مونولوگ

‌‌

عادت می‌کنیم

 

صبح تو راه رفت و برگشت بیمارستان سعی کردم برعکس همیشه که فقط با دست راست فرمون رو می‌گیرم، فقط با دست چپ بگیرم که جالب و خوب بود. اگه عادت کنم خیلی راحت‌تر میشه رانندگی. تو مسیر برگشت یک دستم رو فرمون بود و دست دیگه‌م رو دنده و حس خوبی بود. بیشتر از همیشه دنده عوض کردم و بیشتر کیف داد و تسلطم بیشتر بود. البته صبح زود شش فروردین بدون دست رانندگی کردن هم نباید سخت باشه قاعدتا، ولی برای شروع بد هم نبود. در اصل تقصیر مربی رانندگیمه که اون اول اول بهم گفت سعی کن یک دسته رانندگی کنی و منم بی‌خبر از قواعد رانندگی حرفه‌ای، دست راستم رو انتخاب کردم و اونم نگفت چپ رو بذار رو فرمون. یه‌کم که گذشت فهمیدم ای دل غافل، کی با راست رانندگی می‌کنه آخه؟ ولی چون اولاش بود تصمیم گرفتم فعلا تمرکزم رو بذارم رو تصادف نکردن و ایمنی و بعد دیگه کم‌کم عادت کردم و سخت شد ماجرا. چند روز پیش که ته‌تغاری کنارم نشسته بود گفت راننده که نباید براش چپ و راست فرقی داشته باشه، باید با هر دو دست مسلط باشه. این یه‌کم منو سر غیرت آورد و از امروز دیگه شروع کردم تمرین تسلط به هر دو دست رو.

 

با اینکه هنوز تقریبا تو تعطیلاتم و به اندازه‌ی کافی در طول شبانه‌روز می‌خوابم، اما کماکان سحر خیلی خواب‌آلود پا میشم و دلم می‌خواد هر کی اومد جلو دستم، یه فصل کتکش بزنم :| دیشب به شکل وحشتناکی سحر خوابم میومد. آماده بودم یکی یه چی بگه دعوا راه بندازم. ولی خب مهندس و ته‌تغاری که نیستن، با کی دعوا کنم؟ :)) یادش بخیر قبلاها سحر انقدر فرش بودم و ورورورورور حرف می‌زدم که همه عاصی می‌شدن از دستم. می‌گفتن سحر که هیشکی حال خوردن هم نداره، تو چطوری انقدر حرف می‌زنی؟ چِشَم زدن دیگه. حالا به آرزوشون رسیده‌ن که منم شده‌م برج زهرمار :)) حالا ایشالا یه چند روز بگذره و عادت کنم، باز به روزای اوجم برمی‌گردم 😁

 

این دو پست اخیر رو با لپ‌تاپ نوشتم. عادت ندارم، کلی طول کشید.

 

میگم من برای نوشتن شب رو ترجیح میدم. فلذا اگه کلمه‌مو از روز قبل داشته باشم خیلی بهتره. به عبارت دیگه پیشنهاد دادن انقد سخته خدایی؟ واسه پست قبل دیگه داشتم ناامید می‌شدم و می‌خواستم دیگه برم سراغ تپسی که باز خدا خیر دردانه رو بده. والا موقعیت جالبی هم به نظر میاد که هر کلمه‌ای رو بتونی پیشنهاد بدی، نمی‌دونم چرا استفاده نمی‌کنین :)

 

  • نظرات [ ۳ ]

تبرک

 

برای امروز یک کلمه‌ی پیشنهادی داشتم: تبرک.

(البته ممکنه من دقیقا راجع به این کلمه ننویسم، اما خب برای خودم به عنوان رئیس! این حق رو قائلم که از کلمات پیشنهادی تداعی آزاد داشته باشم و ذهنمو محدود نکنم و بذارم روون حرف بزنه، حتی اگه از مسیر اصلی کمی منحرف بشه.)

برای نوشتن در مورد یک چیز باید معنیشو بدونیم. من اولین چیزی که با شنیدن تبرک به ذهنم میاد، برند تبرکه که محصولاتش رب و برنج و ایناست. اما بعد هم‌خانواده‌های مشهور این کلمه تو ذهنم ردیف میشه: مبارک، تبریک و برکت. تبرک از ریشه‌ی " ب ر ک" ظاهرا در اصل از زبان سامی اومده. تو واژه‌نامه‌ها به خیر کثیر و فزونی، سعادت، ثبات، خجستگی، میمنت، فایده‌ی پایدار و ماندگار و... معنی شده. از بین این معانیِ فرهنگ لغتی همین فایده‌ی پایدار و ماندگار خوب نشست تو ذهن من و از بین تعاریف دیگه‌ای که شنیدم، اونی که سال‌ها پیش وقتی بچه مدرسه‌ای بودم از یه روحانی شنیدم و تو ذهنم موند: "برکت یعنی تلاش کم و نتیجه‌ی زیاد". برداشت من از مجموع این‌ها اینه که یعنی تو تلاش بکنی، ولی فراتر از تلاشت به سود برسی و اون سود هم برات بمونه و خودش منشا سودهای بعدی بشه؛ تصاعد هندسی‌طور.

ما تو موقیعت‌های شادی مثل تولد، ازدواج، ارتقا، قبولی دانشگاه، فارغ‌التحصیلی و... یا پیشرفت‌های اقتصادی مثل خرید خونه، ماشین، افتتاح شعبه‌ی جدید فروشگاه زنجیره‌ایمون تو دوبی! و حتی خرید چیزهای جزئی‌تر مثل رخت و لباس از این کلمات تو جمله‌مون استفاده می‌کنیم: مبارک باشه، تبریک میگم. البته معمولا بدون منظور کردن معنی اصلیش و اغلب صرفا من باب عرض شادباش و بلغور کردن عبارات کلیشه‌ای. اما اگه فک کنیم که واقعا به معنی برکت یافتن به زبون آورده میشه، یعنی من آرزو می‌کنم این کفشی که خریدی خیلی خوب و باکیفیت، بیشتر از عمر طبیعیش برات کار کنه. این بچه‌ای که آوردی، هم بچه‌ی راحت و خوش‌تربیتی باشه و هم کارکردی بیش از یک بچه‌ی معمولی داشته باشه برات؛ مثلا کاری کنه شاخص، که مایه‌ی افتخارت بشه. این مدرکی که گرفتی، قاب گوشه‌ی کمد نشه، باهاش کارهای بزرگ بزرگ بکنی و الی آخر.

توی بحث مالی یه‌کم نمود بیشتری داره این کلمات. فک کنم همه‌مون دیدیم بعضیا رو اطرافمون که کار می‌کنن، خوب هم کار می‌کنن و خوب هم حقوق می‌گیرن، اما پیشرفتی تو زندگیشون نمی‌بنیم. سال‌هاست درجا می‌زنن. از طرفی بعضی‌ها هم هستن که نه تنها منبع درآمد قدرتمندی ندارن، که عیال‌وار هم هستن و طبیعتا خرجشون هم باید بالا باشه، اما همچین تو چند سال زندگیشونو جمع می‌کنن که مایه‌ی تحسر بعضی‌های دیگه میشه. اولی اصطلاحا کارش و مالش برکت نداره و دومی اصطلاحا کار و مالش پربرکته. من از هر دو مورد اطرافم دارم و مورد دومی خیلی برام جالبه که چطور یکی با شرایط یکسان با بقیه و حتی پایین‌تر، خیلی قشنگ‌تر میره بالا.

تبرک فکر کنم یک معنیش درخواست برکت کردنه. چیزی که من می‌خوام، از خدا، توی این ماه رمضان، اینه که یک به وقتم، دو به عمرم، سه به فعالیت‌هام، چهار به فکرم و پنج به مالم برکت بده. اینا احتمالا همه‌شون به یک معنی و تو یک راستا باشن، ولی خب به همین ترتیب اومدن تو ذهنم و خواستم جداگونه درخواستشو ثبت کنم که ترتیب اثر بهتری داده بشه :))

 

  • نظرات [ ۰ ]

تنها

 

برای اینکه متکلم وحده نباشم و یه‌کم حالت تعاملی پیدا کنه و مخاطب رو درگیر کنیم و از این حرفا :) این روزها که قراره بنویسم، می‌خوام موضوعش رو شما مشخص کنین. یعنی شما یک کلمه رو که دوست دارین راجع بهش بنویسم کامنت می‌کنین و منم راجع بهش می‌نویسم. حالا ممکنه بعضی روزا هیچ کلمه‌ی پیشنهادی‌ای نداشته باشم که خب دو تا راه دارم، یا از اطرافیان می‌خوام تصادفی یک کلمه بگن و درباره‌ش می‌نویسم یا به پیشنهاد دردانه از ربات هوش مصنوعی تپسی می‌پرسم که راجع به چی بنویسم :) و حالت بعدی اینه که ممکنه بعضی روزا بیش از یک کلمه پیشنهاد بشه که اونم میشه سه تا کار کرد. یک اینکه اگه ببینم تعدادشون زیاد نیست و احتمال بی‌کلمه موندن روزای بعدشم هست، خب نگه می‌دارم برای روزهای بعد. دو اینکه میشه تو یک پست در مورد همه‌شون نوشت یا چند پست در یک روز نوشت یا اگه بیشتر باشن با خرج مقداری خلاقیت، میشه باهاشون جمله، داستان کوتاه یا چنین چیزهایی نوشت. و سوم اینکه میشه قرعه‌کشی کنم و راجع به یکیشون بنویسم. یک تبصره در این موارد وجود داره، اونم اینه که اگه یک شخص خاص که خودش می‌دونه کلمه‌ای پیشنهاد بده، در اولویت قرار می‌گیره با عرض پوزش از سایر حضار البته :)

 

برای امروز، اول سعی کردم از فرهنگ لغت، دیوان حافظ یا میل خودم کمک بگیرم. ولی حتی با کلمات حافظ هم حرفم نیومد. دیگه دیشب از جیم‌جیم خواستم یک کلمه بهم بگه و علتشم نپرسه. و گفت "تنها". خب، تنها...

 


 

سفر مرا به زمین‌های استوایی برد

و زیر سایه‌ی آن بانیان سبز تنومند

چه خوب یادم هست

عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:

وسیع باش

و تنها

و سربه‌زیر

و سخت

من از مصاحبت آفتاب می‌آیم، کجاست سایه؟

 

اولین چیزی که با تکرار کلمه‌ی تنها تو ذهنم تداعی شد، این شعر سهراب بود.

اگر بخوام ملانقطی‌بازی دربیارم، خود کلمه‌ی تنها کلمه‌ی سختیه؛ تنهایی راحت‌تره. راجع به تنهایی میشه مقاله‌ها نوشت، اما راجع به تنها انگار فقط میشه شعر سرود یا حتی قصه نوشت.

"تنها" تنها بود. تنها به دنیا آمده بود و تنهایش گذاشته بودن. دور و اطرافش هم، همه تنها بودند. هر چه بیشتر می‌گذشت، با تنهاهای بیشتری آشنا می‌شد. "تنها" تنهایی بود که نمی‌خواست تنها برود، آن‌طور که آمده بود. یک روز راه افتاد و گفت حتما جایی تنهایی هست که بخواهد از پیله‌ی تنهایی‌اش خارج شود. می‌روم به ملاقات آن تنها. شاید وقتی دست هم را بگیریم، دیگر تنها نباشیم، تن‌هایی باشیم باهم. "تنها" می‌رفت و کنار تنهاهایی توقف می‌کرد و هم‌صحبت می‌شد و چیزی می‌گرفت و چیزهایی می‌داد و باز سرشار از حس تنهایی، دیوانه و سرگشته به جاده می‌زد، راهش را می‌کشید و می‌رفت. سال‌ها گذشت و "تنها" به این عادت خو گرفت. روزی، از پس سال‌ها، به راه پشت سرش نگاهی انداخت و به شهودی آنی رسید: حجم تنهایی‌اش پیوسته زیاد شده و به اندازه‌ی کوهی بر پشتش سوار شده بود. سرانجام "تنها" بعد از درنوردیدن کوه‌ها و بیابان‌ها و دهکده‌ها و شهرها و شهرها و شهرها، بالاخره غروب یک سه‌شنبه، کوله‌ی سنگین از خاطراتش را به زمین گذاشت و اجازه داد خالی پشتش هوایی بخورد. همان‌طور که روی تپه ایستاده بود و نسیم گوشه‌ی شالش را در هوا می‌رقصاند، دستانش را به دو طرف باز کرد و چشمانش را بست. از تنهایی‌اش به وجد آمد. حتی دوست داشت همه با هم باشند و او "تنها". دلش خواست تنها "تنها"ی دنیا باشد. دلش خواست آن بالا بنشیند و سایه‌ی آدم‌های تنها و باهم را ببیند که در آفتاب غروب کش آمده بود. به کوله‌اش تکیه داد، یک پایش را دراز کرده و دستش را بر خم زانوی پای دیگرش گذاشت. و چون عصر ماه رمضونی دلم هوس چای کرده، لابد از داخل کوله‌اش تراول‌ماگی هم خارج کرده و مزمزه‌کنان به تماشا و قصه‌پردازی نشست. دادادادامممممم

 

 

حس و حال "تنها" وقتی رو اون تپه نشسته بود. فقط شما جای روباهه، کوله بذارین و یه‌کمم بکشینش اینورتر که بتونه بهش تکیه کنه =))

 


 

برای روز اول زیادی چرت‌وپرت از آب دراومد 🤣 حالا ایشالا روزای دیگه یه‌کم فضای حاکم بر ذهنم منطقی‌تر و حقیقی‌تر باشه :))

 

اینم بعد نوشتن پست تازه دیدم! از دیشب رو میزه ها، همون دیشبی که جیم‌جیم گفت تنها! ولی اصلا توجهم بهش جلب نشد. اینم "تن‌ها" رو جالب نوشته. اون پر هم همون نشانک کتاب مید این تسنیمه :))

 

  • نظرات [ ۱ ]

ایطوری

 

دردانه تصمیم گرفته ماه رمضون هر روز بنویسه. خب برای مثل منی این خیلی خوشاینده و مثلا می‌دونم امروز که به وبش سر بزنم حتما یه پست جدید داره. مثل اون همه وبلاگی نیست که هر روز چک می‌کنم و آخرین پستشون مال ماه‌ها پیشه! (بعله، من از اونام که با سیستم بیان کسیو دنبال نمی‌کنم و با تایپ آدرس تو مرورگر بهتون سر می‌زنم. ریسک فراموش کردن آدرس هست، ولی خب وقتی دستی چکتون می‌کنم یعنی قطعا برای خاموش کردن ستاره‌ی وبلاگتون نیست.) حالا دردانه تو دومین روز، با اینکه کلی هم حرف زده :)) ولی آخرش گفته این چه قراری بود گذاشتم و من این همه حرف هر روزه ندارم. با شناختی که ازش دارم فکر نکنم زیر قرارش بزنه، شده بیاد پست آموزش آشپزی بذاره، پست هر روزه‌شو می‌ذاره. ولی خب باعث شد منم تصمیم بگیرم بهش بپیوندم. دیروز که سه تا! پست گذاشتم می‌خواستم بگم قدر این تعطیلات و این وفور نعمت رو بدونین، چون این هفت سال بارانی تموم بشه، بعدش هفت سال خشکسالی خواهد رسید 😁 ولی حالا دیگه تلاشمو می‌کنم روزی یک پست رو بذارم. هنوز تصمیم نگرفتم محور مشخص و ثابتی داشته باشه این دوره یا هر چه پیش آید خوش آید باشه. یه چیزایی تو ذهنم هست، ببینم چی میشه :)

 

  • نظرات [ ۶ ]

پدرخوانده

 

گفته بودم ته‌تغاری خیلی پرنده مرنده دوست داره؟ الان هم جایی که کار می‌کنه، چند تا کفتر داره، یه جفت و دو تا کفتربچه. چند وقت پیش گفت یه تخم کبوتر نمی‌دونم خریده یا از کسی گرفته، بعد گذاشته تو لونه‌ی کفتراش. اول کفتر نر، پذیرفتدش و نشسته روش، بعد کم‌کم ماده هم قبول کرده و نشسته. ولی کلا بیشتر تایمو باباهه می‌نشسته انگار. تعطیلات که شد، کفترا رو آورد خونه که نمیرن از گشنگی. خودش که دیشب رفت، امروز دیدیم تخمه جوجه شده :)) و بازم باباهه همه‌ش می‌شینه روش و حتی برای غذا هم به زور میاد بیرون از کمدش. هوا هم سرد شده و مامان آقای می‌ترسن از سرما بمیره جوجه‌هه. ولی خب ظاهرا باباهه مواظبش هست :)

 

این جوجه‌خونده‌ی زشتوکشون

 

اینام ننه بابا. مشکی باباشه :)

 

  • نظرات [ ۰ ]

به بهانه‌ی رمضان

 

خواهرم ناظم مدرسه‌ی خودگردانه. مدرسه‌ی خودگردان مدرسه‌ایه که زیر نظر آموزش و پرورش نیست. یک یا چند نفر موسس داره که میرن یه خونه‌ای رو که چند تا اتاق داره اجاره می‌کنن، معلم استخدام می‌کنن و مبادرت به ثبت‌نام بچه‌ها می‌نُمایند :) البته خب طبیعتا بچه‌های معمولی نمیرن اونجا درس بخونن. بچه‌هایی میرن که مدارک شناسایی ندارن و تو مدارس معمولی ثبت‌نامشون نمی‌کنن، به عبارت دقیق‌تر بچه‌هایی که تازه از افغانستان اومده‌ن. چند روز پیش خواهرم اومد گفت اگه کمکی چیزی دارین، بچه‌های مدرسه‌ی ما نیازمندن، هم به آذوقه، هم به لباس و هم به کمک برای تسویه کردن شهریه‌ی مدرسه‌شون. از اون طرف هم من توقع نداشتم محل کار عیدی رو بده، یعنی می‌گفتن که نمیدن، اما روز آخر دادن. هم‌زمانی این دو تا باعث شد به این فکر بیفتم که این عیدی رو بذارم برای اون کار. البته انقدر همه چیز گرونه که کلا پنج تا بسته بیشتر نشد که بردیم با آقای دادیم. حالا چون خودم اصلا تو فکرش نبودم و تذکر خواهرم باعثش شد، گفتم منم به عنوان تذکر بگم، شاید یکی دیگه هم بود که مثل من حواسش نبود کنار ماهایی که خوراک و پوشاک و مسکن و تفریحمون سرجاشه، هستن کسایی که حتی تو اجاره خونه موندن و حتی مرغ هم هر چند ماه یک بار می‌خورن، اونم اگر کسی بهشون بده، گوشت که دیگه هیچ. خیلی حس ضعف و ناتوانی می‌کنه آدم وقتی می‌بینه نهااایت تلاشش می‌تونه کمک به فقط خوراک چهار صباح چهار پنج تا خانواده باشه. تو کل جامعه و بین این همه نیازمند که نگاه کنی این تقریبا برابر با هیچه. اینجور وقتا بجز حس ضعف، حس خشم هم دارم.

 

  • نظرات [ ۰ ]

روزمره

 

دیروز نشد بریم جایی. هم بارون میومد، هم تا صبح به این نتیجه رسیدن که هنوز چند جایی مونده که نرفتن و باید برن. حالا من از سیخ تا کبریت، همه چیزو حاضر کرده بودما! دیگه صبح همه رفتن اینور اونور و من موندم خونه. ظهر خواهرام اومدن و نهار درست کردم و عصر رفتن. بعد شبم داداشم و عمه‌م اومدن که دونفری با مامان آشپزی کردیم. دیشب ریحانه، دختر داداشم انقدرررر محکم بغلم کرد و ولم نمی‌کرد که کیف کردم :) ما خیلی "رفت" نداریم به خونه‌ی خواهربرادرام، چون مامان آقای همچین محکم به خونه‌شون چسبیده‌ن که اصلا دوست ندارن برن جایی، مگر مجبور باشن. شاید سالی چهار پنج بار هم نریم حتی خونه‌ی خواهربرادرام! از اون طرف خواهرام خیلی "آمد" دارن به خونه‌ی ما، شاید هفته‌ای یک بار یا بیشتر حتی گاهی. ولی داداشم نه، اونم مثل ما خیلی کم میاد. اینه که ما خیلی شاهد بزرگ شدن ریحانه نبودیم و اونم خیلی با ما انس نداره. اما می‌بینم منو دوست داره :) من حالا خیلی هم به بچه‌ها محل نمیدم، اما خب واقعیت، یه سری چیزا دارم که بچه‌ها دوست دارن :)) مثلا معمولا وسایل نقاشی و کاردستی دارم براشون. کتاب کودک دارم تو خونه. گاهی بی‌دلیل واسه‌شون هدیه می‌گیرم. این جمعه هم که تولدش بود، من شنبه‌ش بردمش بیرون به انتخاب خودش کادوشو خرید. اون روز هم هی چند بار برگشت با مکث نگاهم کرد گفت عمه خیلی ممنون :) یا عمه خیلی خوشحالم. با اینکه تولدش رو تو سمت خانواده‌ی مادرش گرفته بودن و ما هم نبودیم و وقتی از ریحانه شنیدم دلم شکست، اما اینکه برادرزاده‌م باهام خوب بود خوشحال شدم واقعا. شیش سالش شد دیگه. حالا شاید کم‌کم داره می‌فهمه مثلا عمه هم داره و دنیا تو خاله خلاصه نمیشه :))

بعد دیگه اینکه دیشب مهندس و ته‌تغاری هم یهو راهی شمال شدن، با دوستاشون و با ماشین ته‌تغاری. از صبح با هم رفته بودن عیددیدنی خونه‌ی دوستاشون. همین‌طور خونه به خونه رفتن، ظهر هم رسیدن خونه‌ی ما و باز ادامه دادن و نهایتا شب برگشتن و یهو گفتن ما داریم میریم! اینا نه تنها هیچ‌وقت سفر یهویی و تنهایی نمی‌رفتن، بلکه کلا هیچ‌وقت سفر هم نمی‌رفتن و این خیلی تازه است دیگه. من می‌دونستم گرفتن گواهینامه رو حتی سبک زندگی ما هم تاثیر خواهد گذاشت. اینطوری که خانواده‌ی چسبان ما، کم‌کم داره به تحرک میاد و چیزای جدید رو هم امتحان می‌کنه. یه‌کم البته من و مامان نگرانیم، هم بابت رانندگی تو جاده‌های نوروز، هم بابت دریا و شنا و کله‌ی خراب ته‌تغاری. ایشالا که به سلامت برن و برگردن.

انقدر تو این روزا غذا درست کردم و درست کردم که تا چند روز واقعا غذای جدیدی لازم نیست درست کنم. مخصوصا حالا که تعدادمونم کم شده و ماه رمضون هم هست و وعده‌های غذایی هم کم شده. فک کنم اون روزای خالی که می‌گفتم رسیده‌ن، ولی حالا من حوصله‌م سر میره :))) از یه طرف دوست دارم دراز بکشم و استراحت کنم، از یه طرف اصلا طاقتشو ندارم. گیری کردیم خلاصه.

 

  • نظرات [ ۰ ]

یکِ یکِ دو

 

از اون وقتاست که به شدت دلم می‌خواد بنویسم و به شدت هم دلم می‌خواد بقیه بنویسن و من بخونم. منتها چیزی برای نوشتن ندارم، شماهام که همه مودب و ساکت رفتین تو اتاقاتون به برنامه‌های طول و درازتون فکر می‌کنین :|

الان خونه عمه‌ایم. اولین و شاید آخرین عیددیدنی امسال. فردا که شاید بریم یه سر تا نیشابور. بعدشم که دیگه ماه رمضونه و هر جا هم بریم افطاریه و دیگه عیددیدنی نیست :) در حال حاضر خیلی گرممه، اصلا هم نمی‌خوام پاشم کمک کنم تو آشپزخونه =) والا خب آدم مهمونی میره که بشینه دیگه. من که اصلا عادت ندارم برم جایی کمک کنم تو کارا، مگر خیلی دیگه راحت باشم اونجا.

امروز صبح همه رفتن فاتحه خونه‌ی اون همه عزادار جدید امسال. منم رفتم بیرون با جیم‌جیم. اومدم خونه خواااابیدم یا به عبارتی بیهوش شدم. بعدم اومدیم خونه‌ی عمه. مهدی با موتور بود، گفت کسی با من میاد؟ منم با کله گفتم من، من، من، من :)) تو راه بهش میگم بیا هزینه‌ی هر جلسه رو باهات حساب می‌کنم، بهم موتورسواری یاد بده. میگه تو چرا می‌خوای یاد بگیری؟ میگم بابا چند سال دیگه موتور آزاد میشه. بعدم از اینا گذشته خب علاقه دارم، می‌خوام یاد داشته باشم. حالا بین خودمون بمونه، اینم احتمالا مثل رانندگی ماشینه که اول اونقدر علاقه داشتم، حالا بگن هم با ماشین برو کلینیک خودم نمیرم با این ترافیک و کمبود جای پارک. ولی به‌هرحال دوست دارم یاد بگیرم، اصلا بذارم گوشه‌ی کمد ذهنم خاک بخوره! به کسی چه؟

 


 

حالا خونه‌ام. بار و بندیل فردا رو بسته‌م. حالا میگن شاید بوژان بریم. میگن شاید برف و بارون هم بیاد. مهم نیست. دلم می‌خواد زودتر این شلوغی‌های عید بگذره، یه‌کم استراحت کنم. حالا نه اینکه قبلش فشرده داشتم کار می‌کردم 😁 اون روز یکی از همکارا می‌گفت خانم فلانی (من) چقد مرخصی دوست داره 🤣 فکر کنم تنها کسی تو کلینیک باشم که تا قطره‌ی آخر مرخصیشو استفاده کرده =)) تازه هنوز معلوم نیست، شاید کم هم بیارم. تا پنجم تعطیلم، شیشم تا سیزدهم هم تقریبا نصفشو بیمارستانم. دلم می‌خواد این رفت‌وآمدا زود تموم شه، بعد دیگه صبحا تا لنگ ظهر بخوابم، شبا تا سحر بیدار بمونم، فیلم ببینم، بخونم، حرف بزنم و هر کار دلم خواست بکنم :)

چند روزی هم هست که اول گوش چپم و حالا هر دو گوشم کیپ شده. اول فکر کردم آب رفته توش، حالا می‌بینم نه، انگار عفونتی چیزیه. طبق روایات، من بچگی خیلی گوش‌درد می‌شده‌م، تو بزرگسالی هم تو سرماخوردگی‌ها فقط. الان نه درد دارم، نه علامت دیگه‌ای از سرماخوردگی یا کرونا. کلا حس جدیدیه، انگار کمتر هم می‌شنوم :))

 

  • نظرات [ ۲ ]

به خودم

 

به ۱۴۰۱:

زیاد منو گریوندی. فشارهای زیادی بهم وارد کردی. با یه دل فشرده و پردرد شروع شدی. حسرت زیاد داشتی، ناامیدی هم. اما به عبارت دقیق، سرد و گرم روزگار رو درهم داشتی. تجربه‌های بدیع و شگفت داشتی. چند تا اولین رو در تو تجربه کردم. بعضی جاها رشدم دادی. آدم متفاوتی ازم ساختی. ارتباطاتم کیفی و کمی جهش قابل‌توجهی داشت در تو. خوشی‌های زیادی بهم تقدیم کردی، غالبا توام با درد؛ که وجه افتراق خوشی‌های اصیل با خوشی‌های فیکه. درس هم کم نداشتی. چند تاش خیلی مهم بود، یکی اینکه هیچ چیز نه تنها از هیچ کس بعید نیست، که از خود تو هم بعید نیست.

 

به ۱۴۰۲:

دوست دارم ببینم چی داری تو چنته. به نظرم خودتو واقعا آماده کن. من تسنیم ۴۰۰ی که وارد ۴۰۱ شد نیستم. دستامو ستون‌وار برده‌م بالا. اگه تا حالا هی سعی کرده‌م مدل خودمو رو زندگی پیاده کنم، حالا دارم مدل زندگیو رو خودم پیاده می‌کنم. می‌خوام ببینم به قول آقای، وقتی کسی نباشه که باهات بجنگه، تو چه جوری یک‌طرفه می‌خوای باهاش بجنگی؟ نه تنها برات لیست اهداف سال جدید ردیف نمی‌کنم، بلکه به هیچ هدفی هم نمی‌خوام فکر کنم.

 

به جیم‌جیم:

تک بودی. خاص بودی. نزدیک بودی. شجاع بودی. رقیق بودی. قدرتمند بودی. جدید بودی. متفاوت بودی. هیجان‌انگیز بودی. زیبا بودی. مهربون بودی. تو ۴۰۱ همه‌ی این‌ها بودی. و همه‌ی این جمله‌ها با فعل "هستی" هنوز هم. بارها دلم رو لرزوندی. بارها دلت رو شکستم. به مو رسید، پاره نشد. گره خورد، محکم‌تر شد. فاصله‌ی زمین تا آسمون بینمون رو با محبت و علاقه پر کردیم. خیلی گریه کردم با تو، گاهی هم برای تو. و خیلی هم خندیدم با تو و به دلیل وجود تو. چند بار دل‌درد گرفتم از شدت خنده که قبل از این‌ها برمی‌گشت به چند سال قبل! و گریه‌هام این دو سال اخیر، خیلی زیاد بود قبل از تو. حل کردنت سخت‌ترین مسئله‌ی امسال بود که امیدوارم تو ۴۰۲ بالاخره از پسش بربیام. ساعت‌ها باهات راه رفتم، گاهی پادرد گرفتم از راه رفتن زیاد. خیلی حرف زدم باهات، خیلی خیـــــــــــلی خیلی زیاد. حرف‌های الکی و باری‌به‌هرجهتِ لذت‌بخش و حرف‌های نگفتنی و خط قرمز و مدفون تو عمق شیارهای مغزم. چند بار به ذهنم خطور کرد شاید بهتر بود اول من رو مثل بقیه می‌شناختی و بعد اینجور حرف‌ها رو بهت می‌زدم، چمدونم محض اینکه بدونی جنس این حرف‌ها رو و جای خودتو تو دلم. ولی خب تو، تو بودی و این هنر تو بود که من، جلوی تو، من باشم. انقدر این چهار ماه، نوسانی و پر از چالش گذشت و درعین‌حال انقدر خوب گذشت، که نمی‌دونم حالا برای ۴۰۲ آرزوی آرامش و ثبات کنم یا تلاطم و خنده‌های بین گریه؟

سال نو برات شاد شاد بگذره. موفق بشی. اونایی که اذیتت می‌کنن رو نبینی یا کمتر ببینی، بجز من البته :)) و آرامش واقعی، حقیقی، ژرف، قوی و دائم برات آرزو می‌کنم عزیزدلم ♡

 

 

  • نظرات [ ۰ ]

 

صبح تقریبا ۹ از رخت‌خواب اومدم بیرون. روز آخر سالی، مثل همه‌ی خونه‌ها، هزار تا کار داشتم برای انجام دادن. پس بسم‌الله گفته و ابتدا با صبحانه آغاز نمودم 😁 و به همون علت که خیلی کار داشتم، تا ۱۰ همین‌جور دِلِی دِلِی و اندر بحر فکرت، صبحانه خوردم و دور خودم چرخیدم. دیدم اینطوری نمیشه و به هیچ کاری نمی‌رسم. رفتم تخته رو آوردم کنار آشپزخونه گذاشتم و کارامو لیست کردم. بعد رفتم تو آشپزخونه و تا ساعت دوازده، برای ظهر آبگوشت و برای شب استانبولی درست کردم و مرغ‌های فردا ظهر که خواهربرادرا میان خونه‌مون رو مزه‌دار کردم و چند نوبت ظرف شستم و یه‌کم آشپزخونه رو مرتب کردم. بعد یه قهوه دم کردم برای خودم و مزمزه‌کنان نوشیدم و به بحر فکرت دوباراندرشدم! گفتم خونه و آشپزخونه رو مرتب جمع کنم و همه جا رو جارو بزنم و نهار بخوریم و ظرفای ظهر رو بشورم، دیگه تقریبا کاری ندارم و شاید یک، یک‌ونیم ساعتی وقت داشته باشم برم بیرون، جیم‌جیم رو ببینم. از دیشب که یه دلخوری‌ای پیش اومده و تقصیر منم بود، دلم آروم نمیشه. دلم نمیاد سال اینطوری تموم بشه. ولی خواهرم زنگ زد که برم بچه‌هاشو نگه دارم. خودش هزار تا کار داره، لباس خودش و بچه‌هاشو هنوز ندوخته. بااین‌حال داره کاور مبل‌های ما رو می‌دوزه. ما یه بار چند ماه پیش قصد کردیم مبل‌ها رو عوض کنیم، ولی دیدیم قیمت دو دست مبل خیلی زیاد میشه 🤪 بعد وقتی میز نهارخوری گرفتیم، خواهرم گفت هم‌رنگ صندلی‌ها، کاور بدوزین برای مبل‌ها. مامانمم رفتن پارچه گرفتن و قرار شد خود خواهرم بدوزه. چون کار هم می‌کنه و بچه‌هاشم کوچیکن و همیشه هم لباسای خودش و بچه‌ها رو خودش می‌دوزه و تازه مادرشوهر و فلانی و بهمانی هم پارچه براش میارن که بدوزه، دیگه آخرسالی سرش خیلی شلوغ شده. دخترش که ده ماهه است، یک دقیقه ازش جدا نمیشه. محمدحسین هم خیلی بچه‌ی خوبیه، ولی به‌هرحال بچه است دیگه. حالا موندم چه کنم. یه دلم میگه برم برم، یه دلم میگه نرم نرم، طاقت نداره دلم دلم، بی تو چه کنم؟

 

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan