یک ماکارونی پختم انگشتاتونو توش گم میکنین! تا حالا ماکارونی دو نفره نپخته بودم، فقط برای خودم و هدهد. مامان و بیبی هم آبگوشت میخورن. پخت غذا در حجم کم لذتش بیشتره، چون ضمن حفظ جذابیتهای آشپزی، سختیش کمتره. امروز مردان خانواده رفتن گردش، چیزی که در خانوادهی ما بیسابقه است. علتش هم اینه که بیبی هنوز نمیتونن مدت زیادی بشینن و ما موندیم کنار بیبی. فک میکنم برای آقای تجربهی عجیب و جالبی باشه که مامان کنارشون نیست :) داداشهام و داییهام چون دوست و رفیق دارن و زیاد میرن بیرون چندان متفاوت نیست براشون.
صبح میخواستم یهکم ادای این آدمهای اینستاگرامی رو دربیارم، بعد از اینکه از کل کارهام فارغ شدم و خیالم بابت همه چیز آسوده شد، رفتم یه چایی توی ماگ برای خودم ریختم، شکلاتی که دایی از یوروپ برام آورده رو برداشتم، کتاب رو گرفتم دستم و نشستم پشت میز که مثلا کتاب بخونم و چای مزمزه کنم و شکلات بخورم! حالا همیشه به حالت درازکش، بدون هیچ خوراکیای کتاب میخونم ها! در ابتدای این ادا درآوردن بودم که ناگهان زنگ در رو زدن. زندایی و پسردایی بودن. منم از ترس اینکه مبادا پسردایی کل شکلات نازنینم رو صاحب بشه، بدوبدو بردم قایمش کردم 😂 اگه میدید مجبور بودم بدم بهش. خیلی لوسه، ایشششش! بعد هم رفتم تو اتاق نشستم به کتاب خوندن، و چون چاییخور نیستم و اون چایی رو فقط برای کلاس کار و در معیت شکلات میخواستم بخورم، حالا که شکلات از پروسه حذف شده بود منم چایی رو نخوردم. وقتی هم که دیگه تهدید پسردایی برطرف شد، دیدم نزدیک ظهر شده و باید ماکارونی خوشمزهمو درست کنم و اگه شکلات بخورم معدهی کوچولوم جا برای ماکارونی نخواهد داشت و زحمات آشپزیم به هدر خواهد رفت. از طرفی چون در شرایط بیخیالی مطلق نیستم شکلات هم بهم مزه نخواهد داد. یعنی رفتاری که امروز من با این شکلات کردم، جوری بود که انگار خدا همین یه شکلات رو از آسمون فروفرستاده و آخرین شکلات روی زمین خواهد بود، پس باید سعی کنم الکی حیفش نکنم و بهترین استفاده رو در بهترین موقعیت ازش ببرم! 😂
داشتم فک میکردم یعنی زندگی در قصر شکلاتی منو دلزده خواهد کرد؟ از نظر مامان، من که تو خامهم شکلات رنده میکنم و کیکهامو شکلاتی درست میکنم و اگه اجازه بدن تو برنج هم شکلات میریزم، زندگی ناسالمی دارم! نمیدونم خانوادهی من با رنگ قهوهای چه پدرکشتگیای دارن، منم بینشون گیر کردم. هعی دنیا!
صبح میخواستم یهکم ادای این آدمهای اینستاگرامی رو دربیارم، بعد از اینکه از کل کارهام فارغ شدم و خیالم بابت همه چیز آسوده شد، رفتم یه چایی توی ماگ برای خودم ریختم، شکلاتی که دایی از یوروپ برام آورده رو برداشتم، کتاب رو گرفتم دستم و نشستم پشت میز که مثلا کتاب بخونم و چای مزمزه کنم و شکلات بخورم! حالا همیشه به حالت درازکش، بدون هیچ خوراکیای کتاب میخونم ها! در ابتدای این ادا درآوردن بودم که ناگهان زنگ در رو زدن. زندایی و پسردایی بودن. منم از ترس اینکه مبادا پسردایی کل شکلات نازنینم رو صاحب بشه، بدوبدو بردم قایمش کردم 😂 اگه میدید مجبور بودم بدم بهش. خیلی لوسه، ایشششش! بعد هم رفتم تو اتاق نشستم به کتاب خوندن، و چون چاییخور نیستم و اون چایی رو فقط برای کلاس کار و در معیت شکلات میخواستم بخورم، حالا که شکلات از پروسه حذف شده بود منم چایی رو نخوردم. وقتی هم که دیگه تهدید پسردایی برطرف شد، دیدم نزدیک ظهر شده و باید ماکارونی خوشمزهمو درست کنم و اگه شکلات بخورم معدهی کوچولوم جا برای ماکارونی نخواهد داشت و زحمات آشپزیم به هدر خواهد رفت. از طرفی چون در شرایط بیخیالی مطلق نیستم شکلات هم بهم مزه نخواهد داد. یعنی رفتاری که امروز من با این شکلات کردم، جوری بود که انگار خدا همین یه شکلات رو از آسمون فروفرستاده و آخرین شکلات روی زمین خواهد بود، پس باید سعی کنم الکی حیفش نکنم و بهترین استفاده رو در بهترین موقعیت ازش ببرم! 😂
داشتم فک میکردم یعنی زندگی در قصر شکلاتی منو دلزده خواهد کرد؟ از نظر مامان، من که تو خامهم شکلات رنده میکنم و کیکهامو شکلاتی درست میکنم و اگه اجازه بدن تو برنج هم شکلات میریزم، زندگی ناسالمی دارم! نمیدونم خانوادهی من با رنگ قهوهای چه پدرکشتگیای دارن، منم بینشون گیر کردم. هعی دنیا!
- تاریخ : جمعه ۲۶ مرداد ۹۷
- ساعت : ۱۳ : ۲۹
- نظرات [ ۹ ]