انگار ساعت داره خراب میشه. آورده بودیمش پایین، موقع صبحانه نگاش میکردیم، دو تا میرفت جلو، یکی عقبگرد، دو تا درجا! باز یکی عقبگرد، دو تا جلو، یکی درجا! :) نمیدونم هدیهی جشن کلاس چندم بود، مال یکی از بچهها همون موقع که داشتیم از جشن برمیگشتیم تو مینیبوس خراب شد، مال من تا الان مونده! هشت سال شد!
اونم که کنارشه یکی از عوامل گرسنگی دو روز اخیر منه! هر وقت هوا سرد میشه، مامان نون میپزن، چون آقای خیلی دوست دارن. ما بچههام هم خیلی دوست داریم، منتها این دفعه هرچی چربی و دنبه بوده توش ریختن! دیروز ظهر این نون رو خوردیم و امروز صبح. البته خانواده خوردن، من به خوردن یه دونه کیک اکتفا کردم :)
دلیل دیگهی گرسنگیم دندونه! پریروز جرمگیری کردم و یه دونهشم ترمیم. درد هم داشت، حساس هم بود. تو کلینیک روانشناس میخواست با هیپنوتیزم دردمو کم کنه!!!
از برف دیروز اینقد مونده، با یک عالمه یخما! (از سرما گذشته دیگه) دیشب آخر شب، آبمون انقد کم بود که داشت قطع میشد. رفتیم کنتور رو لباس پوشوندیم، صبح آب میومد.
صبح رفتم بانک ملت برای افتتاح حساب، ساعت نه اونجا بودم بسته بود :/ مگه بانکها هم تعطیلن؟ دویست تا بانک تو اون راسته است (اغراق!) همه باز بودن، عدل همین که من باهاش کار داشتم بسته بود. مردم پشت در منتظر نشسته بودن. دیدم دیرم میشه رفتم درمانگاه دیگه. از شانس من خانم دکتر هم ساعت یازده اومد :|
گرچه برف خیلی نشد، ولی هوا صاف شد. اونم حرم :)
یه کارتی هم چند روز پیش دیدم، یه جملهش خیلی به دلم نشست:
"آنچه استقلال عقیده و اراده را از بین میبرد، احتیاج است. من نمیخواهم محتاج کسی باشم. میخواهم این زبان تند و تیزم آزاد باشد."
جناب مدرس
خوب دیگه، ملالی (حرفی) نیست جز دوری شما (گرسنگی و خیل مریضان!)