- تاریخ : پنجشنبه ۸ آذر ۹۷
- ساعت : ۱۷ : ۳۴
- ادامه مطلب
- نظرات [ ۰ ]
دیشب با خودم فکر میکردم اگه همهی مهمونها برای خوشبختی و عاقبتبخیریشون دعا کنن، حتما خدا قبول میکنه.
یعنی چند نفر از مهمونها یادشون بوده از ته قلب همچین دعایی بکنن؟
به کلینیک گفتم عروسی خواهرمه، دوشنبه و سهشنبه! نمیام :) بعد سهشنبه بهجای اینکه برم خونهی خواهرم، رفتم نمایشگاه کتاب =) آخه تا پنجشنبه بیشتر نیست. جالبیش اینجاست که یک ساعت قبل از رفتن آقای پرسیدن تسنیم الان چه نمایشگاهی در حال برگزاریه؟ فهمیدم که جناب اینجینیَر عبدالوهاب با آقای در موردش صحبت کرده. گفتم نمایشگاه کتاب و دیجیتال، اتفاقا الان میخوام برم همونجا! و بعد آقای که میخواست شوهرخاله رو برسونه منم رسوند. خیلی به نفعم شد، چون نمایشگاه خیلی دوره به خونهمون.
دو تا از کتابایی که هی میگشتم و پیدا نمیشد رو پیدا کردم.
چند تا از کتابایی که هی میگشتم و پیدا نمیشد رو پیدا نکردم.
چند تا از کتابایی رو که پیدا بودن ولی من دنبالشون نمیگشتم خریدم.
چهار تا کتاب شعر هم به پیشنهاد یکی از غرفهها خریدم. هنوز پام کاملا به غرفهش نرسیده یه خانمه گفت چه چیزی مدنظرتونه؟ غزل؟ نو؟ کلاسیک؟ فلان؟ بهمان؟ من که تازه فهمیدم غرفهی شعره، گفتم من خیلی اهل شعر نیستم. گفت میخوای من پیشنهاد بدم؟ با خودم گفتم بد هم نیست خارج از لیستم چند تایی بگیرم، شاید توشون افقهای جدیدی برام باشه. گفتم حافظ میخونم و فاضل نظری، سهراب سپهری هم خوبه. چند تا غزل و سپید معرفی کرد که من یه غزلشو برداشتم و داشتم بازم بین کتابها نگاه میکردم که فروشنده عوض شد و بهجاش یه آقایی اومد و شروع کرد به معرفی کتاب. یکی رو که تقریبا به زور بهم داد!!! اول گفت یه دو تا غزل از این بخون، خودشم شروع کرد به خوندن از حفظ :| خب من دارم یه شعرو میخونم، تو یکی دیگه میخونی، مگه من میتونم تمرکز کنم؟ بالاخره تمرکز کردم و خوندم و خوشم نیومد، گذاشتم سرجاش یه کتاب دوبیتی رو که خانمه بهم داد گرفتم خوندم. آقاهه نظرشو در مورد کتاب دوبیتی گفت، باز شروع کرد همون کتاب اولی رو معرفی کردن! گفت شما یه بار دیگه بهش نگاه کن، منم نگاه نکردم و کتاب دو بیتی رو گذاشتم کنار کتاب اولم. خانمه اومد یکی دیگه پیشنهاد داد، خوندم ازش خوشم اومد، سه تا رو بهش دادم گفتم حساب کن. آقاهه گفت بیا در مورد این کتاب تجدیدنظر کن، خیلی کتاب خوبیه. عالیه، من به همممه پیشنهادش میکنم. با خودم گفتم شاید من نمیفهمم خب. برداشتم یه شعر دیگه ازش بخونم که باز شروع کرد یه شعر ازش از حفظ خوند :||| خب بابا تو بلدی، بیا اینم حساب کن من برم :/ :))) خلاصه که منتظر باشید منِ شعرندیده، از این به بعد هی شعر بذارم اینجا.
انقد همهچی ریخت و پاشه تو خونه که من بیصبرانه منتظرم خاله اینا برن و همهچی آروم بشه. الان بعد عروسی تازه مهمونیها شروع شده. فلانی فلانی رو دعوت میکنه، فلانی فلانی رو! دایی هم شب جمعه میرسه. البته دایی خونهی خودش میاد و مهمون ما نیست، گرچه مهمونبازی زیاده بعدش. در هر حال اگه تا چند ماه آینده مهمون راه دور برامون بیاد و بخواد یه ماه دو ماه بمونه، من خودم رو از پشت بوم حلقآویز کرده و با گلوله در شکمم فرو خواهم کرد :/ نمیدونم شما حواستون بوده یا نه، اما در یک سال اخیر خیلی زیاد مهمون راه دور داشتیم که حداقل دو هفته و حداکثر سه ماه میموندن و گاهی حتی با هم همپوشانی پیدا میکردن. کاملا احساس کاروانسرادار بهم دست داده. از همه بدتر اینکه وقتی میان توقع دارن خواهر یا برادرشون (مامان یا آقای) رو تکیه زده بر اریکهی قدرت و ما بچهها رو چونان خدمه در حال بدوبدو ببینن. کلا همیشه ناراضیان از اینکه چرا خواهر و برادرشون با این سن هنوز فعالیت دارن و کار میکنن. فکر میکنن ما خیلی بچههای بدی هستیم 😢 به نظرشون مامان و آقای الان فقط باید دستور بدن و ما بچهها هم دیگه درس و کار و اینا رو تعطیل کنیم، همیشه در دسترس باشیم که کارها رو انجام بدیم. مامان چهل و هشت، آقای پنجاه و پنج سالهان.
بچههای خاله هم خیلی با برهی ناقلا و وروجک و جوجه دعوا میکنن. به نظر من که کمی لوس بار اومدن. چند سال پیش که من کابل خونهشون بودم و اون موقع فقط دو تا بودن، به خاله گفته بودم. خاله خیییلی ناراحت شده بود! یه چیزی میگم یه چیزی میخونید! خالهم روی بچههاش مافوق حساسه، شوهرش از اون هم بیشتر. کمتر از گل بهشون بگی دیگه هیچی دیگه! من که فکر نکنم هیچوقت انقد بچهمو تحویل بگیرم. اونم اگه چهار تا باشن.
خانم ص وقتی فهمید خالهم با چهار تا بچهی نه، هشت، چهار ساله، و نه ماهه، اربعین رفته کربلا و بعد اومده تو ایران یه چرخی زده، گفت چهار تا؟؟؟ مردمم بیکارن هی تند تند بچه میارن. به من برخورد، یعنی چی خب؟ دوست داره بچه زیاد داشته باشه، به تو چه؟ اصلا باید میگفتم وقتی یکی مثل تو هیچ بچهای از خودش به جا نمیذاره، یکی مثل خالهی من باید جورتو بکشه، وگرنه تعادل از بین میره :| 😂
ها راستی، تو عروسی به پیشنهاد من یه عکس شیش نفره گرفتیم :) سه خواهر، سه برادر :)
اصلا وقتی قد رعنا و قامت بالای داداشامو مخصوصا تو کتشلوار میبینم، به نظرم یکی از بهترین لذات این دنیا رو میبرم. بعد میگم ببین، وقتی میگن دیدن مرگ جوون برای پدر و مادر چقدر سخته، تو اصلا نمیتونی بفهمی. بعد از لذتی که بردم درجا احساس عذاب وجدان میکنم. گاهی هم یاد کربلا و علیاکبر و قاسم و عون و جعفر میفتم. من نمیتونم درک کنم مگر اینکه جوون رشید و رعنای خودمو از دست بدم. اینو دیشب که زندایی با ورود عروس و داماد شروع کرد به گریه کردن و بعد هم تا آخر بغض داشت بیشتر فهمیدم. زنداییم چند ماهه داشش جوونشو از دست داده، میخواستن تازه برای دامادیش اقدام کنن. زندایی جوونم، که همه میگفتن با داشتن بچههای نوجوون چقدر خوب مونده، تو این چند ماه شکست خورده، خم شده، انواع دردها به بدنش هجوم آورده، پیر شده.
* میدونم ابصاره، ولی دوست دارم بنویسم احوال
- تاریخ : چهارشنبه ۷ آذر ۹۷
- ساعت : ۰۰ : ۰۵
- نظرات [ ۰ ]
نمیتونم ننویسم
برای حجم اندوه تلنبارشده توی دلم هیچ مفری نیست
غم و غصهی منو امشب کوهها نمیتونن بکشن
خدایا! گویا قد خمیده رو دوستتر داری
- تاریخ : دوشنبه ۵ آذر ۹۷
- ساعت : ۰۱ : ۰۲
نفس کز گرمگاه سینه میآید برون
ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است
پس دیگر چه داری چشم؟
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟
نفس کاین است
چه داری چشم؟
نفس کاین است
چه داری چشم؟
نفس کاین است
چه داری چشم؟
- تاریخ : يكشنبه ۴ آذر ۹۷
- ساعت : ۲۱ : ۳۸
- نظرات [ ۰ ]
منتظر شدم ساعت هشت بشه و صلوات خاصهی امام رضا رو پخش کنن. ولی بهجاش ساعت هشت بار بیشتر دنگ دنگ کرد :)
میلاد رسول مهربانی (صلی الله علیه و آله و سلم) مبارک باد :)
میلاد امام جعفر صادق (صلوات الله علیه) مبارک باد :)
- تاریخ : شنبه ۳ آذر ۹۷
- ساعت : ۲۱ : ۲۲
- نظرات [ ۰ ]
صبوری میکنم تا تمام کلمات عاقل شوند
صبوری میکنم تا طراحیشان بر تخته کاملتر شود
صبوری میکنم تا مَداد، مُدارا، ماژیک...
تا تخته، خسته از دقالباب ماژیک
آهسته زیر لب... چیزی، حرفی، سخنی بگوید
مثلاً ماژیک بسیار است و دوبار تمیز خواهم شد!
صبوری میکنم تا طراحیشان بر تخته کاملتر شود
صبوری میکنم تا مَداد، مُدارا، ماژیک...
تا تخته، خسته از دقالباب ماژیک
آهسته زیر لب... چیزی، حرفی، سخنی بگوید
مثلاً ماژیک بسیار است و دوبار تمیز خواهم شد!
هِه! مرا نمیشناسد تخته
یا عقلش نمیرسد هنوز و یا از قیمت ماژیک بیخبر است...
حالا برو ای بچه، دخترخاله، ای بیم سادهی آشنا
تا تو دوباره بازآیی
من هم دوباره تخته را پاک خواهم کرد*
.
.
.
بدون اجازه تختهمو برمیدارن، بدون اجازه برچسبهامو برمیدارن میچسبونن رو جدول برنامهریزیم، بدون اجازه خیلی کارها میکنن :(
* اصلشم که میدونین مال کیه دیگه؟
- تاریخ : شنبه ۳ آذر ۹۷
- ساعت : ۱۷ : ۲۱
- نظرات [ ۰ ]
من آنچه شرط بلاغ بود با خودم گفتم
- تاریخ : پنجشنبه ۱ آذر ۹۷
- ساعت : ۱۸ : ۴۴
- نظرات [ ۰ ]
باید ده تا خواهر میداشتم. چقدر تجربیات ازدواج هر کدوم متفاوت و مبتلابهه (مبتلابهه؟ مبتلابه هست؟) تو بعضی صحنهها من میخوام بجای هدهد داد بزنم بگم اصلا ازدواج نِمیکُنَم!
افسردهام. به ازدواج که فکر میکنم نقاط مبهم و تاریکش خیلی زیاده و من هنوز از نقاط روشنش اطلاع زیادی ندارم. فکر میکنم. فکر میکنم به اینکه چرا هدهد ازدواج میکنه؟ به اینکه دیر یا زود منم طوعا او کرها تو این پروسه قرار میگیرم و الان چنان نگاهم بهش درامه که فقط مشکلات و گرفتاریهاشو میبینم. وقتی پای صحبت خوشبختترین آدمهایی که میشناسم میشینم و میبینم با مشکلات جزئیای مثل زودرنجی همسر، خروپف همسر، بدغذایی همسر، حساسیت بیش از حد همسر رو بچهها و مشکلات بزرگتری مثل حساسیت رو پوشش و رفتار، دهنبینی، بدبینی و... دست به گریبانن، از دنیای افکارم و اون اهداف متعالی! که برای این پیوند مقدس در نظر میگیرم بیرون میام و احساس میکنم اون اهداف بین این مشکلات دود میشن میرن هوا. هر کدوم این مشکلات از بیرون خندهداره و ممکنه بیاهمیت به نظر بیاد، ولی من جلوی چشم خودم دارم میبینم که چه آرامشی رو از زندگی سلب میکنه. زندگی منهای آرامش؟ از دست رفتن قدرت تمرکز. بعد؟ هدف مدف پِر! وقتی آدم نتونه تو آیندهی انتخابی که کرده جای هدفشو پیدا کنه، مثل الان من افسردگی میگیره؛ البته من پیشواز رفتم! من الان هیچ تصوری از به واقعیت پیوستن آرزوهام ندارم.
- تاریخ : پنجشنبه ۱ آذر ۹۷
- ساعت : ۰۰ : ۰۵
- نظرات [ ۰ ]
وقتی هی از زبانی به زبان دیگه سوییچ میکردن من حسودیم... اوممم 🤔 نشد، ولی دلم خواست منم بلد میبودم. مخصوصا اردو که شبیه هندیها حرف میزدن 😁
دایی و شوهرخاله
بیشتر از دو ساله که در تدارک رفتن به کلاس زبانم. باور کنید کاهلی نکردم ولی شرایط جور نمیشه. کلاس عمومی نمیتونم برم. کلاس خصوصی یک نفره نمیتونم برم و دوست همسطحی هم ندارم. یکی از دوستام سطحش پایینتر از منه و به همون راضی شدم، اما استاد مدنظر وقتش پره. استاد غیرمدنظر وقت خالیش به من نمیخوره و اگه وقتش هم مناسب باشه، وقت دوستم بهم نمیخوره. هر کدوم حل میشه یکی دیگه میمونه و باز من میمونم :( تازه از هزینههای رو به افزاااایش هم چشم پوشیدم.
تنها کلاس زبانی که رفتم همون دو سال پیش، قبل از دوباره سرکار رفتنم بود که بعد از حدود ده جلسه به خاطر کار ولش کردم. همان و والسلام!
حیف شد؛ واسه همون چند جلسه، از صفت "هرگز کلاس زبان نرفته" محروم شدم :|| 😆
- تاریخ : سه شنبه ۲۹ آبان ۹۷
- ساعت : ۱۰ : ۲۳
- نظرات [ ۰ ]
همهی گذشتگان بلااستثناء وقتی تو اتوبوس و حرم و خیابون میبیننم، ابراز تاسف میکنن و به قول مونا که امشب دیدمش، حرص میخورن. انقد اونوقتا رو فراموش کردم که حالا از تعجبشون تعجب میکنم. امشب با تعجب برگشتم از دور خودمو نگاه کردم که بتونم حرفشو درک کنم. اما پس چرا من اون خسرانی که بقیه تو زندگی تحصیلی و شغلی من میبینن رو نمیبینم؟
امشب احساس بدی بهم دست داد با حرفاش. من اون دورهی جزع و فزع و حسرت و افسوسِ حیف شدن و دورهی مهم دونستن درس و کار رو پشت سر گذاشتم. تلاش کردم دید وسیعی به دست بیارم و زندگی رو ورای این ظواهر پیدا کنم. تو رو خدا شمام بیخیال گذشته بشین. من از گذشته فراریام.
لطفا حواستون باشه تو جلسهی خواستگاری، سؤالات مهمی از قبیل رنگ موردعلاقه و غذای موردعلاقه رو از قلم نندازین! و الا مجبور میشین بعد ازدواج اون رنگ و طرحی که شوهرتون انتخاب کرده و شما ازش بدتون میاد رو بخرین تا مبادا ذوق شوهرتون کور بشه :| دیدم که میگم!
- تاریخ : يكشنبه ۲۷ آبان ۹۷
- ساعت : ۲۲ : ۲۶
- نظرات [ ۰ ]
آخرین مطالب