چند بار بیشتر ندیده بودمش. پیرمرد همسایهی دیوار به دیوارمان را میگویم. درست یادم نیست، اول یا دوم ابتدایی بودم که این خانه را خریدیم. در تمام این سالها فقط چند بار دیدهامش. با زن و دختر و پسر و عروس و نوه زندگی میکرد. بقیه را زیاد دیدم، او را نه. دیشب مُرد، شاید همان وقت که من هندزفری در گوشم بود. همان وقت که آهنگها را تند تند رد میکردم تا به تیتراژ نابرده رنج برسم. شاید دقیقا همان وقت که خواجهامیری میخواند "یه روزایی حس میکنم پشت من/همه شهر میگرده دنبال تو" یا وقتی ذهنم "برای این گل قرمز، نماز مرده بخوانید" را زمزمه میکرد. یا شاید هم دقایقی بعد از آن. وقتی مثل همیشه آخرین نفر خوابم برده بود.
به قول خواهرم عزرائیل دیشب تا بیخ گوشمان آمده. اوه، چه حسی! لابد کمی دورمان چرخیده. شاید قصد داشته یکی از ما را هم ببرد. شاید هم فقط از دور خط و نشانی کشیده و رفته. شاید گفته است که بعد از هفت میلیون و ششمین نفر سراغ تو میآیم و مثلا به من اشاره کرده، یا به برادرم یا خواهرم یا... نه زبانم لال! ولی اگر لال شوم توفیری خواهد کرد؟ مگر پدر و مادرِ لالها نمیمیرند؟ مگر هفده روز پیش مادر دوستم نمرده؟ مگر دیشب همسایهمان یتیم نشده؟ لابد روحم داشته حساب کتاب میکرده که با احتساب روزانه دویست هزار نفر مرگومیر، هفت میلیون و شش نفر یعنی چند روز دیگر؛ که حضرت عزرائیل بار دیگر فرموده نفر چهارصد هزارمی هم تویی و به دیگری اشاره کرده. بعید نیست روحم سوتی کشیده و گفته باشد "وَه! چه عدد رندی!" و باز هم افتاده به شمردن که خوب است لااقل بین دو مرگ آنقدری فاصله هست که خانواده نفسی بگیرد. حضرتش هم همینطور از روی لیستی که داشته خوانده و خوانده تا رسیده به اقوام نزدیک و دور و حتی نوه نتیجههامان. وقتی خوب شیرفهممان کرده که همهمان رفتنی هستیم جلسه را خاتمه داده و روحهامان را رها کرده تا در این افکار غور کنند. اما روحهای نفهممان مثل هرشب فراموش کردند و تا صبح ول چرخیدند و اضغاث احلام دیدند. مثل همیشه، مثل تمام این هزاران شب گذشته، مثل تمام انسانهای دیگر. امان از انسان. از ما انسانهای نسیانزده. چیزی نمانده تا بیداری، چیزی نمانده تا هشیاری. لَختی بخوابید که به زودی احضار میشویم!
+ این چند وقت مرگومیر زیاد بوده دور و برم، ولی فقط این یکی به خاطر کهولت سن بود. بقیهشون بخاطر تصادف و سرطان و جنگ سوریه مردهان. میانگین سنشون هم شاید به نصف سن این پیرمرد نمیرسید. انگار مرگ طبیعی کم شده. یه موردی هم که چند روز قبل دیدم قتل بود! یه خانمی برای اجارهی خونه اومده بود. شوهرش دو سال قبل برادر خودش رو بخاطر پنج میلیون تومن کشته و حالا زندان بود. مثل این برادرکشی رو بچهتر که بودم هم دیدم. البته اون قاتل فرار کرد و چندسال بعد که آبها از آسیاب افتاد برگشت و تازه الان، دختر مقتول یعنی برادرزادهاش، شده عروسش! این دیگه واقعا برام غیرقابل تصوره. اون دختر چطور عموش رو تو خونهاش راه میده؟؟؟
+باید برم سوت زدنم یاد بگیرم. چه معنی داره روح آدم از خود آدم قابلیتهای بیشتری داشته باشه؟
+ این اتوبوس چقد آدمو پرحرف میکنه!
+ کلیک
- تاریخ : يكشنبه ۱۲ دی ۹۵
- ساعت : ۲۳ : ۰۲
- نظرات [ ۲ ]