ساعت هشت و نیم است
^_^


فسنجان:
دایی و مامان و آقای فقط مرغش رو خوردن، مهندس و هدهد که نبودن، داداش کوچیکه‌م برنج خالی خورد! بابای جوجه هم از دم در که فهمید فسنجون داریم گازش رو گرفت و دررفت :|
با تماااام نق‌ونوق‌ها، رفت جزء لیست غذاهای مهمونیم :)
شف کرگدن بنفش تایید کردن که خوب شده و جا افتاده بود. مزه‌شم خودم تایید می‌کنم که بیست بود ○_●

  • نظرات [ ۴ ]

فسنجون نن‌جون


فسندجاند پختم برای شب، خودمم اومدم کلینیک. نمی‌دونم چی دراومده!

خدا رحم کنه بشه خوردش، وگرنه مامان حسابمو می‌رسه ^_^


  • نظرات [ ۱۵ ]

ببخشید که تعارف نمی‌کنم!


یه قنادی هست یه‌کم دورتر از خونه‌مون. کارش خوبه و ما اگه گذرمون بیفته ازش شیرینی می‌خریم.
امروز به سفارش دایی، کیکِ بانانا (موز و گردو) پخته بودم. تا حالا درست نکرده بودم. خوردیم و همه به‌به و چه‌چه کردن. شب که شد مهمون اومده بود برامون و از کیک واسش برده بودن. گفته بود اینو از فلان جا گرفتین؟ فلان جا یعنی همون جایی که ما قبولش داریم و کاراش تمیز و با کیفیته! کیکی که به نظر خودم ایده آل نبود و ازش ناراضی بودم واقعا، به کیک‌های اونجا تشبیه شده بود! اون همه به‌به و چه‌چه عصر که تمام مدت فکر می‌کردم تعارف خانواده است، در مقابل این جمله هییییچ بود برام :)))



+ پایه‌ی خیلی خوبی هم برای کیک تولد می‌تونه باشه.

  • نظرات [ ۱۹ ]

تسنیم، ماکارونی، شکلات


یک ماکارونی پختم انگشتاتونو توش گم می‌کنین! تا حالا ماکارونی دو نفره نپخته بودم، فقط برای خودم و هدهد. مامان و بی‌بی هم آبگوشت میخورن. پخت غذا در حجم کم لذتش بیشتره، چون ضمن حفظ جذابیت‌های آشپزی، سختیش کمتره. امروز مردان خانواده رفتن گردش، چیزی که در خانواده‌ی ما بی‌سابقه است. علتش هم اینه که بی‌بی هنوز نمی‌تونن مدت زیادی بشینن و ما موندیم کنار بی‌بی. فک می‌کنم برای آقای تجربه‌ی عجیب و جالبی باشه که مامان کنارشون نیست :) داداش‌هام و دایی‌هام چون دوست و رفیق دارن و زیاد میرن بیرون چندان متفاوت نیست براشون.
صبح می‌خواستم یه‌کم ادای این آدم‌های اینستاگرامی رو دربیارم، بعد از اینکه از کل کارهام فارغ شدم و خیالم بابت همه چیز آسوده شد، رفتم یه چایی توی ماگ برای خودم ریختم، شکلاتی که دایی از یوروپ برام آورده رو برداشتم، کتاب رو گرفتم دستم و نشستم پشت میز که مثلا کتاب بخونم و چای مزمزه کنم و شکلات بخورم! حالا همیشه به حالت درازکش، بدون هیچ خوراکی‌ای کتاب می‌خونم ها! در ابتدای این ادا درآوردن بودم که ناگهان زنگ در رو زدن. زن‌دایی و پسردایی بودن. منم از ترس اینکه مبادا پسردایی کل شکلات نازنینم رو صاحب بشه، بدوبدو بردم قایمش کردم 😂 اگه میدید مجبور بودم بدم بهش. خیلی لوسه، ایشششش! بعد هم رفتم تو اتاق نشستم به کتاب خوندن، و چون چایی‌خور نیستم و اون چایی رو فقط برای کلاس کار و در معیت شکلات می‌خواستم بخورم، حالا که شکلات از پروسه حذف شده بود منم چایی رو نخوردم. وقتی هم که دیگه تهدید پسردایی برطرف شد، دیدم نزدیک ظهر شده و باید ماکارونی خوشمزه‌مو درست کنم و اگه شکلات بخورم معده‌ی کوچولوم جا برای ماکارونی نخواهد داشت و زحمات آشپزیم به هدر خواهد رفت. از طرفی چون در شرایط بیخیالی مطلق نیستم شکلات هم بهم مزه نخواهد داد. یعنی رفتاری که امروز من با این شکلات کردم، جوری بود که انگار خدا همین یه شکلات رو از آسمون فروفرستاده و آخرین شکلات روی زمین خواهد بود، پس باید سعی کنم الکی حیفش نکنم و بهترین استفاده رو در بهترین موقعیت ازش ببرم! 😂
داشتم فک می‌کردم یعنی زندگی در قصر شکلاتی منو دلزده خواهد کرد؟ از نظر مامان، من که تو خامه‌م شکلات رنده می‌کنم و کیک‌هامو شکلاتی درست می‌کنم و اگه اجازه بدن تو برنج هم شکلات می‌ریزم، زندگی ناسالمی دارم! نمی‌دونم خانواده‌ی من با رنگ قهوه‌ای چه پدرکشتگی‌ای دارن، منم بینشون گیر کردم. هعی دنیا!

  • نظرات [ ۹ ]

مهمان ناخوانده


از کت و کول افتادم. امروز قرار بود پیتزا درست کنم. در حال کار بودم که شش نفر مهمون اومدن ملاقات بی‌بی. دو نفرشون رفتن و چهار نفر برای نهار موندن. تعدادشون زیاد نبود، ولی چون محاسباتم بهم ریخته بود و باید مواد اولیه رو از نو آماده می‌کردم و از اون مهم‌تر، مجبور بودم با جوراب و چادر و فلان و بهمان آشپزی کنم، همزمان چایی و میوه آماده کنم و ظرف‌هاشم بشورم سخت بود یه‌کم. ساعت سه شیرینی‌خوری دعوت بودیم و هدهد هم می‌خواست به دعوتشون لبیک بگه، به خاطر همین من دست‌تنها بودم :((( از کت و کول (دقیقا از کت و از کول) افتادم!
خمیر خودم درست کرده بودم، ولی برای مهمون کافی نبود. واسه همین خمیر آماده هم آوردیم. سر سفره هم اتفاقا همون آماده‌ها افتاد واسه مهمون‌ها! بعدا فهمیدم اونا خیلی بی‌مزه بودن! خوشمزه‌ها رو خودمون خوردیم، بی‌مزه‌ها رو دادیم مهمون‌ها خوردن 😅😅

  • نظرات [ ۷ ]

و روز خوب :)


روز عجیب و خوبی بود :)

یکی که نزدیک بود زایمان کنه همونجا!

دومی از در اومد تو فینت کرد افتاد! شربت بهارنارنجمو دادم خورد :( 😆

سومی اومد... [سانسور :)]

چهارمی هم... :)

پنجمی هم وقتی اومدیم بیرون تازه از راه رسید، با جعبه‌ی شیرینی :) بعد از نازایی چهارده ساله، الان یه نی‌نی خیییییلی ریزه میزه بغلش بود 😊



این پنج تا خواص مریض‌های امروز بودن البته.

خانم میم هم نیومده بود و مجبور بودم کار اونم انجام بدم. و وسط این همه بدو بدو هی کامنت و پست‌های شما رو می‌خوندم :))) الان من معتاد نیستم پس چی‌ام؟ :)))

به حول و قوه‌ی الهی برم خونه وقت کنم قبل کلینیک عصر، فاج پسته‌مو که چند روزه قصدشو دارم درست کنم :) میشه گفت اگه هیچ دلیل دیگه‌ای برای خودکشی نکردن نداشته باشم، آشپزی رو دارم :)


  • نظرات [ ۱۰ ]

معما چو حل گشت آسان شود


این هم نتیجه‌ی اولین تمپرینگ نیمه‌موفق :)



+ عنوان: نوشتم که یه وقت تو دلتون نگین "پوووف! تمپرینگ مگه چه کاری داره که خوشحال شده؟" 😆 قلق هر چیزی باید بیاد دست آدم و تا نیومده حتی نیمرو هم نمی‌تونه بپزه!


  • نظرات [ ۱۱ ]

عیدتون مبارک :)


دومین شیرینی؛ دانمارکی!
از قبل برنامه داشتم که امروز بپزمش، ولی صبح که بلند شدم هی گفتم "بپزم؟ نپزم؟ بپزم؟ نپزم؟" یا می‌گفتم "مطمئنم اینم خراب میشه، امروز حوصله‌ی غرغر شنیدن ندارم!" بعد می‌گفتم "اصلا من خوااابم میاد، یه پنجشنبه خونه‌ای ها! بگیر بخواب بینیم باآآآ!" بعد همون‌جور درازکش، مدام بین پاپیون و آپارات و یوتیوپ در گردش بودم و دستورهای مختلف رو می‌خوندم و تماشا می‌کردم. آخرش هم که به مامان گفتم بین خریدهاشون فلان و فلان و فلان رو هم بخرن، گفتن "لازم نکرده شیرینی بپزی، خودم نون می‌پزم امروز" ^_^ رفتن خرید و اومدن و گفتن که "امروز حال ندارم و خودت یه چیزی بپز!" سفارشات منم نخریده بودن :| دیگه رگ غیرتم زد بالا و چادر سر کردم و رفتم محله رو زیر پا گذاشتم و چیزهایی که لازم بود و لازم نبود رو با کارت خودم خریدم و آوردم و از قضا بیشتر لازم‌نداشتنی‌ها رو خریدم! جالبه که یکی از لوازم‌قنادی‌ها نمی‌دونست مارگارین چیه! اون یکی هم گفت نمی‌فروشم :| مجبور شدم کره خریدم. وقتی برگشتم به نظرتون مامانِ حال‌ندارِ من داشتن چیکار می‌کردن؟ راهرو و حیاط رو می‌شستن و طی می‌کشیدن :)
خلاصه وقت بسیار تنگ بود و سریع دست به کار شدم. خمیر نسبتا پرکاری داره، مثل خمیر هزارلاست. پنج شش بار باید بره تو یخچال استراحت کنه، دوباره دربیاریم باز کنیم. البته این مدت استراحت خمیر، فک می‌کنم کم و بیش به نفع آشپزه. مثلا من تو استراحت اول کرم وسطش رو درست کردم، استراحت دوم آشپزخونه رو مرتب کردم و ظرف‌ها رو شستم، استراحت سوم نماز خوندم، استراحت چهارم دوش گرفتم، استراحت پنجم مخلوط زرده و زعفرون رو درست کردم، استراحت ششم هم سینی و کاغذ روغنی و رولت و مخلفات نهایی رو آماده کردم. ناگفته نماند در اکثر مراحل مامان خانوم در سمت ناظر کیفی حضور داشتن و نظرات ارزشمندشون رو از من دریغ نمی‌کردن! مثلا اگه نبودن، من نمی‌تونستم اونقد خوب خمیر رو ورز بدم و جمع کنم. معلوم بود خودشون هم خوششون اومده و علاقمند شدن :) نهایتا شش دقیقه دیرتر از معمول، خودمو از خونه پرت کردم بیرون و اومدم سر کار. نتیجه هم شد این.


خیلی خیلی خیلی هول‌هولکی عکس گرفتم، چیدمان هم که مستحضر هستید، ریختم رو هم :)) هنوز عسل نزدم روش، کنجد هم نداشتم بریزم! ظاهرا خیلی بد نشده، ولی تا افطار باید صبر کنیم ببینیم مزه‌اش چطور شده.

اگه فردا عید بود، تشریف بیارین منزل ما، از شیرینی خونگی‌های ما میل کنین :)

  • نظرات [ ۱۱ ]

داداداداممممم! بنده دینامیت پختم :)


زدم تو کار شیرینی. دیشب استارتش رو زدم، با شیرینی آلمانی/مشهدی/مربایی.
عارضم به خدمتتون که پنج دقیقه بعد اذان رسیدم خونه و جنگی افطار کردم و نماز خوندم و پریدم تو آشپزخونه. تا ساعت دوازده مشغول بودم (که البته شامل زمان استراحت خمیر هم میشه) و آخرش یه تعداد بیسکوییت قهوه‌ای به دست آوردم که کل آشپزخونه رو منفجر کرده و خودشون قراره برن تو کیسه‌ی نون‌خشکه :) من قدم به قدم طبق دستوری رفتم که بقیه اونقد به‌به و چه‌چه کرده بودن، اما شیرینی‌ها بیسکوییتی شدن. می‌دونین اگه دست من بود یه روز از صبح تا شب (شاید هم شب تا صبح) اونقدر یه رسپی رو بالا و پایین می‌کردم و اونقدر می‌پختم و دور می‌ریختم تا آخرش یه چیز قابل‌قبولی دربیاد، ولی افسووووس و صدافسووووس که مامان مثل شیر بالاسر آشپزخونه ایستادن و تهدید اساسی کردن که حق ندارم آت و آشغال درست کنم :( فک می‌کنین من ناراحت یا نگران شدم از این تهدید؟ ترسیدم که نتونم رو علاقه‌ام کار کنم؟ خییییر! یه چیزی خیلی جالبه، اینکه شیش هفت سال پیش که پخت کیک رو استارت زدم هم همین وضع بود. هی چپ و راست همه گفتن نکن می‌سوزه، نکن خراب میشه، نکن خمیر می‌مونه، نکن حیف مواد که دور بریزیم، نکن حیف آب و برق و گاز و زمان و انرژی و... البته از حق نگذریم وقتی خوب میشد تعریف می‌کردن، وگرنه با شکایت و نارضایتی دائم که هیچ کاری دوام نداره. الان که از اون مراحل سوخته و خام و خمیر و خراب دراومده میگن بپز، بپز! مامان میگن دیگه شیرینی نپزی ها، اینجوری خراب میشه، فقط کیک بپز! :))) من هم می‌خندم و چیزی نمیگم، چون هم من هم مامان می‌دونیم که اگه امروز شیرینی نپزم، پس‌فردا می‌پزم بالاخره :)
حالا منو بگو، پریروز فکر شیرینی پختن زده به سرم، گفتم تا جمعه اونقد می‌پزم که واسه عید فطر لازم نباشه شیرینی بخریم!!! یعنی با خودم چی فکر کرده بودم؟ که در عرض سه روز شیرینی‌پز حرفه‌ای میشم؟ 😂😂😂

+ ولی مارمالاد هلو که برای وسطش پخته بودم خوب شده بود 😊
+ فقط آقای از بیسکوییتام! امتحان کردن و گفتن "یه‌کم خشک (ترد) شده، وگرنه بقیه‌اش خوبه!" یعنی این خراب شده، بازم امتحان کنی بهتر میشه :) برای کیک هم آقای بودن که روحیه می‌دادن و می‌گفتن به مرور بهتر میشی :)

  • نظرات [ ۱۱ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan