مونولوگ

‌‌

نصف شبانه

 

عصر جیم‌جیم پرسید قهوه می‌نوشم یا نه؟ همیشه فعل نوشیدن واسه مایعات استفاده می‌کنه! حواسم نبود تو کلینیک قهوه یعنی اسپرسو و گفتم بله و برام یه زهرمار درست کرد و منم نوشیدم، البته بعد از شییریین کردنش :) من تو خونه فقط ترک می‌خورم، معمولا با شیر و همیشه با شکر، اغلب غلیظ و با شکلات تلخ و پودر کاکائو؛ ولی هیچ‌وقت به اسپرسو نمی‌رسه دیگه. متاسفانه مدتیه فهمیدم قهوه‌ی ناشتا یا ناشتا هم نه، فقط گرسنه، بخصوص اسپرسو باشه معده‌مو اذیت می‌کنه. امشبم یه‌کم معده‌م درد گرفت که با خوردن شام خوب شد. ولی کاملا احساس برافروختگی داشتم و حدس می‌زنم که عصبانیت زیادم از حرف مدیر، بی‌ارتباط به قهوه‌هه نباشه. در مورد مسائل مالی معمولا ریلکس‌تر از اینام. حالا اینم هیچی، ولی دیگه بی‌خوابی امشبم که مربوط هست دیگه. ده‌ونیم یازده ساعت خوابمه و خودبخود این ساعت خوابم میاد. امشب هم اومد، ولی همین‌طور که مشاهده می‌فرمایید تا الان بیدارم و دارم با بیداری دست‌وپنجه نرم می‌کنم، مگر ولم کنه و بذاره برم به دنیای اموات موقت. فردا که چه عرض کنم، ساعاتی دیگر، یعنی چهار صبح باید پاشم و نماز و صبحونه و برم بیمارستان. اون‌وقت اگه همین الان هم بیهوش بشم که فرض محاله، با سه‌ونیم ساعت خواب من چطور سرحال باشم فردا؟ پس نتیجه می‌گیریم که مرگ بر قهوه‌ی بی‌موقع!

 

  • نظرات [ ۴ ]

دوراهی

 

عصبانی‌ام راستش. یه اختلافی تو نحوه‌ی محاسبه‌ی حقوقم با کلینیک داشتم که یه مدت پیش رفتم با مدیر اداری‌مالی صحبت کردم. قرار شد با رئیس کلینیک حرف بزنه و نتیجه رو بهم بگه. امشب گفت که رئیس قبول نکرده حرف منو و گفته توافقمون چیز دیگه‌ای بوده؛ ولی حالا که این اعتراض مطرح شده، ما از این به بعد رو به طریقی که خانم تسنیم گفته محاسبه می‌کنیم، ولی تا قبل از مهر مابه‌التفاوتی که مطرح شده رو پرداخت نمی‌کنیم. واقعا عصبانی شدم. کاملا غیرمنصفانه است. درسته که اصلا رقمی نیست، ولی هرچی که هست، حتی اگه هزار تومن هم باشه، چیزیه که حقمه و براش کار کرده‌م. اینکه مزد واقعیمو ندن عصبانیم می‌کنه. از طرفی هم رقمی نیست که بخوام برای بار چندم برم بگم، حدود یک تومنه، وگرنه می‌رفتم این بار با خود رئیس صحبت می‌کردم. چند ماهه که من دارم سر حقوقم (نه این اختلاف، کلا سر افزایش حقوق) مذاکره می‌کنم. اونا هم دارن سر بستن قرارداد بلندمدت مذاکره می‌کنن. از طرفی می‌خوان تا آخرعمرم! به گفته‌ی خودشون اینجا بمونم، از طرفی هم میگن نمی‌تونیم بیشتر از این بهت حقوق بدیم. ته چک‌وچونه‌هامون شده اینکه درصد رو به حقوق ثابت اضافه کرده‌ن و بهم زمان دادن که بسنجم ببینم این مدل جدید محاسبه‌ی حقوق رو قبول دارم یا نه. از اینورم من باید تعهد بدم که بعد از اتمام اون زمان اگه نخواستم ادامه بدم بهشون فرصت بدم بتونن نیروی جدید استخدام کنن و آموزش بدن. بعضی روزا با خودم میگم مدل شخصیت من طوریه که حقوق ثابت رو به حقوق شناور ترجیح میدم و خب اینجا با شخصیتم می‌خونه و مثل کار تو درمانگاه و اینا نیست که وابسته به تعداد شیفت و تعداد مریض و اینا باشه و درسته حقوقم جزء حقوق‌های پایین جامعه است، ولی اگه خودم بخوام آب‌باریکه‌ایه که می‌تونه همیشه باشه و با این توصیفات بهتره بمونم. ولی خیلی وقت‌هام که اینجور برخوردها و بی‌انصافی‌ها و بعضی بی‌نظمی‌ها رو می‌بینم، می‌خوام همون لحظه گریبان چاک کرده و درجا بیام بیرون. تازه این بهم ثابت شده که پیشرفت پشت دایره‌ی امنمونه. من همیشه وقتی کارمو دیگه دوست نداشتم بدون درنگ اومدم بیرون، بدون اینکه هیچ کار جایگزینی قبلش پیدا کنم. و بعدش همیشه فرصت‌های بهتری گیرم اومده. حتی کار قبلی رو من بهمن رها کردم، هم خانواده و هم دکتر بهم گفتن لااقل تا آخر سال بمون که عیدیتو بگیری ولی من نمی‌تونستم یک روز بیشتر بمونم حتی و اومدم بیرون. البته توقع داشتم حالا که بیشتر از یک سال براش کار کرده‌م، به خاطر این یک ماه از عیدیم نگذره و پرداخت کنه، ولی نکرد. و بعد بلافاصله این کارمو پیدا کرده‌م که تا اینجا در مجموع ازش راضی‌تر از کار قبلیمم و اگه یک ماه دیرتر کار قبلو رها می‌کردم دیگه این کارو از دست می‌دادم قطعا. یعنی می‌خوام بگم ممکنه از بیرون خانواده و بقیه شماتتم کنن برای تصمیمم ولی نتیجه‌ی نهایی خیلی بهتر از اونی شد که اونا می‌گفتن انجام بده. الانم میگم درسته این کار مزیتایی داره که منو به ادامه‌ش ترغیب کنه، ولی از کجا معلوم بیرونش فرصت بهتری در انتظارم نباشه؟ البته متقابلا دارم فکر می‌کنم این یه چیز تضمین‌شده هم نیست، ممکنه اینو رها کنم نه تنها فرصت بهتری گیرم نیاد که حتی شاید فرصت ضعیف‌تری هم گیرم نیاد. تقریبا تو هیچ کاری انقدر زود به بیرون اومدن ازش فکر نکرده بودم، ولی برای بیرون اومدن از هیچ شغلی هم تا حالا انقدر تردید نداشتم. فعلا می‌خوام بذارم اون زمانی که بهم برای سنجش دادن بگذره، بعد تصمیم بگیرم.

 

  • نظرات [ ۱ ]

اول آبان

 

امروز روز بدی بود نقطه. به نظرم اون همه توضیح اضافه بود. بقیه که سر در نمیارن. بیشتر شبیه هذیون نوشته بودم :| فلذا حذف شد و جایگزین: یه کانتکتی بین من و سوپروایزر و نیروی جدید و رئیس پیش اومد و آخرشم ماست‌مالی شد و رفت پی کارش. همین. البته تو این حین اعصاب من هم به فنا رفت.

موقع برگشت خواهرم زنگ زد که دستور مصرف یه دارو رو بگیره. خواهرم تو یه مدرسه‌ی خودگردان مهاجرین، ناظمه. آخر تماسش گفت مدیرمون امروز می‌گفت اسم کلینیکی که خواهرت توش کار می‌کنه چیه؟ گفتم نمی‌دونم. گفت من بهت میگم، کلینیک فلان. دو تا از دانش‌آموزای نیازمندشو آورده بوده کلینیک ما. به خواهرم گفته یه دختر ناز خوشگل رو دیدم اونجا که از لحاظ حجاب و اینا، با بقیه فرق داشت. شبیه شما هم بود. شک کردم نکنه خواهرت باشه. بعد که یکی صداش کرد خانم فلانی مطمئن شدم که خواهرته. میگم وا خدا مرگم، ناز خوشگل چیه دیگه؟ نکنه روپوش آبی نازم انقد بولده؟ الان که فکر می‌کنم تقریبا مطمئنم تو این روپوشه آدم ناز به نظر میاد، چون رنگش ملیحه. از وقتی رنگ روپوشمو عوض کردم هنوز برام طبیعی نشده و میگم کاش نکرده بودم. یه جور خاصی، خاصه. حالام نمیشه برگردم دوباره سفید بپوشم. گیر کردم این وسط. (به این پاراگراف هم باید اضافه کنم که مخاطبان گرامی از اونجایی که دوست ندارم تصویر نادرستی از من در ذهنتون شکل بگیره بگم که تسنیمتون نه تنها ناز :))) نیست، بلکه خوشگل هم نیست. قول میدم ۹۰ درصد آدما از من خوشگل‌ترن. البته خب زشت و هیولا هم نیستم، باز از اونور بوم نیفتین. اینا که می‌نویسم که فلانی چی گفت و نگفت، شرح‌ماوقعه و خب من خیلی چیزای دیگه‌م می‌نویسم و دلیلی نمی‌بینم ایناشو ننویسم. مسئولیت حرفای یهویی و دوهویی و راست و دروغ و چاخان حرفای مردمم به عهده‌ی من نیست.) (دو تا پاراگراف بعدی رو هم دست‌نخورده باقی میذارم.)

تو متروی برگشت هم تو یه ایستگاهی در بسته شد و دوباره باز شد و یه خانم و آقا با سه تا بچه‌شون وارد شدن. یه پسر هشت نه ساله، یه دختر  پنج شیش ساله و یه پسر دو سه ساله تو کالسکه. آقاهه داشت با تلفن حرف می‌زد و وقتی اومد تو تازه حواسش جمع شد تو واگن خانوماست. برگشت به‌دو رفت تو واگن آقایون. همین که برگشت دیدم عه، اینکه دکتر ذاکریان خودمونه. دکتر ذاکریان رئیس جامعه بسیج پزشکی خراسان رضوی بود و حالا رئیس جمعیت هلال احمر خراسانه. از اون سال که رفته بودیم آق‌قلا من شماره‌شو پاک کرده بودم چون فکر نمی‌کردم دیگه لازمم بشه. ولی پارسال که برای یه کاری بهم زنگ زد فهمیدم ایشون پاک نکرده بوده. از اون آدمای جذب حداکثری بود. نصف خانومای تیمش، کم‌حجاب و شل‌حجاب بودن. در عین اینکه حواسش بود به من محجبه‌ی تیمش که زیر روپوشم سرهمی ضدآب و چکمه پوشیده بودم مسیر خلوت تا اقامتگاهو نشون بده، به خانمای کم‌حجاب تیمش اصلا تذکر حجاب نمی‌داد. خانومشو ندیده بودم، ولی می‌دونستم متخصص تغذیه است. خودشم متخصص طب سنتیه، البته اون موقع رزیدنت بود و یکی چند سالی از خانومش عقب‌تر بود، چون یه مدت رفته بود سوریه. الان احتمالا فارغ‌التحصیل شده دیگه. هم خودش، هم خانومش، هم بچه‌هاش به شدت معمولی بودن. خودش که الان کت‌وشلوار داشت، ولی اون وقتا انقدرررر خاکی بود که یه بنده خدایی زیر پست اینستاگرامی که حین باندپیچی پای یه بچه نشونش می‌داد، نوشته بود این اسکلو نگا با این قیافه‌ش ژست گرفته که مثلا دکتره. یه همچین مضمونی. البته تو اون عکس دکتر واقعا شلخته بود بنده خدا و خب کی وقتی تا کمر تو آبه و سرهمی تنشه و کلاه زمستونی کشیده رو سرش و از همه مهم‌تر فکرش درگیر امداد و کمکه، به تیپ و قیافه‌ش فکر می‌کنه؟ خانومشم که الان دیدم حجاب کامل و ظاهر بسیار معمولی. بچه‌هاشون هم از خودشون معمولی‌تر. از نظر زیبایی و قیافه نمیگم ها، از نظر تیپ و ظاهر میگم. کسی ندونه عمرا به فکرش برسه که اینا پزشکای متخصص مملکتن که تازه سِمت اجرایی هم دارن و با سه تا بچه با مترو تردد می‌کنن. یک دفعه قصد کردم به خانومش بگم به دکتر سلام برسونین، بعد منصرف شدم. ولی خوشم اومد از خانومش، برازنده‌ی هم بودن.

حالا حدس بزنین حسن ختام امشب چی می‌تونه بوده باشه؟ (بعد از اولین باری که این فعلو استفاده کردم، سر کار با این بوده باشه منو کچل کردن بچه‌ها. خب وقتی یه جمله ای همچین فعلی می‌طلبه چه اشکالی داره استفاده‌ش؟ می‌خوان اذیتم کنن این بوده باشه رو به یه جمله‌ی نامربوط می‌چسبونن و هرهر می‌خندن :)) بعله دوستان، امشب که من نهارمو ساعت هفت شب خورده بودم، قصد نداشتم شام بخورم و وقتی رسیدم خونه، غذایی که برام گذاشته بودنو گذاشتم تو یخچال. اما در همین حین فقط یک گاز از یک سیب‌زمینی ته‌دیگ زدم و شد آنچه نباید می‌شد. پنج دقیقه بعد که زبونم هی به تیزی دندونم گیر می‌کرد و رفتم تو آینه چک کردم، دیدم کنار یکی از دندونام شکسته و تازه خورده‌مش و نفهمیده‌م :)))) دیگه فک کنم برای امروز بس باشه، برم امروزو تموم کنم که فردا حتما روز بهتریست :)

 

  • نظرات [ ۳ ]

۱۹ مهر ۱۴۰۱

 

حس اشمئزازم انقدر زیاده که اومدم توی یه پست خالیش کنم. یه خانم و آقا با بچه‌شون اومده بودن برای تست بچه. تست هم طولانیه، بین یک تا دو ساعت طول می‌کشه. موقع تست من نگاهم رو مانیتور و روی بچه بود، این آقا نگاهش روی من، خانمه نگاهش روی شوهرش. وای خدا می‌خواستم کیبوردو بردارم بکوبم تو کله‌ش. کجا استفراغ کنم که حالم خوب بشه. با میم‌الف اومدیم تا مترو، معمولا با هم درددلای کاری و غیرکاری می‌کنیم، همون غر زدن. ولی اینجور چیزا رو نمی‌تونیم به هم بگیم. چون اینایی که اینجا پرونده دارن، سال‌ها میرن و میان و پرسنل می‌شناسنشون. نمیشه آبروشونو اینجوری بذاریم وسط که خودمون سبک بشیم. گذرشون تقریبا هر شش ماه تا یک سال به من میفته، ولی این مورد ممکنه به همین زودیا بازم تست داشته باشه. امیدوارم این بار مامانش تنها بیاره بچه رو.

اینم بگم که اکثر آقایون رعایت می‌کنن واقعا، حتی خیلی‌هاشون که تنها با بچه میان و مامانه نیست. ولی مرد هیز خیلی خیلی کم دیدم. این اولین مورد خیلی پرروشون بود تو این هفت هشت ماه. خدا کمترشون کنه الهی که انقد ما رو حرص ندن.

 

  • نظرات [ ۳ ]

یه‌کم نزدیک‌تر

 

دیروز باز اون گریه‌ی بی‌دلیل اومده بود سراغم. دوست داشتم با کسی که باهاش راحتم حرف بزنم. جیم‌جیم و میم‌الف در دسترس بودن. می‌خواستم بگم بعد کار بریم یه چیزی بخوریم و حرف بزنیم. که جیم‌جیم چون زود اومده بود زود رفت. با میم‌الف اومدیم بیرون از کلینیک. نمی‌دونم چی شد که گفتم "چرا آدما حق ندارن برای بودن یا نبودنشون تصمیم بگیرن؟" گفت دارن. گفتم ندارن. گفت کی نمیذاره؟ گفتم خدا. این حق منه و خدا ازم گرفته. میگه جونتو خودم بهت دادم، خودمم ازت می‌گیرم. پس من چی؟ رسیدیم سر خیابون. نمی‌خواستم درخواست کنم که بیا با من حرف بزن، حالم بده. گفتم تو اگه عجله داری برو من می‌خوام یه‌کم اینجا بشینم. می‌خواستم بگه منم میشینم کنارت و باهات حرف می‌زنم. ولی تلفن داشت و حواسش نبود و برخلاف همیشه که باهام می‌مونه گفت باشه و رفت. یه‌کم بعد صدام کرد گفت مواظب خودت باش و زیادم فکر و خیال نکن. نشستم رو نیمکت یه‌کم گریه کردم و بعد رفتم خونه. نمی‌دونم چه مرگمه. یکی از بیرون نگاه کنه میگه این دختره خوشی زده زیر دلش. شایدم زده. شاید از شدت بی‌مشکلی اینطوری میشم. شب تو خونه به پیشنهاد یه نفر روبیکا نصب کردم و تو نگاه اول چشمم خورد به یه فیلم کره‌ای. از این آب‌دوغ‌خیاریا. انقدر از معنا تهی شده‌م که نشستم قسمت اول اون فیلمه رو دیدم. بعدم از خستگی بیهوش شدم.

امروز صبح که پست دلژین رو راجع به خودکشی خوندم، دیدم عه، من دیشب غیرمستقیم داشتم راجع به همین صحبت می‌کردم. من با روانشناس هم صحبت کرده‌م قبلا، ولی بی‌فایده بود. یعنی من خودمم درد خودمو نمی‌دونم، اون که معلومه نفهمید. در کل هم همیشه اعتقاد راسخم این بوده که فقط و فقط خودم می‌تونم به خودم کمک کنم و اگه خودم بخوام ممکنه بشه، اگه نخوام اصلا نمیشه. الان هم یه فکرایی دارم، اگه بتونم عملی کنم شاید بهتر بشم.

لطفا و خواهشا کامنت احوالپرسی و دعای خیر و توصیه و نصیحت و راهکار و می‌فهممت و اینا نذارین :) فک کنم راه همه نوع کامنتو بستم، ولی کاملا دموکراتیک کامنتا رو باز گذاشته‌م :))

 

  • نظرات [ ۱۰ ]

تولد امیرعلی

 

چهارشنبه خواهرم اینا اومده بودن خونه‌مون. به امیرعلی گفتم اجازه بگیره و شب بمونه تا فرداش با هم بریم بیرون. پنج‌شنبه تولدش بود. پنج‌شنبه صبح رفتم بیمارستان و ظهر برگشتم. داشتم از شدت خواب‌آلودگی می‌مردم واقعا. مامان هم حالشون روبه‌راه نبود و سرماخوردگی بعد از کربلا! گرفته بودن. نهار خوردیم و ظرفا رو شستم و خونه رو یه‌کم جمع کردم، چون شب قرار بود مهمون بیاد دیدن کربلایی‌ها. ماشینو از آقای گرفته بودم ظهر برای همین بیرون رفتن. امیرعلی هم هر چند دقیقه نگاه منتظری می‌نداخت بهم که یعنی کارات تموم شد؟ بریم؟ آخرش گفتم خاله من نیم ساعت بخوابم؟ گفت نمی‌دونم :)) طفلک از دیروز ظهرش منتظر بود دیگه. گفتم من نیم ساعت می‌خوابم، بیدارم کن. سه خوابیدم، سه و بیست‌وپنج دقیقه بیدارم کرد، گفت خاله نیم ساعت شد. دیدم پنج دقیقه مونده ولی چیزی نگفتم. بعد گفت خاله، مامان‌جون رفتن بیرون، گفتن بهتون بگم لباسا رو از تو لباسشویی دربیارین پهن کنین. واسه همین پنج دقیقه زودتر بیدارتون کردم :))) کشته‌ی حساب کتابش شدم. یه‌کم بعد راه افتادیم. ظهر پرسیده بود کجا میریم؟ گفتم میریم تظاهرات ببینیم. گفت تظاهرات چیه؟ گفتم همین که مردم یه جا جمع میشن پلیسا می‌زننشون. یهو از دهنم پرید واقعا :)) هدهد خونه‌ی ما بود گفت به‌به، چه خوب تظاهراتو تعریف کردی واسه بچه. سوار ماشین که شدیم، گفتم نمیریم تظاهرات ببینیم، میریم شهر کتاب، شما کادوی تولدتو انتخاب می‌کنی می‌خریم. بسیار بچه‌ی درونگراییه. احساساتش تو ظاهرش معلوم نیست. تعجب نکردم که هیچ بروز احساسی ازش ندیدم. فقط گفت باشه :)) جیم‌جیم همیشه میگه من دقیقا همین‌طوری‌ام. شاید امیرعلی به من رفته باشه. اونجا که رسیدیم مستقیم رفت قسمت لوازم تحریر. من قصد اصلیم این بود که چند تا کتاب برای خودش انتخاب کنه، ولی خودش قصد دیگه‌ای داشت. یه دستگاه منگنه و سوزناش و یه آبرنگ و یه مداد قرمز خریدیم. آخرش گفتم می‌خوای کتابارم نگاه بندازیم؟ همین‌طور که داشت می‌رفت، بدون اینکه یه لحظه وایسته، گفت نه، لازم نیست :') از تو مسیر یه کیک هم خریدیم و بعد رفتیم خونه‌ی خودشون. خواهرم هم براش کیک درست کرده بود. خواهرش، فاطمه سادات، فهمید ما کجا بودیم، سرسنگین شد و داشت کم‌کم می‌رفت قهر که گفتم تولد تو هم یک ماه دیگه است و از الان می‌تونی فکر کنی که چی دوست داری بخری. یه‌کم اخماش وا شد :) شبو همونجا موندم و تو حیاط خوابیدم و ستاره تماشا کردم. آخ که چقدر ساله که دیگه ستاره نمی‌بینیم تو آسمون. آخر شب امیرعلی اومد گفت خاله امروز خیلی روز خوبی بود. عاشق شهر کتاب شده. صبح جمعه برگشتم دیدم مامان حالشون خوب نیست. راهیشون کردم برن درمانگاه و خودمم سوپ درست کردم تا برگردن. شب بقیه رفتن مهمونی، من نرفتم. خواستم یه فیلم ببینم، ولی فیلمی که داشتم ترسناک بود و تو مود ترسناک نبودم. نت هم قطع بود نمی‌شد دانلود کرد چیزی.

 

  • نظرات [ ۶ ]

 

شاید مخاطب اینجا یه شناخت نیم‌رخ حداقل از من داشته باشه اینجا. اینکه راجع به اتفاقات روز خیلی کم پیش میاد که اینجا نظر بدم. اون بیرون هم همین‌طوره. مگه چی باشه که بخوام نظر بدم راجع به یه اتفاق. ولی برای گشت ارشاد و گندی که زده چند بار اومدم چیزی بگم و بنویسم، نوشتم، ولی پاک کردم. چیزی که من می‌بینم اطرافم، کسایی که همچنان از گشت ارشاد دفاع می‌کنن خیلی خیلی کمتر از مخالفینش هستن. محجبه و غیرمحجبه تقریبا به یک نسبت با این اتفاق مخالفن. منم مثل "تقریبا همه" با گشت ارشاد مخالفم. و مدت‌هاست که با حجاب اجباری، حتی در حد قانون و نه گشت ارشاد هم مخالفم. دارین به عینه می‌بینین که این کاراتون حتی یه اپسیلون هم تاثیری نداره، چرا ادامه میدین؟ دیگه تقریبا شک نداریم، بلکه می‌دونیم که هدف تاثیرگذاری نیست، نشون دادن زور بازو و تفهیم "اینجا رئیس کیه" است. استیصال چیه؟ الان به همونجا رسیدم دیگه.

 

  • نظرات [ ۲ ]

بی‌آنکه مادر بفهمد

 

یکی از مغازه‌های محل یه برگه تو مغازه‌ش زده و روش نوشته "کاش می‌شد مرد، بی‌آنکه مادر بفهمد"... برگه رو یه گوشه زده، ولی از بیرون مغازه هم قابل خوندنه. مغازه‌ی پررونقیه. صاحبش یه مرد جوونه که یه مدت یه جوری با نگاهش دنبالم می‌کرد و ازش خوشم نمیومد. قبلا ازش خرید هم می‌کردم، بعد که متوجه نگاه‌هاش شدم دیگه نرفتم تو مغازه‌ش. نگاهش هیزطورانه نبود، کلا آدم بد یا هیزی هم نبود. یه‌طور مظلومانه‌ای انگار نگاه می‌کرد و من که تو ذهنم اون آقا قطعا متاهل بود (و هنوز هم همین‌طور فکر می‌کنم) ازش بدم اومده بود. ولی از روزی که این جمله رو گوشه‌ی مغازه‌ش دیده‌م، یه حس ترحمی بهش دارم. ما از زندگی بقیه چه خبر داریم؟ معلوم نیست چه‌ها تو زندگیش در جریانه که به همچین جمله‌ای رسیده. هر وقت به این جمله فکر می‌کنم انگار یه دردی تو قلبم حس می‌کنم. دنیا هیشکیو ول نمی‌کنه. به همه‌مون یه دردی میده بالاخره.

 

  • نظرات [ ۲ ]

مثل یه دختر بد که معلوم نیست دیگه چی از دنیا می‌خواد

 

کلافه و عصبی‌ام

مثل کسی که نیروی آموزشیش طبق میلش نیست

مثل کسی که چند تا سوتی داده

مثل یه درونگرا که دچار "افسردگی پس از بروز هیجان"! شده

مثل کسی که باباش اومده سر کار دنبالش، ولی دیرتر از هر شب رسیده خونه

مثل کسی که از فرط سرشلوغی جورابای نشسته‌ش داره سر به فلک می‌زنه

مثل کسی که رنگ روپوش جدیدشو دوست نداره و بدبختی اینه که خودش انتخاب کرده

مثل کسی که مامانش گیر میده که بیا فقط دو لقمه غذا بخور

مثل کسی که دیگه پلی لیستشو دوست نداره

مثل کسی که دربه‌در یه تعطیلیه و وقتی تعطیلی میاد حتی نمی‌تونه استراحت کنه

مثل کسی که تنهاست و کسی نیست به حرفاش گوش بده، ولی غم‌انگیز اینجاست که می‌دونه کسی هم باشه حرف نخواهد زد

مثل کسی که هزار تا پرونده‌ی باز تو ذهنشه که رو عملکردش تاثیر میذاره

مثل کسی که شیرکاکائوش بدمزه بوده

مثل کسی که به خاطر مرض نوظهور درد معده دیگه نمی‌تونه قهوه بخوره

مثل کسی که ازش تعریف می‌کنن و باور نمی‌کنه

مثل کسی که دلش برای آشپزخونه و قیف و پالت و شکلات تنگ شده

مثل کسی که یه چیزی خریده و روز بعد ارزش اون چیز با کله خورده زمین

مثل کسی که کنترل تلویزیون اتاق کارش گم و کلیدهای تلویزیونش خرابه و نمی‌تونه راحت بین فیلم‌هایی که برای بچه‌ها میذاره سوئیچ کنه و این بیشتر از اینکه کارشو راحت کرده باشه، سختش کرده

مثل کسی که فرم‌های چندین روز بیمارستان رو ثبت نکرده و فشارش مثل تپه رو پشتشه

مثل کسی که حوصله‌ی آدما رو نداره، دوست داره دنیا رو بذاره رو سایلنت، بگیره بخوابه و چند سال بعد بلند بشه

مثل کسی که خسته است، خسته است، خسته است...

 

  • نظرات [ ۲ ]

مسافر، یاسمن داره تن تو

 

دلم می‌خواد بنویسم. با خودکار. با دست. توی دفتر. با خط خوب. چیزهای خوب.

اون اتفاق چنان در هم لهم کرده که تو روز عادی، شرایط خوب، وقتی که هیچ ربطی بهش نداره، یکیو می‌بینم که یه‌کم شبیهشه، حتی اگه این شباهت صرفا رقت‌انگیز بودن باشه، به خودم میام می‌بینم چشمام پر شده‌ن و دارن می‌ریزن. کی بشه که این زخم خوب بشه. کی بشه که ذهنم اون ماجراها رو رها کنه، ازش گذر کنه، هضمش کنه، حلش کنه. آه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌...

مشاور ازم پرسید به نظر خودت چرا انقدر از این ماجرا متاثر شدی؟ می‌ترسی بعدا برای خودت اتفاق بیفته؟ مسلما این نیست، ولی هرچی فکر می‌کنم جواب این سؤالو پیدا نمی‌کنم. بعضی وقتا یه سؤالایی از آدم می‌پرسن، آدم نمی‌خواد جواب رو "بگه"، ولی می‌دونه. حتی ممکنه پیش خودش هم نخواد بگه و انکارش کنه، ولی می‌دونه که جوابو می‌دونه. اما این یکیو نمی‌دونم. نمی‌دونم چرا انقدر روحم تو اون ماجرا زخم خورد و چرا هنوز خوب نشده. کاش یه روز بفهمم.

 

 

 

+ نمی‌دونم شما تو محرم آهنگ گوش میدید یا نه، منم تا امروز گوش ندادم. ولی امروز قلبم داشت مچاله می‌شد و شدیدا این آهنگ رو می‌خواست.

+ ماجرایی که گفتم شکست عشقی و این حرفا نیست، شاید اونایی که پارسال اینجا بوده‌ن، بدونن از چی حرف می‌زنم.

 

  • نظرات [ ۲ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan