بعد از نماز ظهر رفتم تو آشپزخونه و مشغول تمپر کردن شکلات شدم. بعد هم کلی گل و نوشته و خطخطی و دوچرخه! و عینک! و اینا کشیدم باهاش و گذاشتم ببنده.
امروز، اولین آزمون و خطای تمپرینگ، به شکست انجامید! همهی گل و بلبلهام خورد شد. باید بررسی کنم ببینم تو کدوم مرحله مشکل داشتم.
دمدمای بیرون اومدن یکم بادمجون سرد ریختم رو برنج سرد و خوردم. و ناگهان زنگ در و؟ مهمان :((( خونه یه کم به هم ریخته، آشپزخونه نیمه منفجر، من؟ ده دقیقه دیگه باید راه بیفتم :(((
اومده بودن دیدن عمه که نبود، مامان هم که نبود، در واقع من تنها بودم. دو دقیقه نشستن و من چایی گذاشتم. بعد یه نگاه گذرا به ساعت انداختم که بلند شدن! همینقد چیزفهم :) گفتن "احتمالا شمام می خوای بری، ما هم میریم دیگه" منم یه لبخند ملیح زدم و نگفتم که "نه بابا! بشینین و این حرفا" :))
رفتن و من آماده شدم که دوباره زنگ در رو زدن، دوباره همون مهمونها به اضافهی مامان! مامان از تو کوچه برشون گردونده بودن :)
+ مثل مهمانهای ما باشید :) همونقد چیزفهم :))))))))
- تاریخ : شنبه ۵ اسفند ۹۶
- ساعت : ۱۵ : ۵۲
- نظرات [ ۰ ]