مونولوگ

‌‌

یه بوس میدی؟


هدهد یه دوست داره که خیلی ناز و اطوار داره. الان بارداره. امشب از طریق هدهد چند تا سوال تو تلگرام پرسید و جواب دادم. البته نگفتم منم که دارم جواب میدم، فکر می‌کرد خواهرم به عنوان واسطه همچنان هست و تایپ می‌کنه. بعد که گوشیو دادم دست هدهد یه استیکر نشونم داد که یه عروسک خمیری یه عروسک خمیری دیگه رو بوسیده و گفت که دوستش میگه این برای تسنیم. یه نگاه گذرا کردم و گفتم باشه.
گاهی شدت بی‌احساسی و سرد بودنم خودمو شوکه می‌کنه و البته گاهی هم شدت احساساتی بودنم غافلگیرم می‌کنه. انگار محرک‌های احساسی من غیر از محرک‌های احساسی اطرافیانمه و توقعاتشون رو برآورده نمی‌کنه.
بعد گفت که دوستش میگه به تسنیم بگو جواب بوسمو بده. فکر کردم، فکر کردم، فکر کردم، دیدم نمی‌تونم بگم منم می‌بوسمت یا همچین چیزی :/// گفتم بگو بوس برای دخترت. گفت احتمالا پسره. گفتم فقط برای دخترش! اگه این پسر شد شاید بعدی دختر بشه، برای اون! من پسرا رو بوس نمی‌کنم، دِهَه! (البته بره‌ی ناقلای عشق با تمام دنیا متفاوته)

+ عنوان هم خاطره داره. البته صاحب امتیاز این خاطره هدهده. سر کلاس اندیشه یا تاریخ امامت یا همچین چیزی نشسته بوده، استاد هم حاج‌آقای معمم با هیبتی بوده. بعد یکی فک کنم تو وایبر براش یه کلیپ می‌فرسته که یه گل به یه گل دیگه میگه "یه بوس میدی؟" گل دوم هم می‌زنه زیر گوش گل اول، میگه "برو گمشووووو!" وضعیت صندلی‌ها را قبل و بعد از انفجار با رسم شکل به تصویر بکشید :)
استاد خیلی باجنبه و خوش‌رو و خوش‌اخلاق بوده، شانسش!

  • نظرات [ ۰ ]

‌‌


شراب تلخ می‌خواهم که مردافکن بود زورش

  • نظرات [ ۰ ]

خیلی زود دیر می‌شود


شما متوجه نیستید
واقعا خیلی زود دیر می‌شود
چطور بگویم؟ شاید هم متوجه باشید
شاید با گوشت و پوستتان احساسش کرده باشید
ولی احتمالا بیشترتان فقط فکر می‌کنید که متوجه هستید
و تازه من خودم هم اینطور فکر می‌کنم که فقط فکر کرده‌ام که متوجه شده‌ام
داستان‌ها خواندیم؛ واقعی و ساختگی
فیلم‌ها دیدیم؛ مستند و تخیلی
تجربه‌ها کردیم؛ شخصی یا به واسطه‌ی مشاهده‌ی زندگی دیگران
بسیار
بسیار
بسیار...

دوستش جزوه‌ی بیوشیمی‌اش را خواسته. اما چون می‌خواهد برای امتحان هفته‌ی بعد آماده شود، می‌گوید جزوه را نیاورده. چند دقیقه بعد دوستش جلوی چشمانش تصادف می‌کند و بعد از کمای چند ماهه دستگاه‌ها را قطع می‌کنند و برای همیشه...

مادرش از در بیرون می‌رود و او می‌بیند مثل همیشه عینکش را جا گذاشته. اما چون خوابش می‌آید، نمی‌دود و آن را به مادر نمی‌رساند. مادر دیگر برنمی‌گردد و او تا همیشه حسرت این را دارد که کاش به بهانه‌ی دادن عینک یک بار دیگر مادر را دیده بود.

دختر مورد علاقه‌اش به دفترش آمده و در رابطه با مسئله‌ای کاری مشورت می‌خواهد. دوست دارد کاش هر روز به مشکل بخورد تا بتواند به او کمک کند. او را دوست دارد، اما جرأت کافی برای بیانش ندارد. دختر می‌رود و چند ماه بعد به همراه همسرش برای گرفتن مشورت کاری به دفتر برمی‌گردند. دنیا پیش چشمش تیره و تار می‌شود.

دیشب بر سر موضوع پیش‌پاافتاده‌ای با همسرش بحث کرده. شب را به تنهایی در اتاق سر کرده و تا صبح در دل به همسرش و اخلاق‌های گندش بد و بیراه گفته و کلی خط و نشان کشیده که از این پس چه می‌کنم و چه نمی‌کنم. صبح برخلاف همیشه صبحانه آماده نکرده و حتی خود را به خواب زده و به خداحافظی همسرش جواب نداده. همسر چهل و پنج ساله‌اش در اداره سکته می‌کند و او عذاب وجدان وارد آوردن فشار روحی بر همسرش و حسرت جواب ندادن به خداحافظی‌اش را تا همیشه در دل نگه می‌دارد. او دیگر نمی‌تواند اخلاق‌های گند همسرش را به خاطر آورد و هرچه در ذهنش هست فقط خوبی‌هاست.

پیرزنی هر روز کنار مغازه‌اش می‌نشست به امید آنکه کسبه و رهگذران به اندازه‌ی قوت روزش به او کمک کنند. چند هفته پیش از شب‌های سرد و نداشتن بخاری شکوه کرده بود. قصد کرد برایش بخاری مستعملی بخرد، اما همزمان شدن فشار کاری با عروسی دخترش باعث شده بود این نیت را به فراموشی بسپارد. امروز که روز عروسی دخترش بود، اهل محل می‌گفتند که از چند شب پیش که برف سنگینی باریده دیگر پیرزن را ندیده‌اند. چند ساعت بعد معلوم می‌شود همان چند شب پیش به خاطر سرما از دنیا رفته است. عروسی برایش زهرمار می‌شود.


نهایتا؟
ما هنوز نمی‌دانیم چقدر ابراز علاقه، چقدر ابراز احساسات، چقدر بخشش، چقدر نگاه، چقدر دوست داشتن، چقدر کار انجام نداده و چقدر چقدرهای دیگر به دنیا و مافیها بدهکاریم. و نمی‌دانیم ما و اطرافیانمان چقدر فرصت از دنیا طلبکاریم. ما اهل تعللیم. اهل تعلل تبدیل به اهل حسرت خواهند شد اگر نتوانند بالاخره جایی کوتاه بیایند و بدون علت و بدون چشمداشت خوبی کنند.

  • نظرات [ ۰ ]

فرمانده


حالم بده، ولی در عین حال دارم یه حس رهایی جالب رو تجربه می‌کنم.
تهوع دارم، مغز سرم با هر تکون به اینور و اونور حرکت می‌کنه، کرخت و بی‌حالم، انرژیم تموم شده، آب دهنم رو به زور قورت میدم. مامان میگه به خاطر اینه که شیرینی پختی و بوش تو خونه پیچیده. حال مامان و هدهد هم مثل منه. مامان میگه اگه ما مریض بشیم مسئولیتش با توئه. گفتم باشه، بیاین از کارافتادگیتونو پرداخت می‌کنم. از قضا فردا شب مهمان داریم، چه مهمانی! خانواده‌ی داماد نو، برای بار اول میان خونه‌مون. مامان و باباش از هرات رفته بودن کربلا و الان تو مسیر برگشت برای عروسی اینجا توقف کردن.
تو ذهنم ساعت به ساعت امشب و فردا رو برنامه ریخته بودم که چه بکنم و چه نکنم که بتونم اون فوق‌برنامه‌ی دلخواهم رو انجام بدم. ولی چون حالم اینطوریه هی فک می‌کردم چقد سخت و چقد زیاد :( تا اینکه ناگهان قفل ذهنم باز شد و دیدم چرا باید اون فوق‌برنامه رو انجام بدم؟ اونم امشب و فردا؟ و اینطور شد که انگار منو از یه مسئولیت سنگین و بزرگ مرخص کردن و به تعطیلات فرستادن :)))
جالبه برای خودمون فشار ایجاد کنیم، بعد خودمون فشار رو برداریم و از این حس آزادی لذت ببریم :) البته شرطش اینه که به فشار و وظایف ایجادشده، هرچند غیرضروری متعهد باشیم.
الانم می‌خوام برم بخوابم، چه خواب کاملی بشه از الان تا فردا صبح :)

  • نظرات [ ۰ ]

روزمره


خودمو با حرف خفه کردم!
معادل جمله‌ی خودمو با پفک/ماکارونی/شیرینی/شکلات خفه کردم! :)

با همکارا، تا جایی که واقعا داشتیم از حرف زدن خفه می‌شدیم حرف زدیم. راجع به ترشی، راجع به تزئین یخچال هدهد، راجع به خانه‌دار بودن یا شاغل بودن یا هردو، راجع به خوش‌تیپی و قد بلند برادرام، راجع به ورزش و تغذیه و راجع به کلی چرند دیگه.
روانشناسمون اون اوایل یه بار گفت که من بعد از حرف زدن انگار عذاب وجدان می‌گیرم و کلا برای صحبت با غریبه‌ها گارد دارم. درسته، همینطوره. من الان پشیمونم که اونقدر حرف زدم، گرچه خوش گذشت.

یه قالب معمولی خریدم برای یخچال هدهد ژله درست کنم. ظرف شیشه‌ای مناسب برای ژله تزریقی هم ندارم، باید اونم یه کاریش بکنم.

  • نظرات [ ۰ ]

فراغ بال


دو بار در حضور پدیده‌های طبیعی عالم، دعا کردم.
یک بار دو سال قبل، بار آخری که دریا رو دیدم. گفته بودن هنگام مشاهده‌ی دریا دعا مستجابه. منبع و ریشه و استدلال نپرسیدم، گاهی آدم می‌خواد با دلش بره جلو.
یک بار هم امشب، الان، که داشت بارون میومد. دعا زیر باران هم که حتما شما هم شنیدید. منبع این هم مهم نیست برام.

تقریبا مطمئنم اون بار برای خودم دعا کردم، گرچه یادم نمیاد چه دعایی.
ولی این بار برای غیر خودم.

نمی‌دونم تجربه کردین یا نه، دعا برای کسی که نفع و ضررش به شما هیچ مربوط نیست، ولی جوری براش دعا می‌کنین که با نفع و ضررش گویا خود شما منتفع یا متضرر میشین، حس سبکی به آدم میده. همون فراغ بال...

فقط ای کاش کسی می‌گفت این دعا آیا تاثیری هم خواهد داشت یا نه.

  • نظرات [ ۰ ]

عروسیه، دامادیه، موقع شور و شادیه :)

مامانش وروجک رو داده دستم که چند دقیقه نگهش دارم تا خودش به عملیات تشک‌دوزی برسه! کلی با هم نقاشی کشیدیم (بخوانید خط‌خطی کردیم). ازش خواستم برام دده‌یی بکشه، ازم خواست براش ببیی بکشم. اینو کشیدم، دختره‌ی گوسفند میگه پیشیه! 😒

حوصله‌ش که سر رفت، راه افتاد بره پیش مامانش. هرچی گفتم برنگشت تا اینکه گفتم می‌خوای برات شعر بخونم؟ که با خوشحالی برگشت. اولین شعری که اومد دم دستم "تا کی به تمنای وصال تو یگانه/اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه" بود. شروع که کردم قیافه‌ش دیدنی بود. 😂 آخه این شعر به نظرم خیلی سوز داره. تا حالا حتی وویس ضبط کردم بذارم اینجا، ولی دیدم خیلی سوزناک خوندم و کلی حس ریختم توش، بیخیال شدم. بلافاصله عوضش کردم و ترانه‌ی عروسی خاله سوسکه رو با کلی ادااطوار خوندم. این ترانه رو خیییلی دوست دارم. الان ما دقیقا تو مرحله‌ی "چی بدوزیم؟ چی ندوزیم؟" هستیم. تا کمتر از یک ماه دیگه ان‌شاءالله عروسی داریم 😊


* فقط نقش عمه‌ی عروس 😂
* و البته ناز مادر و خانواده‌ی دوماد 😒

یکی بود یکی نبود

غیر از خدا هیچکس نبود

آقا موشه، موش موشک

بلبله گوشک

انبونه دوشک

توی انبونش پر لواشک

در پیر گرگ همدون

تو دکه‌ی مش رمضون

نشسته بود روی قپون

مادر آقا موشه گفت:

مادرکم، ترگلکم، گل پسرم

درد و بلاهات به سرم

پیرهن چلوارتو بپوش

کفش سگک دارتو بپوش

بیرون بیا از عطاری

میخوایم بریم خواستگاری

خاله سوسکه قزقزون

مو وزوزون

کفش قرمزون

نشسته بود تو خونشون

تق تق اومد صدای در

کی بود، کی بود، چیه چه خبر؟

مادر آقا موشه گفت:

برای موش موشک

بلبله گوشک

نیم وجبی، ته تغاری

شاگرد توی عطاری

ساکن کنج انباری

آمده‌ایم خواستگاری

تا بکنیم عروس داری

آیا بشه، آیا نشه

عمه‌ی خاله سوسکه گفت:

مبارکه، مبارکه !!!

مادر خاله سوسکه گفت:

سوسک سیاه قزقزون

مو وزوزون

کفش قرمزون

به کس کسونش نمیدم

به همه کسونش نمیدم

به کسی میدم که کس باشه

قبای تنش اطلس باشه

به موش موشک، بلبله گوشک

شاگرد توی عطاری

ساکن کنج انباری

آیا بدم آیا ندم

مادر آقا موشه گفت :

این آقا موشه موش موشک

انبونه دوشک

طوق طلا به گردنش

قبای اطلس به تنش

آیا بخواد، آیا نخواد

خواهر خاله سوسکه گفت:

از ما به یک آینه چراغ

چهل تا گوسفند و یه باغ

خواهر آقا موشه گفت:

از ما دو دست رخت و دو جفت کفش و دوتا پیرهن چلوار و سه تا چارقد گلدار و یه شلوار و یه پوستین بی آستین و چهار دامن چین چین و یه پاچین و یه چاقچور و یه سربند و یه من قند و یه جفت پاپوش تیماج

عمه خاله سوسکه گفت:

مبارکه، مبارکه!!!

صبح روز بعد

مادر و خواهر و عمه و خاله و دختر خاله‌ی عروس و داماد، با دل شاد ریسه شدن رفتن خرید

چی بخریم؟ چی نخریم؟

اطلس گلدار بخریم

سفره قلمکار بخریم

فاستونی و شال و برک

کتان و چلوار و قدک

چیت و دبیت و کودری

ململ و تور و آستری

مخمل و مقتال و حریر

کرپ دوشین و وال و جیر

پارچه‌ی آق‌بانو میخوام

کلاغی اسکو میخوام

پارچه میخوام تافته باشه

با ابریشم بافته باشه

مبارکه، مبارکه!!!

بزاز باشی توی دکان نشسته بود

آنها رو دید فریاد کشید

جناب بزاز باشی‌ام

پارچه‌فروش ناشی‌ام

دکه‌ی بزازی دارم

اجناس خرازی دارم

شب کلاه ترمه دارم

گلابتون و سرمه دارم

پارچه‌های اعلا دارم

چوچونچه و چوقا دارم

چه پارچه‌ها که من دارم

پارچه‌ی خوب کرباسی

نرخ قدیم، دو عباسی

حراجیه، حراجیه

از روی لاعلاجیه

بزازم و پارچه‌فروش

بخر و ببر، بدوز و بپوش

مادر خاله سوسکه گفت:

چی بدوزیم؟ چی ندوزیم؟

دامن چین چین بدوزیم

شال بدوزیم، یل بدوزیم

ژاکت مخمل بدوزیم

ژاکت مخمل نمیخواد

پیرهن ململ بدوزیم

خواهر آقا موشه گفت:

چی بدوزیم؟ چی ندوزیم؟

پیرهن چلوار بدوزیم

قبای خزدار بدوزیم

قباش باید سه چاک باشه

شیک و تمیز و پاک باشه

طرح شکار داشته باشه

اسب و سوار داشته باشه

پیراهنش قدک باشه

آرخلقش برک باشه

دور یقه‌اش ترمه دوزی

سر آستینش سرمه دوزی

مبارکه، مبارکه!!!

آینه بخر، چراغ بخر

خوانچه بیار، جهاز ببر

آینه چراغ جلو جلو

توی طبق تلو تلو

پشت سرش نون بیات

پشت سرش شاخه نبات

پشت سرش رخت و لباس

پشت سرش فرش و اثاث

پشت سرش بقچه داره

صندوق و صندوقچه داره

طبق کشای نازنین

خوش آمدین، خوش آمدین

مبارکه، مبارکه!!!

عروسیه، دامادیه

موقع شور و شادیه

عروس کجاست؟ تو پنج‌دری

چی پوشیده؟ پیرهن زری

مبارکه، مبارکه!!!

عروس خانم

مو وزوزون، کفش قرمزون

تاج عروسی به سرش

خانباجی‌ها دور و برش

داماد اومد

بلبله گوش، انبونه دوش

کلاه خزدار به سرش

ساقدوش‌ها اینور اونورش

مبارکه، مبارکه!!!

توی اتاق توی حیاط

قند و شکر، نقل و نبات

از اون عقب تا این جلو

دیگ خورش، دیگ پلو

مبارکه، مبارکه!!!

منقلا رو آتیش کنید

اسفندارو قاطیش کنید

به حق این آتیش و دود

بترکه چشم حسود

مبارکه، مبارکه!!!

عمه ی عروس:

لی لی، لی لی، لی لی، مبارکه!!!



مرحوم منوچهر احترامی

  • نظرات [ ۰ ]

ساخت دو مدل آویز روسری

دلم گرفته است


رفتم تو هال، دیدم قصه‌های جزیره داره پخش میشه. برای کی؟ نمی‌دونم! پدربزرگ و مادربزرگ مشغول نوه‌ها، نوه‌ها در حال خودشیرینی برای پدربزرگ و مادربزرگ، دایی‌ها سرشون تو گوشی، بقیه‌ی اعضا هم غایب. یادش بخیر اون زمان‌ها که این فیلمو می‌دیدیم :) خواهربرادری! شش نفره! وه، چه کیفی می‌داد. خدای من، چیزی تا متلاشی شدن کاملمون نمونده :( دوتامون شوهر کردن، یکیمون زن گرفته، یکیمون که تو شهر دانشجویی زندگی می‌کنه و ما دو تا هم سر کار میریم و بعد که میایم سرمون تو کار خودمونه :( این وحشتناکه، گریه‌ناکه!
ده دقیقه‌ای تماشا کردم که تموم شد. بعد مهندس گفت "این فیلما رو میذارن آدم دلش می‌گیره." گفتم "نوستالژیه؟" گفت "هم نوستالژی، هم واقعی. زندگی همینه، بچه‌ها بزرگ میشن، بزرگا پیر میشن، پیرها می‌میرن! غم‌انگیزه"
وسط حرفش من از جام بلند شدم و در حالی که گوشم بهش بود رفتم تو آشپزخونه، دیدم اونم در حالی که همچنان حرف می‌زد، بلند شد رفت تشک مبلی که من روش نشسته بودم رو مرتب کرد و برگشت سرجاش!!! مشخص بود حواسش کاملا معطوف حرفیه که داره می‌زنه و افعالش ارادی نیست. وقتی اینجوری میشه می‌تونی بهش دستور بدی و کاری رو که در حالت عادی انجام نمیده ازش بخوای انجام بده و اون هم قبول می‌کنه 😁😁😁 نقطه ضعف خیلی تابلوییه. باید یه لیست از مباحث موردعلاقه‌ش تهیه کنیم و کمال بهره‌داری رو ازش (مرجع ضمیر: لیست!) ببریم :)))

+ همه می‌گفتن و ما می‌فهمیدیم، اما درک نمی‌کردیم که دلتنگی برای کودکی و روابط بی‌غل‌وغش کودکی و صفا و صمیمیت کودکی چیه. الان هم میگن که دل جوونا هنوز خالی و صاف و پاکه و مثل بزرگا! هنوز گرد و خاک و کینه توش ننشسته، اما فک کنم تا به اونجا نرسیم نتونیم درک کنیم. چطور میشه که اینطور میشه؟ هرکی زندگی خودش، هرکی بچه‌های خودش، هرکی پیشرفت و کار خودش...
دلم گرفته است، دلم عجیب گرفته است... (مسافر/سهراب)

  • نظرات [ ۰ ]

برف می‌بارد


برف می‌بارد؛
برف می‌بارد به روی خار و خاراسنگ
کوه‌ها خاموش
دره‌ها دل‌تنگ
راه‌ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ...

بر نمی‌شد گر ز بام کلبه‌ها دودی
یا که سوسوی چراغی گر پیامی‌مان نمی‌آورد
ردپا‌ها گر نمی‌افتاد روی جاده‌ها لغزان
ما چه می‌کردیم در کولاکِ دل‌آشفته‌ی دم‌سرد؟
آنک آنک کلبه‌ای روشن
روی تپّه روبه‌روی من...

در گشودندم
مهربانی‌ها نمودندم...

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan