- تاریخ : جمعه ۱۹ خرداد ۹۶
- ساعت : ۱۴ : ۲۸
- نظرات [ ۶ ]
اینا یه ایل مهمون دعوت کردن امشب! من چه گلی به سر بگیرم با این چشمای قدِّ تخممرغ :) وقتی اینجوری میشه تا مدتهای مدید خوب نمیشه 😭😭😭
- تاریخ : جمعه ۵ خرداد ۹۶
- ساعت : ۱۶ : ۴۹
عذاب وجدان گرفتم! خیلی بده که فک کنی تو از یکی بهتری، ولی اون به جاهای بهتری رسیده. الان عکس پروفایل همکلاسیا رو نگاه میکردم. تو بیمارستان کنار هفتسین، تو بیمارستان کنار همکارش و... ناخودآگاه اشکام شرشر میریزن، بند هم نمیان. دومین باره انقد ملموس تفاوت رو حس میکنم. یعنی از وقتی تو پست آقای دایی کامنت گذاشتم، دلم خیلی بی طاقت شده. واقعا برام سخته که اونا دارن تو همون بیمارستانی که با هم کارآموزی میرفتیم و من عاشقش بودم، کار میکنن و من دارم در حسرتش روزامو شب میکنم.
لعنت به دنیایی که هیچ وقت نتیجهی کار آدما با تلاششون برابر نیست. لعنت به دنیایی که عدالت توش نایابه. لعنت به دنیایی که یه سری پیش فرضهایی رو برای آدما در نظر گرفته و اگه نداشته باشیشون خیلی بد باهات تا میکنه. لعنت به دنیایی که نمیفهمه یه سری چیزا دست خود آدم نیست، جبر جغرافیا و خانواده و فلان و بهمانه. نمیگه اشکال نداره، تو که نخواستی تو این موقعیت باشی؛ میگه نباید تو این موقعیت میبودی، حالا که اینجایی منم تنبیهت میکنم و چیزایی که میخوای و براشون زحمت میکشی رو بهت نمیدم، یا معادل نصف زحمتتو میدم.
بدجور دلم برای زایشگاه پر میکشه. برای داد و بیداد مادرا. ونگونگ نوزاد چند ثانیهای. لعنت به این اشکایی که بند نمیان. منو یاد سوم راهنمایی میندازن. تو مدرسه انقد گریه کرده بودم که هر معلمی میومد سر کلاس با دیدنم شوکه میشد. از بس حالم بد بود نمیتونستن باهام حرف بزنن. یکیشون رفت با معاون و ناظم صحبت کرد ببینه شاگرد ممتاز مدرسه چش شده. اومدن پرسیدن مشکل خانوادگی دارم یا اتفاق بدی برام افتاده؟ ذهنشون تا همینجا یاری میکرد فقط. به هیچ کس نگفتم چرا اون روز گریه کردم. نمیتونستم براشون توضیح بدم وقتی بهم گفتن نمیتونم تو آزمون نمونه دولتی شرکت کنم، چقد شکستم. نمیتونستم بگم عقدهای که این همه وقت تو دلم جمع شده بوده، الان یکجا ریخته بیرون. نمیشد گفت. نمیفهمیدن. میفهمیدن؟ نه نمیفهمیدن. نمیفهمیدن. همونطوری که چشمای پفکردهی امروزم رو نمیفهمن.
+ خدایا، واقعا به داده و ندادهات شکر. همیشه به کسایی که از من بدترن نگاه میکنم، یه دفعه هم از اینوری، اشکال نداره دیگه!
+ دلیترین پستم تا حالا. از اول تا آخرش گریه کردم...
- تاریخ : جمعه ۵ خرداد ۹۶
- ساعت : ۱۰ : ۱۱
- نظرات [ ۲ ]
بگم چی شد؟
یکککک عالمه از عکسامو اشتباها حذف کردم :'( کلی خاطره دود شد رفت هوا! چون من یه نیمچه آلزایمری دارم که به تدریج داره پیشرفت میکنه (به تشخیص خودم)
- تاریخ : يكشنبه ۳۱ ارديبهشت ۹۶
- ساعت : ۰۸ : ۳۹
- نظرات [ ۶ ]
من نمیدونم این دورههای قبض و بسط چرا انقد تند تند میان میرن! شورشو در آوردن دیگه! میخونم و حوصلهی کامنتگذاریم نمیاد. واسه نوشتن هم که اصلا موضوع پیدا نمیشه. چی بگم خوب؟
مثلا بیام بگم دیروز برای اولین بار جواب آقای جان رو دادم و باعث شد تو این سن یه سیلی از مامان جان بخورم!!!؟؟؟
یا بگم سر هیچ و پوچ با هدهد بحثم شد؟ دقیقا هیچچچ و پوچچچ!
یا مثلا بگم روزمرهها پشت سر هم تکرار میشه؟
یا بگم موزیکپلیر گوشیم پوکید این روزا از بس ازش کار میکشم؟
یا بگم انقد کار عقبافتاده دارم که توشون دارم تعلل میکنم... خوندن سند ۲۰۳۰، دیدن ویدئوهای آموزش اکسل، مرور درسهام، مرتب کردن خونه و...
یا بگم خودمم دقیقا نمیدونم این روزا چه مرگمه؟؟؟!!!؟؟؟
یا مثلا باز مثل قبلنا بگم کاش هیشکی منو نمیخوند تا هر چرتی میخواستم میگفتم :|
هعی از ته دل :|
- تاریخ : چهارشنبه ۲۷ ارديبهشت ۹۶
- ساعت : ۱۳ : ۴۶
- نظرات [ ۷ ]
خواستم بنویسم "عصبانیم، خیلی خیلی عصبانیم!" تا بیام وبلاگو باز کنم و بخوام تایپ کنم فروکش کرد رفت پی کارش، البته هنوز در حد :) نیستم.
حق دارم عصبانی باشم. دفعهی چهارصد و بیستمه که میام و پشت در بسته میمونم و تازه امروز یک عالمه مرد هم جلوی در بودن :/ الان تعریف میکنم باز عصبانی میشم پوفففففف
نفس عمیق
:)
نفس عمیق
:)
نفس عمیق
:)
.
.
.
- تاریخ : دوشنبه ۲۵ ارديبهشت ۹۶
- ساعت : ۱۷ : ۱۹
- نظرات [ ۳ ]
میدونم دروغه، داری دروغ میگی، واضحه دروغ میگی. دروغگو! دروغگو! دروغگو!
میشه خفه شی؟
واقعا که خیلی احمقی!
مگه مرض داری به این موضوع فک میکنی؟
همون احمق واقعا برازندهته! احمق از ریشهی حَمِقَ...
یه دفعه به خودت میای میبینی واقعا مازوخیست شدی ها؟
تو که میدونی چیزی نیست، چرا ادامه میدی خوب؟
ببین دارم با زبون خوش بهت میگم، دست از سر خودت بردار! این دفعهی آخرت باشه!
(امیدوارم بچه مچه از اینورا رد نشه)
+ یکی از دلایلی که این وب رو تأسیس! کردم این بود که هرچی نمیتونم به زبون بیارم رو اینجا بگم، در حالی که میدونستم برای من ممکن نیست. برای بقیه هم نیست. کار درستی هم نیست. ولی شاید لازمه. رمزدار بنویسم که اصلا حس صحبت و تخلیه بهم دست نمیده، عمومی هم که نمیتونم. پس این مزخرفات و خزعبلات و چرندیات و هجویات ووو...ی ذهنم رو کجا خالی کنم؟
یعنی صد در صد مطمئنم هیچکس تو دنیا نیست که کسی رو داشته باشه که بتونه باهاش حرف بزنه، حرف ها، حرف!
بازم دم استادِ فاضلمون گرم:
در غلغلهی جمعی و تنها شدهای باز
آنقدر که در پیرهنت نیز غریبی
- تاریخ : پنجشنبه ۱۴ ارديبهشت ۹۶
- ساعت : ۰۰ : ۳۲
- نظرات [ ۸ ]
خوشحالتر از من دیروز، خودم بودم :) برای چیزی که امروز گرفتم :) شاید بنظر دیگران، خیلی خیلی بیاهمیت بیاد، ولی دیروز وقتی فهمیدم امروز دانشنامهام رو بهم میدن رو ابرها بودم :) انقد گیر تو این کار من افتاده بود که تصور گرفتنش برام سخت بود :) یعنی هر طرف میرفتم، باید یه اشکالی به کار وارد میشد :) نه از اولش که بهم گفت همممهی پروندهات کااامل و مرتبه و هیچی کم نداره! نه از ادامهاش که هر قدم قانون جدید و فلان و بهمان اضافه میشد :) از اون طرف طبق حرفای دانشگاه، به محل کارم هم گفته بودم که ده روز (با ارفاق یک ماه) میتونم مدرکم رو بیارم براتون، شد سه ماه! چیزی نمیگفتن بنده خداها، ولی خودم بیش از اندازه احساس فشار میکردم، و احساس اینکه فک کنن برای این کار دروغ گفتم :) امروز تقریبا فشار مرتفع شد :) الحمدلله :) احساسم بابت اینکه امروز (روز ولادت امام حسین (ع)) دانشنامهام رو گرفتم خیلی خوب و مثبته :)
+ عیداااتون مبارک :)
+ بابت چیزی عذرخواهی کردم که تقصیر من نبود :| اصلا نمیدونم چطور دارم این کارا رو میکنم در حالی که با باورام تضاد داره؟ از نظر من همه باید قانون رو رعایت کنن، از طرفی قوانین سختگیرانه و کمی دور از واقعیت جاریه، از طرف دیگه اگه همین قوانین نباشه اوضاع خیلی آشفته میشه، و از طرف دیگهتر من از جانب مقامات بالا سرم، مجبورم یه کارهایی بکنم که یکم قوانین خشک منعطف بشن، هم برای راحتی مریضا و هم برای راحتی خودم و بقیه (رودرواسی که نداریم :)) و بااااز انتهای این سیکل میرسه به اولش! جدال من با وجدانم که اگه قرار باشه هر کی با سلیقهی خودش قانون رو انعطاف بده، دیگه یه قانون واحد وجود نداره ووو
+ حالا میگم قانون و انعطاف و اینا یه وقت فک نکنین مثلا دارم اختلاس سه هزار میلیارد دلاری میکنم :) حتی قانون مصوب هم نیست، دستورالعمله :)
+ باور کنین این ذهنیات من اگه قابل خوندن بود برای بقیه، مدام در حال مسخره کردن من بودن! اصلا اینکه چنین چیزای جزئی و ریزی برای کسی مشغله باشه، از نظر دوستها و اطرافیان من خندهداره! اونم انقد جدی و انقد وسیع که تمام فکر و ذهن طرف رو درگیر کنه!
- تاریخ : يكشنبه ۱۰ ارديبهشت ۹۶
- ساعت : ۲۳ : ۴۱
- نظرات [ ۵ ]
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
به دنبال دفترچهی خاطراتت
دلم گشت هر گوشهی سنگرت را
و پیدا نکردم در آن کنج غربت
بجز آخرین صفحهی دفترت را
همان دستمالی که پیچیده بودی
در آن مهر و تسبیح و انگشترت را
همان دستمالی که یک روز بستی
به آن زخم بازوی همسنگرت را
همان دستمالی که پولکنشان شد
و پوشید اسرار چشم ترت را
سحر، گاهِ رفتن زدی با لطافت
به پیشانیم بوسهی آخَرت را
و با غربتی کهنه تنها نهادی
مرا آخرین پارهی پیکرت را
و تا حال میسوزم از یاد روزی
که تشییع کردم تن بی سرت را
کجا میروی ای مسافر درنگی
ببر با خودت پارهی دیگرت را
"محمدکاظم کاظمی"
- تاریخ : دوشنبه ۴ ارديبهشت ۹۶
- ساعت : ۱۵ : ۳۶
- نظرات [ ۲ ]