- تاریخ : جمعه ۱۶ آذر ۹۷
- ساعت : ۲۳ : ۴۰
اومدم بالا بخوابم، تنها. البته شبهای قبل هم تو اتاق تنها بودم، ولی اینجا خونهای جدا حساب میشه. ضمن اینکه سه برابره مساحتش و خالی هم هست، وسیله مسیله توش نیست و جون میده واسه جولان اجنه!
واسه اینکه مثلا نترسم، هالوژنهای اونوری رو روشن کردم که هم بالاسرم تاریک باشه، هم نصفهشب اگه پا شدم که نمیشم هیچوقت، یه وقت خوف نکنم. چنین صحنهای ایجاد شده:
یه لحظه چشمم افتاد به سایهی لامپ، گفتم یا خدا! این سایهی روحه؛ خودش کجاست؟ 😂
اون آینه هم پتانسیلشو داره که هر لحظه چهرهی جنی، روحی، چیزی رو بر من آشکار کنه!
البته خونه به این روشنیِ تو عکس نیست، اون رنگینکمانِ رو دیوار هم که جلوی جلوهی کامل سایهی روح رو گرفته صرفا تو عکسه. واییی! یعنی چرا تو عکس هست، ولی تو واقعیت نیست؟؟؟ فک کنم برم خاموش کنم زودتر و راحتتر خوابم ببره 😂
+ اگه مایل به ملاقات سایهی روح خورزوخان هستین، نور صفحه رو ببرین تا آخر.
- تاریخ : جمعه ۱۶ آذر ۹۷
- ساعت : ۰۱ : ۲۱
- نظرات [ ۰ ]
دیشب با این استدلال که "من با این پولها پولدار نمیشم" بعد از کلینیک رفتم که شکلات بخرم. یک کیلو شیرین و یک کیلو سفید برای تمرین تمپرینگ خریدم، هفده تا دونه هم تلخ برای قلب نازنینم (که شصت تومن سرراست بشه). بعد رفتم دماسنج میلهای هم بخرم، اما نداشت. امشب بازم میگردم دنبالش، اونم فک کنم صد تومن دربیاد. امروز که خوب تمپر نشد، شاید دماسنج باشه بهتر بشه. بدون دماسنج باید شکلات رو انقد هم بزنی که دماش بیاد پایین و به دمای لب پایینی برسه، اما برای من از وقتی رو کتری بود تا وقتی هم زدنش تموم شد، دماش همدمای لیپ تحتانی بود که بود که بود که بود! بعله؛ همچین یانگومی هستم من!
امروز چای آورده بودم و نفری یه دونه هم شکلات تلخ به همه دادم. برهی ناقلا مال خودشو خورد، بعد چشمش افتاد به شکلات خواهرم. برش داشت و گفت مامان شکلات کاکائویی تلخ میخوری؟ مامانش که گول این حرفشو نمیخوره، گفت بعله که میخورم! بعد از چند دقیقه دوباره برهی ناقلا پرسید مامان اون شکلات بدمزه رو مزه کردی؟
الهی من فداتتتتت ♡_♡ این شکلاتای درصد پایین رو همه هستن باهام، همینکه درصدش بره بالاتر ملت پراکنده میشن از دورم. اما تک سرنشین هندای قلبم، برهی ناقلای نفس، تا آخرین قطرهی خونش با من و با شکلات هست، تا هرجا که بریم. من که داشتم از در میرفتم بیرون یه دونه دیگه از کیفم درآوردم و اونم پروازکنان اومد گرفت :)
+ دستهی خوشایندهای وبلاگم شده دویست و هشت تا. به نظرم برای بعضی پستهای اینجوری باید بشه توان دو داد به دسته :)
- تاریخ : پنجشنبه ۱۵ آذر ۹۷
- ساعت : ۱۶ : ۰۸
- نظرات [ ۰ ]
داشتم میرفتم سمت ایستگاه و مثل همیشه یه نیمچه عجلهای داشتم. یه دفعه دیدم یه خانم کنارم داره راه میره. راه میره که چه عرض کنم، یه وجبی از من کوتاهتر بود و اون سرعت براش به مثابهی دویدن بود. یهکم به چپ و راست رفتم، دیدم کله به شانهی من داره میاد. یعنی هرکی میدید میگفت اینا باهمن. یهکم دیگه که رفتیم با اشاره به کوچهی بعدی، گفت "میلان قهوهخانه او یکیه؟" گفتم نمیدونم، بلد نیستم. بعد گفت "ها بلد نیستی!" بعد هم راهشو کج کرد رفت از دیگری بپرسه :))
فک کنم فک میکرد هر کی عجله داره، حتما داره میره میلان قهوهخونه.
+ جرا بعد از بیست سال، هنوز اسم مستعار کوچههای محلهمون رو بلد نیستم؟
- تاریخ : چهارشنبه ۱۴ آذر ۹۷
- ساعت : ۱۵ : ۵۱
- نظرات [ ۰ ]
پریروز مامان تزریق تو زانو داشتن، الان استراحت مطلقان.
دیروز دایی زنگ زد گفت من در محل اِشکمبهها حضور دارم، براتون بگیرم؟
مامان گفت نچ. من از خدام بود، خوشمزهتر از خوراک اشکمبهلوبیا تو دنیا مگر موجود هست؟؟؟ ولی کی تمیزش کنه؟
هدهد گفت بگین بیارن، من براتون تمیز میکنم!
شاخ بود که از کلهم فوران میکرد. این جمله به عنوان یه عضو نامتجانس باید بره در زمرهی عجایب دنیا! وقتی هنوز خونه بود عمرا از این کارا نمیکرد. اشکمبهها رو مامان با همکاری من تمیز میکرد. الان اشکمبه رو برده خونهش، تمیز کنه بیاره!
انقده کیف میده که اشکمبهی حاضرآماده بهت بدن :))) جاتون خالی! یک اشکمبهلوبیایی بپزم که انگشتامم بخورم 😋😋😋
اشکمبه: شکمبهی گوسفند، سیرابی
مامان از دایی پرسیدن سه ماهه اومدی دیگه؟
دایی گفتن نه، دو هفتهای! فقط برای عروسی هدهد اومده بودم.
من یکی خجالت کشیدم. چون پنجشنبه دایی اومدن، ما دوشنبهی قبلش عروسی گرفته بودیم! به اجبار شرایط نمیتونستیم صبر کنیم و از اومدن دایی هم خبر نداشتیم! وقتی فهمیدیم میان نتونستیم تاریخ رو تغییر بدیم. همین امروز فهمیدم علت اومدنشون عروسی بوده. سی و پنج ساعت بدون خوابیدن تو راه بودن! :(
از این هفته روزهای کاریم نصف شده. یعنی خودم اصرار کردم نصف بشه، بهخاطر مامان. من آدم صبوری نیستم، برعکس خیلی هم زود داغ میکنم؛ ولی دارم مشق صبر میکنم. اختلاف سلیقه و عقیدهی من با بقیه خیلی زیاده، ولی مدتیه خیلی بروز نمیدم؛ سکوت! همون چند ساعت که بیرونم مثل سوپاپ اطمینان میمونه واسم. اونجا کسی کاری به کارم نداره و حتی ممکنه پنج جمله هم حرف نزنم. یهجور مدیتیشنه واسم. من چند وقت بعد حتما کارم رو ول میکنم، کامل. از الان نگران اخلاقمم. تازه مثلا خوشاخلاق شده بودم :)
- تاریخ : چهارشنبه ۱۴ آذر ۹۷
- ساعت : ۱۱ : ۳۴
- نظرات [ ۰ ]
توئیتر، یوتیوب، فیسبوک، تلگرام
من فقط تلگرام و گاهی یوتیوب و گاهی گاهی توئیتر رو چک میکنم.
آمااااا
چند وقته هی تلگرام قطع میشه
فیلترشکن رو چند بار عوض کردم، هر کدوم یکی دو روز وصله، بعد دیگه جواب نمیده
نمیدونم مشکل از کجاست
اگه کسی میدونه باید چیکار کرد لطفا بگه
+ با سوال یکی از خوانندگان محترم و بررسیهای میدانی، متوجه شدم که پاشنهی کفشم فقط چهار سانته!!! از بس این قضیه برام مهم بود، گفتم عمومی اعلامش کنم 😅
- تاریخ : سه شنبه ۱۳ آذر ۹۷
- ساعت : ۲۰ : ۱۸
- نظرات [ ۰ ]
مریضها از فیلتر من میگذرن و میرن پیش دکتر. یکی بود که دم در اتاق من بود و مریضها رو به نوبت صدا میزد که اول بیان اتاق من، بعد برن اتاق دکتر. تا آخرین روزها نمیدونستم خواهر یکی از مالکان درمانگاهه. تعادل روانی نداشت. خیلی اذیت میکرد، آخرشم با کلی اعصابخوردی مجبور بودم خودم نوبتها رو مدیریت کنم. تا اینکه گفتم یا من اینجا میمونم یا ایشون. گفتم حالا که با حضور این خانم باز هم کارش گردن خودمه، از این به بعد خودم مریضها رو صدا میزنم اصلا! حالا (از یکی دو ماه پیش) اون رفته و من کار خودم و اونو با هم انجام میدم.
امروز از اون روزهایی بود که همه دیرشون شده، بچهشون داره از مدرسه برمیگرده و کسی خونهشون نیست، یه دوقلو دارن که تو خونه تنها گذاشتن، کار واجب نگفتنی دارن و نمیتونن صبر کنن، از شهرستان اومدن و تا فلان ساعت باید برگردن، تا ساعت فلان مرخصی گرفتن و نمیتونن بمونن و... زبونم مو درآورد از بس گفتم دست من نیست که شما رو بیست نفر زودتر بفرستم داخل، برین از همهی نفرات جلوتر اجازه بگیرین بعد بفرمایین تو، نه، نمیشه و... تقریبا نود و نه و نه دهم درصدشون اول ناراحت میشن از کارم، ولی بعدا که طبق نوبت میرن تو، هیچچچ عجلهای از خودشون نشون نمیدن و تازه دکتر باید به زور از اتاق بفرستدشون بیرون! چون چنان سفرهی دل باز میکنن که جمع کردنش کار حضرت فیله. تازه وقتی برمیگردن، هم تشکر میکنن و هم ناراحتیشون کاملا زایل شده و حتی گرمتر و محترمانهتر از قبل برخورد میکنن و انگار اعتمادشون هم بیشتر میشه. اما قبلش دیگه کلهی منو میخورن! همه هم فکر میکنن کار خودشون مهمترین و اورژانسیترین کار دنیاست و منم شمر ذیالجوشنم و حسودی میکنم و نمیذارم زود کارشون تموم بشه! معمولا سر صبر بهشون توضیح میدم و به حساب خودم با استدلال توجیهشون میکنم که درخواستشون منطقی نیست. اما گاهی هم دیگه آب روغن قاطی میکنم. امروز یکیشون که معلم هم هست خیر سرش و خیلی قدیمیه و نه ماه بارداریش رو هم پیش ما بوده و بعد زایمانش هم چند بار اومده ویزیت شده و یه بار هم خیلی قبلنا برای فلانی ازم خواستگاری کرده! و تازه به لطایفالحیل شمارهمم گرفته و فرت و فرت تو تلگرام پیام میفرسته و انواع و اقسام سوالات پزشکی میپرسه و خلاصه رودرواسی دارم باهاش، امروز میگه منو زود بفرست برم تو! میگم نمیشه؛ اینایی که بیرونن همه میگن کار داریم و باید زود بریم. میگه اینا که نمیدونن من نوبت چندم! جوش آوردم دیگه، با عصبانیت گفتم من که میدونم ./_\. مظلومانه برگهی نوبتشو گرفت ازم، برد پس داد؛ گفت هفتهی بعد میام. گفتم اول وقت بیا که دیگه دیرت نشه! 😂
اول اینکه یه آفرین به خودم میگم بابت اینکه امروز کوتاه نیومدم جلو هیچ کدومشون، دوم اینکه آفرینمو پس میگیرم چون سابقهم پاک نیست و گاهی شده که وقتی سرم خیلی شلوغ بوده، عز و جزشون گولم زده و بعضیها رو زودتر فرستادم برن. تازه بعدا که تمرکز کردم دیدم فلانی که زود راهش ندادم، از فلانی که زودتر راهش دادم مستحقتر بوده! خدایا توبه!
امروز یکیو دیدم، پاشنهی کفشش اندازهی پاشنهی کفشی بود که من هفتهی قبل برای اولین بار تو عروسی پوشیده بودم! آخر مجلس به غلط کردم افتاده بودم، میخواستم درش بیارم پابرهنه برگردم خونه! این درحالیه که هفتاد درصد تایم مجلس نشسته بودم. کفشی که معمولا میپوشم، هفت سانتی پاشنه داره، اون فک کنم چهل پنجاه سانت بلکم بیشتر بود پاشنهش! الان سوالی که پیش میاد اینه که اون خانم چطور به این توانایی خارقالعاده (خارق از عاده) دست یافته و میتونه با داشتن یه بچهی کوچیک با این کفش راه بره؟ O_o خدایا به من بیاموز هرآنچه اینها بلدن :)
- تاریخ : دوشنبه ۱۲ آذر ۹۷
- ساعت : ۱۹ : ۲۵
- نظرات [ ۰ ]
نمیدونم چرا یوتیوب هی نوتیفیکیشن میده که بیا فیلم ببین! همهشم از دم تزئین کیکه :) تقریبا هفتهای دو هفتهای یکی میبینم و هر بار فکر میکنم من چقدر عاشق این کارم.
چند وقت پیش دکتر از خانم ص و روانشناس میپرسید حد نهایت آرزوهای مادیتون چیه؟ خونهی چند متری؟ ماشین چند تومنی؟ معلوم بود که میخواد از منم بپرسه، ولی من به قول معروف گوشمو کر انداختم و وارد بحث نشدم و وانمود کردم سخت مشغول کارم. در حالیکه ذهنم سخت درگیر شده بود و تو افکار مادی غوطهور شده بودم!
من یه خونهی بزرگ و دلباز میخوام که حیاطش هم موزائیک باشه، هم خاک. یکی هم باشه که برگ درختا میریزه رو زمین و جک و جونورها کثیفکاری میکنن تمیز کنه حیاطو! از هیچ طرفی داخل حیاط یا خونه دید نداشته باشه. خونه هم فقط همکف داشته باشه و پنجرههایی که از فاصلهی پنجاه سانتی زمین تا فاصلهی پنجاه سانتی سقف امتداد داشته باشن. داخل خونه هم دیگه فاکتور میگیرم ازش، ولی مهمترین قسمت آرزوم آشپزخونه است *_*
دوست دارم تو بیمارستان کار کنم، ولی تو خونه هم قنادی کنم. از سر کار برگردم در حالیکه دستم و ماشینم پر از لوازم قنادی و مواد اولیه است. اول نیم ساعته یه ماکارونی بذارم رو گاز. بعد بپرم تو آشپزخونهی دوم که آخرین و دنجترین اتاق خونه است و دو تا فر داره و یه یخچال فریزر و یه یخچال صنعتی و یه فریزر صنعتی و یه استندمیکسر از این غولآساها و دو سه تا همزن سایزهای مختلف (استند و دستی) و یه کانتر جزیرهی خیلی بزرگ و یه تخته وایتبرد 120×80 و حداقل دو تا سینک دوقلوی عمیق با شیرآبهای بلند که پدال پا دارن و هزار تا کابینت امدیاف سادهی سفید که حداقل ده تا کشوی 100×70×50 و بیست تا کشوی کوچیک و متوسط داشته باشه و تو همهشون پر از لوازم و مواد باشه. چیدمان همه چی در نهایت نظمه و چه خوب میشد اگه میتونستم تکتک وسیلههامم نام ببرم و جاشون رو هم مشخص کنم :دی یه دوربین مدل خوب! هم تو آشپزخونه مستقر باشه و یه آلبوم گنده هم داشته باشم که یک صفحه در میون عکس و برگه داشته باشه و عکس تمام کارها و خرابکاریهام با خاطرهی مرتبط توش باشه.
سفارش بگیرم از مراسمات و با عشق فراوان آمادهشون کنم. اسم حرفهایمو بذارم "میس یلو" و زیر تمام کارهامو امضا کنم.
+ هیچ میدونستین من چندین بار با دیدن آگهی "به یک نوجوان جهت کار در قنادی نیازمندیم" خیلی جدی به این فکر کردم که برم پادوی قنادی بشم؟
- تاریخ : يكشنبه ۱۱ آذر ۹۷
- ساعت : ۱۹ : ۴۴
- نظرات [ ۰ ]
- تاریخ : يكشنبه ۱۱ آذر ۹۷
- ساعت : ۰۰ : ۱۴
- نظرات [ ۰ ]
بچه بودم، پیش خودم خیالبافی میکردم. بعد میگفتم خیال چیه؟ واقعیت چیه؟ میگفتم شاید اینایی که ما میبینیم و حس میکنیم و انجام میدیم و... هم خیال باشه. بعد یه حس هیجان عجیبی درونم به وجود میومد. اگه همممه چیز خیال و وهم باشه چی؟ من تنهاااااای تنهاااااای تنهاااااا باشم و پدر و مادر و خونه و زندگی و درس و کتاب و دوست و همه چیز فقط خیالات من باشن چی؟ حس ترس، فریبخوردگی و هیجان با هم به سراغم میومد. بعدش میرسیدم به اینکه وقتی همه چیز خیاله، پس من چیام؟ آیا وجود دارم؟ بعد هم میگفتم وقتی من راجع به این چیزها فکر و تخیل میکنم، پس حتما هستم دیگه! هیچ که نمیتونه فکر کنه! ولی خب عمرا فکر نمیکردم حرف مهمی بوده باشه! بعدها دیدم دکارت قبلا اینو گفته و چقدرم مشهور شده جملهاش :|
امروز هم داشتم فکر میکردم من میاندیشم، پس هست :) البته اینو قبلا شنیدم و خودم ابتدا به ساکن بهش نرسیدم. ولی امروز واقعا داشتم فکر میکردم، چیزی، تخیلی، وهمی که ذهن من خلقش کرده باشه، حتما از روی یه واقعیتی گرتهبرداری شده و قابلدستیابیه. پس من کافیه که به تخیلاتم وفادار باشم تا وقتی که در واقعیت ملاقاتشون کنم. البته تخیلاتم در حدی تخیلیان که خودمم باورم نمیشه به واقعیت برسن. انواع موجودات عجیب غریب فضایی و زمینی،
- تاریخ : شنبه ۱۰ آذر ۹۷
- ساعت : ۰۵ : ۱۳
- نظرات [ ۰ ]