دیروز صبح خواهرم اومد خونهمون با بچههاش. خواهرم هنوز چون فاطمه سادات کوچیکه، اکثر اوقات برای بچههاش لباسای ست میخره. امسال هم برای عیدشون بلوز و شلوار سفیدمشکی خریده. امیرعلی امروز پوشیده بود، ولی فاطمه سادات یه لباس دیگه پوشیده بود. خواهرم میگفت صبح یه بگومگویی داشتیم که نگو :)) مامانشون میخواسته دوتاشون ست بپوشن، ولی فاطمه سادات میگفته امشب میریم عروسی و من مشکی نمیپوشم! امیرعلی هم میگفته امروز عید مهمتری از عید نوروزه و من لباسای نو و شیکترمو میپوشم و ست فاطمه ساداتو نمیپوشم! خلاصه هر دو حرفشونو به کرسی نشوندن و مامانشون کوتاه اومده :) خوشم میاد واقعا از این نسل که اینقدر مستدل انتخاب میکنه و پاش وایمیسته. فاطمه سادات که شیش سالشه، من تا شونزده سالگی هم حتی برام مهم نبود چی میپوشم میرم بیرون 🤣
تو عروسی: یه دختره بود حدودای سیزده چهارده ساله، خواهر پنج شیش سالهش داشت گریه میکرد نمیدونم چرا. اینم مجلسو گذاشته بود رو سرش که ماماااااااان، ماااااامااااااان، عسل داره گریه میکنه. انقد مامانش جواب نداد که گفت ماماااان مگه کری؟؟ میگم عسل داره گریه میکنه. بعد با یه حالتی تهاجمی رفت سمت مامانش که گفتم الان میره مامانشو میزنه چون عسل داره گریه میکنه!! ما هیچ، ما نگاه واقعا :))
واقعا خوشحال شدم دیدم عروس و دوماد با هم قشنگ حرف میزنن و میخندن. به نظرم شب عروسی معمولا شبیه که داماد زیر انواع فشار و کار و هماهنگی و غر شنیدن و به دل مادر و پدر و عروس و مادرزن و پدرزن و... راه اومدن داره له میشه و اعصاب حرف زدنم نداره، چه برسه به خندیدن و از اون طرفم عروس به خاطر بسیار کارهایی که به وفق مرادش نشده و بسیار حرفها و تیکههایی که شنیده و بسیار وعدههایی که بهش دادن و در نهایت عملی نشده و حتی بسیار غرهایی که زده، بق کرده و فقط لبخندهای تصنعی تحویل مهمونها و دوربین میده و تو خودش فقط داره حرص میخوره. چقدر اگه همه چیز به شادی برگزار بشه خوبه.
- تاریخ : پنجشنبه ۱۸ اسفند ۰۱
- ساعت : ۱۷ : ۱۴
- نظرات [ ۲ ]