مونولوگ

‌‌

چیزفهمی هم خیلی چیز خوبیست!


بعد از نماز ظهر رفتم تو آشپزخونه و مشغول تمپر کردن شکلات شدم. بعد هم کلی گل و نوشته و خط‌خطی و دوچرخه! و عینک! و اینا کشیدم باهاش و گذاشتم ببنده.

امروز، اولین آزمون و خطای تمپرینگ، به شکست انجامید! همه‌ی گل و بلبل‌هام خورد شد. باید بررسی کنم ببینم تو کدوم مرحله مشکل داشتم.

دم‌دمای بیرون اومدن یکم بادمجون سرد ریختم رو برنج سرد و خوردم. و ناگهان زنگ در و؟ مهمان :((( خونه یه کم به هم ریخته، آشپزخونه نیمه منفجر، من؟ ده دقیقه دیگه باید راه بیفتم :(((

اومده بودن دیدن عمه که نبود، مامان هم که نبود، در واقع من تنها بودم. دو دقیقه نشستن و من چایی گذاشتم. بعد یه نگاه گذرا به ساعت انداختم که بلند شدن! همینقد چیزفهم :) گفتن "احتمالا شمام می خوای بری، ما هم میریم دیگه" منم یه لبخند ملیح زدم و نگفتم که "نه بابا! بشینین و این حرفا" :))

رفتن و من آماده شدم که دوباره زنگ در رو زدن، دوباره همون مهمون‌ها به اضافه‌ی مامان! مامان از تو کوچه برشون گردونده بودن :)



+ مثل مهمان‌های ما باشید :) همونقد چیزفهم :))))))))


  • نظرات [ ۰ ]

جمعه


صبح زود عمه و شوهرش رفتن خونه‌ی مادرشوهر عمه. ما هم بعد از صبحانه زدیم به کوه و کمر! از اونجایی که پدر بنده و هیچ‌کدام از اعضای خانواده گواهینامه ندارن ما اساسا جای خاصی نمی‌تونیم بریم. یعنی مسیرهایی که پلیس‌راه داشته باشه یا احتمال بدیم داره رو نمیریم. خواجه‌مراد و میامی و تبادکان سه تا مسیریه که نود و نه درصد مواقع میریم. این دفعه یه جایی تو مسیر خواجه مراد نشستیم که جای خوب و باصفایی بود. یه نیمچه تپه‌ی سنگی داشت که رفتیم بالا. آها راستیییی! من از این چادر هدهد خوشم اومده، امروز هم همونو پوشیدم. بعد چون اون دفعه هدهد خیلی چش‌غره رفت که چرا چادرم رو زمین کشیده، این دفعه کفش پاشنه‌بلند خودشو پوشیدم :))) با خودم گفتم کوه که نمیریم، تو دشت هم بالاخره یه جوری راه میرم. ولی اونجا خواستیم از اون تپه بریم بالا و من مونده بودم چیکار کنم. دیگه خود هدهد کفش پاشنه‌بلندشو پوشید، منم کفش اونو پوشیدم :) با این حال سرعتمون تو بالا رفتن با هم برابر بود! اون از اول هم تر و فرزتر از بقیه بود. میلیون تا عکس گرفتیم اونجا. بعد دیدیم مامان و آقای هم دست در دست هم دارن میان بالا و جمعمون تکمیل شد و میلیون تا عکس دیگه هم گرفتیم و اومدیم پایین و راه افتادیم سمت شهر و باز یه جا نگه داشتیم و چای خوردیم و باز راه افتادیم و اووومدیم خونه‌ی خواهرم.

بقیه‌ی روز رو ولش کنین. الان که تو ماشین هستیم و داریم برمی‌گردیم چیزی دیدیم که بجای بقیه‌ی روز تعریفش میکنم. چند دقیقه پیش صدای آژیری شنیدیم که داشت دقیقا پشت سر ما حرکت می‌کرد. گفتیم معلوم نیست چیکار کردیم که راهنمایی رانندگی دنبالمون کرده! اونم آژیرکشان! که دیدیم یه ماشین عجیب ازمون رد شد که روش آتش‌نشانی نوشته بود. بعد یه تجمع کوچیک جلوتر دیدیم و بعد هم یه ماشین راهنمایی رانندگی. مردم با قدرت تمام بهمون علامت میدادن که سریع از محل دور شیم و ما در حین دور شدن دیدیم که یه خونه آتیش گرفته با چه شعله‌هایی! مامان دل‌نازک که حالش بد شد. کلی راه دیگه اومدیم و باز یه آتش‌نشانی آژیرکش! دیگه دیدیم. ان‌شاءالله که بخیر بگذره. ان‌شاءالله بدون خسارت جانی و با حداقل خسارت مالی جمع بشه.


چند وقت پیش تو مشهد یه آتش‌نشان یه بچه رو از توی آتیش نجات میده و خودش بخاطر اون می‌میره. به روح بزرگ ایشون غبطه می‌خورم. من در مقام ارزش‌گذاری کار بقیه نیستم، ولی از بیرون که نگاه می‌کنم پیش خودم فکر می‌کنم این کار شایسته‌ی قدردانیِ بیشتری نسبت به حادثه‌ی پلاسکو بوده. برای همه‌شون فاتحه بخونیم.


  • نظرات [ ۰ ]

مرگ واژه‌ها


بعضی وقتا لازمه به خودم یادآوری کنم این سی و پنج نفری که دنبال کردم و اون پنجاه و خورده ای که دنبالم کردن آدم‌های واقعی‌ان! صرفا چند تا کلمه‌ی تایپ شده نیستن. لازمه مرتب یادآوری بشه تا شماها رو کلمه‌های متحرک نبینم :|


+ واقعا سی و پنج نفر؟ o_o ولی سی و پنج نفرِ کم‌کاری هستن ها! کلا روزی ده تا پست هم نمی‌خونم.

+ عنوان: اگه اینجا رو ول کنم یعنی همه‌تونو کشتم :) :) :)

+ صبح جمعه بیداری؟؟؟؟؟ خواب‌پَر شدم :)


  • نظرات [ ۰ ]

دماغ هم دماغ مردم


گفت "اووووم! چه بویی! شما عطر زدین عمه؟"
عمه خندید که یعنی بله!

اونوقت من که داشتم لباس‌ها رو تا می‌کردم و میذاشتم تو کشوها، از اون موقع فک می‌کردم پودرِ این دفعه چه بوی بدی میده :|

  • نظرات [ ۰ ]

حافظ

از دست یکی دلخور بودم. دلخور! این جور مواقع میرم سراغ حافظ که فراموشم بشه این چیزا. یا رندوم یه غزل رو باز می‌کنم یا میرم قسمت فالش. بجز این مواقع هم البته این کار رو می‌کنم و معمولا واسه طنزش قبل از باز کردن یه نیتی هم می‌کنم ببینم چقد مربوط درمیاد. مثلا این دفعه گفتم "حافظ جان، نظرت راجع به من چیه؟"😊 اصلا فک نمی‌کردم نظر حافظ اینقد راجع به من مثبت باشه!


تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد (زمان حافظم اطباء ناز می‌کردن؟)

وجود نازکت آزرده‌ی گزند مباد (عجب چاپلوسی!)

سلامت همه آفاق در سلامت توست!!! (و عجب خالی‌بندی!)

به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد (دقت کنید فقط شخص منو گفته!)

جمال صورت و معنی ز امن صحت توست

که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد (خوبه ظاهربین هم نیست، به باطنمم توجه داره!)

در این چمن چو درآید خزان به یغمایی

رهش به سروِ سهی قامتِ بلند!! مباد (حداقل ارتفاعی که یک سرو را بلند بدانیم چقدر است؟)

در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد (استغفرالله! کدوم بساط؟)

مجال طعنه بدبین و بدپسند مباد (^_^)

هر آن که روی چو ماهت!! به چشم بد بیند (اول جناب خودتان چشمتان را درویش کرده و راجع به روی ماه اینجانب صحبت نفرمایید! سپس..‌.)

بر آتش تو بجز جان او سپند مباد (بفرما! تفکر داعشی حتی درون حافظ هم رسوخ کرده!)

شفا ز گفته شکرفشان حافظ جوی (جدی دلخوریم برطرف شد😂)

که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد (از کجا فهمیدی فشارمم افتاده بود؟)


همچی حالم خوب شد، دلخوریم رفع شد، شعره چسبید، که اگه همونجا ازم درخواست ازدباج می‌کرد درجا می‌پذیرفتم😂😂😂 (البته به شرط اینکه اون پنج تای دیگه رو فراموش کنه!)


  • نظرات [ ۰ ]

انگشترم انگشتر! انگشتر کی هستی؟ انگشتر یه دختر! اسمش چیه اون دختر؟؟؟


انگشترم رو موقع ظرف شستن درآورده بودم و گذاشته بودم رو اپن. عمه برش داشت:
"این مال توئه؟"
"آره"
"چقد قشنگه"
"هدهد از کربلا برام آورده"
"خیلی قشنگه"
"چشاتون قشنگ می‌بینه"
"این دستم باشه فعلا :))"
:||||

حتی دلم نیومد یه تعارف الکی بزنم که "قابل شما رو نداره عمه جون"! گفتم من که هنوز اخلاق‌های عمه رو نمی‌دونم، شاید هم واقعا برش داره.
بعد برگشت و گفت "می‌خوای با خودتش ببریش؟" منظورش سرکار بود.
گفتم "نه! واجب که نیست انگشتر دستم باشه" 😭😭😭

اگه بدونین چند وقته دارم با خودم و این انگشتر کلنجار میرم! که درش بیارم و باهاش خداحافظی کنم. آقای سیستانی گفته اشکال نداره اگه خانم انگشتر معمولی دستش کنه. این انگشتر من نقره است و سنگشم عقیقه، به نظر خودم خیلی ظریف و قشنگه. به کارشناس حرم نشونش دادم گفت که "بعلههه! باید بپوشونیش، خیلی خوشگله" :) به کارشناس احکام تو کربلا نشون دادم (که عرب و مقلد آقای سیستانی بود) گفت "اینکه خیلی معمولیه بابا! لازم نیست درش بیاری" :)) من پیش خودم فک کردم این یه چیز عرفیه، چون انگشتر اصالتا مال عراقه و از این مدل تو عراق زیاده شاید اونجا معمولیه، تو ایران هر کدوم از دوستام دیدن گفتن خیلی قشنگه. واسه همین همه‌ش می‌گفتم درش بیارم ولی نمیاوردم :| حالا فک کنم بالاجبار باید بدمش بره😭😭😭

معمولا (معمولا) چیزایی که بهم می‌چسبن رو خیلی زود از دستشون خلاص میشم. اینم درنمیاوردم تا اول اون علقه از بین بره که مبادا حس حسرت بمونه. فک کنم نوبت این انگشتره هم رسید دیگه! احتمال میدم یه روزی هم نوبت وبلاگ برسه. ولی یه چیزی هم هست که به این راحتیا نمی‌تونم به رها کردنش فکر کنم :(

  • نظرات [ ۰ ]

تسنیم خبیث می‌شود!


بعله! برای اولین بار مدل حرف‌زدن (کنایه زدن) خواهرشوهری رو هم دیدم!

من دو تا عمه دارم، یکیشون هم‌سن مامانمه که قم زندگی می‌کنه و یکیشون که همین مسافر الانمون باشن از مامانم کوچیکتره. عمه بزرگه هیچ وقت ندیدم کمتر از گل به مامانم بگه. زن‌داداش و زن‌داداش جان از دهنش نمیفته. با اینکه هم‌سن مامانمه ولی خیلی احترام مامانمو داره. از همون اول مثل دو تا دوست بودن با هم، مامانمم عمه‌مو خیلی دوست داره. عمه کوچیکه هم همینطور احترام مامان رو داره، ولی خواهرشوهر هم هست گویا :) من تا حالا ارتباط نزدیک مامان و عمه کوچیکه رو ندیدم، چون اصلا اینجا نبودن. امشب که شب اول ورودشونه اولین چشمه‌ی خواهرشوهری رو کرد :))

امروز من و هدهد که سرکار بودیم، مامان شام رو پختن. بعد از شام عمه به مامان گفت "خوبه که بخاطر دخترا خودتو از آشپزی کنار نکشیدی! من که اگه برم طرف اجاق یا غذا رو چپه می‌کنم یا می‌سوزونم! همه میگن دخترت خیلی تو رو تنبل کرده!" من تو آشپزخونه بودم و ظرف می‌شستم، با شنیدن این جملات مخم سوت کشید!!! ما از این مدل حرفا دور و برمون نداشتیم والا! دختر عمه به روایت عمه هفده و به روایت مامان نوزده سالشه. یعنی دخترِ بزرگِ عمه از دخترِ کوچیکِ مامان حدود پنج تا هفت سال کوچیکتره! و واقعا هم کل خونه رو رو انگشتش راه میبره. اما به من چه؟ به مامان چه؟ به ما چه؟ مثلا پز دخترتو میدی که چی؟ :))) مامان بشینن حسرت بخورن که چرا دخترای منم صبح تا شب تو خونه نیستن و آشپزی و بشوربساب نمیکنن؟ دوست داشتم مامان بجای اینکه بگن "منم خیلی کار نمی‌کنم و هروقت اینا نباشن من می‌پزم" می‌گفتن "نههه! ما اینجا رسم نداریم دخترامون کار کنن، اصلا مگه دختر هم کار می‌کنه تو خونه؟ دخترای ما اگه صبح تا شبم خونه باشن دست به سیاه و سفید نمیزنن!" اونوقت چشمای گردالوی عمه دیدنی میشد! یا مثلا می‌گفتن "خوششششبحالت خواهر! کاش لااقل دخترتو میاوردی تو این مدت که اینجایین یکم دست منو سبک کنه، دخترای من که بلد نیستن یه استکان بشورن حتی!" =)))) آدم تو ذهنش از این حرفا میزنه، ولی تو واقعیت واقعا نمیشه همچی جواب داد. یعنی حداقل ما نمی‌تونیم، نه مامانمم بلده با کنایه حرف بزنه نه ما :| همون صراحت خودمونو عشقه اصلا ;)


+ فعلا زوده برای اینکه اخلاق عمه دستم بیاد، ان‌شاءالله که خوش قلقن :)


  • نظرات [ ۰ ]

و باز هم مسافر


ماشاءالله سال پر مسافری بود! بجز مسافرهای داخلی، هفت تا مسافر، طی پنج تا مسافرت، از چهار کشور دیگه داشتیم. تا چند ساعت دیگه عمه و شوهرش از هرات میان خونه‌مون. یک ماهی هستن احتمالا! امروز صبح عمه به گوشیم پیام داد و گفت تا عصر میرسن! آخه چرا می‌خواین آدمو سوپرایز کنین؟ مامان از صبح دور خودش می‌چرخه و میگه "فلان کار مونده" "فلان چیز مونده" "حالا چیکار کنم؟" "برین خونه‌های مردمو ببینین!" هرچی میگم "مامان جان! خونه‌ی ما از خونه‌ی همممه‌ی اون مردمی که میگین تمیزتر و مرتب‌تره! بعدشم ما که هنوز خونه‌تکونی عیدو شروع نکردیم! اگه ناراحتین اینو به عمه خاطرنشان کنین!!!" اصلا گوش نمیدن که!

خدایا مرسی که خونه‌ی همه‌ی مردم از ما تمیزتره :) مرسی که مامان اصلا کار ما رو کار حساب نمیکنه :) مرسی که دستپخت ما بدترین دستپخت‌های دنیاست :) مرسی که میل مامان به بهتر بودن هیچ وقت اشباع نمیشه :)

ولی جدا مرسی خدا :))


  • نظرات [ ۲ ]

همسایه‌ی جدید

سرعتشون تو حلقمممممم! اصلا غیرقابل باور! دور و برم اینجوری ندیده بودم واقعا!

امروز چون من سرکار نرفته بودم، سرشب شام رو حاضر کردم، میل کردیم، تشک‌ها رو انداختیم، ظرف‌ها رو شستم و خاموشی زدیم. چند دقیقه بعد از خاموشی زنگ در رو زدن. کی بود؟ همسایه! چیکار داشت؟ خونه می‌خواست! واسه چی؟ مراسم داشتن و مهموناشون تو خونه‌ی خودشون و خونه‌ی دو تا همسایه‌ی بالا جا نشده بودن! صبح البته بهمون گفته بودن که شاید خونه‌ی ما رو هم لازم داشته باشن، ولی چون بعد از تشییع نیومدن، گفتیم حتما تو همون سه طبقه جا شدن دیگه، واسه همین واقعا منتظر نبودیم. خلاصه چنان بلبشویی شد! بدو! بدوووو! بدووووووو! تشک‌ها رو جمع کردیم و بردیم انداختیم تو اشکاف. صحنه خیلی باحالی بود، من که از خنده غششش کرده بودم!

در کسری از ثانیه تعدادی از خانوماشون اومدن و مستقر شدن، آقای و داداشم رفتن طبقه‌ی بالا و من و مامان موندیم پایین. من تو اتاق موندم و گفتم که می‌خوابم و بیرون نمیام. حالا مگه اینا ساکت میشن؟ ورورورور... البته ببخشید، معععذرت! صحبت می‌نموئن! حالا تو مراسم تعزیه چی میگن؟ یک، غش غش می‌خندن. دو، ته‌توی زندگی صابخونه رو درمیارن. طبقه‌ی بالا دست کیه؟ طبقه‌ی سوم دست کیه؟ (یعنی مستأجر داره یا نه؟) چرا خونه‌هاتون خالیه؟ چند تا پسر داری چند تا دختر؟ تو که پسر داماد کرده داری چرا تو خونه‌ی خودت نمیشینه و خونه‌ات خالیه؟ دختراتو عروس کردی یا نه؟ نوه داری یا نه؟ چند سالته؟!؟!؟ عه، شما هم سیدین؟ از سیدهای کجایین؟ آآآآ سیدهای فلان آرومن، خدا ازشون نجات بده! (یعنی آروم و آب زیرکاه‌ان! خدا به ما رحم کنه!!!)...

یعنی رگبار سؤال بود که مامانِ بنده خدا رو نشانه رفته بود! من هم قصد نداشتم که برم بیرون، متأسفانه به علت گلاب به روتون، گلاب به روتون، اسهال! مجبور شدم رفتم بیرون. رد شدن از جلوشون چقد سخت بود ولی خخخخخ یه دفعه سی چهل نفر غریبه، اونم به این فضولی! (ببخشید ببخشید ولی چی بگم خوب؟ کنجکاو؟) برگردن بهت نگاه کنن!

شام خوردن و قصد رفتن کردن. موقع رفتن گفتن که "ببخشید، زیادی خندیدیم! ما همینجوریم، تو غم و شادی همینقد شادیم!" مامان هم رک! گفتن که "خدا ببخشه، اشکال نداره. البته امشب اشکال داشت!" گفتن "چراااا؟؟؟" مامان هم گفت که بخاطر شهادت حضرت زهرا. با همون بگوبخند (یه چی میگم یه چی میشنوین ها! بگوووو بخنننند! مثلا تعزیه‌ی عزیز خودشون هم بود!) رفتن دیگه.


+ خدا اموات رو بیامرزه.

+ حالا دوباره برم تشک‌ها رو بندازم؟😬 تازه باید جارو بزنم قبلش، یه کم برنج ریخته رو فرش‌ها😫


  • نظرات [ ۲۰ ]

...

امروز صبح و عصر شیفت بودم و خسته شده بودم. مامان هم از صبح نبود. عصر داشتم به خانم ص می‌گفتم "نمی‌دونم امروز چرا اینقد بی‌حوصله و پکرم، شاید چون ظهر رفتم خونه دیدم مامان نیست!" هر دو سه سال یه بار شاید اینطور بشه که ما باشیم تو خونه و مامان نباشه.
امشب دلم حرم بود ولی از سرکار برگشتم خونه.
خدا ستاره رو خیرش بده که تو وبش نوشته بود:

بریز آب روان اسماء ولی آهسته آهسته
به جسم اطهر زهرا ولی آهسته آهسته
برای کسی که به هیچ روضه و هیئت و مجلسی نرسیده، هر چی هم وبلاگ‌ها رو زیر و رو کرده هیچ روضه‌ای پیدا نکرده، برای کسی که برای اولین بار برای خودش روضه خونده خیلی غنیمته.

دلم خیلی پره، نمی‌دونم چی پرش کرده ولی می‌دونم خیلی سنگین و پر و زمخته. الان از اینایی‌ام که به اسم مصائب اهل‌بیت عقده‌ی دلشونو وا می‌کنن. کی بشه ما واقعا گریه‌کن اهل‌بیت بشیم؟

الان که یه دفعه به فکر جمله‌ی خودم به خانوم ص افتادم، الان که گریه‌ی من و بارون بند نمیاد، الان که تنها تو تاریکی نشستم، همین الان از خود خانوم، از خود صدیقه‌ی اطهر می‌خوام دستمو بگیرن. هر حرمی رفتم گفتم آقا دستمو بگیر! ولی من یه دخترم، به مادر نزدیکترم... خانوم! مادر! میشه دست دخترتو بگیری؟ میشه منو با خودت ببری؟ به خدا قسم خسته شدم از اینکه هیچی نمی‌فهمم، به خدا قسم خسته شدم از خودم، به خود خدا قسم خسته شدم مادر...

بریز آب روان اسماء ولی آهسته آهسته
به جسم اطهر زهرا ولی آهسته آهسته


  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan