برام مهم نیست مخاطب چی فکر میکنه. چه قضاوتی میکنه. دختر خلوچل، روانی، نیازمند درمان و... . یا مهم نیست حالاتمو به هر چیزی پیوند بزنه و نتیجهگیری کنه یا هرچی. مهم نیست.
تو مترو نشستم و جلوی چشم همه دارم شرشر اشک میریزم. میدونم نمیپرم، ولی درعینحال نمیدونم هم. حرکات تکانشی کم نداشتهم تو زندگی. ولی میدونم نمیپرم. ولی نمیدونم ممکنه مثل خیلی وقتای دیگه تصمیم هیجانی بگیرم یا نه. ولی بازم میدونم نمیپرم.
وقتی فکر میکنم میتونه در یک لحظه دیگه مشکلات نباشن، محو بشن، مردمو با دنیاشون و مشکلاتشون و مشکلات خودم که به مشکلاتشون اضافه میشه تنها بذارم، وسوسهانگیز به نظر میاد.
جرقهی امشب چی بود؟ همین بحث طرفدار و برانداز و نسبتایی که بهم دادن. مثل حناق بیخ گلومو گرفته بود تا اومدم بیرون و تو مترو خالی شدم. نخواستم حرف بزنم، هی گفتم اصلا نمیخوام راجع بهش حرف بزنم، ولی جیمجیم وقتی تنها بودیم به حرف کشوندم و بعد هر برداشتی خواست از حرفام کرد. اصلا نمیخوام دیگه اینجا دربارهش حرف بزنم. یهجوری انگار دیگه نمیخوام جیمجیمو ببینم. اصلا نمیخوام دیگه این رابطه ترمیم بشه، چیزی که هر دفعه بعد از هر بحث اتفاق میفته. کاش میشد دیگه نمیرفتم، ولی کار که بچهبازی نیست. ولی اگه دیگه کلا نباشم، کار میشه بچهبازی. کاش صلح بود، همهجا. منم دیگه اینجا نبودم که برای یه جایی که اصلا جزءشم حساب نمیشم درد بکشم و اشک بریزم و مؤاخذه بشم و حرف بشنوم.
آره میدونم. ضعیفم و دلمم داره میترکه. احساسم ضربه خورده. اینم نتیجهی اولین باری که گاردمو باز کردم. اینک شما و دنیای اجتماعی متنوع و قشنگتون. برای من همون تشخیص "انزوای اجتماعی بالا/بازداری هیجانی بالا" بس.
- تاریخ : شنبه ۲۸ آبان ۰۱
- ساعت : ۲۱ : ۳۲
- نظرات [ ۱ ]