ظهر ختم صلوات و نذری دعوت بودیم خونه یکی از فامیلهای دور و آشناهای نزدیک. پسرشون حدود چهار ماه قبل رفته سوریه. یک دختر داره که امسال دوم دبستانه و یک دختر دیگه که حدود دو ماه بعد از رفتنش به دنیا اومده. از وقتی رفته مدام با خانوادهاش در تماس بوده تا اینکه یک ماه و نیم بعد از اعزامش ناگهان دیگه تماس نگرفته و تا الان هیچ خبری ازش نیست. دورهشون سه ماهه بوده و همرزمهاش برگشتن، اما هیچ خبری از پسر این خانواده نیست. تقریبا برای همه مسجل شده که دیگه برنخواهد گشت. شنیدم که بخاطر "هفت" میلیون تومن قرض رفته... شنیدم مادرش گریه کرده و خواسته جلوشو بگیره... شنیدم بدون رضایت مادرش رفته... و از همه دردناکتر شنیدم بخاطر زندگی زناشویی سرد رفته... بخاطر عدم حمایتهای همسرش... و...
قسمت دردناکش اونجاست که اینها وقتی تازه ازدواج کرده بودن مستأجر ما بودن و خانمش با ما دردِدل میکرد. خانمش شهر دیگهای زندگی میکرد. میگفت که عاشق یکی از پسرهای فامیل بوده بصورت دوطرفه. این پسر فامیل تو شهر ما زندگی میکرد. خانوادههای پسر و دختر از این علاقه باخبر و راضی به ازدواج اونها بودن بجز پدر دختر که اطلاع نداشته. تا اینکه شوهر فعلیش با خانواده میرن خواستگاریش، یه خواستگاری سنتی بدون شناخت دختر و پسر از هم. (تو فامیل ما تقریبا 95% ازدواجها سنتی انجام میشه) پدر از همه جا بیخبر بدون نظرخواهی از دختر جواب مثبت میده و کسی جرأت نمیکنه به پدر بگه دختر کس دیگری رو میخواد. بعد از اینکه عقد انجام میشه خانوادهی پسرِ عاشق باهاشون تماس میگیرن و میگن چرا همچین کاری کردن و... اینجا بوده که دختر و مادر و خواهر و... هم به صدا درمیان و میگن قضیه چی بوده و پدر هم با پشیمونی میگه چرا پس زودتر چیزی نگفتین و اینطور فکر میکرده که وقتی مخالفت نمیکنن یعنی موافقن. اما چه فایده که دیگه کار از کار گذشته. اینها با هم ازدواج میکنن و میان شهر ما. جایی که پسر عاشق ساکنه. نمیتونم تصور کنم به اون دختر و پسر چی گذشته. دختر وقتی این دردِدلها رو با ما میکرد هنوز دفتر خاطراتش با اون پسر رو نگه داشته بود و هنوز حسرتزده از گذشته صحبت میکرد. همون موقعها شنیدیم که مثل اغلب زندگیهای امروزی زندگی این زن و شوهر هم بیشتر طبق میل زن پیش میره. تازه داماد یتیم که مادرش به تنهایی اون و چند خواهر و برادرش رو بزرگ کرده بود با مادر عتاب میکنه و بیخبر از مادر به شهر همسر کوچ میکنن. و این به خواست تازه عروس و احتمالا بخاطر عدم توانایی تحمل هوای سنگینی که عشقش هم تو این شهر تنفس میکرده بوده. اونها میرن و باز چند سال بعد دوباره برمیگردن به همین شهر ما. پسر عاشق هم چند سال بعد از ازدواج عشقش، با دخترعموش که دختری خوشکل و ترگل ورگل و کم سن و سالتر بود ازدواج کرد. من چون عروسی نمیرم نمیدونم اون دختر به عروسیشون رفته یا نه و نمیدونم اون موقع در چه حالی بوده. اما مطمئنا برای پسر که مدتی براش گذشته حتما آسونتر بوده و توانایی پذیرفتن شرایط رو بیشتر داشته. ما خواهرها این دردِدلها رو به احدی نگفتیم، حتی مامان. تو فامیل هم کسی فکر نکنم راجع به این مسائل چیزی بدونن، اما همه به زندگی سردشون واقفن و یکی از دلایلی که این بنده خدا رفته سوریه رو هم نداشتن دلخوشی از همسر میدونن. امروز خواهر و مادر اون بنده خدا خیلی گریه و بیتابی میکردن، اما همسرش نه.
من واقعا نمیدونم باید از این زن دفاع کنم که به دلایل عرفی مجبور به ترک عشقش و زندگی با مردی شده که از عشق ورزیدن بهش عاجزه یا از اون مرد بیچاره که نمیدونسته خونهای که داره با امید بنا میکنه قبلا توسط کس دیگهای اشغال شده.
واقعا نمیدونم میتونم دختر عاشق دیروز و زن بیاحساس و ناامید امروز رو شماتت کنم یا نه. دختری که نتونسته جلوی بنای این ازدواج، رو زمین عشق کس دیگهای رو بگیره. دختری که نتونسته جلوی بدبخت شدن پسری رو که با امید به خواستگاریش اومده بگیره و راستشو بهش بگه. زنی که نتونسته اشتباهش رو بپذیره و حتی اگه نتونسته فراموش کنه حداقل جلوی تأثیر عشق گذشته در زندگیش رو بگیره. شماتت پدر سرجای خودش محفوظه، اما بالاخره هرکس مسئول زندگی خودشه، بخصوص اونجایی که به زندگی کس دیگهای پیوند میخوره و سرنوشت اون رو هم تغییر میده. کما اینکه پدر بعد از عقد پشیمونیش رو نشون داده و این به اون معنیه که پدری نبوده که به این چیزها اهمیت نده.
واقعا نمیدونم این زن بیشتر زجر کشیده تو این زندگی مشترک یا همسرش.
من نمیدونم گریهای که کردم از سنتهای اشتباه جاری در جامعه بود یا از بیمسئولیتی و بیوفایی افراد همین جامعه. (نباید کسی رو عاشق خودت کنی مگر اینکه مسئولیتش رو بپذیری و نباید در حالی که میدونی به کسی ضربه میزنی وارد زندگیش بشی). نمیدونم گلولههای داغی که بیصدا و تو تنهایی فروریختم از ناتوانی مردی بود که نتونسته قلب مشغول همسرش رو به تصرف دربیاره یا از ذهن زنی که شاید نخواسته اشتباهش رو گردن بگیره. نمیدونم آتیش تو قلبم از شرایط سخت اقتصادی و تباه شدن زندگی یک خانواده بخاطر فقر بود یا از سیاست سوءاستفادهکننده پشت این اعزامها. نمیدونم الان دقیقا به کجا زار بزنم... از کی شکایت کنم. بعضی مسائل هستن که قلبم رو عمیقا مچاله میکنن و این یکی از اون موارده. وقتی بهش فکر میکنم نمیتونم از جمع شدن اشک تو چشمم و گیر کردن بغض تو گلوم جلوگیری کنم... کدوم یکی از افرادی که تو این داستان بودن باید جواب دختربچه دوم ابتدایی رو بدن؟ کدومشون میتونن بعدها به دختر دوماهه بگن چرا پدرش رو ندیده؟
خدایا چرا بعضی حقایق اینقدر تلخان؟ چرا قلب من گنجایشش اینقدر کمه؟ نمیشه صبح از خواب بیدار شم و بفهمم اینها خواب بد بوده؟
+ زندگی من به هیچ طریقی به این قضایا مربوط نیست و شاید واکنش احساسی من به این اتفاقات یکم بیش از حد به نظر بیاد، ولی ذهن و روان من نتونست بیتفاوت از کنار این مسائل رد شه، این دست من نیست!
- تاریخ : پنجشنبه ۸ مهر ۹۵
- ساعت : ۲۲ : ۰۲
- نظرات [ ۲ ]