مونولوگ

‌‌

آشفته‌بازار ذهن من


مامان معتقدن موقع پختن برنجِ دمی، اوّل باید روغن بریزیم تو قابلمه بعدش آب، و اگه آب رو قبل از روغن بریزیم اون غذا دیگه غذا محسوب نمیشه! یا میگن باید اوّل محافظ ولتاژ رو خاموش کرد، دوشاخه‌ی لباسشویی رو به محافظ زد و بعد دوباره محافظ رو روشن کرد؛ در غیر این صورت محافظ ولتاژ جرقه میزنه و لباسشویی می‌سوزه. مثال‌هایی از این دست در زندگی ما بسیار است. گاهی بحث می‌کنم و سعی می‌کنم با مثال نقض اثبات کنم چنین چیزهایی صحت نداره. گاهی یک یا چند نفر از اعضای خانواده رو به شهادت و قضاوت می‌طلبم و عجیبه که معمولا هیچ‌کس از عقیده‌ی به حق من طرفداری نمی‌کنه. گاهی در مقابل عصبانیت مامان از اینکه مچم رو حین تخلف (مثلا همون عدم رعایت ترتیب آب و روغن!) گرفتن عصبانی میشم و میگم اینا هیچچچ ربطی به هم ندارن و عادات الکی و بی‌پایه‌ای هستن که خودتون اختراع کردین. گاهی هم فقط دستمو می‌کنم تو موهام و زل میزنم به افق! تو بچگی و نوجوانی و حتی اخیرا جنجالی‌ترین بحث‌های عالم رو با مامان داشتم، خودمو می‌کشتم هم نمی‌تونستم سکوت کنم، و خوب عذاب وجدان بعدش هم هیچ‌وقت از بین نرفت. به مرور از تعداد و شدت بحث‌ها کاسته شده و فک کنم هنوز هم لازمه که بیشتر و بیشتر از افق کمک بگیرم. ولی من یه چیزی رو نمی‌فهمم، من که توهین یا بی احترامی نمی‌کنم، چرا نباید بحث کنم؟ تنها مشکلی که تو بحث کردن به خودم وارد می‌بینم بالا رفتن کاملا بی اختیار تن صداست که چه بحث جذاب و دل‌انگیز باشه، چه روانفرسا، چه یه کنفرانس ساده، یا حتی توضیح مختصر راجع به چیزی تو یه جمع صمیمانه، به هر حال من صدام میره بالا و این نباید باعث ناراحتی کسایی بشه که منو میشناسن. ولی من بعد از بحث با مامان عذاب وجدان می‌گیرم، چون همه میگن حق ندارم با مامان بحث کنم، حتی اگه حق با من باشه. خوب من نمی‌فهمم چرا، واقعا نمی‌فهمم. مامان هم نیستم که بفهمم حس یه مامان چیه وقتی عصاره‌ی وجودش در مورد اختلاف نظر باهاش حرف میزنه.

مشکل دیگه‌ای که وجود داره اینه که از خودم می‌پرسم یعنی ممکنه من هم طاقت نداشته باشم کوچکترین حرف مخالفی رو بپذیرم؟ یا حتی گوش بدم؟ باید بگم من بیشتر از پنج خواهر و برادرم شبیه مامانمم؛ یکدندگی، بی‌قراری، استرس، عجول بودن، قبول نداشتن کارِ (نه حرف) بقیه (اغلب)، کمال‌گرایی، عدم توانایی کار گروهی، برخورد سخت با کوچکترین اشکالات و هزاران مورد دیگه نقایصیه که من و مامان رو شبیه هم کرده و من می‌ترسم که غیر منطقی و حرف‌نشنو هم باشم و خودم ندونم. تا به حال از اطرافیانم فیدبکی نگرفتم که بگه جلوی حرف حق می‌ایستم. ولی واقعا می‌ترسم با بچه‌م همینجوری رفتار کنم. یا اینکه من فوق‌استرسی بودن خودم رو صددرصد به مامان مربوط می‌دونم و شدیدا می‌ترسم این استرس رو بعدها به بچه‌م منتقل کنم. اگه استرسی نباشید نمی‌فهمید که کنترلش چقدر سخت یا غیرممکنه! من که این روزا دارم باهاش می‌جنگم می‌فهمم.

آقای شخصیتی بی نهایت خونسرد و آروم و به نسبت زیادی منطقی دارن. اصلا من متعجبم چطور ممکنه مامان و آقای این همه سال با این همه تفاهم! و بدون بحث و مشاجره با هم زندگی کرده باشن! فقط دو چیز به ذهنم میرسه و اون تبعیت مامان از آقای و کوتاه اومدن و سکوت آقای نسبت به مامانه. گاهی اینوریه گاهی اونوری. اگه قرار بود مامان در مقابل کارهای منطقی آقای (که با منطق خودش نمیخونه) جبهه بگیره، یا آقای در مورد کارهای مامان مدام بحث و مشاجره راه بندازه، الان من وجود نداشتم :) مامان هرچی هم که روح سرکشی داشته ولی مطیع همسرش بوده و درک نمی‌کنم چطور! آقای هم هرچی که با کارهای مامان مخالف بوده و اعتراض داشته ولی اغماض و گذشت رو قشنگ بلد بوده و اینم گرچه درک می‌کنم چطور، ولی روش دستیابی بهش رو پیدا نمی‌کنم.

خلاصه که امشب به این نتیجه رسیدم دور و اطرافم پر از درس زندگیه، اما بی‌تشابه به مدرسه. یه چیزی مثل کتاب خودآموزه که خودت باید تلاش کنی و به خودت درس بدی.

مدت‌های زیادی بود که به دوست داشتن فکر نکرده بودم. بچگی‌ها فکر می‌کردم و می‌دیدم که نسبت به پدر و مادرم و خانواده‌م قدردان هستم ولی حس تعلق یا بستگی نداشتم. ابتدایی، راهنمایی و حتی دبیرستان احساسم این بود که هر لحظه اگه این ارتباطات قطع بشه من کمترین آسیب رو می‌بینم و بعدش به راحتی باهاش کنار میام. شاید واقعا اینطوری بودم. اما دیگه بهش فکر نکردم، اصرار نکردم اون عدم تعلق رو حفظ کنم و الان می‌بینم من واقعا خانواده‌مو دوست دارم. متأسفم که اینو میگم ولی من بهش که فکر می‌کنم می‌ترسم و وحشت می‌کنم حتی! چطور اینطور شد؟ من الان که به لایه‌های عمیق احساساتم فکر می‌کنم می‌خوام ازشون فرار کنم. احساس زنجیرشدن می‌کنم. بدون اینکه خواسته باشن یا حتی بهش احتیاج داشته باشن من دوستشون دارم، بخصوص و از همه بیشتر مامان رو. کاش میشد راحت‌تر بگم که من این احساسات رو نمی‌خوام، حس تعلق رو به هیچ وجه نمی‌خوام، اضافه شدن نقطه ضعف‌هامو نمی‌خوام. خدایا منو ببخش، بخاطر این حرفا مجازات یا امتحانم نکن، ولی نمیشد اینجوری نشه؟


  • نظرات [ ۸ ]

از چاشنی قند مگو هیچ و ز شِکَّر/...


دیروز رفته بودم قائم. البته داخل بخش‌ها نرفتم، ولی محوطه‌ی حیاط و بعضی راه‌هاش عوض شده. اون مغازه‌ای که تی‌تایم می‌رفتیم چیزی می‌خوردیم، اون کنج‌هایی که پیدا می‌کردیم واسه نشستن تا بخاطر روپوشمون کسی ازمون آدرس نپرسه! اون حرفای الکی که با دوستا می‌زدیم و... واسم یادآوری شد. الان خیلی وقته با هیچکدوم حرف نزدم :( فقط میرم سرکار و میام خونه، فقط کار بیرون و کار خونه! البته نمیشه گفت زندگیم دچار روزمرگی شده، خدا رو شکر الان یه چیزهایی هست که برخلاف چند ماه قبل حس درجا زدنِ شدید ندارم. نسبت به قبل هم کمتر غر می‌زنم تو وبلاگ :)
اونورا کتابفروشی زیاده، می‌خواستم واسه بره‌ی ناقلا و وروجک و جوجه کتاب بخرم، اسمش "اسمش چیه" بود! هرجا می‌رفتم نداشت و تازه سر اسمشم سؤال پیش میومد. می‌گفتم کتاب "اسمش چیه" دارین؟ "اسمش چیه؟" "آره، اسمش اسمش چیه‌یه!"😂 خلاصه نیافتم، ولی چون رفته بودم تو دل کتابفروشی‌ها نمی‌تونستم بیام بیرون. می‌دونم ضعف راجع به هر چیزی بده. مثلا همین کتاب، تا حالا کلی پول رو کتابای مشهوری دادم که بعد از چند صفحه گذاشتمشون کنار :| اگه کسی بخواد منو زجر (به معنی واقعی کلمه زجر!) بده، باید منو بدون پول و کارت تو کتابفروشی یا شیرینی و شکلات‌فروشی راه ببره! اگه بخوام به شکنجه‌گرم ایده بدم باید بگم این دو تا رو با هم تلفیق کنه! چون اصلا نمی‌تونم بگم با کدوم بیشتر زجر می‌کشم😆
"وقتی نیچه گریست" ده تومن تخفیف خورده بود و متأسفانه گرفتمش. واسه اینکه ساعت مطالعه‌شو بیارم پایین دیشب گذاشتمش تو کلینیک بمونه تا روال خونه بهم نخوره. اون کتابی هم که تو کتابخونه نبود دیشب رایگانِ قانونیشو تو نت پیدا کردم :) به سختی عادت pdf خوندنو ترک کرده بودم، حالا باز باید به سختی pdf بخونم!

+ یه کم فک کردم دیدم با مشاهده‌ی شیرینیِ خامه‌ایِ شکلاتی، کیکِ شکلاتی و شکلاتِ کاکائویی بیشترین زجر رو می‌کشم :)


+ .../زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است. حافظ جان


  • نظرات [ ۰ ]

ریشْ طلایی!


سر ریش‌هاشون کل انداخته بودن! از اونجایی شروع شد که مهندس بهش گفت "بیا این یه تار موی ریشمه، هر وقت مشکل داشتی آتیشش بزن من میام کمکت!" بعد دیگه رسیدن به سایز ریش و خط ریش و حجم ریش و رنگ ریش و... انقد ریش شنیدم که دلم ریش‌ریش شد از خنده! کوچیکه که هنوز ریش نداره، ولی مهندس یه ریش درست حسابی میذاره! حتی از بابای جوجه هم بهتر :) خیلی هم بهش مینازه! گفت "اصلا کسی رو پیدا می‌کنی که بتونی ریشش رو با من مقایسه کنی؟" اونم گفت "بذار من ریش دربیارم!" فک کنم بور بشه ریشش! یادمه چهار پنج ساله بود رفته بودیم مسافرت، تو ترمینال تهران دور از ما بازی می‌کرد. موهاش بلند طلایی بود. یه خانواده‌ای دیده بودنش به هم می‌گفتن "اون بچه رو نگا خارجیه!" بعد آبجیم صداش زد که اونا رو از اشتباه دربیاره، اسمشم که شنیدن گفتن "عه نگا، اسمشم جَکهههه!" 😂😂😂 آخه بنده خدا، خارجیِ چادری؟

.../مشهد برای من، همه‌اش مال دیگران


وَ حَبَسَنی عَنْ نَفْعی بُعْدُ أَمَلی
وَ حَبَسَنی عَنْ نَفْعی بُعْدُ أَمَلی
وَ حَبَسَنی عَنْ نَفْعی بُعْدُ أَمَلی


مردا که چادر نمی‌پوشن، پس چجوری کمیل می‌خونن؟



+ نمی‌دونم چند نفر، شاید چند هزار نفری گوش میدادن صداشو. گفت فلانی (اسم عالمی که برد یادم نیست) گفته "خوشحال باشین، همین آقا پرچم رو به دست امام زمان میدن" یاد "کذب الوقاتون" افتادم. بعد هم گفت "بخاطر همین باید برین راهپیمایی:|"

+ از این جهانِ سردِ پر از دودِ بی‌بها/...

وقتی بچه بودم تو خیابون هرکسی رو با هر شرایطی می‌دیدم با خودم می‌گفتم اگه من از اول جای اون بودم الان چه جور آدمی بودم؟ اگه جای هر کدوم از آدمای زیر می‌بودم چی؟


امروز درمانگاه شلوغ نبود، ولی آشفته بود.

نفر اول با یه غربالگریِ نوبت دومِ مثبتِ سندرم داون اومده بود، موقع گوش دادن FHR ازم می‌پرسید "یعنی بهش دل نبندم؟" (دو نفر)

نفر آخر هم یکی از مادرای چند ماه پیشمون بود که دکتر سزارینش کرده بود و حالا بعد از چهار ماه دوباره با بیبی چکِ مثبت اومده بود و مثل ابر بهار اشک می‌ریخت. یه دوقلوی مدرسه‌ای داشت و یه شیرخوار چهار ماهه و این بچه رو نمی‌خواست. احتمال داره دکتر کمکش کنه. فک کنم دلش سوخت واسش. دل من هم سوخت براش، ولی بیشتر واسه‌ی اون بچه سوخت. اعتراف می‌کنم بار اول بود که به جنین مثل یه آدم نگاه کردم. حتی بیشتر از وقت‌هایی که لگدشونو زیر دستم حس می‌کنم، جای سر و دست و پاشونو تعیین می‌کنم و به قلب پرشتابشون گوش میدم. وقتی این حس بهم دست داد که دکتر بهش می‌گفت "برو این سونو رو انجام بده، انقد هم گریه نکن، کمتر خودت و ... اذیت کن. جوابشو بیار براش یه فکری می‌کنیم" و حس کردم یه تیکه از حرفش رو خورد. حس کردم داره سعی میشه وجود اون آدم انکار بشه، سعی میشه هیچ فکری نره سمت اینکه اون هم اذیت میشه، سعی میشه از بار عذاب وجدان احتمالیِ آینده کم بشه. اون جنین یه آدمه، یه آدمی که خیلی عاجزه، خیلی عاجز. (سه نفر)

دو نفر هم اومده بودن برای درمان نازایی. (دو نفر)


یک نفر هم اومده بود که بعد از چهارده سال درمان نازایی بیخیال شده بوده و حالا به گفته‌ی خودش با حجامت!! باردار شده بود. (دو نفر)


یه مادراولی هم بود که بهش گفتم برو رو تخت بخواب. پرسید "رو تخت بخوابم؟" منم سرم شلوغ بود به تعجبش توجهی نکردم گفتم "آره، بخواب" نمی‌دونستم نمی‌دونه چرا باید رو تخت بخوابه! بعد که ژل زدم و پروب سونیکید رو گذاشتم رو شکمش و داشتم می‌گشتم دنبال قلب جنین، گفت "چرا این کارا رو می‌کنین؟" اگه تو شرایط نرمال بودم تخت رو گاز می‌زدم از خنده و تعجب! نمی‌دونست می‌خوام قلب بچه‌شو گوش بدم!!! چقد ناناز و طفلکی‌ان مادرای بچه اولی ^_^ البته هیچ کدوم تا حالا در حد این یکی نبودن دیگه! (دو نفر)


امروز مامان هم اومده بودن و دکتر گفت "قطعا باید جراحی بشن" و تیر خلاص! (مامان)


پنجشنبه‌ی فیروزه‌ای


یک اتفاقی افتاد و بعدش با خودم قرار کردم (حداقل تا مدتی) دیگه کتاب به دردنخور نخونم و نخوندم. واسه همین لیست انتظار داستان‌ها و رمان‌ها همچنان معطل موندن. امروز که رفتم کتابمو پس بدم به کتابخونه، باز هم کتابی که من می‌خواستم رو نداشت. خیلی بی‌اختیارانه رفتم سمت قفسه ادبیات :| گفتم فقط یه نگاه می‌کنم، نهایتا یه فاضل نظری‌ای چیزی برمی‌دارم. در همان لحظات اول چشمم خورد به "پنجشنبه‌ی فیروزه‌ای". مدتی بود دنبالش بودم، شیش هف تا کتابفروشی هم پرسیده بودم نداشتن، فک نمی‌کردم تو کتابخونه پیدا بشه. خلاصه بخاطر اون کم‌یابیش! یه کم ذوق‌زده شدم :)))
من قبل از خوندن رمان معمولا داستانش رو نمی‌خونم، یا حتی تحقیق نمی‌کنم ببینم موضوعش چیه. فقط برام کافیه که بگن این کتاب خوبیه. بیشتر از این لطف کتابو کم می‌کنه. با خوندن چند صفحه‌ش خودم می‌فهمم به درد خوندن می‌خوره یا نه. فلذا اطلاعات خاصی راجع به این کتاب ندارم، فقط یه پست بهتون معرفی می‌کنم که خودم درست نخوندمش :) اینجا

بگردان روی زین وادی حیرت/...


اینایی که انقد الکی خوشن قابلیت اینو دارن که بقیه بهشون حسادت کنن :) مثلا اینایی که میرن تولد و از ست کفش و کیفشون جدا یه عکس میذارن، از ست روسری خودشون و لباس همسرشون جدا، از کادویی که بردن جدا، از میز تولد جدا، از تک‌تک غذاها و دسرها جدا، از گل مجلس جدا!، و کلا همه‌چی جدا جدا! آخرش هم باید بنویسن "مردم به جان شما نباشه، به مرگ خودم هیچ نقطه‌ی کوری نبوده که براتون واضحش نکرده باشم و هیچ چیز مخفی‌ای نبوده که براتون بولدش نکرده باشم!" مردم هم بیان بگن "راضیم ازت!" :)

باز این چیزا تو اینستا قابل تحمل‌تره، آخه روی پروفایل تلگرام جای اینه که تو بوتت رو بذاری کنار کیک؟ جعبه‌شم بذاری کنارش که قشنگ مارک چرمش بره تو چش و چار بقیه؟؟؟ نه انصافا بوت روی میز کیک؟ با جعبه؟ بوت؟ کیک؟ پروفایل؟ جعبه؟ یکی بیاد منو از این وادی واحیرتا نجات بده لطفا.


+ .../که بر رویت روان کرد آب حسرت. عطار


  • نظرات [ ۰ ]

خوددرگیری


باید مشکل اصلی‌ام را پیدا می‌کرد، مرا ریلکس می‌کرد، برای ذهنم مقدمه می‌چید و سپس من ده دقیقه به این فکر می‌کردم که شصت پرونده از هفتاد و دو تا را اشتباه وارد کرده‌ام. اجازه داشتم گریه کنم، داد بزنم یا هر کار دیگری. ولی باید ده دقیقه به این فکر می‌کردم که به اندازه‌ی شصت تا پرونده غلط داشته‌ام. اما این کارها را نکرد. فقط گفت "فکر کن شصت پرونده از هفتاد و دو تا را اشتباه وارد کرده‌ای" این را به کسی گفت که استرس یک پرونده‌ی اشتباه از چند روز قبل هنوز رهایش نکرده است و هر روز از خانم ص می‌خواهد تمام هفتاد و دو پرونده را به او بدهد تا دوباره چکشان کند.
درست است که ذهن من ناخودآگاهانه در مقابل تمام تاکتیک‌ها و تکنیک‌های روانشناسی مقاومت می‌کند، اما این دفعه خیلی راحت پذیرفت. نه اینکه راحت بپذیرد، اتفاقا گفت "خوب که چی؟" ولی دقیقا در همان ثانیه‌ها که حرف می‌زد و حرف می‌شنید، رفت نشست یک گوشه و فکر کرد که "واقعا اگر شصت پرونده از هفتاد و دو تا را اشتباه کرده باشم چه می‌شود؟" "چه می‌شود؟" "چه می‌شود؟" "چه می‌شود؟" "چیزی نمی‌شود، یعنی می‌شود، خیلی چیزها می‌شود؛ یکیش اینکه من سِر می‌شوم." "خوب بعدش چه می‌شود؟" "دیگر از هر صدای در و صندلی نمی‌ترسم که الان است که یک پرونده‌ی خراب دیگر برایم بیاورند. عوضش هرکس از در اتاقم آمد تو می‌گویم 'بازم یکی دیگه؟'"
اینکه من به روانشناسی نه علاقه دارم نه باور، باعث نشد که تکنیک آن‌ها روی من بی تأثیر باشد. گفت که تکنیک را روی من پیاده نکرده، چون تکنیک مقدمه و مؤخره دارد؛ فقط بین صحبت‌های از زمین و زمان همکارانه یک جمله‌ای هم از تکنیکش گفت. اما ذهن من همان جمله‌ی ساده که اصل ماجرا بود را ضبط کرد و استفاده کرد و باور نمی‌کنید که چقدر برایم ناباورانه است که تأثیر هم کرد.
می‌دانید جمله‌ی "انسان ممکن الخطاست" را ذهن من "انسان ممنوع الخطاست" می‌خواند؟ می‌توانید تخمین بزنید که در روز چند خطا از من سر می‌زند؟ البته زیاد، ولی چند خطا از چنگال خطای ذهنی من در می‌روند و من واقعا خطا حسابشان می‌کنم؟ بسته به روزش کمتر از بی‌نهایت و بیشتر از صفر. حالا می‌توانید حالتی را که من پس از هر خطایی که خطا حسابش کنم دچارش می‌شوم روی تک‌تک خطاها پیاده کنید؟ میانگین زمان تسلط آن حالت بر من را پنج ساعت در نظر بگیرید. فکر کنم حالا محاسبه‌ی ساعاتی که آدرنال من در حال ترشح آدرنالین است زیاد سخت نباشد. چیزی بین پنج تا احتمالا سی چهل ساعت در روز. این‌طور زندگی کردن خیلی هم سخت نیست، می‌خواهید یک روز به جای من زندگی کنید؟ :)
+ مثلا کاش می‌شد با این آدرنال زبان‌نفهم مذاکره کرده و بگویم که "تا بحال به درد جلوگیری از خطا که نخورده‌ای! حداقل بعد از وقوع خطا سکوت اختیار کن" یا اگر خیلی دیگر زبان‌نفهم بود مذاکره را رها کرده، با چاقو و چنگال آن را درآورده و دور بیندازم. باور کنید از مشاوره و فلان و بهمان‌هایی که هر روز می‌شنوم راحت‌تر است.
+ به قطع و یقین می‌توانم آدرنالم را کنترل کنم. این کار را خواهم کرد؛ گرچه سخت، ولی خواهم کرد.

آن روز


دیشب اومدم خونه، داداشم مرخص شده بود و خونه بود.
با خنده و شادی فراوان! همه شروع کردیم به حرف زدن راجع به ماجرا! گفتم از اوّلش بگو، ولی خیلی پراکنده گفت.
گفت وقتی دستشو بریده تو کارگاه تنها بوده. صابکارش و بقیه ساعتای یازده میان سرکار :/ (این چه مدل سرکار رفتنه؟) می‌گفت خیلی ترسیده بوده و نمی‌دونسته الان داد بزنه؟ داد نزنه؟ بدوئه؟ چیکار کنه! آخر هم دویده اومده تو خیابون، به یه آقایی که تو ماشینش نشسته بوده گفته منو ببر بیمارستان! اونم گفته چرا؟ اینم دستشو نشون داده. میگه آقاهه یکم نگاه کرد بعد خیلی هول‌هولکی‌ گفت بشین بشین بریم و می‌برتش نزدیک‌ترین بیمارستان. خدا خیرش بده.
آقای می‌گفت "من دو بار بهم شوک وارد شد، یه بار وقتی زنگ زد گفت می‌خوان منو عمل کنن، اجازه‌ی شما لازمه!!! یه بار هم قبل از عمل همونی که پرونده‌شو می‌نوشت (احتمالا پرستارش) گفت 'انگشتش قطع میشه آقا!' سست شدم دیگه!" جالبه کسی به سوالات مامان و آقای جواب نمیداده، یا جوابشون مثل همونی بوده که گفته قطع میشه! آقای می‌گفتن "من حتی تا فردای عمل هم مطمئن نبودم انگشتش رو پیوند کرده باشن. فکر می‌کردم قطع شده دیگه، ولی بخاطر مامانت بروز ندادم." واسه همین پشت تلفن به منم گفته بودن پیوند نشده! خود داداشمم میگه "بعد از عمل که بیدار شدم، شنیدم یکی از پرستارا به اون یکی میگه 'کدوم؟ همون که انگشتش قطع شده؟' مطمئن شدم که انگشتمو پیوند نزدن!" خدا رو شکر که یه جوری پانسمان کردن که نوک انگشتش دیده میشه! وگرنه مامانم کل پانسمان رو دیشب باز می‌کردن تا مطمئن بشن😅😅
حواشی :)) :
همون اول که آقای اومدن خونه و میخواستن با مامان برن بیمارستان، بره‌ی ناقلا که شنیده بود داییش دستشو بریده، سه تا چسب زخم برداشت و بدو بدو دنبالشون راه افتاد که "ماماااان ژووون، آقاااا ژوووون، بیاین اینا رو ببرین، دست دایی حژژژتو شسب بزنین! خوب میشه" :)))
وقتی هم که صابکارش اومده بود دنبال مدرک شناساییش، یه کار خیلی عجله‌ای داشتم انجام می‌دادم، مدرکو دادم دست بره‌ی ناقلا که ببره دم در. بعد شنیدم که ازش یه سوالی پرسید، اونم گفت "نه نیست" وقتی برگشت گفتم چی ازت پرسید؟ با همون حالت بیخیالی مطلقی که همیشه داره مشغول کار خودش شد و گفت "گفت د....شَشش نیست؟" هرچی دقت کردم نفهمیدم چی میگه. هی چند دفعه پرسیدم و نفهمیدم. آخر گفت "هیشششی نگفت بابا! الکی بود!" خخخخ باز هم با جدیت پرسیدم که یالا بگو چی گفت! دید هرچی تکرار می‌کنه من نمی‌فهمم، گفت "همون کتابی که وقتی میرن دکتر با خودشون می‌برن! اونو گفت!" فهمیدم دفترچه بیمه رو میگه😅
(بره‌ی ناقلا به "چ" میگه "ش"؛ به "ج" میگه "ژ"؛ یه حرف دیگه رو هم فک کنم یه جور دیگه تلفظ می‌کنه. مسئله اینجاست که هیچ‌کس دور و برش اینجوری حرف نمیزنه و خودش هم تا سه، سه و نیم سالگی درست تلفظ می‌کرد. اما ناگهان تلفظ‌هاش عوض شد و ما نفهمیدیم چرا. جدیدا ازش پرسیدم، اسم یه شخصیت کارتونی رو برد، گفت اون اینجوری حرف میزنه! نمی‌دونیم چیکار کنیم که دوباره درست حرف بزنه!)
دیگه از حواشی اون روز بگم، آقای می‌گفتن "اون روز وقتی بردنش اتاق عمل، من رفتم نماز ظهرمو بخونم. رفتم نمازخونه‌ی بیمارستان که دیدم بسته است. بعد دیدم دو تا خانم دارن از داخل نمازخونه میزنن به پنجره (یا در) از بس ذهنم مشغول بود نفهمیدم که اینا داخل نمازخونه گیر کردن! کلی راه اومده بودم که یهو حواسم اومد سرجاش با خودم گفتم اونا گیر کرده بودن!!! برو درو باز کن" 😅😅😅

خلاصه که اون روز هف هش تا پت و مت بودیم که در جای جای شهر از خودمون حواس‌پرتی در‌می‌کردیم :)


الحمدلله علی کل حال


از سرکار زنگ زدم به آقای، گفتم چی شد؟ گفتن "هیچی، از اتاق عمل اومده، پیوند نزدن." گفتم "چقدره؟" گفتن "یه بند انگشت"

با خودم گفتم بازم خدا رو شکر که یه بند انگشته. تو بی‌خبری هزار و یک فکر کردم. می‌گفتم معلوم نیست از کجا قطع شده! معلوم نیست یه انگشته، دو انگشته، سه انگشته! اصلا از کجا معلوم که کل دستشو نبریده باشه!!! آخه مامان و آقای اصلا حوصله‌ی پشت تلفن حرف زدن رو نداشتن.

حالا بگین چی شد؟ اومدم خونه، دیدم مامان و آقای خونه‌ان و دامادمون رفته پیش داداشم. مامانم چشماش قرررمز! گفتم "چی شد؟ چطور شد؟ چیکار کردین؟ وقتی پیوند نزدن این همه وقت تو اتاق عمل چیکار می‌کردن پس؟" که خواهرم گفت "کی گفته پیوند نزدن؟" فهمیدم بازم آقای سرکارم گذاشته! من که همین دیروز پریروز اینجا گفته بودم که مامانم از شوخی‌های آقای عبرت نمی‌گیرن و بازم گول می‌خورن، خودمم گول خوردم! خلاصه یه نفس راحت کشیدم، انگار قلبم باااز شد :)) بعد هم بگو بخند راجع به ماجرا تو خونه شروع شد، مثل وقتی که یه اتفاق خوشایند برامون افتاده باشه!!!

الحمدلله پیوند شده، خوب هم بوده. مسئله‌ی مرگ و زندگی نبود، ولی ما رو خیلی نگران کرد. امروز تو کلینیک انقد حواس‌پرتی از خودم دروَکردم بیا و ببین! نمدونستم انقد می‌تونم نگران خونواده‌م بشم! کلا من به سخت‌دلی! مشهورم تو اطرافیان، چون اینجور احساساتمو کمتر دیدن. ولی امروز فوران استرس بودم! الان فقط خدا رو شکر می‌کنم که به خیر گذشت.


از تک‌تک‌تون که برامون دعا کردین، خیلی خیلی ممنونم. خیلی خیلی خیلی ممنونم. خدا عوضتون بده، ان‌شاءالله تن خودتون و خانواده‌تون سلامت باشه، خدا رفتگانتونو بیامرزه، نگرانی‌های زندگیتون راحت حل بشه و به شادی تبدیل بشه :))

از لوسی‌می عزیز، ستاره جان، جناب دایی و دلژین عزیزم مخصوصا تشکر می‌کنم، خدا خیرتون بده :)


Designed By Erfan Powered by Bayan