مونولوگ

‌‌

سین مثل ساده‌لوح

دیروز نه پریروز یه بنده‌خدا بهم گفت "تو با این طرز تفکرت که همه رو مثل خودت صاف و ساده می‌بینی، به درد سیاست نمی‌خوری!"*
این حرف بعد از کلی تحلیل سیاسی راجع به قضایای مجلس و حرم امام و انفجار کابل و احزاب جمهوری‌خواه و دموکرات آمریکا و نقش اسرائیل تو آمریکا و و و... زده شد. همه‌ی این حرفا رو اون بنده‌خدا زد و من با حالت بهت فقط سوال می‌پرسیدم و می‌گفتم اگه اینیه که شما میگی پس چرا این! آخه مثل این حرفا رو نشنیده بودم.
حالا از قسمت سیاسی که قابل گفتن نیست بگذریم، می‌رسیم به قسمت شخصی ماجرا. من اول از این حرف یه احساس خوشحالی بهم دست داد، چون صاف و ساده بودن رو یه امتیاز می‌دونم. ولی همونطور که شمام فهمیدین، جمله‌ی مذکور داره میگه بنده "ساده‌لوح" تشریف دارم نه صاف و ساده! چرا که بقیه رو ساده می‌بینم و این همون ساده‌لوحیه :) از این صفت شدیدا بدم میاد. این حس رو به بقیه میده که میشه سر آدم کلاه گذاشت و بر گرده‌اش سوار شد! خوب حالا ماتم گرفتم که من چرا ساده‌لوحم و چکار کنم که ساده‌لوح نباشم! و حتما بر شما هم مسجل شده که من ساده‌لوحم، چون می‌بینین با حرف یه نفر که زیاد هم منو نمی‌شناسه باور کردم که ساده‌لوحم! و تازه این مطلب رو علنا اعلام می‌کنم تا هر کسی (با حسن‌نیت یا سوء‌نیت) هم نمی‌دونسته بدونه! از ذکر مثال در جهت تأیید این فرضیه خودداری و فقط اعلام می‌کنم که درصدد درمان براومدم. از همین وبلاگستان هم شروع می‌کنم: از نظر من (از این به بعد) بلاگرها هیچ‌کدوم اون شخصیتی که نشون میدن نیستن و همه دارن تظاهر می‌کنن که چی هستن. همه ستون پنجم و نفوذی‌ان و فقط میخوان اطلاعات دربیارن از آدم و به وقتش کله‌پات کنن! :):):)
حالا از شوخی گذشته، فکر می‌کنم کمابیش همینطوره. ما تو دنیای واقع، خودمون نیستیم، تو مجازی که خیلی راحت می‌تونیم چیزی باشیم که دلمون می‌خواد. اگه بخوایم می‌تونیم خودمون رو خیلی انسان، خیلی شریف، خیلی متمدن، خیلی هنرمند، خیلی باهوش، خیلی صادق، خیلی پولدار، خیلی کدبانو، خیلی آقا و و و... نشون بدیم. این اتفاق ممکنه نیفته، ممکنه خودآگاه بیفته، ممکنه ناخودآگاه بیفته. الان من نمی‌دونم خودمو چطور تو این وبلاگ معرفی کردم و شما چه تصوری از زندگی من دارین. فقط همینقد سربسته بگم من بنده‌ای از بندگان خوب خدا هستم، حالا شما هرچی میخواین فک کنین😂😂😂

قصدم برای سیاست‌مدار شدن رو خیلی وقته گذاشتم کنار. این بنده‌خدا منظورش صحبت در مورد سیاست بود!
  • نظرات [ ۶ ]

...



  • نظرات [ ۱۴ ]

کی سوالای امشبو جواب بده!

اینا یه ایل مهمون دعوت کردن امشب! من چه گلی به سر بگیرم با این چشمای قدِّ تخم‌مرغ :) وقتی اینجوری میشه تا مدت‌های مدید خوب نمیشه 😭😭😭

😢

عذاب وجدان گرفتم! خیلی بده که فک کنی تو از یکی بهتری، ولی اون به جاهای بهتری رسیده. الان عکس پروفایل هم‌کلاسیا رو نگاه می‌کردم. تو بیمارستان کنار هفت‌سین، تو بیمارستان کنار همکارش و... ناخودآگاه اشکام شرشر می‌ریزن، بند هم نمیان. دومین باره انقد ملموس تفاوت رو حس می‌کنم. یعنی از وقتی تو پست آقای دایی کامنت گذاشتم، دلم خیلی بی طاقت شده. واقعا برام سخته که اونا دارن تو همون بیمارستانی که با هم کارآموزی می‌رفتیم و من عاشقش بودم، کار میکنن و من دارم در حسرتش روزامو شب می‌کنم.

لعنت به دنیایی که هیچ وقت نتیجه‌ی کار آدما با تلاششون برابر نیست. لعنت به دنیایی که عدالت توش نایابه. لعنت به دنیایی که یه سری پیش فرض‌هایی رو برای آدما در نظر گرفته و اگه نداشته باشیشون خیلی بد باهات تا میکنه. لعنت به دنیایی که نمی‌فهمه یه سری چیزا دست خود آدم نیست، جبر جغرافیا و خانواده و فلان و بهمانه. نمیگه اشکال نداره، تو که نخواستی تو این موقعیت باشی؛ میگه نباید تو این موقعیت می‌بودی، حالا که اینجایی منم تنبیهت می‌کنم و چیزایی که می‌خوای و براشون زحمت می‌کشی رو بهت نمیدم، یا معادل نصف زحمتتو میدم.

بدجور دلم برای زایشگاه پر می‌کشه. برای داد و بیداد مادرا. ونگ‌ونگ نوزاد چند ثانیه‌ای. لعنت به این اشکایی که بند نمیان. منو یاد سوم راهنمایی میندازن. تو مدرسه انقد گریه کرده بودم که هر معلمی میومد سر کلاس با دیدنم شوکه میشد. از بس حالم بد بود نمی‌تونستن باهام حرف بزنن. یکیشون رفت با معاون و ناظم صحبت کرد ببینه شاگرد ممتاز مدرسه چش شده. اومدن پرسیدن مشکل خانوادگی دارم یا اتفاق بدی برام افتاده؟ ذهنشون تا همینجا یاری می‌کرد فقط. به هیچ کس نگفتم چرا اون روز گریه کردم. نمی‌تونستم براشون توضیح بدم وقتی بهم گفتن نمی‌تونم تو آزمون نمونه دولتی شرکت کنم، چقد شکستم. نمی‌تونستم بگم عقده‌ای که این همه وقت تو دلم جمع شده بوده، الان یکجا ریخته بیرون. نمیشد گفت. نمی‌فهمیدن. می‌فهمیدن؟ نه نمی‌فهمیدن. نمی‌فهمیدن. همونطوری که چشمای پف‌کرده‌ی امروزم رو نمی‌فهمن.

+ خدایا، واقعا به داده و نداده‌ات شکر. همیشه به کسایی که از من بدترن نگاه میکنم، یه دفعه هم از اینوری، اشکال نداره دیگه!

+ دلی‌ترین پستم تا حالا. از اول تا آخرش گریه کردم...

  • نظرات [ ۲ ]

بی‌دقتی!

بگم چی شد؟

یکککک عالمه از عکسامو اشتباها حذف کردم :'( کلی خاطره دود شد رفت هوا! چون من یه نیمچه آلزایمری دارم که به تدریج داره پیشرفت میکنه (به تشخیص خودم)

  • نظرات [ ۶ ]

قبض روح :|

من نمی‌دونم این دوره‌های قبض و بسط چرا انقد تند تند میان میرن! شورشو در آوردن دیگه! میخونم و حوصله‌ی کامنت‌گذاریم نمیاد. واسه نوشتن هم که اصلا موضوع پیدا نمیشه. چی بگم خوب؟

مثلا بیام بگم دیروز برای اولین بار جواب آقای جان رو دادم و باعث شد تو این سن یه سیلی از مامان جان بخورم!!!؟؟؟

یا بگم سر هیچ و پوچ با هدهد بحثم شد؟ دقیقا هیچچچ و پوچچچ!

یا مثلا بگم روزمره‌ها پشت سر هم تکرار میشه؟

یا بگم موزیک‌پلیر گوشیم پوکید این روزا از بس ازش کار می‌کشم؟

یا بگم انقد کار عقب‌افتاده دارم که توشون دارم تعلل می‌کنم... خوندن سند ۲۰۳۰، دیدن ویدئوهای آموزش اکسل، مرور درسهام، مرتب کردن خونه و...

یا بگم خودمم دقیقا نمی‌دونم این روزا چ‌ه م‌رگ‌م‌ه؟؟؟!!!؟؟؟

یا مثلا باز مثل قبلنا بگم کاش هیشکی منو نمی‌خوند تا هر چرتی می‌خواستم می‌گفتم :|

هعی از ته دل :|

  • نظرات [ ۷ ]

نفس عمیق

خواستم بنویسم "عصبانیم، خیلی خیلی عصبانیم!" تا بیام وبلاگو باز کنم و بخوام تایپ کنم فروکش کرد رفت پی کارش، البته هنوز در حد :) نیستم.

حق دارم عصبانی باشم. دفعه‌ی چهارصد و بیستمه که میام و پشت در بسته می‌مونم و تازه امروز یک عالمه مرد هم جلوی در بودن :/ الان تعریف می‌کنم باز عصبانی میشم پوفففففف

نفس عمیق

:)

نفس عمیق

:)

نفس عمیق

:)

.

.

.


  • نظرات [ ۳ ]

من و خودم

می‌دونم دروغه، داری دروغ میگی، واضحه دروغ میگی. دروغ‌گو! دروغ‌گو! دروغ‌گو!

میشه خفه شی؟

واقعا که خیلی احمقی!

مگه مرض داری به این موضوع فک می‌کنی؟

همون احمق واقعا برازنده‌ته! احمق از ریشه‌ی حَ‌مِ‌قَ...

یه دفعه به خودت میای می‌بینی واقعا مازوخیست شدی ها؟

تو که می‌دونی چیزی نیست، چرا ادامه میدی خوب؟

ببین دارم با زبون خوش بهت میگم، دست از سر خودت بردار! این دفعه‌ی آخرت باشه!

(امیدوارم بچه مچه از اینورا رد نشه)



+ یکی از دلایلی که این وب رو تأسیس! کردم این بود که هرچی نمی‌تونم به زبون بیارم رو اینجا بگم، در حالی که می‌دونستم برای من ممکن نیست. برای بقیه هم نیست. کار درستی هم نیست. ولی شاید لازمه. رمزدار بنویسم که اصلا حس صحبت و تخلیه بهم دست نمی‌ده، عمومی هم که نمی‌تونم. پس این مزخرفات و خزعبلات و چرندیات و هجویات ووو...ی ذهنم رو کجا خالی کنم؟

یعنی صد در صد مطمئنم هیچ‌کس تو دنیا نیست که کسی رو داشته باشه که بتونه باهاش حرف بزنه، حرف ها، حرف!


بازم دم استادِ فاضلمون گرم:

در غلغله‌ی جمعی و تنها شده‌ای باز

آنقدر که در پیرهنت نیز غریبی

  • نظرات [ ۸ ]

الحمدلله :)

خوشحال‌تر از من دیروز، خودم بودم :) برای چیزی که امروز گرفتم :) شاید بنظر دیگران، خیلی خیلی بی‌اهمیت بیاد، ولی دیروز وقتی فهمیدم امروز دانشنامه‌ام رو بهم میدن رو ابرها بودم :) انقد گیر تو این کار من افتاده بود که تصور گرفتنش برام سخت بود :) یعنی هر طرف می‌رفتم، باید یه اشکالی به کار وارد می‌شد :) نه از اولش که بهم گفت همممه‌ی پرونده‌ات کااامل و مرتبه و هیچی کم نداره! نه از ادامه‌اش که هر قدم قانون جدید و فلان و بهمان اضافه می‌شد :) از اون طرف طبق حرفای دانشگاه، به محل کارم هم گفته بودم که ده روز (با ارفاق یک ماه) میتونم مدرکم رو بیارم براتون، شد سه ماه! چیزی نمیگفتن بنده خداها، ولی خودم بیش از اندازه احساس فشار می‌کردم، و احساس اینکه فک کنن برای این کار دروغ گفتم :) امروز تقریبا فشار مرتفع شد :) الحمدلله :) احساسم بابت اینکه امروز (روز ولادت امام حسین (ع)) دانشنامه‌ام رو گرفتم خیلی خوب و مثبته :)

+ عیداااتون مبارک :)

+ بابت چیزی عذرخواهی کردم که تقصیر من نبود :| اصلا نمی‌دونم چطور دارم این کارا رو می‌کنم در حالی که با باورام تضاد داره؟ از نظر من همه باید قانون رو رعایت کنن، از طرفی قوانین سخت‌گیرانه و کمی دور از واقعیت جاریه، از طرف دیگه اگه همین قوانین نباشه اوضاع خیلی آشفته می‌شه، و از طرف دیگه‌تر من از جانب مقامات بالا سرم، مجبورم یه کارهایی بکنم که یکم قوانین خشک منعطف بشن، هم برای راحتی مریضا و هم برای راحتی خودم و بقیه (رودرواسی که نداریم :)) و بااااز انتهای این سیکل می‌رسه به اولش! جدال من با وجدانم که اگه قرار باشه هر کی با سلیقه‌ی خودش قانون رو انعطاف بده، دیگه یه قانون واحد وجود نداره ووو

+ حالا میگم قانون و انعطاف و اینا یه وقت فک نکنین مثلا دارم اختلاس سه هزار میلیارد دلاری می‌کنم :) حتی قانون مصوب هم نیست، دستورالعمله :)

+ باور کنین این ذهنیات من اگه قابل خوندن بود برای بقیه، مدام در حال مسخره کردن من بودن! اصلا اینکه چنین چیزای جزئی و ریزی برای کسی مشغله باشه، از نظر دوست‌ها و اطرافیان من خنده‌داره! اونم انقد جدی و انقد وسیع که تمام فکر و ذهن طرف رو درگیر کنه!

  • نظرات [ ۵ ]

کجا می‌روی ای مسافر درنگی

و آتش چنان سوخت بال و پرت را

که حتی ندیدیم خاکسترت را


به دنبال دفترچه‌ی خاطراتت

دلم گشت هر گوشه‌ی سنگرت را


و پیدا نکردم در آن کنج غربت

بجز آخرین صفحه‌ی دفترت را


همان دستمالی که پیچیده بودی

در آن مهر و تسبیح و انگشترت را


همان دستمالی که یک روز بستی

به آن زخم بازوی هم‌سنگرت را


همان دستمالی که پولک‌نشان شد

و پوشید اسرار چشم ترت را


سحر، گاهِ رفتن زدی با لطافت

به پیشانیم بوسه‌ی آخَرت را


و با غربتی کهنه تنها نهادی

مرا آخرین پاره‌ی پیکرت را


و تا حال می‌سوزم از یاد روزی

که تشییع کردم تن بی سرت را


کجا می‌روی ای مسافر درنگی

ببر با خودت پاره‌ی دیگرت را


"محمدکاظم کاظمی"


کلیک

  • نظرات [ ۲ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan