مونولوگ

‌‌

می‌شود که بشود


با دستم راستم پفیلا می‌خوردم. همان‌طور شروع کردم به آشپزی بدون دست راست. بعد دیدم بد نیست ادامه بدهم و اینگونه شد که یک‌دستی برنج را پختم. قسمت سختش آنجا بود که برنج را از سینی داخل کاسه می‌ریختم و نمی‌دانستم با دستم سینی را در هوا نگه دارم یا خروج برنج از سینی را کنترل کنم. و آنجا که برنج خیس را از کاسه درون قابلمه می‌ریختم و مقدار زیادی ته کاسه چسبیده بود و نمی‌دانستم با دستم کاسه را در هوا نگه دارم یا برنج را به سمت قابلمه هدایت کنم. و آنجا که می‌خواستم لباس دمکنی به تن درب قابلمه بپوشانم. و آنجا که با دست غیر غالب می‌خواستم هم بزنم. و آنجا که درب قوطی نمک را می‌خواستم باز کنم. و آنجا که برنج را می‌شستم. نه، این یکی خیلی آسان بود 😆


+ ضمنا محض اطلاع، بنده اصلا آشپز خوبی نیستم. گفتم که شک و شبهه‌ها رفع بشود.

  • نظرات [ ۳ ]

روزانه


یک چیزی در من خشک شده یا شایدم از اول نبوده: قدرت تشخیص قلم خوب! باور کنید یا نه، من کتاب‌های مشهور دنیا به قلم نویسنده‌های واقعی رو به همون چشمی می‌خونم که نوشته‌های پر از غلط املایی و نگارشی وبلاگ یه دختر دبیرستانی دوره‌ی اول رو! البته انکار نمی‌کنم که چند تایی کتاب بودن که فقط قلمشون تونسته منو به وجد بیاره، مثل "آناکارنینا" و "جنگ‌وصلح" (در حال حاضر کتاب دیگه‌ای با این ویژگی به ذهنم نمی‌رسه)، اما تعدادشون بسیار بسیار کمه. فلذا در عجب میشم وقتی کسی به دیگری بگه "خیلی خوب می‌نویسی" یا مخصوصا "تو هر چیزی رو خوب می‌نویسی". این یعنی فارغ از محتوا خوب می‌نویسی. من هم شاید تا به حال به کسی گفته باشم که خوب می‌نویسه، اما مطمئنا منظورم محتواش بوده. بعد چیز دیگه‌ای که هست اینه که وقتی می‌بینم همه از نوشتار کسی خیلی تعریف می‌کنن تو ذهنم اونا رو با نوشته‌های خودم مقایسه می‌کنم و باز هم باور کنین یا نه هیچ فرقی نمی‌بینم و نمی‌فهمم چرا به من نمیگن این حرفا رو 😂😂😂 نه اینکه خودمو در حد اون تعاریف ببرم بالا، بلکه بقیه رو در حد خودم معمولی می‌پندارم 😆 اما خب محتوا ساحتی متفاوت و مقدس است که انصافا قیاس هم نمی‌توان کرد غالبا، چه رسد به پندار!


بعد عمری رفتم کتاب گرفتم از کتابخونه، ولی نمی‌تونم بخونمشون، مغزم یاری نمی‌کنه، بلد نیستمشون، احساس ناراحتی!


با باقیمونده‌ی کیک تولد بره‌ی ناقلا (که شبیه خرس بود و باید حاشیه‌ش رو درمی‌آوردم)، کیک خیس درست کردم! البته نمی‌دونم اسمش شیرینی بازیافتیه، شیرینی تره، ترافله یا چی، این اسم رو به خاطر ماهیتش بهش دادم. کیک‌ها رو با دست پودر می‌کنیم و باقیمونده‌ی خامه‌ی قنادی رو هم بهش اضافه می‌کنیم، در صورت تمایل پودر کاکائو، شکلات تخته‌ای، مغزیجات و کلا هرچی مایل بودیم بهش اضافه می‌کنیم. یه خمیر خیلی خوب بهمون میده که می‌تونیم بهش هر شکلی خواستیم بدیم و بعد هم روش شکلات بن‌ماری شده یا گاناش یا خامه بریزیم یا نریزیم. راستش اینقدر لطیف و خوب شده که من دیگه عمرا به روش‌های متداول کیک خیس بپزم وقتی به این راحتی میشه این کار رو کرد. مخصوصا که ترکیب خیلی خوبی از گاناش هم به دست آوردم که قوام و رنگ و طعمش عالیه و از این به بعد ان‌شاءالله خیلی بیشتر تو تزئین ازش استفاده خواهم کرد.



من TO DO LISTهای رو کاغذ رو معمولا انجام نمیدم، ولی علاقه‌ی وافرم به این تخته، باعث میشه TO DO LISTهام رو اینجا بنویسم. هیچ‌وقت همه‌ی کارهای لازم کل روز روش لیست نمیشن، معمولا مقاطع زمانی کوتاه‌تری دارن. این از معدود دفعاتیه که همه‌ش تیک خورده. این یعنی برآوردم از ظرفیت‌ها و امکانات و هدف‌گذاریم حتما می‌لنگه. همچنین نوشتن کارهای غیرضروری مثل شماره هشت که به راحتی با کارهای اولویت‌دار ناگهانی جایگزین میشن، می‌تونه باعث کامل نشدن لیست بشه.


  • نظرات [ ۷ ]

بره‌ای که خرس شد!


اینو هنوز خودش ندیده. فردا که از مدرسه اومد بهش نشون میدم :)


البته جشنی که نیست، فقط شش هفت نفر دور هم کیک می‌خوریم :)
امشب با داداشم اومدم خونه‌ی خواهرم که هم کیکو بیارم، هم فردا صبح باهاشون برم مدرسه ^_^ دستم افتاد (از خستگی از جا کنده شد). هم کیک دستم بود که باید مواظب می‌بودم خراب نشه رو سرعت‌گیرها، هم چادرمو گرفته بودم نره لای چرخ موتور، کیفم هم بود. بعد تو راه داشتم فکر می‌کردم که خوش به حال بره‌ی ناقلا، چقدر خاطرش واسه خاله‌ها و دایی‌ها و عموها و عمه‌هاش عزیزه. کلا ایشون با بقیه‌ی نوه‌ها تومنی دوزار توفیر داره.

+ بهش میگم من امشب اومدم اینجا مسواکمو نیاوردم. بیا مسواکتو بهم بده. میگه اون صورتیه رو بردار، مال خاله جونه :|
میگم مال خودتو بده. میگه آبیه رو بروار، مال دایی حجته!
میگم مال خووودتووو بده. میگه سبزه مال مامانمه. با اون مسواک بزن!!
میگم مااال خووودتتتتت. با استیصال میگه خب باید اول آب بکشیش :(((
الهی من فدات، فدای اون چشات :)))))

  • نظرات [ ۴ ]

ل مثل؟


یه مقداری فکر کردم که این پست مربوط به کدوم وبلاگه و به این نتیجه رسیدم که چون ربطی به کیک و شیرینی نداره و تازه تو این وبلاگ ممکنه افراد بیشتری ببینن و دلشون آب بشه!! (😆) پس باید بذارمش همینجا 😊
این شما و این هم

بسم الله و علی برکت الله


بیایید وسط آشپزخانه‌تکانی نفسی چاق کنیم :)


کیک روز مادر هستند ایشان. عکس کامل که نداشتم بذارم. این یه ورقشه! سمت چپ رو اگه دقت کنین، همون کیکیه که گفتم حدود دو ساعت پخت! زیرشو ببینین ضخیم شده در حد نان! البته نسوخته، تو عکس انقدر تیره افتاده.
اینو یکشنبه شب پختم، یعنی شش روز قبل، هنوز نرم و خوشمزه است :)

  • نظرات [ ۰ ]

مامان ماه من


در این لحظه، در حالی‌که چشم‌های خودم پر از خوابه، وروجک رو روی پام خوابوندم. شکمم از بس قار و قور می‌کنه می‌ترسم بیدار بشه! گشنمه در حد سومالی! مامان و بابا و داداش وروجک رفتن جشن قرآن بره‌ی ناقلا. مدیر مهدشون گفته بچه نیارین که مثل پارسال جشن خراب میشه. ظاهرا کلی هم براش هزینه و برنامه‌ریزی کردن.
از دیشب نگم براتون که چه خنده‌بازاری بود :) من اگه مامان بشم و دخترم کاملا تابلو، دو شب جلوی چشم من بشینه کیک بپزه و تزئین کنه، میرم کمکش، میگم اگه تا روز مادر حاضر نمیشه بذار کمکت کنم 😂 سوپرایز تو خونه‌ی ما ناممکنه، چون مامان همیشه خونه‌ان. خلاصه خییییلی تابلو بودم، بادکنک باد می‌کردم، مامان یهو میومدن تو اتاق، کاپ‌کیک تزئین می‌کردم، یه‌جا قایم می‌کردم، می‌دیدی دقیقا با همون قسمت کار دارن، کاملا هم اتفاقی، کیک رو هم که در حالی تزئین کردم که مامان و آقای دور و برم نشسته بودن 😂😂😂 تقصیر همین دخترای عروس‌کرده‌شونه که از خونه‌شون تدارکات نمیارن و من باید اینجا آماده کنم. ولی ذوق و شوق اینکه یکی داره مثلا قایمکی برات ترتیب جشن می‌بینه، برای بعضی‌ها از خود جشن خوشایندتره، من جمله مامان جان من :)
دیروز صبحانه خورده نخورده، با مامان و آقای رفته بودم کنسولگری. له و لورده رسیدیم خونه و من نهار نخورده خوابیدم. بعد هم بیدار شدم شب شده بود، با خواهرام رفتیم بیرون خرت و پرت جشن بخریم که ییهو وسط خیابون دست و پام سست شد، سرم سبک شد و نزدیک بود فینت کنم. نشستم یه گوشه خواهرم رفت برام آبمیوه خرید! بار دومم بود که از فرط بدحالی می‌نشستم کف خیابون. دفعه‌ی قبلی دانشجو بودم، نهار نخورده رفتم استخر، تو راه برگشت فکر کردم دارم می‌میرم که نشستم کف خیابون و ملت هم انگار نه انگار! حتی به ذهنمم نرسید که از ضعف و گرسنگی باشه و ساندویچمو بخورم. گرسنگی که از حد بگذشت، احساسش از بین برود. حالا اگه تو اون حالت، بیشتر از همیشه انرژی صرف کنی، بدون اینکه بفهمی چرا، جان به جان‌آفرین تسلیم خواهی کرد.
مثل همیشه از تدارکات دست‌رنج خودم عکس نگرفتم. از بس که از عکس گرفتن خوشم نمیاد. از وقتی یلووین رو زدم، خودمو مجبور می‌کنم به عکس‌برداری، مجبور ها، مجبور!

  • نظرات [ ۰ ]

مهمان هدهد


هدهد دیروز می‌گفت "ایشالا یه روز جبران می‌کنم برات، یه روز که مهمون داشتی و دست تنها بودی، میام خونه‌ت و برات آشپزی می‌کنم و ظرف می‌شورم و..." منظورش وقتیه که ازدواج کرده باشم و خونه‌ی خودم باشم. نمی‌دونم بار چندمه اینو گفته، ولی فکر کنم زیاد ازش طلبکار باشم، ذخیره‌شون می‌کنم که بعدا استفاده کنم :)))
حدودا بیست تا مهمون داشت برای ظهر. ساعت هفت بهش میگم نمی‌خوای پاشی از خواب؟ میگه یه غذاست دیگه، کاری نداره :|| واقعا هفت تا دوازده برای آماده کردن غذای مهمونی، جمع و جارو کردن خونه و آشپزخونه و آماده شدن خود آدم زیاده؟ اونم که هیچ چیزی رو از قبل آماده نکرده باشی؟
براش از همون کاپ‌کیک‌های دفعه‌ی قبل درست کردم. سه مدل، ساده، کاکائویی و دو رنگ؛ با تزئین خامه.؛ سی و چند تا.
چقدر گفتن و خندیدن. یه سرکرده داشتن که ماشاءالله از نظر حجم کلمات و سرعت ادای جملات و تون صدا رقیب نداره. وقتی ایشون تو جمعی باشه، بقیه اصلا فرصت ندارن حرف بزنن. یه چیزی میگم یه چیزی می‌شنوید ها! دفعه‌ی اولم نبود می‌دیدمش، ولی باز هم مبهوت این توانایی شده بودم :| خدا چه موجودات متفاوتی خلق کرده واقعا!

  • نظرات [ ۰ ]

آشپزخامه


وبلاگی ساخته‌ایم بر بلندای بیان
جهت هنرنمایی‌هایمان
تا سر نرود دگر حوصله‌ی مخاطبان
ز پست‌های آشپزی‌مان


+ دیدم هی دارم جلوی خودمو می‌گیرم که کل پست‌ها نرن به سمت آشپزی، گفتم خب چه کاریه؟ یه‌جای دیگه بنویسم :)

  • نظرات [ ۰ ]

کمی زیر آب


نمی‌دونم چرا یوتیوب هی نوتیفیکیشن میده که بیا فیلم ببین! همه‌شم از دم تزئین کیکه :) تقریبا هفته‌ای دو هفته‌ای یکی می‌بینم و هر بار فکر می‌کنم من چقدر عاشق این کارم.
چند وقت پیش دکتر از خانم ص و روانشناس می‌پرسید حد نهایت آرزوهای مادی‌تون چیه؟ خونه‌ی چند متری؟ ماشین چند تومنی؟ معلوم بود که می‌خواد از منم بپرسه، ولی من به قول معروف گوشمو کر انداختم و وارد بحث نشدم و وانمود کردم سخت مشغول کارم. در حالی‌که ذهنم سخت درگیر شده بود و تو افکار مادی غوطه‌ور شده بودم!
من یه خونه‌ی بزرگ و دلباز می‌خوام که حیاطش هم موزائیک باشه، هم خاک. یکی هم باشه که برگ درختا می‌ریزه رو زمین و جک و جونورها کثیف‌کاری می‌کنن تمیز کنه حیاطو! از هیچ طرفی داخل حیاط یا خونه دید نداشته باشه. خونه هم فقط هم‌کف داشته باشه و پنجره‌هایی که از فاصله‌ی پنجاه سانتی زمین تا فاصله‌ی پنجاه سانتی سقف امتداد داشته باشن. داخل خونه هم دیگه فاکتور می‌گیرم ازش، ولی مهم‌ترین قسمت آرزوم آشپزخونه است *_*
دوست دارم تو بیمارستان کار کنم، ولی تو خونه هم قنادی کنم. از سر کار برگردم در حالی‌که دستم و ماشینم پر از لوازم قنادی و مواد اولیه است. اول نیم ساعته یه ماکارونی بذارم رو گاز. بعد بپرم تو آشپزخونه‌ی دوم که آخرین و دنج‌ترین اتاق خونه است و دو تا فر داره و یه یخچال فریزر و یه یخچال صنعتی و یه فریزر صنعتی و یه استندمیکسر از این غول‌آساها و دو سه تا همزن سایزهای مختلف (استند و دستی) و یه کانتر جزیره‌ی خیلی بزرگ و یه تخته وایت‌برد 120×80 و حداقل دو تا سینک دوقلوی عمیق با شیرآب‌های بلند که پدال پا دارن و هزار تا کابینت ام‌دی‌اف ساده‌ی سفید که حداقل ده تا کشوی 100×70×50 و بیست تا کشوی کوچیک و متوسط داشته باشه و تو همه‌شون پر از لوازم و مواد باشه. چیدمان همه چی در نهایت نظمه و چه خوب می‌شد اگه می‌تونستم تک‌تک وسیله‌هامم نام ببرم و جاشون رو هم مشخص کنم :دی یه دوربین مدل خوب! هم تو آشپزخونه مستقر باشه و یه آلبوم گنده هم داشته باشم که یک صفحه در میون عکس و برگه داشته باشه و عکس تمام کارها و خراب‌کاری‌هام با خاطره‌ی مرتبط توش باشه.
سفارش بگیرم از مراسمات و با عشق فراوان آماده‌شون کنم. اسم حرفه‌ای‌مو بذارم "میس یلو" و زیر تمام کارهامو امضا کنم.


+ هیچ می‌دونستین من چندین بار با دیدن آگهی "به یک نوجوان جهت کار در قنادی نیازمندیم" خیلی جدی به این فکر کردم که برم پادوی قنادی بشم؟

  • نظرات [ ۰ ]

هدهد گفته جبران می‌کنه!!!


خستگی و خواب از سر و کولم می‌بارد :)

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan