- تاریخ : يكشنبه ۹ آبان ۹۵
- ساعت : ۱۰ : ۰۵
- نظرات [ ۰ ]
چمدون بستن رو خیلی دوست دارم... اینکه هر چیزی رو مرتب و منظم بذاری سرجاش و حواست باشه چیزی از قلم نیفته.
آقا یکی بیاد ما رو از خر شیطون پیاده کنه، این چه هواییه؟ الان گوشیم آلارم داد که ساری بارونه:) هواشناسی گفته بود سهشنبه سردترین روز هفته است، پس امیدوار باشیم که از فردا هوا بهتره؟ به هر حال اگه تگرگ هم بیاد سفر با دوستان دانشکده رو کنسل نمیکنم!
انشاالله شب راه میفتیم، ولی کاش روز بود جاده رو میدیدیم...
- تاریخ : سه شنبه ۴ آبان ۹۵
- ساعت : ۱۰ : ۴۰
- نظرات [ ۰ ]
- تاریخ : سه شنبه ۴ آبان ۹۵
- ساعت : ۰۸ : ۲۴
- نظرات [ ۱ ]
فردا عصر انشاالله حرکت داریم به سمت شمال. فک کنم مخمون تاب برداشته! وگرنه تو این سرما؟ فقط یکی از دوستام میاد، باز هم غنیمته و شاید حتی چه بهتر، نه؟ چون از شلوغ پلوغی دور و برم خوشم نمیاد.
وسایل مورد نیازم رو نوشتم، بنظرتون چیزی جانیفتاده؟
- دمپایی پلاستیکی!
- چادر، مانتو، شلوار، پالتو، سویشرت، شال گرم، دستکش
- لباس و شلوار راحتی، روسری، جوراب، ساق
- پتو مسافرتی
- لیوان، قاشق، چنگال، چاقو، بشقاب کوچک
- مسواک، خمیر دندان
- کارت عابر بانک، پول نقد
- شارژر، هندزفری، کابل USB و OTG، فلش، آهنگ خوب، فیلم یا کتاب صوتی*
- مرطوبکننده، ضدآفتاب، آینه، پد، دستمال
- عینک آفتابی، کلاه، چتر
- شکلات
- چند تا پلاستیک، کوچک و بزرگ
- نخ و سوزن
- الدی
- پاسپورت
- خودکار و دفترچه
- تاریخ : دوشنبه ۳ آبان ۹۵
- ساعت : ۱۷ : ۳۵
- نظرات [ ۰ ]
قضایای تلگرافی:
تصمیم قاطع داشتم ۲۷ برم کلاس یوگای آستان قدس رو که موسسه معتبری هست ثبتنام کنم، اما صبح مامان هولهولکی بیدارم کردن که بدو بریم خونه آبجیت، وقتشه:)
تو اورژانس بیمارستان استاد "ت" رو دیدم که راستش یه کوچولو (خیلی کوچولو) برامون پارتیبازی کرد و من اصلا قصدم از آشنایی دادن این نبود. البته کار ایشون هم هیچ تأثیری در روال کار ما ایجاد نکرد و ما کاملا مثل بقیه پذیرش شدیم.
تولد نیمهشب ۲۷ مهر:):) دختری همنام من که کلی با اسمش مخالفت کردم، ولی کو گوش حرفشنو!
صبح فردا فهمیدم عامل زایمان و اِدِش دو تا از همکلاسیهای خودم بودن که یک ترم عقب افتاده بودن:) حالا خر بیار و شیرینی بار کن!
مهندس جهت مشتلق خبر خوش، واسم شارژ فرستاد:)
برهی ناقلا خواهرش رو دوست داره و فعلا ازش حسودی ندیدم.
وروجک زردی گرفته.
مامان قراره امشب از تیمار مریض برگردن انشاالله.
آشپزی سخت نیست، اینکه به نتیجه برسی بالاخره چی بپزی سخته! قسمت فکر کردن برای نوع غذا همیشه به عهدهی مامان بنده خدا بوده... قسمت آشپزی هم گاهی مامان گاهی ما... این چند روز قسمت مامان هم به ما و بیشتر به من محول شده بود:) حالا ظهر چی بپزم؟؟؟
- تاریخ : دوشنبه ۳ آبان ۹۵
- ساعت : ۱۰ : ۲۹
- نظرات [ ۰ ]
- تاریخ : دوشنبه ۲۶ مهر ۹۵
- ساعت : ۱۲ : ۱۱
- نظرات [ ۰ ]
ایشون یه دکتر نسبتا مسنه و بذارین بیپرده بگم حس خوبی ازش نمیگیرم. حالا چون آشنا اینجا رو نمیخونه میخوام این حرفا رو بزنم. آخه نمیشه برم خونه دربارهاش حرف بزنم، غیبت میشه. ایشون جوری که شنیدم دو تا همسر داره و یکیشون رو به همراه پسرش دیدم. خیلی جوونتر از خود دکتر به نظر میومد. پسرش هم حدود ۱۲ ساله بود که واسه این سن دکتر شاید عرف نباشه بچهی انقدری داشته باشه. همون دوباری هم که همسرش رو دیدم ادبیات قربان صدقهای بینشون حاکم بود و گل آورده بودن واسه دکتر و این صوبتا...
دیگه اینکه این دکتر ما خیلی به اصل و نسبش مینازه، کلی القاب واسه خودش ردیف میکنه و همیشهی همیشه هم شال سبز دور گردنشه! من خودم هیچوقت با اصرار کلمه "سادات" رو تنگ اسمم نچسبوندم و با وجود فامیلی تابلویی که دارم، خیلیها تا نگم نمیفهمن سیدم. ایشون چنان با آب و تاب ادامه فامیل واسه خودشون میسازن که من تعجبم در میاد! (بله، تعجب هم در وادی واعجبا دراومدنیه، یعنی از بس تعجب، تعجب کرده، فعلش هم قاطی پاطی شده... حالا فهمیدین چی شد؟:) )
دیگه اینکه همیشهی خدا تو اتاق استراحتش جانماز پهنه و بساط مفاتیح و قرآن و کتاب دعا به راهه و اصلا هم سعی در پنهان کردن عبادتش نمیکنه. چه بسا سعی در نشون دادنش داره. شاید هم من خیلی بدبینم اینجوری به نظرم میاد. ولی آیا با مفاتیح زیر بغل از این اتاق به اون اتاق رفتن در حالی که تسبیح میگردونه تظاهر نیست؟
ضمنا به احتمال ۹۹/۹۹% دخانیات استعمال میکنه و من به شدت از بوی سیگار بدم میاد!
"این قسمت پس از بازبینی مجدد حذف گردید" ;)
راجع به دیدگاهم به ایشون به هیچکس هیچ حرفی نزدم، و فکر میکردم شاید فقط من این نظر رو دارم. تا اینکه چند روز قبل یکی از همکاران جدیدالورود ازم پرسید این دکتر قابل اعتماد هست و مشکلی نداره و اینا؟ که البته باز هم نظر واقعیم رو نگفتم و گفتم آدم خوبیه و کلی اهل نماز و دعاست و... ایشون هم گفت به این چیزاش نگاه نکن، من ازش میترسم و حس بدی بهش دارم. و خوب من ادامه ندادم و بحث رو جمع کردم.
در مورد طبابتشون هم من خیلی صاحبنظر نیستم، ولی خوب کورتونها رو مثل نقل و نبات تجویز میکنه، و از اون گذشته داروی تزریقی و کلا دارو زیاد میده. (این رو هم مد نظر داشته باشید که درصدی از عایدی تزریقات به دکتر میرسه). اما پزشک باسوادی به نظر میاد، یعنی بیماریهای مختلف و خاصی رو میشناسه و اونجور نیست که چند تا بیماری شاخص رو بلد باشه و واسه همه تشخیصهای مشابه بذاره.
برای بار یک میلیون و دویستم آرزو میکنم کار بهتری گیرم بیاد و از این درمانگاه برم. الهی آممممین
+ این پست رو خیلی وقته نوشتم ولی هی گفتم بذارم، هی گفتم نذارم. هی گفتم بذارم، هی گفتم نذارم. ولی خوب قراره من اینجا نقاب نداشته باشم، یا حداقل کمتر خودسانسوری کنم. نتیجه این شد که الان گذاشتم:)
+ بعد از مدتی دوباره پشیمون شدم که این پست رو گذاشتم و ورش داشتم. الان اصلاحش کردم و یکم ملایمتر شد!
- تاریخ : يكشنبه ۲۵ مهر ۹۵
- ساعت : ۱۱ : ۴۹
- نظرات [ ۰ ]
- تاریخ : يكشنبه ۲۵ مهر ۹۵
- ساعت : ۱۱ : ۳۹
- نظرات [ ۰ ]
- تاریخ : شنبه ۲۴ مهر ۹۵
- ساعت : ۲۱ : ۴۹
- نظرات [ ۰ ]
پاییزه و فصل آنفلوآنزا! این روزا کلی مریض رفت و آمد دارن تو درمانگاه. انواع و اقسام. بچهها که جدیدا پدر آدم رو درمیارن تا یه آمپول بخورن. امروز یه پسر بچهای اومده با باباش از بس جیغ زد گوشم کر شد! دو تا آمپول داشت ولی باباش میگفت یکیه تا بچه نترسه. بعد از مدت زمان طولانی که دو تا مرد باهاش سر و کله زدن تا نگهش داشتن و آمپولهاش رو زدم، بلند شد یک لگد حواله شکم باباش کرد:) و گفت دروغگو دشمن خدا... دروغگو دشمن خدا... راستم میگفت. من مخالف شدید دروغ گفتن و مخالف اشد دروغ گفتن به بچه هستم.
قسمت دردناک کشمکشهای بچهگانه واسه نزدن آمپول اونجاست که پدر و مادرها کفشهای بچههاشون رو درنمیارن و بعد این بچهها روپوش سفید و تمیز بنده رو با لگدپرانیهاشون نورانی میکنن، دردش که بماند. از این به بعد خودم کفشهاشون رو درمیارم!
امروز از دکتر پرسیدم واکسن آنفلوآنزا رو توصیه میکنین؟ فرمودن اصلا فایده نداره، الکیه کلا :) چند نفر هم میگفتن فلانی پارسال زده، ولی بیشتر از هر سالی مریض شده.
امروز یک معتاد به شدت بد رگ اومده بود درمانگاه با سرم آماده شده. میگفت تو کیلینیک ترک اعتیاد نتونستن رگ بگیرن ازش، یه رگم داشت همونم زدن خراب کردن. با کلی ذکر و صلوات ;) تو دفعه سوم پیدا شد. مریضهای بد رگ خیلی بدن.
- تاریخ : شنبه ۲۴ مهر ۹۵
- ساعت : ۲۱ : ۴۰
- نظرات [ ۰ ]