برای بار چندمه که از کنار این منطقه رد میشیم. بار اول بُهت بود، بعد بغض شد و این بار خشم و اشک. اینجا مگه میشه زندگی کرد؟ بله که میشه. تو نمیتونی. تو ندیدی. تو نشستی تو خونهت. تو گذاشتی که اینا اینجا زندگی کنن. کارتو داری، زندگیتو داری، تفریحتو داری. زیر باد کولرگازی هم خودتو باد میزنی و از گرما شکایت میکنی. مغزم میخواد منفجر بشه. قلبم درد گرفته. از این همه انفعال و ندانم که ندانم بیزارم. نه، ندانم که ندانم نه، غفلت نه، تغافل، تجاهل! از این همه برگشت به زندگی عادی، به سعی در فراموشی و خوابوندن وجدان، به ندیدن، ندیدن، ندیدن، نشنیدن، فکر نکردن... از خودم متنفر شدم. من چقدر حقیرم؟ چقدر همهی دنیام خودمم؟ چقدر تو حباب شیشهای خودم درستکارم! تو محیط ایزولهی خودم آدم خوبیام. سفر زهرم شد. اینجا نشستم شرشر اشک میریزم و نمیدونم یک اتوبوس چی فکر میکنه راجع به دختری که هدفون گذاشته و بین رقص و پایکوبیشون گریه میکنه. فقط به مهندس که کنارم نشسته و نپرسید، گفتم چرا. با هم نشستیم حرف زدیم و تف انداختیم به دنیا و این زندگی کثافت. بعدشم باز پیاده شدیم کنار دریاچهای که به اسم صورتیه، ولی چون سدو روش باز کردن یه رنگ خیییلی ملویی داره و من واسه جیمجیم دستنبد محلی خریدم و شتر سوار شدم و مهندس ازم فیلم گرفت و خوش گذشت و به همین سرعت برگشتیم به زندگی عادی. به همین وحشتناکی، به همین زیبایی :)
- تاریخ : پنجشنبه ۱۱ اسفند ۰۱
- ساعت : ۱۱ : ۵۶
- نظرات [ ۳ ]