با کمی دنگوفنگ و کمی کشمکش با همکار و خوردن مقدار زیادی حرص، یک هفته مرخصی که با تاریخ تور جور بشه جور کردم. بعد صبح حرکت، درحالیکه نشستیم صبحانه میخوریم که بعدش حرکت کنیم، پیام اومد که لطفا کسی نیاد سر قرار، مشکلی پیش اومده. در نتیجهی نوسانات ناگهانی قیمتها، اتوبوس و رستوران دبه کرده بودن و دست لیدر رو تو پوست گردو گذاشته بودن. چندین ساعت تو بلاتکلیفی بودیم و چون از موندن تو بلاتکلیفی خوشم نمیاد، مهندسو پاشوندم رفتیم ترمینال که اگه اتوبوس به سمت چابهار بود خودمون حرکت کنیم و بیخیال تور بشیم. اتوبوس مستقیم چابهار بلیطاش تموم شده بود و اتوبوس زاهدان بود که نگرفتیم. همون موقع هم لیدر پیام داد که به شرط قبول جمع، با اتوبوس ضعیفتر و پونزده درصد افزایش قیمت و یک روز تاخیر میتونیم حرکت کنیم. اکثرا موافقت کردن و نتیجتا فرداش با حدود نصف ظرفیت با یه اتوبوس نیمه ویآیپی حرکت کردیم. سفر شروع شد، بسم الله :)
این شب آخریه که رفتم سر کار. هوا تقریبا خوب بود و منم کاپشن نپوشیده بودم. ولی وقتی اومدیم بیرون سردم شد و جیمجیم هم که هممممیشه گرمشه و آتیش ازش ساطع میشه، کاپشنشو داد من پوشیدم :) از همون شب که خداحافظی کردیم دلم براش تنگ شد.
گفته بودم دعا کنین یه گروه خستهی خوابالو باشن که بذارن تو راه راحت بخوابیم و حدس بزن چی شد؟ همه میانسال و مسن بودن 😃 لیکن چند تا از همین مسنها هرازگاهی پا میشدن گردوخاکی میکردن و باز مینشستن سر جاشون :)) یه نگرانی که در مورد رفتن با تور داشتم این بود که برای نماز نخوان نگه دارن که الحمدلله اگر قصد هم نداشتن، ولی توقفها طوری اتفاق افتاد که حتی برای نماز صبح راس تایم اذان به یه جایی رسیدیم که نمازخونه هم داشت. دو سه نفر دیگه هم بودن که گاهی نماز میخوندن، ولی اصراری نداشتن و اگه قرار بود صحبتی در مورد توقف برای نماز بشه هم با خودمون بود که نشد دیگه. نگرانی دیگه در مورد اخت نشدن با گروه بود به دلیل تفاوت ظاهر و رفتار و اینا که خب بجا بود. حدود هشتاد درصد تایم سفر رو چادر داشتم و خب خیلی فاصله ایجاد کرده بود. آقایون که هیچ، خانمها هم حتی زیاد با من همصحبت نمیشدن اولش. منم این شکلی نیستم که خودم شروعکنندهی صحبت و رابطه باشم و این عدم ارتباط ادامهدار شد دیگه. بعدا یکی از زوجهای میانسال رو به مسن، به ارتباط با من و مهندس رغبت نشون دادن. خانمش بسیار فرهیخته، سخنور، بامعلومات و خوشاخلاق بود. آقاشون ولی منو یاد سرهنگها مینداخت. خیلی نظامیطور رفتار میکرد، ولی خب باید بدونین که من خودمم یه پا نظامیام اصلا و بدم نمیاد از این مدل آدمها :) البته تو اتوبوس خیلی مشهود نبود که ما با هم بهتر کنار میایم، ولی وقتی رسیدیم چابهار، لیدر احتمالا طبق تجربهش به سرعت اول ما چهار نفر رو جدا کرد و یه سوئیت چهار نفره رو داد به ما و بعد بقیه رو تقسیم کرد. خلاصه که ما با هم مچ شدیم. آقا گوش مهندس رو به کار گرفت و خانم هم گوش منو. همون طور که گفتم خانم، خیلی خوشصحبت بود. فوق لیسانس و دبیر جغرافیا بود. نظرات جالب و نسبتا منطقی در مورد زندگی داشت و کلی از خاطرات و سرگذشت خودش بخصوص ماجرای ازدواجش برام تعریف کرد. شبها تا دو صحبت میکردیم حتی :)) درواقع ۸۰ به ۲۰ ایشون صحبت میکرد :) طوری که تعریف کرد شوهرش معیارهای اساسیشو که همانا علم و دین بود نداشت. یعنی ابتدا دین رو داشته و بعدا سست شده و علم هم که نداشته با اشک و آههای خانم به زور لیسانس گرفته که بازم مطابق میل خانم نبوده. و دیگه اینکه خیلی هم به درآمد خانمش وابسته است و حتی دو بار که خونه خریدهن با پول خانم بوده و تمام وسایل زندگی هم همینطور. البته خرج خونه و روزمره و اینا تماما با آقاست و از این بابت کم نمیذاره، اما بقیهی خرجها رو اضافه میدونه و میگه اگه میخوای باید از خودت خرج کنی. مثلا میگفته مستاجری چه عیبی داره؟ کرایه رو میدم دیگه. اگه خونه میخوای خودت بخر :) و خانم هم با وام و پسانداز حقوقش و اینا خونه خریده و بعد از چند سال خونه رو با خونهی بزرگتر عوض کرده! حتی سفر که میرن یا خانم باید هزینهی آقا رو هم حساب کنه یا فیض همراهیشو از دست میده :) ولی از سمت دیگه آقا خیلی تو زندگی روزمره هوای خانمشو داره. تو تربیت بچهها و محبت و عشقورزی و حفظ احترام زنش چه جلوی بچهها و چه جلوی خانوادهی خودش و چه جلوی خانوادهی خانمش سر سوزنی کم نذاشته و در خفا و نهان زنشو حلواحلوا میکنه. جوری که همه میگن خوشبهحالت زن. و اون وقت خانم تو تنهایی خودش از نداشتن کفویت با همسرش میسوزه و دم نمیزنه. میگفت من هم چه جلوی خانوادهی همسرم چه خانوادهی خودم همسر و بچههامو همیشه بالابالا میبرم. اونا میگن زن تو چه سادهای فکر میکنی شوهرت نداره که خرج کنه؟ مگه میشه با فلان شغل نداشته باشه؟ منم میگم اولا که اون همچین آدمی نیست، دوما گیرم که داشته باشه و نگه، من چیکار میتونم بکنم؟ زندگی رو با دعوا به همه زهر کنم؟ بعدم من پول درمیارم که خرج کنم دیگه. کی بهتر از شوهرم که بهش کمک کنم؟ (این حرف خانوادهی زن توسط مهندس تایید شد. چون آقا به مهندس گفته زنم خبر نداره، من از اون موقع که سکه فلان قیمت بود، سکه خریدهم گذاشتهم کنار :|) خلاصه با وجود ناراحتی فوقالعادهش از این زندگی، مونده بود پای زندگی و خوب هم مونده بود، سازگار، روبهرشد، فوق العاده کوشا تو تربیت بچههاش؛ ولی با یه دنیا حسرت که تو جمله جملهش مشخص بود. و حتی گفت اگر تو خواستگاری بهش اینهایی که الان داره زندگی میکنه رو نشون میدادن، قطعا قبول نمیکرده. گفت شما غریبهای که اینا رو بهت میگم و منم نتونستم بگم نگو، فقط گفتم همهی آدما نقاط قوت و ضعف دارن و خاکستریان و این حرفا. حالا جالبیش برای من این بود که این خانم که انقدر از دیندار نبودن شوهرش و نماز نخوندنش و نیومدنش به کربلا و مکه شاکی بود، ظاهرش اصلا مذهبی نبود. هم موهاش پیدا بود، هم دست و پاش و هم آرایش داشت. میگفت رهبر رو دوست داره ولی از بقیهی مسئولا ناراحت بود که به حرفش گوش نمیدن و از این هم که تو گروه چند هزار نفری معلمها همه از صدر تا ذیل مملکت رو به فحش میکشن ناراحت بود. مخالف انقلاب شدن بود و میگفت این اتفاق کشورو ده سال به عقب میکشه. طوری هم صحبت میکرد انگار داره از رو کتاب میخونه، انگار برای جمعی از دانشجویان و اساتید و اهل علم داره سخنرانی میکنه :) البته همه جا اینطوری صحبت نمیکرد، فقط وقتی با هم بودیم تو اتاق و روز آخر هم که من خواب بودم با مهندس صحبت کرده بوده که بعدا مهندس هم همین حرف منو زد :)) مهندس البته از همصحبتی با آقا ناراضی بود و میگفت هی حرف حرف حرف. بعدا هم در مورد زوجشون یه چیزی تو این مایههای "انگور خوب نصیب شغال میشه!" گفت. این از قسمت هماتاقیها و تمام!
روز اول ظهر رسیدیم. بلافاصله رفتیم رستوران و از اونجا هم چشم اقیانوس. یه جایی پیادهمون کرد و ما نفهمیدیم چشم اقیانوس کجاشه! و عجیبه که نپرسیدیم هم. همینطوری من و مهدی رفتیم جلو و جلوتر تا یه جایی رو دیدیم که فهمیدیم باید این باشه. اون پایین وایستی و موج محکم بیاد بخوره به صخره و بره تا آسمون و بپاشه به سروکلهت، برای بار اول مثل من شوکه میشین :) البته اگه از قبل بدونین قراره اینطوری بشه که شاید نشین :) اینم که دستامو باز کردم ژست عکاسی نیست، چون من اصلا بلد نیستم ژست بگیرم، بلکه واکنش من به همون ترس خفیف لحظهایه:
بعد رفتیم بازار تاناکورا. ما که نه چیزی میخواستیم نه چیزی از اون بازار توجهمونو جلب میکرد، عوضش رفتیم تو کوچه پسکوچههاش گشتیم. هم به عنوان دیدن بافت اصلی شهر و هم به دنبال یک مسجد باز! یه مسجد پیدا کردیم به اسم حضرت علی که بسته بود. پرسیدیم از کسبه گفتن آره این بسته است. گفتیم مسجد نزدیک دیگه؟ گفتن دیگه نیست. ولی چند دقیقه بعد تو کوچهی پشتیش یه مسجد باز پیدا کردیم. فکر کنم حدس نمیزد ما منظورمون از نزدیک چه محدودهای رو شامل میشه :))
فردا صبحش اول رفتیم دریاچهی صورتی که گفتم صورتی هم نیست دیگه. بازار محلی داره و شترسواری. که من شتر سوار شدم همونجا و برای جیمجیم هم دستبند خریدم.
بعد رفتیم کوههای مریخی. جاذبهی جالب و قشنگی بود. این مهندس که چادر من گَلِ گردنشه و داره از مناظر عکس میگیره:
و این هم دو تا از عکسهاش:
بعد رفتیم بریس، روستای بِریس. کنار مسجد نگه داشت که هر کی خواست بره سرویس. ولی قبلش گوشزد کرد که حجابتونو رعایت کنین و تو محوطهی مشخصی هم با کفش نرین. یه قسمتایی از مسجد با اینکه جزء حیاطه، ولی تمیز نگهش میدارن و بدون کفش هم توش تردد میکنن. تو اون مسجد بازار یه قسمت وسیعی از حیاط بود، اینجا تو بریس فک کنم قسمتی بود که متصل به سرویسها بود و پاهاشونو میشستن، بازم دقیق یادم نیست. چون تند تند داشتم میرفتم که نماز بخونم که بقیه معطل نشن. مهندس رفته بود وضو بگیره، من وضو داشتم. رفتم دم در گفتم خانما کجا نماز میخونن؟ آقایی که داشت میرفت تو یه لبخند زد و یه شونه بالا انداخت که یعنی نمیدونم. گفتم خانما نماز نمیخونن؟ میدونم یهکم کنایه تو حرفم قاطی بود. بازم لبخند زد. گفت همینجاها وایستین بخونین. حیاطو میگفت. رفتم بدوبدو از تو اتوبوس زیرانداز آوردم و یه گوشهای انداختم و ایستادم به نماز. وسطاش دیدم بقیهی خانما اومدن میخوان برن تو مسجدو ببینن و از یکی دیگه پرسیدن چرا نمیتونیم بیایم تو؟ اونم گفت کی گفته نمیتونین؟ نخیر، بیاین تو. منم نماز تموم شد و رفتم داخل مسجد و کنار یه تیر نشستم و نگاه کردم. بعد از نماز یهو همه پا شدن و پخش شدن تو کل مسجد و شروع کردن نماز خوندن. صحنهی جالبی بود ولی نتونستم ازش عکس بگیرم.
بعد رفتیم ساحل گواتر. قایق سوار شدیم و بار زدن جنسهایی که میگفتن قاچاقه رو دیدیم. قایقسواریش خیلی خوب بود، کیف داد. کلی چرخوندمون تا دلفینها رو ببینیم، بعدم برد جنگل حرا. رسیدیم کنار جنگل حرا من رفتم نوک قایق نشستم و مهدی هم اومد، بعدم نیومدیم پایین دیگه :)) تو راه برگشت همونجا نشسته بودیم. خیلی جالبه که قایقرانه نگفت بیاین پایین بشینین خطرناکه. تو قشم نمیذاشتن حتی یهکم از لبهها خم بشی سمت آب چه برسه بذاره بری نوک بشینی، اینجا من دستم تو آب بود همهش و آخرم رفتم اون بالا نشستم :) دمش گرم خدایی. البته اگه تندتر میرفت، یهجوری که آدم از افتادن بترسه بهتر بود، ولی همین که گذاشت اون بالا بمونیم هم خیلی خوب بود. از این صحنه همسفرا کمکم متوجه تخسی و شر بودن اینجانب شدن.
بعد برگشتیم سواحل بریس که صخرههای بلندی داره و از رو اون صخرههای زیبا غروب رو تماشا کردیم. این از یه سمتش:
اینم از یه سمت دیگهش:
اینم عکس شکاری که اگه به دست مامان برسه و ببینه چقد لب پرتگاه نشسته بودم خودش از همونجا پرتم میکنه پایین :))
جالبه که تو این چیزا مهندس خیلی شبیه منه. یعنی هر دو اهل خطریم و این چیزا که لب صخره نرو و تو آب نرو و اینا رو لوسبازی میدونیم :)))
بعد باز بردن منطقه آزاد و بازار که خیلی وسوسه شدم چایساز بخرم، ولی خب نخریدم. فقط یه شیشه نوتلا گرفتم و برگشتیم.
فردا صبحش قرار بود برن روستا و ساحل درک، همون تلاقی دریا و صحرا، یکی لز علل اصلی این سفر برای من. ولی گفتن اون بمونه برای فرداش. بجاش رفتیم دریا بزرگ. اینجا هم باز ما منتظر فسوفس بقیه نموندیم و تندی رفتیم سواحل جلوتر که اولش خلوتتر بود. من رفتم تو آب و یهکم نشستم و باز رفتم و برگشتم و رفتم و برگشتم و اینا. مهدی خیلی کم اومد تو آب. وسط آب بودم که دیدم از دووور دارن سوت (سوت نگهبان نه، سوت با دهن!) میزنن و میگن خانم فلاااانی! برگشتم دیدم همسفرای ما هستن که دارن کمکم میان اینور ساحل و دیدن من وسط آبم دادوبیداد میکردن که بیا بیرون الان کوسه میخوردت 🤣 منم وقعی ننهادم. والا مگه بچهم؟ نزدیک که رسیدهن به مهندس گفتهن آب اینجا خرچنگ داره هااا، نرین تو آب. بعدا که بهم گفت گفتم بچه میترسونن؟ :)) ولی گویا واقعا خرچنگ و عروس دریایی میگن داره و اگه نیش بزنن فلان میشه و بهمان میشه. من که یک ساعت مداوم فک کنم تو آب بودم چیزی نه دیدم، نه نیشم زد. همینجوری نشسته بودم تو آب و تماشا میکردم. شنا اینا هم کلا نمیشد کرد، ساحلش مناسب نبود، ولی اگه بود هم اونقدی خلوت نبود که آدم شنا کنه. پارسال قشم صبح خیلی زود خودمون سه تا رفتیم دریا و من با مانتو شنا کردم :)) البته شنای شنا هم که نه، ده بیست متر جابجا شدن رو آب، اونم با چنان شلپشلوپی که صدای دریا توش گم میشه 🤣 اینجا چون خیلی غرق آب شده بودم، عکس مکس نگرفتم دیگه :)
بعدش رفتیم اسکلهی رَمین. ورودیش توسط ارتش محافظت میشد انگار. پر از لنج بود، لنجهای رنگارنگ و خوشگل. هر کدوم هم یه اسمی داشت، ال وهاب، ال حمدان و... فک کنم آل رو ال نوشته بودن. اولش که رفتم نماز بخونم، قبله رو پرسیدم از یکی از انگار ناخداها. میخواستم زیرانداز بندازم همونجا. گفتن نمازخونه داره. رفتم دیدم فقط یک اتاقه که مال آقایونه و یکی هم داره نماز میخونه. یه گوشه واستادم به نماز. اون بنده خدا یه نمازش که تموم شد رفت در دورترین نقطه به من ایستاد و نماز بعدیشو خوند. بعدم رفتیم توی لنجها چند تا عکس گرفتیم. موقع رفتن توی لنج لیدر گفت فقط مواظب باشین نیفتین تو آب. راننده هم برگشت بهش گفت به این خانم که اونجوری تو آب میرفت میگی مواظب باش؟ اگه جلوشو نگرفته بودیم الان عمان بود که! منم حتی برنگشتم نگاهشون کنم و محل ندادم و رفتم 😁
بعدم رستوران و بعدم سوئیت و بعدم گفتن خودتون پیاده برین بازار دکه که ما رفتیم و اکثرا بسته بود و تازه فهمیدیم عه جمعه است و اونایی هم که باز بود چیز خاصی نداشت و مهندس یه برگر خورد که نفهمیدیم توش چی داشت. بازم تو شهر پرسه زدیم و برگشتیم. شب هم تا ده من با خانم هماتاقی تو اتاق و مهندس با آقاشون تو هال صحبت میکردیم. بعد اومدن گفتن شام رو امشب آوردن همینجا که همه با هم بخوریم. سر شام هم پیشنهاد دادن که همین نصف شبی بریم دریا و ساحل لیپار، هم گفتن فردا درک نریم و بجاش تو مسیر برگشت، بازار چهارراه رسولی زاهدان نگه دارن! تنها کسی که مخالفت کرد من بودم که اونم البته فقط یه جمله گفتم که این ساحل منحصربهفردی هست و یکی از جاذبههای اصلی اینجاست و خوبه که بریم. ولی به قول مهندس، انگار حرف ما رو نمیشنیدن اصلا، انگار نه انگار که ما حرف هم میزنیم! انگار بچهایم و نباید تو تصمیمات بزرگترا دخالت کنیم. خلاصه منم اصرار نکردم و با خودم گفتم با تصمیم جمع که نمیشه مخالفت کرد و بهتره سخت نگیرم. بقیه رفتن ساحل لیپار و سوئیت ما نرفتیم و خوابیدیم. عوضش فردا صبحش من و مهندس خودمون رفتیم دریا و بقیه موندن خوابیدن. ما رفتیم دریا کوچیک. اینجا اتفاقا برای شنا مناسب بود، به شرط اینکه صبح زود میومدیم که نیومده بودیم. صبح قبل اومدن به مهدی گفتم من اگه باز خواستم برم تو آب نذاری ها، دیگه لباس ندارم =)) گفت جلوی "تو" رو بگیرم؟ اونجا هم که رسیدیم ناگهان دست و پام شل شد و متعاقبش تصمیمم و بدوبدو رفتم تو آب :))) البته نه، یواش و قدم قدم رفتم. بعدا دیدم مهندس ازم فیلم گرفته. ولی مثل دیروز زیادهروی نکردم. دیروزش تا گردنم خیس شده بود، اون روز ولی فقط تا کمرم. زودم برگشتم که یهکم خشک بشم که بتونم سوار تاکسی بشم. نشستیم کنار دریا چای خوردیم و تخمه و صبحانه و اینا. دو تا دوچرخهسوار هم دیدیم که مشهدی بودن ولی از بندر یا از بوشهر تا چابهار رکاب زده بودن. کلی باهامون صحبت کردن و گفتن چرا الکی پول به تور میدین و خودتون میتونین راحتتر سفر کنین و این حرفا. آدم ترغیب میشد فرداش بره دوچرخه بخره و شروع کنه سفر با دوچرخه :)) چای خوردن کنارمون و رفتن. کنار دریا نماز ظهرو خوندیم و برگشتیم سوئیت. اینجا هم باز عکس نگرفتم. بعد رفتیم نهار و بعدم راه افتادیم سمت مشهد و دیگه تمام :)
این اسکرینشات هم لوکیشن ته دنیایی که رفته بودیم رو نشون میده:
اگر نیمهی اسفند پارسال تا نیمهی اسفند امسال رو یک سال حساب کنیم، تو این یک سال آب سه تا دریای خلیجفارس، خزر و عمان رو خوردهم! این در مورد من یک پیشرفت محسوب میشه :)
- تاریخ : يكشنبه ۱۴ اسفند ۰۱
- ساعت : ۱۵ : ۳۲
- ادامه مطلب
- نظرات [ ۱۱ ]