تکیه داده بودم به شیشهی سمت راستم و تو وبلاگها میچرخیدم و حواسمم بود که چند ایستگاه دیگه مونده تا پیاده شم. یه پسربچهای تو شلوغی، پشت شیشه ایستاده بود و به گوشی من نگاه میکرد. گوشیو سمتش کج کردم که یعنی اینو نگاه میکنی؟ با کله اشاره کرد که آره. منم از وبلاگ اومدم بیرون و رفتم تو اون بازی مخصوص مراجعای کلینیک. گوشیو گرفتم سمتش، اونم دستشو از بین شیشه و نرده آورد جلو و بازی میکرد. چند ایستگاه که گذشت، مامانش که غرق صحبت با کناریش بود متوجه ما شد. دیگه شروع کرد به راهنمایی :/ اینو اونجوری کن، اونو اینجوری کن. بعدم پیاده شدن رفتن. بای بای کردیم :)
هندزفری در گوش و گوشی در دست در حال سرچ یه چیزی بودم، یه پسری جلوتر از من راه میرفت و هر چند قدم برمیگشت نگاه میکرد. یه دفعه که برگشت گفت میشه من با گوشیتون یه زنگ بزنم؟ فیالفور گفتم نه نمیشه و رفتم. یهکم دلم سوخت، هم برای اون، هم برای خودم که نمیتونم وسط خیابون اعتماد کنم گوشی بدم دست کسی.
دیشب قرآنخوانی داشتیم. پدرخانم داداشم حدود پنجاه روز قبل، در عین جوونی فوت کرد. دیشب ما براشون قرآنخوانی گرفته بودیم. خانمها پایین بودن، آقایون بالا. وسطش حانیه خیلی بداخلاق شده بود و همهش گریه میکرد. خواهرم رفت تو اتاق و منو صدا زد و گفت یه اسپند دود کن واسه این بچه. گفتم برووووو، اینو کی چش میزنه آخه؟ گفت تو کاریت نباشه، برو اسپند دود کن. کردم و بچه گرفت خوابید. بعدش که همهی مهمونا رفتن، نشسته بودیم که یهو یکی از میزا ترکید، شیشهش منفجر شد. همون میزی که تو مهمونی من کنارش نشسته بودم. میگم اگه چش هم بوده، خوب شده به آدم نخورده، به یه شیء خورده :))
سهشنبه، چهارشنبه و پنجشنبه با جیمجیم لته درست کردیم تو کلینیک. نازل بخار دستگاه خرابه. جیمجیم فرنچ پرسشو آورده بود. منم مثلا دماسنج مایعات برده بودم که مواظب باشم دمای شیر از ۶۵ بیشتر نشه 🤣 ولی جیمجیم گفت برووو، من لتهی سرد دوست ندارم. روز اول با همون ۶۵ درست کردم دیدم واقعا سرده، خوب نیست. روزای بعد میذاشتیم شیر جوش بیاد دیگه :))) ولی بیشتر جنبهی فان داره، تمرین هم نیست حتی. کلی آدم جمع میشیم تو یک وجب آشپزخونه، کلی میخندیم، ما دو تا لته میخوریم و بعدم میریم :) یه روز شاید تنهایی سعی کنم انجام بدم. شاید بشه تمرکز کرد. این عکس روز اوله:
الکی هی به همه میگم نگا چقد شبیه قلب شده. ولی در واقعیت شیرو فیــــــشد ریختم تموم شد رفت :)) حالا این لتهی پر کف و حباب رو داشته باشین، اگه یه روزی منم مثل فاطمه پیشرفت کردم میام عکس اونم میذارم :) ایدهی لته درست کردنو از وبلاگ فاطمه گرفتم. ایدهی سالاد خوردن هم همچنین. سالادو البته از یه مدت قبل خودم خیلی تو فکرش بودم، ولی بعد از اون پست جدی بهش فکر کردم. علتشم اینه که با عرض پوزش مدتی هست به یبوست دچار شدهم. دارم سعی میکنم سبک زندگی و تغذیهی بهتری داشته باشم. بعد روز اولی که جدی شدم، ظهر تو کلینیک سالاد سزار سفارش دادم!!! یعنی هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی بخوام به جای غذا سالاد بخورم. بعد دیدم نه خیلی هم بد نیست. گفتم پس، فردا خودم برای نهار سالاد درست میکنم میارم. و فرداش یه سالاد شلهقلمکار درست کردم و بردم. توش کاهو، خیار، گوجه، هویج، زیتون، گردو، زرشک، آبلیمو و یکی دو تا چیز دیگه که یادم نیست ریختم. برای سس هم، طبق یه دستور اینترنتی کنجدو گریل کردم و با روغن زیتون تو میکسر زدم. سس که اصلا نمیتونستم بوش کنم، انقد از بوش خوشم نمیومد. سالادم بردم کلینیک، ظهر که شد، دیدم وا من خیلی گشنهمه. یعنی خــــــیلی گشنهمه. اصلا هم دلم سالاد نمیخواد، غذای واقعنکی میخواد. اینطوری شد که باز هم ساندویچ سفارش دادیم =)) سالاد خوردنم هم همون یک روز شد دیگه. کنار غذا، به مقدار کم دلم میکشه، ولی اینطوری اصلا. بهتره همون کنار غذا بهش فکر کنم.
شبا تو مسیر تا مترو، با هم کتاب میخونیم. همون جزیرهی سرگردانی رو. پیشنهاد از من بود. جیمجیم میخونه، گاهی هم من. آقا الان من نمیتونم صبر کنم چیکار کنم؟ :)) خب کشش کتاب زیاده. هر سه چهار شب یه فصل خوندن کمه. نامردیه بزنم زیر پیشنهادی که خودم دادم. شاید کتابو عوض کنم، اینو خودم تنهایی تندتند ادامه بدم! =))
صبح هم پنج رفتم بیمارستان. شلوغ نبود خداروشکر. هفتونیم خونه بودم و دوباره خوابیدم. چقد خوبه با ماشین برم همیشه. صبحا خلوته، جای پارک هم زیاده، کلا راحته آدم.
- تاریخ : جمعه ۱۶ دی ۰۱
- ساعت : ۱۶ : ۵۹
- نظرات [ ۱ ]