دیروز زده بود به سرم. از یه موضوع ناراحتکنندهی معمولی، به شدت ناراحت شده بودم. به حدی که عصر نمیتونستم جلوی گریهمو بگیرم و هی منقطع، بیصدا گریه میکردم و زود جمعش میکردم. تا بالاخره مامان فهمید و گیر سهپیچ داد که بگو از چی ناراحتی. نمیتونستم بگم از فلان، چون میگفتن همین؟ گفتم نمیخوام حرف بزنم. خیلی اصرار کردن و حرف نزدم. بعدم راه افتادم بیام سر کار. دلم طاقت نیاورد، میدونستم حالا نشستن دارن غصه میخورن. زنگ زدم بهشون دیدم دارن گریه میکنن. گفتن به خواهرات زنگ زدم ببینم میدونن تو از چی ناراحتی یا نه. گفتم خودمم نمیدونم از چی ناراحتم (دروغ). نزدیک فلانه و یه شبهافسردگی گرفتهم و فلان و فلان و فلان. دلشون آروم گرفت و خداحافظی کردیم. ولی خودم داشتم از بغض میترکیدم. تو کلینیک تمام مدت میخواستم گریه کنم. به جیمجیم که سربهسرم میذاشت گفتم لطفا امشب بیخیال من بشه. شب که میومدیم سمت مترو گفت خب حالا بگو. گفتم چی؟ گفت همونی که به خاطرش تو کلینیک اگه پخ میکردم، اشکات میریخت. قشنگ آدمو میخونه. گفتم نمیتونم حرف بزنم. بجاش از چیزای دیگه حرف زدم. با اینکه صبح زود باید میرفت بیمارستان و لباس گرم کمی هم تنش بود، نشستیم رو یه نیمکت و از این حرف زدیم که حرف بزنم یا نزنم؟ کدومش درسته. و قرار شد من فکر کنم ببینم حرف زدن برام تبعات و منافع بیشتری داره یا حرف نزدن و تحمل فشارش. گفتم حالا یه چیز غیرمرتبط بگم: از یکی از پرستارای NICU بیمارستان دو خوشم نمیاد. گفت لابد فلانی. گفتم از کجا میدونی؟ گفت چون هیشکی از اون خوشش نمیاد :)) اینم از فواید حرف زدن. حالا میدونم حس بدی که هفت هشت ماه با خودم حمل کردم و هی فکر کردم مشکل از منه که نمیتونم با این آدم ارتباط خوبی بگیرم، توی بقیه هم وجود داشته. گفت محلش نذار و منم زین پس چنان کنم.
دوباره کشش شدید تونل مترو، دقیقا قبل رسیدن قطار به نقطهای که ایستادم، زیاد شده. یادمه وقتی آناکارنینا خودشو پرت کرد زیر قطار، با خودم گفتم خب دیوانه، این همه راه سادهتر هست، چرا همچین راه وحشتناک و دردناکی؟ یا حتی همین حالا همین حرفو راجع به اونایی که قرص برنج میخورن و ذره ذره زجرکش میشن میزنم. نمیدونم چی میشه که آدم به اونجاها میرسه، ولی مطمئنا راه سخت و پیچیدهای نداره.
- تاریخ : يكشنبه ۲۲ آبان ۰۱
- ساعت : ۱۷ : ۵۵
- نظرات [ ۰ ]