مونولوگ

‌‌

طلسم چالیدره


زنهار! هشدار!
با تسنیم به گردش نروید!


+ اون بار که به قصد چالیدره رفتیم، برای اولین و آخرین بار ماشین بین راه خراب شد و مجبور به هل دادنش شدیم که از رفتن منصرفمون کرد. به‌جاش رفتیم پارک ملت که بنده سر مسائلی عصبانی شدم و نرفتم شهربازی و بنابراین هیچ‌کس نرفت و با اعصاب خورد برگشتیم خونه و آقای گفتن من باشم دیگه شما رو جایی ببرم!
+ این بار هم که فقط سه نفر بودیم اینطوری! و باز آقای گفتن که من باشم دیگه تو رو جایی ببرم :)
+ گمانم از نحوست چالیدره باشه، وگرنه من به این گلی، به این ماهی 😍

  • نظرات [ ۰ ]

مترو


داریم میریم متروسواری!
دیشب تا حالا هی دارم میگم منو ببرین گردش.
سر سفره‌ی صبحانه آقای گفتن مترو که سوار بشی، میذارن ایستگاه آخرش پیاده نشی و با همون برگردی؟ :) [آقای تا حالا مترو مشهد رو سوار نشدن.] بعد هم از تجربیات همکارانشون در رابطه با متروسواری و صرفه‌جویی در وقت و زمان گفتن.
و اینطور شد که ما الان داریم میریم سمت اولین ایستگاه مترو =)
و اینطور شد که ما الان نشستیم تو مترو =)
و اینطور شد که ما الان داریم پیاده میشیم از مترو =)

  • نظرات [ ۰ ]

‌‌


.../یا هست و پرده‌دار نشانم نمی‌دهد


+ شب جمعه است؛ نثار ارواح مومنین و مومنات که دیر نباشد که بهشان بپیوندیم صلوات

حرم


مثلا دیشب زود خوابیدم که صبح زود بیدار شم که برم حرم بیتوته کنم تا پاسی از ظهر! این همه ساله من اینجام، یه بار دل‌سیر تو حرم ننشستم. البته چرا، چند ماه پیش، یه شب رفتم تا صبح بیدار نشستم. سحر دیگه به ضرب و زور چک و لگد خودمو بیدار نگه داشته بودم. واجب بود چون، باید بیدار می‌موندم. ولی خب چون من جونم به جون خواب بسته است، اون بیدارمانی هم چندان نچسبید. دوست دارم برم حرم، بجز دعا و زیارت همینجوری بشینم، کتاب بخونم، یه‌کم دراز بکشم، خوراکی بخورم، تلفنی با دوستم صحبت کنم، خلاصه یک روز معمولی رو کامل تو حرم بگذرونم.
امروز هشت و نیم بیدار شدم!!! تا نه صبحانه خوردیم، تا نه و نیم خونه رو جمع‌وجور کردم، نه و پنجاه هم اومدم بیرون.
جاتون خالی، نماز جماعت رو نزدیک ضریح خوندم. البته وقتی به رکعت سوم رسیدم دیدم از شش جهت دورم رو خالی کردن و تا جایی که در دیدرس من بود، من تک و تنها بین جمعیت ایستاده بودم! بقیه هم یکی زود یکی دیر بلند شدن، ولی واضح بود که همه‌شون مسافرن و من ارتباطم با امام جماعت بالکل قطع شده. به فرموده‌ی حاج خانومی که پشت اون میز نشسته بود، رکعات سوم و چهارم هر دو نمازم فرادا شدن!
اومدم بیرون و رفتم سمت کبوترانه که بره‌ی ناقلا رو پیدا کنم. قرار بود با مهدش بیان حرم، منم ذوق‌زده گفتم پس منم میرم پیشش. اومدم بیرون، آنتن که وصل شد دیدم خواهرم پیام داده یه‌وقت سمت بره‌ی ناقلا نری ها! به زور و اجبار سوارش کردم، تو رو ببینه شاید یه الم‌شنگه‌ی دیگه راه بندازه. این بزرگوار فعلا مهد هم داره به زور میره، چه برسد به اردو! رفتم ولی از پشت شیشه دیدمش و چنان اصوات هیجان‌انگیزی از خودم دروکردم که ملت با خنده برگشتن سمت من. من این موجودو می‌بینم نمیشه نیشم باز نشه، نمیشه آقا! نمیشه! با خواهرم قرار گذاشته بودم که منو نبینه، ولی تا تونستم دست و پا زدم که منو ببینه! ندید :( داخل هم راهم نمی‌دادن. می‌خواستم عکس بگیرم بعدا نشونش بدم بگم من دیدمت، ولی دور بود دیده نمی‌شد. تازه خدام هم چنان حفاظتی می‌کردن گویا اونجا نیروگاه هسته‌ایه! از این چیزا هست که تو فروشگاه‌ها به لباس‌ها می‌زنن که اگه به در نزدیک بشن بوق می‌زنه؟ از اونا به همه‌شون وصل کرده بودن و روش شماره زده بودن و یه کارت هم دست والدین بود که فقط با دادن اون می‌تونستن بچه رو تحویل بگیرن! خلاصه یه‌کم خفن بود، ولی لازمه این چیزا. گروهان بره‌ی ناقلا اینا، یه گوشه نشسته بودن و منتظر بودن، چند دقیقه‌ی بعد هم رفتن داخل یه سالن دیگه و خلاص. ولی می‌تونم بهش بگم دیدمت، نشون به اون نشون که مثل سربازا هی بشین پاشو می‌دادن بهتون :)
تو اون مدت که اونجا بودم، چون ظرفیتشون تکمیل شده بود، دیگه پذیرش نمی‌کردن. دیدم یکی از خدامِ یونی‌فرم‌سبزِ چوب‌پر به دست، داره التماس می‌کنه بچه‌شو بپذیرن که بره سر پاسش! ولی نمی‌پذیرفتن که نمی‌پذیرفتن. می‌گفتن بی‌عدالتی میشه و فلان و بهمان. تعجب کردم. مسئولی که مثل شیر جلوی در واستاده بود و غرش می‌کرد و می‌گفت تقصیر شماست که بچه‌تو با خودت آوردی سر پاس، حدودا کمتر از سی سالش بود و نفر مقابلش یک عالمه بزرگتر بود انگار. ابهت مسئول کوچولو منو گرفت اصن =) تا وقتی من بودم که پذیرشش نکردن، ولی دلم سوخت، کاش پذیرش کرده باشن. بنده خدا شیفت داشت خو!
خب بسه دیگه، برم به بره‌ی ناقلای خودم زنگ بزنم از تجربیات جدیدش بپرسم ^_^

  • نظرات [ ۰ ]

واویلتا!


تو BRT یه خانمی صندلی پشت سر من نشسته بود. تلفنی با خواهرش صحبت می‌کرد. می‌گفت سر کار هم خبری نبود، چند تا مریض اومدن و رفتن. شغلش چه بود؟ الله اعلم. دکتر؟ به احتمال قوی نوچ. پرستار؟ محتمله. منشی؟ بیشتر محتمل بود. خلاصه داشت قضایای دیروز رو تعریف می‌کرد:
دیشب علی سرشب خوابیده بود. قبلا بهم گفته بود که فسنجون درست کنم. منم درست کرده بودم. گوشت‌هامو که دیدی؟ هر بسته‌ش واسه دو وعده بسه. منم آبشو بیشتر ریختم که دو وعده‌ای بشه. ساعت نه و نیم محدثه(؟ یا اسم دیگری) اومد پایین. منم با خودم گفتم الان غذا رو بدم این بخوره، مادرشوهرم که نمیگه من بهش یه پرس غذا دادم! بهش گفتم ببین محدثه، داداشت خوابه، منم خیلی سرم درد می‌کنه می‌خوام برم بخوابم. برو بالا. به غزاله هم گفتم بیا تو هم بگیر بخواب. اون که رفت غزاله گفت مامان من خیلی خوب بلدم چیکار کنم نه؟ (هه هه هه) گفتم آره مامان. گفت چرا فرستادیش بالا؟ گفتم غذا بمونه برای فردا ظهرمون. امروز هم علی قبل ظهر شیر خورد و رفت، دیگه نهار نخورد. خودمم یه‌کم کوکو مونده بود اونو خوردم، به غزاله هم یه‌کم از گوشتای فسنجون ساندویج کردم دادم خورد سیر شد. مادرشوهرمم رفته بود فلان‌جا، ساعتای سه اینا برگشت، منم به روی خودم نیاوردم که نهار می‌خواد یا نه، رفت بالا. فردا هم قراره بره همون فلان‌جا. امروزم بهش غذا بدم، فردا هم بهش غذا بدم؛ چه خبره؟ فسنجونا و برنجا موند واسه امشب، الان میرم خونه قشنگ شام هم داریم.

چه خبره؟ خبری نیست. دوست داشتم می‌تونستم بگم الهی کوفت بخوری به فسنجون خوردن نرسی که نسل آینده رو داری اینجوری تربیت می‌کنی. منتها به نظرم یه‌کم با کفشش راه برم... نه بازم به‌نظرم خودمم باشم همون کوفت بخورم به فسنجون خوردن نرسم خیلی بهتره!
یه مریضی هم داشتیم (و داریم) که امروز هم اتفاقا اومده بود، اونم مشابه همچین چیزیو تعریف می‌کرد. در مورد برادرشوهرش که دو بشقاب غذا می‌خوره سر سفره! اونم غذا کمتر درست می‌کرد و خودش و پسراش تو آشپزخونه می‌خوردن و سیر می‌شدن، بقیه‌شو می‌برد سر سفره که برادرشوهره زیاد نخوره!!! از اینکه پول‌هاشون تموم بشه می‌ترسید ظاهرا. اولش واقعا چشم‌هام گرد شده بود و شاخ‌هام بیرون زده بود، بعدش هم می‌خواستم بگم دلامصب (با عرض پوزش از فرهیختگان محترم) سر سفره‌ی داداششه! دقیقا به تو چه؟ حالا زن و شوهر شریک هستن، ولی از لجش می‌خواستم همینجوری بگم و اونو هیچ‌کاره کنم که حالشو بگیرم. ولی داشت با خانم ص حرف می‌زد و اونم مثل همیشه که همه رو تایید می‌کنه، اونم تایید می‌کرد!

  • نظرات [ ۰ ]

آشپزخامه


وبلاگی ساخته‌ایم بر بلندای بیان
جهت هنرنمایی‌هایمان
تا سر نرود دگر حوصله‌ی مخاطبان
ز پست‌های آشپزی‌مان


+ دیدم هی دارم جلوی خودمو می‌گیرم که کل پست‌ها نرن به سمت آشپزی، گفتم خب چه کاریه؟ یه‌جای دیگه بنویسم :)

  • نظرات [ ۰ ]

قالب


سلام
از بزرگواران، کسی اینجا هست که
1. بتونه سوالاتی در مورد قالب بیان رو جواب بده؟
2. و اگه لازم شد اصول کلی طراحی قالب رو آموزش بده؟ (البته اگه پیچیده نباشه، پیش‌نیاز لازم نداشته باشه و طولانی هم نشه. در این صورت شاگرد میشم و شهریه هم می‌پردازم :)]
3. و یا اگه لازم شد قالب طراحی کنه؟

+ تو هر مرحله‌ای کارم راه بیفته، از ادامه‌ی مسیر منصرف میشم :)



با تشکر

  • نظرات [ ۰ ]

من و آقایم

مامان هم امشب پابه‌پای من به همه‌ی کارام غر زدن! آقای بیرون بودن، وقتی اومدن شکایتمم به آقای کردن که دخترت از سر شب دیوانه شده 😂 آخه وجدانا خیییلی وقته غر نزده بودم و دختر خوبی شده بودم!
آخر شب آقای کیک رو برداشتن و گفتن تسنیم بیا چایی با کیک بخوریم.
همون کیک ریخته و پاشیده رو برداشته بودن و نه اون سالمه رو. منم گفتم من چایی نمی‌خورم.
گفتن بیا بشین که من بخورم.
رفتم چایی گذاشتم و دو لیوان واسه مامان و آقای ریختم و بردم.
آقای نذاشتن بلند شم، گفتن بشین که من کیک بخورم!
نشستم و آقای هی تعریف کردن، هی تعریف کردن. به‌به! چه طعم پرتقالی! چه خوشمزه! چقدر نرم!
داداشمم واسه خودش چایی ریخته بود و داشت از همون کیک می‌خورد. گفت یه‌کم انگار خمیر شده.
خودمم خوردم دیدم بعله، یه‌کمکی، بفهمی نفهمی خمیره انگار، گفتم آره.
آقای باز گفتن نه! کیکه دیگه، قرار نیست که سفت باشه، باید نرم باشه! درستش همینجوریه!
و باز به قاعده‌ی اینجور مواقع به شوخی گفتن دیگه به مامانت چیزی نگو، خواستی بگی بیا سراغ خودم! ما پیر شدیم و گاهی حرفی ممکنه بزنیم و فلان و بیسار...


موندم ما بچه‌ها این همه خون به جیگر پدر و مادرمون می‌کنیم چی واقعا بهشون میدیم که نازمونم می‌کشن؟ جز غصه و درد و گرفتاری و نگرانی؟ اگه بدونین ما هر روز واسه یکی از بچه‌ها تو خونه جلسه داریم! یعنی کلا زندگی بدون گرفتاری پیش نمیره. شیش تا هم هستیم، یه روز یکی مشکل اقتصادی داره، یه روز یکی سر کارش به مشکل خورده، یه روز یکی طرف شوهرش چیزی گفته، یه روز یکی زنش چطور شده، یه روز دیگه اون یکی مریضه، یه روز دیگه هم من دیوانه شدم :))) یکی تموم نشده بعدی.
باز خدا رو شکر یه‌کم نازمو می‌کشن :) اونم کی؟ آقاااای! خشک‌ترین و سردترین و جدی‌ترین و کم‌حرف‌ترین و کم‌لبخندترین پدر دنیا! :) یه‌کمم فخر بفروشم؛ تازه کم‌کم داره دفعاتش زیاد هم میشه. تازه جدیدا تو کار خونه هم گاهی دستی به کمک دراز می‌کنن. این دیگه از عجایب روزگاره واقعا! چیزی که فقط ده سال پیش، چند روز بعد از برگشتشون از حج دیده بودیم! آقای عوض شدن، این واضحه. من اگه عقل و بینش الانمو تو بچگی می‌داشتم، قطع به یقین یخ آقای رو با بچه‌هاش باز می‌کردم. کاری می‌کردم که جمعه‌ها ما رو برداره بندازه رو کولش ببره پارک و آب‌بازی کنیم، نه اینکه بندازه ترک موتورش و صم بکم بریم حرم و برگردیم! کاری می‌کردم بهمون بگه دوستتون دارم و ما خجالت نکشیم که بریم بغلش کنیم. کاری می‌کردم که قربونت برم و فدات بشم مکالمات روتینمون باشه.
خودم می‌دونم، حتما یک چیزی در من هست (نه الزاما چیزی خوب، که فقط احتمالا تفاوت) که رفتار آقای با من در حد اپسیلون با بقیه فرق داره؛ ولی واقعا هنوز نمی‌دونم چیه که باعث میشه آقای با من راحت‌تر ارتباط بگیره. حتی نمی‌دونم تو کدوم زمینه باید بگردم دنبالش. این شاید مهم‌ترین کشف من در تعامل با آقای قراره باشه.

  • نظرات [ ۰ ]

‌‌


انقدر غر زدم به جون مامان که خودم خسته شدم. دو تا کیک پرتقالی قرار بود بپزم یکیش رو بفرستم خونه‌ی دایی. اولی رو بعد از درآوردن، مامان داغ‌داغ از این ظرف به اون ظرف کرد از هم پاشششید! ناراحت شدم و شروع کردم به غر زدن؛ هم‌زمان متوجه بودم که دارم سخت می‌گیرم و خب حالا مگه چی شده؛ ولی اینکه می‌شد مامان دخالت نکنن و الان یه کیک درسته داشتیم اذیتم می‌کرد و به شکل غر از دهنم خارج می‌شد. آب پرتقال رو با دست مبارک گرفته بودم و کلی پوست پرتقال رنده کرده بودم و همزمان نهار و شام آماده کرده بودم* و نهایتا کیکم متلاشی شده بود.
دیروز هم سر دوختن چادرم چقدر به خواهرم غر زدم. با دو تا بچه این همه راه اومده بود تا خونه‌ی ما، تو کارای خونه کمکم کرد، چادرمم دوخت، اون‌وقت من بهش غر زدم. یه دقیقه رفتم بالا که قیچی بیارم، اومدم پایین دیدم شروع کرده برش زدن. گفتم چرا بدون اینکه نظرمو بگم برش زدی؟ از کجا می‌دونی من چه قدی در نظر دارم؟ قد من و خواهرم یکیه، چهره و جثه‌مونم خیلی شبیهه، جوری که ما رو با هم اشتباه می‌گیرن. هدهد یه‌کم فرق داره با ما دوتا. خواهرم گفت من خودم اندازه‌شو گرفتم دیگه، حالا چه قدی در نظر داشتی؟ گفتم کوتاه، گفت خب این کوتاه شده. گفتم نخیر بلند! گفت این بلند شده اتفاقا! 😂😂😂 اینو در نظر بگیرین که من کاملا جدی صحبت می‌کردم، کوتاه، نه بلند 😂 واضح بود که دارم بهانه می‌گیرم و علتشم این بود که نظرمو راجع به چادر خودم نخواسته بود.
دیروز رو راست و ریستش کردم و تشکرات و اینا‌. الان هم پشیمان و نادم هستم، اما نمی‌تونم برگردم به حالت نرمال. هنوز پکر و دمغم و باید بخوابم و صبح بلند بشم تا حافظه‌م ریست بشه.


* نهار که آقای یک و نیم دو از سرکار میان، شام رو هم مامان اصرار دارن از چهار پنج شروع کنیم به پختن!

  • نظرات [ ۰ ]

پیوندتان مبارک

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan