مونولوگ

‌‌

اعتکاف


اگر مشهد هستین یا تو عید می‌تونین بیاین مشهد (مسافرت بالای ده روز)

اگر می‌خواین بعد از دید و بازدیدای احیانا کسل‌کننده‌ی عید خودتونو سبک کنین

اگر دلتون می‌خواد سه روز بست بشینین ور دل امام رضا

می‌تونین شانستونو امتحان کنین با ثبت‌نام تو اعتکاف مسجد جامع گوهرشاد.

امروز روز آخر ثبت‌نام اولیه شه، تو این سایت. قرعه‌کشی می‌کنن و چهار اسفند بهتون خبر میدن، اگه اسمتون دراومده بود بعدش می‌تونین تصمیم بگیرین که ثبت‌نام نهایی بکنین یا نه. ولی دقت کنین اگه ثبت‌نام نهایی کنین و به هر دلیلی نرین، تا سه سال دیگه نمی‌تونین شرکت کنین.



حالا خودم چیکار کردم؟ موقع ثبت‌نام حواسم نبود که ملیت رو عوض کنم، هرکار می‌کردم شماره پاسمو بجای شماره ملی قبول نمی‌کرد! منم یه شماره‌ی ده رقمی از بین همه‌ی شماره‌های پاسم درآوردم بجاش نوشتم و قبول کرد😆 بعد هدهد که رفت ثبت‌نام کنه شماره پاسشو قبول کرد به راحتی! و من اونجا فهمیدم چه اشتباهی کردم! با وجود اینکه گفته تحت هیچ شرایطی دوبار ثبت‌نام نکنین وگرنه حذف میشین، من رفتم دوباره با اطلاعات درست ثبت‌نام کردم، چون گفته اگه اطلاعاتتون درست نباشه هم حذف میشین! گفتم حالا که قراره حذف بشم لااقل شانسمو امتحان کنم شاید با اطلاعات درست قبولم کنه.

به هدهد گفتم من که به احتمال زیاد حذفم، ولی اگه تو رفتی منم همینجوری میام تو مسجد میشینم، افطاری سحری که بهت دادن میاری بیرون با هم می‌خوریم! منم معتکف میشم :)))


التماس دعا تو این شب‌ها و اون شب‌ها :)


  • نظرات [ ۰ ]

رد کردن سائل؟


یه پیرزنی هست هفته‌ای دو هفته‌ای یه بار میاد در خونه‌ی ما، میاریمش خونه، نهار می‌خوره، چایی می‌خوره، گاهی هم مامان یا یکی دیگه ناخناشو کوتاه می‌کنه و میره. دفعه‌ی ماقبل آخری که اومده بود نیومد تو خونه، تو حیاط نشست و به مامان گفت که ناخناشو بگیره. و گفت که نمی‌خواد به ما آموخته بشه! بعد هم گفت که اگه نهار داری همینجا تو حیاط برام بیار. نهار آماده بود ولی هنوز آقای از سرکار نیومده بودن و مامان هم زودتر از اومدن آقای سفره رو نمیندازن. بهش گفتن که نهار هنوز آماده نشده و اگه میخواد بیاد خونه و صبر کنه! که تا اون موقع آقای هم برسن. اون هم گفت نه و رفت. فرداش دست داداشم با اره برید و اون دوندگی‌ها و هزینه‌ها و اینا پیش اومد. مامان بلافاصله گفتن "به اون بنده خدا غذا ندادم، خدا قهرش اومد." و ای بسا درست باشه حرفشون. دیروز که اومده بود مامان خودشون براش کباب ساندویچ کردن و یه کاسه هم آبگوشت براش نون ترید کردن. گفت ناخنامو بگیر، ناخنگیر آوردم دادم خواهرم ناخوناشو گرفت، همینقد فداکارم من :| من چیکار کردم؟ فقط در رو باز کردم و از دستش گرفتم آوردمش تو. بعد ایشون همه‌ش به من می گفت "ای خدا! تو دختر سبز بشی الهی!" (مگه من زردم؟🤔) به مامانمم می‌گفت "خدا دختراتو سبز کنه!" خخخخخ مردم خودشونو می‌کشن، هزار رقم چیزمیز به خودشون میمالن که سفید بشن، این خانوم دعا می‌کرد ما سبز بشیم 😂


  • نظرات [ ۰ ]

مور یا سلیمان؟


گاهی خیلی گیج میشم. دنیای وبلاگ دنیای بزرگیه برای من. دنیای مجازی نه، دقیقا دنیای وبلاگ. ما اینجا کمی بیشتر از دنیای بیرون تو انتخاب هم‌صحبت مختاریم. بیرون از این دنیا من نمی‌تونم با آدم‌های بزرگی که اینجا می‌بینم آشنا بشم و یا هم‌کلام، ولی اینجا گاهی می‌تونم. الان دارم از یه وبی برمی‌گردم که منو به وجد آورده! بعضی‌ها با رشد بعضی جنبه‌های شخصیتیشون منو شگفت‌زده می‌کنن! با خودم میگم اگه اون آدمه پس تو چی هستی؟ اگه اون داره زندگی می‌کنه پس تو چیکار می‌کنی؟ منظورم پیشرفت مذهبی، عرفانی، تحصیلی، شغلی یا... نیست. آدم‌‌های عنکبوتی منو شگفت‌زده میکنن. اونایی که تو هر وجهی از دنیا تار انداختن و لونه‌شونو گسترده کردن، حداقل تو وجوه اساسی. بعد یکیو پیدا می‌کنم که رو دست این آدم شگفت‌انگیز بلند میشه! مگه میشه؟ چطور ممکنه؟ از وقتی وارد این دنیا شدم هر روز کوچیک و کوچیک‌تر میشم. هر روز می‌فهمم چیزی که من قبلا چیز حسابش می‌کردم، هه... این دره‌ی عمیق بین آدما حیرانم می‌کنه. تو این مواقع حس می‌کنم من و خیلی از آدمایی که می‌شناسم اینقدر از مرحله پرتیم که حد نداره. فلج میشم و زل میزنم به بعد مسافت، به اینکه اون آدم با کدوم پا یا کدوم وسیله این همه راه رفته؟ ولی بعد به خودم نهیب میزنم چطور بدون علم قضاوت می‌کنی؟ چطور بین وبلاگ ساده‌ی روزمره‌نویسی یه زن خانه‌دار و وبلاگ یه زن از هفت دولت آزاد که رو قله‌ی موفقیت اجتماعی، شغلی، خانوادگی، دینی، اقتصادی... ایستاده قضاوت می‌کنی؟ چطور می‌تونی دومی رو بهتر بدونی، در عین حالی که هیچ‌کس شکی تو بهتر بودنش نداره؟ اصلا چطور می‌تونی مطمئن باشی موفقیت چه معنایی داره و چه حقیقتی داره؟ یادم نمیاد کدوم آیه‌ی قرآن بود، بعضهم اولیاء بعض! یه سری چیزایی تو این دنیای کوچیک ما جریان داره که از جای دیگه آب می‌خوره. یکیو می‌برن تا عرش، می‌برن تا سلیمانی و یکی هم لازمه فقط مور باشه تو این دنیا. و تو از کجا می‌دونی الزام وجود مور کمتر از سلیمانه؟


من شکی ندارم که تو دنیا بهتر و بدتر وجود داره، عمل و نتیجه وجود داره، زحمت و ثمره وجود داره، تنبلی و شکست وجود داره؛ ولی تشخیص این چیزا در مورد بقیه کار من نیست. پس بهتره شگفتی‌دانم رو کنترل کنم و از راه رفتن آدما رو آب، حرف زدنشون به ده زبان دنیا، مولتی میلیاردر شدن تو جوونی، تربیت ده تا فرزند و تحصیل همزمان و گرفتن تخصص و فوق تخصص، و یا حتی جمع تمام این‌ها با هم! به هیجان نیام و هر دو دقیقه یک بار مسیرمو عوض نکنم.


در حالی که دوست دارم یه آدم عنکبوتی باشم، ولی خوب که فکر می‌کنم مور بودن هم بدجوری آرامش داره. یه نقش آروم، تکراری، پرکار، خسته‌کننده، با اطلاعات محدود، با چشمی که فقط جلوی پاشو می‌بینه و اگه بتونه غول‌های بالای سرشو ببینه وحشت می‌کنه، ولی تو دستگاه ارزش‌گذاری حقیقی، هر دو اول از غربال حجم میگذرن و درصد خلوص، جایگاهشونو تعیین می‌کنه. (الان مورچه و کارشو قضاوت کردم نه؟ 😅)



+ از جملات "قضاوت نکن" "من قضاوت نمی‌کنم" "نباید قضاوت کرد" خوشم نمیاد، قبولشون هم ندارم. حالا شاید یه وقتی راجع بهش حرف زدم.


  • نظرات [ ۸ ]

ناخن‌طلا


یعنی آقایون چه جوری می‌خوان زحمتای خانوما رو جبران کنن؟ اینکه من ناخن انگشست شست دست چپم موقع پوست کندن سیب‌زمینی به طرز نیمه فجیعی با پوست‌کن!! آسیب دیده اصلا قابل جبرانه؟ نه از شما می‌پرسم من، قابل جبرانه؟ مخصوصا در شرایطی که خودم بخاطر ترمیم دندون نمی‌تونم درست غذا بخورم و واسه بقیه غذا می‌پزم؟ باید یه ناخن طلا واسم بسازن و جاش بکارن تا جبران بشه ;)

چادر هدهد رو پوشیدم امروز، تا BRT اومدم پایین دامنش خاکی شده :| بهم گفت پاشنه بلند بپوش! گفتم برووو باباااا! من مهمونی هم پاشنه بلند نمی‌پوشم چه برسه سرکار! تازه چادرش ساده هم نیست به سختی دارم باهاش حرکت می‌کنم :) می‌خوام واسه عید فقط چادر بخرم، دارم امتحانش می‌کنم ببینم چادر غیرساده هم می‌تونم بپوشم یا نه! اسم مدلشم نمی‌دونم چی هست اصلا😁



+ بعدا نوشت: برسم خونه باید این چادر رو بشورم، 😣


  • نظرات [ ۰ ]

ناگفته‌هایم باشد برای ناگفتن


تو را می‌خوانم و سکوت می‌کنی
تو را می‌خوانم و نگاه می‌کنی
تو را می‌خوانم و می‌خندی
تو را می‌خوانم و روی می‌تابی
می‌گریم و می‌روی
آرزوت می‌کنم و دور می‌شوی
به دنبالت می‌دوم و محو می‌شوی
نیستی و می‌بینمت
هستم و... می‌بینی‌ام؟
.
.
.
.

  • نظرات [ ۰ ]

جیگرتخمرغ خوردین تا حالا؟ خعلی خوشمزه‌س!


من: مامان، جیگره؟

مامان: جیگر؟ نه!

من: مامانِ جیگرخوار 🙊🙈

مامان: به‌به! ماشاءالله! دختر بزرگ کردم!

من: خو کسی که جیگر بخوره میشه جیگرخوار دیگهههه! اصن بدین من بخورم بشم تسنیم جیگرخوار!😆

مامان: آفرین! آفرین! دستت درد نکنه!

من: مامان جیگرتخمرغه؟

مامان: نخیر!

من: مامان یه تخمرغم توش بزنین خیلی خوشمزه میشه😋

مامان: هه! جیگر نیس که!

و من رفتم نگاه کردم و ضایع شدم! صورت‌مسئله بالکل پاک شد :)


  • نظرات [ ۰ ]

دوربین مخفی


واستاده اونجا چرت و پرت میگه. اصلا نمی‌دونم بعضی مریضا این همه چرت و پرت رو از کجا میارن! با بعضیاشون خوب مدارا می‌کنه دکتر، مثلا با همیشون (همین ایشون). فک کنم چون هم‌وطن منه میگه اگه چیزی بهش بگم به اینم برمی‌‌خوره! کاش می‌شد بهش بگم دو تا بزن تو سرش که مثل آدم حرف بزنه! بعضی وقتام جالب میشه قضیه. مثلا بعضیا میان چیزای خلاف واقع از افغانیا میگن، بعد من تو دلم هرهر می‌خندم :) گاهی هم سرمو میارم پایین و پشت میزِ بلندم فیزیکی می‌خندم، بعد دکتر و خانم ص از اونور میگن "نه بابا! اینجوری که شما میگی نیست، فلان، بهمان، ال، بل"

  • نظرات [ ۰ ]

من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت ترسیدم!



+ یعنی مصرع دوم همینم نمی‌دونین؟ لازمه بنویسم؟

.../که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها! حافظ خان


  • نظرات [ ۰ ]

باران تویی! به خاک من بزن


صدای برخورد قطرات بارون به شیشه‌ی نورگیر میاد و فاضل نظری تو پیجش گذاشته:

با دلت حسرت هم‌صحبتی‌ام هست ولی

سنگ را با چه زبانی به سخن وادارم؟

بعد زیرش کپشن زده:

موسیقی سکوت صدایی شنیدنی است!

فکر هر دو طرفو کرده! گفته بنده خداها یه وقت بی‌جواب نمونن!


گرچه موسیقی باران از اینجا که من هستم بسیار شنیدنی‌تر است. فقط مشکلی که هست اینه که تا راه بیفتم به حیاط برسم قطع شده، باز که میام تو اتاق دوباره صداش میاد. همچین همتی دارن ابرهای آسمان ما :| یه پیاده‌روی مشتی زیر یه بارون مشتی دلم می‌خواد.


  • نظرات [ ۰ ]

تموم شهر خوابیدن/آقای بی‌خواب شدن اما!


الان دارم پیاده‌روی می‌کنم روی تردمیل! تردمیلم از گوشت و پوست و استخون تشکیل شده و گاهی حرف هم میزنه! مثلا بهم میگه:

"تا دوازده!"

"آقااای😫!"

یا:

"حدودا سی!"

"چی؟"

"وزنت!"

"هه! من؟ نوچ! اشتباس :)"

"بذا ببینم، حدووودا اممممم از سی و هشت بیشتر نیستی!"

"ههههه نوووچ!"

"بیشتر نیستی! پاهای من ترازوئه :)"

"بذارین ببینم چند درصد خطا داشتین (اممممم هزارِ تقسیم بر چل و هشت؟ اممممم) بیست و یک درصد خطا!"

"نه بابااااا! همون سی و هشتی :))"



+ یکی از مواضع گل کردن حسادت من، دیدن دخترائیه که با باباشون صمیمی‌ان. چرا آقای هیچ‌وقت با ما صمیمی نبودن؟ چرا مثال این حرفای ساده رو تو دلشون نگه داشتن همیشه؟ آه! سکوتشون خیلی برام سخت گذشته و کوچکترین حرفی که میزنن رو مغزم حکاکی میشه.


  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan