- تاریخ : جمعه ۳ آذر ۹۶
- ساعت : ۲۱ : ۵۹
- نظرات [ ۳ ]
چقد همه چی خوبه. عالیه. انرژی از در و دیوار میباره. موج شادی از زمین بلند شده، رو به بالا جریان داره و قراره با نیروی مضاعف دوباره فرود بیاد رو سر و صورت ارواحمون :) از استرس لفت دادم، از فکر و خیال بیخود لفت دادم، از بحث و کلکل لفت دادم، از اینستا لفت دادم، تلگرام که هیچوقت درست حسابی نبودم که لفت بدم، وبلاگ هم که همه آنفالو شدن، نصفه نیمه لفت حساب میشه، از زندگی هم بسلامتی لفت میدم به همین زودیا. البت جزء کارایی که باید بهش برسم نوشتن وصیتنامه است، قبل از لفت دادن از دنیا!
دیشب، دقایقی قبل از لفت دادن از بیداری، به اجبارِ من چایی آوردیم، نشستیم رو رختخوابها به گپ زدن. من و هدهد و مامان و آقای. از رفتن حرف میزدیم.
گفتم "وای! وصیتنامه ننوشتم!"
هدهد میگه "وصیت اموال نداشتهات رو میکنی؟"
(مامان مثل قدیم دیگه حساس نیست! بس که از بچگی بیمحابا و بیرودرواسی از مردنِ خودم و بقیه حرف زدم، کوتاه اومده بالاخره! یادم میاد این بحث خط قرمزمون بود، صحبت ازش برابر بود با گاز گرفتن زبون و بعد هم گیوتین!)
میگم "بالاخره بگم چقد نماز روزه واسم بجا بیارن دیگه!"
هدهد میگه "من همین چارتا النگو رو بیشتر ندارم! نمیبرمشون که اگه یه وقت برنگشتم حیف نشن!!"
میگم "فک کنم یک سوم به مامان میرسه، دو سوم به آقای!"
میگه "پس من یکیشو میبرم که رند بشه، یکیش مال مامان، دوتاش مال آقای!"
مامان میگه "عه! چرا اینجوریه؟"
آقای میخنده :)
همزمان که صحبت میکنم تو گوشی می گردم دنبال آیهاش ببینم درست گفتم یا اشتباه! (اول حرف میزنم بعد دنبال درست و غلطش میگردم! همچین آدم قابل اعتمادی هستم!!)
"خوب مامان ببینین، شما این یه النگو رو واسه خودتون برمیدارین، خرجشم نمیکنین، آقای از اون دو تا باید حداقل یکیشو واسه شما خرج کنه! بازم دوتا به شما رسیده!"
مامان میگن "هاااا، که اینطور :)" فک میکنم چقد راحت راضی شد مامان! بعد میگه "مگه چای نمیخواستی، پس چرا نمیخوری؟"
هدهد میگه "اگه چای بخوره کی بره تو اینستاگرام بچرخه؟😆"
پیدا میکنم آیه رو، درست گفتم "نخخخیرم، تو اینستا نیستم، بیا آآآ ببین!" و صفحهی حبلالمتین رو نشونش میدم.
میگه "تف به ریا! روزه هم هستم!"
میگم "اگه کسی زن و بچه نداشته باشه یکسوم، دوسومه. اگه داشته باشه برابره، پدر و مادر هر دو یک ششم. چرااا؟" این چرا، چرای مخصوص منه، با لحن مخصوص من و معنیش اینه که به فکر فرو رفتم! فرو رفتن در فکر همانا و خاتمهی مجلس همانا!
من معمولا فقط برای صبحانه چایی میخورم، ولی برای بلند کردن آقای و مامان و برپایی گردهمایی دلچسب قبل از خواب، لازم باشه چای هم میخورم :) جالبه بقیه هم چایی نمیخواستن، چون فقط من خوردم! ولی بازم بلند شدن واسه حرف زدن :) به این میگن قدرت دختر ته تغاری که میتونه بابای نیمخوابش رو بلند کنه خخخخخخ
آقا یه فیلم بهم دادن به نام کانجرینگ! میگن خعععلی خفنه! میگن کانجرینگ2 ده تا کشته داده تو سینما!😨😱 قبل از اینکه اینا رو بدونم گفته بودم دیدنش خودآزاریه! بعد از فهمیدن این چیزا مصمم شدم ببینم.😓 اگه برنگشتم از من به شما وصیت شب قبل از خواب چای نخورین!
- تاریخ : پنجشنبه ۴ آبان ۹۶
- ساعت : ۲۲ : ۱۱
- نظرات [ ۱۷ ]
میگه "من وقتی پساندازم به کمتر از یه حدی میرسه استرس میگیرم و دیگه اصلا خرج نمیکنم"
میگم "من خیلی وقتها پساندازم به صفر میرسه!"
شاخاش قلپ قلپ میزنه بیرون :)
میگه "من همیشه به روز مبادا فکر میکنم"
دقیق یادم نیست چی گفتم، ولی الان که فکر میکنم، روز مبادا تقریبا برام تعریف نشده است. تمام روزهای ما روز مباداست، هر روز یه امتحان جدید داریم. فکر نکنیم اگه پول پسانداز کردیم امتحان مالی و اقتصادی نداریم. اگه قرار باشه موقع داشتن n ریال (تومن؟ دلار؟) پول، امتحان بیپولی بدیم، یا سؤالات بر اساس سرمایهی n+1 ریالی (تومنی؟ دلاری؟) طرح میشه، یا کاملا ناگهانی سرمایهمون n_1 ریال (تومن؟ دلار؟) میشه.
یکی دو ساعت بعد میگه "اگه عزرائیل هر لحظهای بیاد بخواد جونمو بگیره، من مقاومت نمیکنم، چون وابستگی زیادی به دنیا ندارم!"
میگم "درک نمیکنم چی میگی"
میگه "من فقط بخاطر مامانم که میدونم خیلی اذیت میشه، شاید نخوام بمیرم. وگرنه مقاومت خاصی ندارم"
میگم "بنظرم در هر حالتی انسان در برابر مرگ مقاومت میکنه، بجز یه حالت. وقتی که اعتقاد عمیق به آخرت داشته باشی، وگرنه میل به جاودانگی خودبخود باعث مقاومت میشه، چه خوب زندگی کرده باشی چه بد، چه وابستگی داشته باشی، چه نه."
حالا که فک میکنم، من اعتقاداتمو به هیچکس عرضه نکردم، چه بسا از ریشه غلط باشه. بچه که بودم (شاید راهنمایی یا حتی کمتر) پرواز روح رو میخوندم که توش یه بچه تحت تربیت یه معلم اخلاق (تا جایی که یادمه) قرار میگیره و رشد میکنه. همهاش با خودم میگفتم کاش منم یه استاد واقعی، یه مراد پیدا کنم، باهاش برم تا تهِ تهِ تهش. از اونروزا خیلی فاصله گرفتم، خیلی!
- تاریخ : پنجشنبه ۲ شهریور ۹۶
- ساعت : ۱۷ : ۱۷
- نظرات [ ۶ ]
خدایا! خیلی بد بود! خیلی! خیلی! خیلی! خیلی! خواب دیدم جنگ شده، همه مردم داریم فرار میکنیم، حس ناامنی تمام خواب رو پر کره بود. واقعا خیلی بد بود. قشنگ مرگ رو یک قدمیم حس کردم. همین دیروز گفته بودم مرگ برام خیلی گنگه و وحشتناک. تو خواب حسش کردم از گنگی دراومد، حالا باز یادم رفته! انسانم دیگه، چه میشه کرد؟
+ البته که بعد سحری اضغاث احلام طبیعیه!
+ چند روزه ماجراها به طرز عجیبی به هم مربوط میشن. هستی داره باهام حرف میزنه یا خیالاتی شدم!؟! هستی جان، اگه چیزی میخوای بگی مث بچه آدم بیا بشین رک و راست حرفتو بزن. چی هی آسمون ریسمون میبافی؟
- تاریخ : پنجشنبه ۲۵ خرداد ۹۶
- ساعت : ۱۰ : ۰۷
قبل اذان داشتم برای پدر دکتر قرآن میخوندم، از اول جزء سه تا سر آل عمران. بعد اذان شد و افطار کردیم و نماز خوندیم و با مددکار و روانشناس رفتیم مسجد. برامون قرآن آوردن، باز کردم "بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم . الم . اللهُ لا اِلهَ اِلّا هُوَ الْحَیُّ الْقَیّوم"*
حس خیلی خوبی بود، مثل حس کسی که حس میکنه نیتش قبول شده :) **
* سوره آل عمران، آیه یک و دو.
** فقط حس بود، جدیش نگرفتم :)
- تاریخ : سه شنبه ۲۳ خرداد ۹۶
- ساعت : ۰۰ : ۴۲
داشتم یک پست مینوشتم. نصفه موند. پدر دکتر فوت کرده. امروز صبح دفنش کردن. پا شده بود اومده بود. بنده خدا گریه میکرد. بعد یک ساعت بلند شد رفت. خیلی حس غم ریخت تو دلم. نمیشناختمش، ولی غمش نشست رو دلم. خدابیامرزدش. بعدا که حوصله داشتم این پست و پست قبلی رو تکمیل میکنم.
+ اگر تونستین لطفا براشون نماز وحشت بخونین امشب و فاتحه. ممنون.
بعدا نوشت: نه اینکه حوصله نداشتم، فقط کمی بیحوصله بودم :)
- تاریخ : شنبه ۲۰ خرداد ۹۶
- ساعت : ۱۹ : ۵۸
- نظرات [ ۶ ]
بد بد بد... چرا این سال پر از بد تموم نمیشه؟ قراره چقد دیگه اتفاق بد بیفته تو این چند روز باقی مونده؟
هنوز یک هفته هم نمیشه که یه پسر نوجوون فامیل بخاطر سرطان رفت تو دل خاک، امشب فهمیدیم یکی دیگه از پسربچههای فامیل هم سرطان داره. یکی از مردای فامیل هم دو روزه دیالیزی شده حالش بده! بنده خدا مشکل زیاد داره؛ دیابت و فشار و مشکل قلبی و بینایی و حالام کلیوی. پسر بزرگش تازه بیست سالشه. مامان از وقتی این خبرای بد رو شنید، حالش بد شد. گریه کرد، شام نخورد و آخر هم ضعف کرد افتاد. گفتیم شاید فشارشون افتاده، رفتم فشارشون رو بگیرم که دیدم شیلنگ پمپ فشارسنج پاره شده! آقای با چسب برق وصلش کردن، فک نمیکردم کار کنه، بخاطر همین اول فشار آقای رو گرفتم 10/5 بود، بعد مامان رو گرفتم 14 بود!!! گفتم لابد خرابه الکی نشون میده. هدهد رو گرفتم 10/5 بود، آخر هم خودم رو گرفتم 12 بود. برای همه نرمال بود جز مامان. مامان معمولا فشارشون میفته. تا حالا فشار بالا نداشتن. الان با آقای رفتن دکتر، خدا رحم کنه.
بیشتر جمعههای امسال به تعزیه و فاتحه و قرآنخوانی گذشت، از بس فوت زیاد بود تو فامیل!
+ این بنده خداها اقوام درجه سه و چهارمون هم نیستن حتی. ولی رفت و آمدمون نسبتا خوبه. فک کنم مامان به من رفتن انقد دلشون نازکه!
+ عنوان نکته داره، اگه فهمیدین:)
- تاریخ : سه شنبه ۱۰ اسفند ۹۵
- ساعت : ۲۲ : ۴۱
- نظرات [ ۵ ]
- تاریخ : جمعه ۱۵ بهمن ۹۵
- ساعت : ۲۱ : ۲۶
- نظرات [ ۶ ]
- تاریخ : دوشنبه ۲۰ دی ۹۵
- ساعت : ۲۰ : ۳۲
- نظرات [ ۲ ]
- تاریخ : دوشنبه ۱۳ دی ۹۵
- ساعت : ۱۸ : ۵۳
- نظرات [ ۵ ]