مونولوگ

‌‌

فقط برای هدهد

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

روز مادر مبارک :)

امروز یه کار خیلی بد کردم...


+ کار بدم رو نوشتم، بعد پاک کردم. نه بخاطر اینکه بعدا یادم نیفته چیکار کردم، بل به این دلیل که بعدا یادم نیفته چی باعث شد این کار رو بکنم!

+ الان مثلا اینجوری نوشتم، بعدا یادم نمیاد؟؟؟



یکی از دوستای صمیمیم، باباش آرتروز داره، تقریبا دیگه نمی‌تونه کار کنه. سه تا برادر محصل هم داره، یکیشون لیسانس بین‌الملل فیزیوتراپی، یکیشون ارشد بین‌الملل خون‌شناسی و یکیشون هم دبیرستان می‌خونه. خودش هم بین‌الملل خونده. اوضاع مالیشون بد نبود تا اخیرا که باباش اینطوری شد. از وقتی فارغ‌التحصیل شده، رفته سر کار و حقوقش رو میده برای خرج خونه و شهریه‌ی برادراش. امروز تو تلگرام احوالش رو پرسیدم، گفت داره افسردگی می‌گیره. ازش توقع دارن هم به شیفت‌های سنگین درمانگاه برسه، هم کارای خونه رو انجام بده. (تک دختره) و باز هم بی‌پولی اذیتش میکنه. انتظار یه کم درک و حمایت داشت حداقل. گریه‌اش گرفته بود، می‌خواست تو اتوبوس گریه کنه.
با خودم که مقایسه‌اش می‌کنم خجالت می‌کشم. خانواده از من توقع پول و حقوق ندارن، کارم از دوستم خیلی سبک‌تره و اطرافیانم درک خیلی بیشتر و توقع همکاری کمتری ازم دارن. کاش می‌شد براش کاری کرد.


هفت‌سین چیدیم تو کلینیک :)
تخم‌مرغ‌ها رو من رنگ کردم :)
امکانات محدود بود، خرده نگیرین!
+ تو اولین تجربه‌ی هفت‌سین چیدن، انتقادات و پیشنهادات شما را پذیرا هستیم :) چون میخوام تو هفت‌سین خونه استفاده کنم!

  • نظرات [ ۱ ]

سال من بیا...

بد بد بد... چرا این سال پر از بد تموم نمیشه؟ قراره چقد دیگه اتفاق بد بیفته تو این چند روز باقی مونده؟

هنوز یک هفته هم نمیشه که یه پسر نوجوون فامیل بخاطر سرطان رفت تو دل خاک، امشب فهمیدیم یکی دیگه از پسربچه‌های فامیل هم سرطان داره. یکی از مردای فامیل هم دو روزه دیالیزی شده حالش بده! بنده خدا مشکل زیاد داره؛ دیابت و فشار و مشکل قلبی و بینایی و حالام کلیوی. پسر بزرگش تازه بیست سالشه. مامان از وقتی این خبرای بد رو شنید، حالش بد شد. گریه کرد، شام نخورد و آخر هم ضعف کرد افتاد. گفتیم شاید فشارشون افتاده، رفتم فشارشون رو بگیرم که دیدم شیلنگ پمپ فشارسنج پاره شده! آقای با چسب برق وصلش کردن، فک نمیکردم کار کنه، بخاطر همین اول فشار آقای رو گرفتم 10/5 بود، بعد مامان رو گرفتم 14 بود!!! گفتم لابد خرابه الکی نشون میده. هدهد رو گرفتم 10/5 بود، آخر هم خودم رو گرفتم 12 بود. برای همه نرمال بود جز مامان. مامان معمولا فشارشون میفته. تا حالا فشار بالا نداشتن. الان با آقای رفتن دکتر، خدا رحم کنه.

بیشتر جمعه‌های امسال به تعزیه و فاتحه و قرآن‌خوانی گذشت، از بس فوت زیاد بود تو فامیل!

+ این بنده خداها اقوام درجه سه و چهارمون هم نیستن حتی. ولی رفت و آمدمون نسبتا خوبه. فک کنم مامان به من رفتن انقد دلشون نازکه!

+ عنوان نکته داره، اگه فهمیدین:)

  • نظرات [ ۵ ]

آدم‌های عصبانی را، اگر عذرخواهی کنند می‌بخشم...

تمام دلشوره و تشویش و غصه‌ات هی بیاید تا بیخ گلویت، هی بخواهی استفراغش کنی، ولی بدانی بقیه فقط حالشان به هم می‌خورد و درکی از حال تو پیدا نمی‌کنند. تمامش را قورت بدهی و تمام شب جلوی عق زدنت را بگیری و صبح زود بزنی بیرون. بروی جایی که یک آدم عصبانی، تمام عقده‌هایت را تبدیل به گریه کند. از سناباد تا هویزه را اشک بریزی، بلیت اولین سانس موجود را بگیری و بروی که بقیه‌ی گریه‌هایت را بکنی!

گاهی هم می‌شود سوژه‌ی پست‌های وبلاگی جماعتی شد که زل زده‌اند به یک دختر و یک جفت چشم که به سنگفرش دوخته شده و اشک‌هایی که قایم‌کردنشان ممکن نیست...


+ وقتی انقد ناراحتی که با اون حالت می‌زنی بیرون، لااقل گوشیت رو خاموش کن.


بعدا نوشت: آدم عصبانی کلی زنگ زده و وقتی جواب ندادم زنگ زده خونه و خونه هم کلی بهم زنگ زده. اما نمیدونستن که افسوس! دیگه دیر شده :( من رفته بودم که خودکشی کنم؛ با یتیم‌خانه‌ی ایران :|

توَهّم خود راستگو پنداری!

عجب! دلم خوش بود اگه هر خطایی دارم، خوبه که حداقل دروغ نمیگم. بنده خدا اومد و این توهم هم دود شد رفت هوا!

یکی دو ساعت پیش تنها تو خونه بودم که زنگ در رو زد. اومد تو و باز مثل همیشه چیزهایی میگفت که اصلا به من ربط نداشت. و مثل همیشه همونجور در حالت ایستاده میرفت رو ریپیت! و باز و باز و باز! البته این بار بنده‌خدا افتاده بود رو دور تعریف از ما! اصلا دوست نداشتم بمونه ولی گفتم بفرمایین بشینین چایی بیارم براتون. و مثل همیشه همونجور که میگفت نه دیگه میرم، ایستاده بود و حرف‌های قبلیش رو با همون لحن و با همون جمله‌بندی تکرار میکرد! همیشه مامان بودن و بالاخره یه طرفه میشد، حالا تنها بودم... چند دفعه دیگه هم تعارف کردم و خیلی خوشحال شد که منِ خشکِ سرد تمایل دارم بشینه پیشم و نشست! راستش تو دلم خیلی پشیمون شدم که چرا تعارف کردم و هی با خودم میگفتم کاش رفته بود. چایی آوردم. شروع کرد با تفصیل قصه‌ای از امام جعفر صادق تعریف کرد به این مضمون که امام با یکی از اصحابشون تا در خونه اومدن و بدون تعارفِ "بفرمایید تو چایی در خدمت باشیم" ازش خداحافظی کردن. فرزندشون پرسیدن اون که نمیومد چرا تعارف نکردین؟ امام هم فرمودن من آمادگی اومدنش رو نداشتم، این تعارف از مصادیق دروغه و دروغ از همینجا پایه میگیره!

اصلا انگار داشت برای تأدیب من تعریف میکرد! (در واقع اینطور نبود و بحث ناگهان به اون سمت رفت و چه خوش رفت!) چند دقیقه از دروغ من نگذشته بود که برملا شد! بعدش دیگه از بودنش معذب نبودم، انگار میخواستم تعارفم رو از حالت الکی دربیارم و واقعا خودم رو از بودنش خوشحال کنم! نوشدارو بعد مرگ سهراب در واقع...

  • نظرات [ ۳ ]

آشوبم آرامشم تویی...

شعر۱



الهی!

آن‌کس که زندگانی وی تویی، او کی بمیرد؟

و آن‌کس که شغل وی تویی، شغل کی بسر برد؟

ای یافته و یافتنی!

نه جز از شناخت تو شادی، نه جز از یافت تو زندگانی!

زنده بی تو، چون مرده زندانی

و صحبت یافته با تو، نه این جهانی، نه آن جهانی...

  • نظرات [ ۳ ]

بزن باران که وقت لایروبی است!

روزهای خیلی بدی بود. مراسم این بنده خدای پست قبل تو خونه‌ی ما برگزار شد و من چهار روز پیاپی از صبح تا شب هر لحظه شاهد وقایع بودم. گریه‌های تموم‌نشدنی خانواده‌اش، غش و ضعف رفتن‌ها، جسدی که پنج ماه از مرگش گذشته و حجمش شاید از نصف هم کمتر شده بود، رفتار غیردوستانه‌ی خانواده‌ی مرحوم با همسرش (که برگه‌ی رضایت‌نامه رو امضا کرده بود) طوری که اصلا باهاش صحبت نمیکردن، دلسوزی‌های همه برای دخترهاش و و و...
به طرز وقیحانه‌ای از اعتقادات مردم سوء استفاده میشه. از همه‌شون متنفرم. دروغگوهای بی‌شرم. این پشت ایستادن و جوون‌های بی‌تجربه رو فقط با چند روز آموزشی میفرستن جلو. این مراسمات و خرج‌هام از نظر من همه‌اش تبلیغه برای گوسفندهای بعدی که میخوان بفرستن جلوی سلاخ‌ها! ما به‌خودی‌خود براشون ارزشی نداریم به عنوان انسان، فقط وقتی سپر بلا بشیم برامون شعر میسرایند که فلان ملیت با فلان ملیت فرق نداره و ما همه شیعه هستیم و ال و بل! مگه عارتون نمیومد که با ما مقایسه بشین؟ مگه ما رو پست‌ترین ملیت نمیدونستین؟ (عینا از یکی از معلم‌های دبیرستانم شنیدم) چی شده الان اسامی‌مون رو کنار هم میبینم؟ چی شده الان محترم شدیم؟ ده بی‌انصاف اگه اینایی که میگی رو باور داری، چرا قبل از اعزام اخراجش میکنی ولی بعدش بهش مجوز اقامت بهش میدی؟ چرا میخوای تو مجلس تصویب کنی که به خانواده‌ی شهدا شناسنامه بدن؟ اینا تطمیع نیست؟ اینا پول خون نیست؟ اینکه امسال ویزای عراق برای ما صادر شد و رفتیم، از صدقه‌سر همین تیپ فاطمیون نبود؟ اینکه برنامه‌ی وطن‌دار میسازین برای این نیست که صدای ما رو خفه کنین؟ که مثلا بگین: ببینین ما به کرامت انسانی معتقدیم و اجراش می‌کنیم؟ نژادپرستی اینجا بیداد میکنه، ولی از بس تو بطنش بودین متوجهش نمیشین! بالاخره همه بیدار میشیم؛ بالاخره!
تو این چند روز سوختم، به معنای واقعی سوختم. هر لحظه که اون شعر لعنتی از بلندگو پخش میشد، دلم میخواست کل دم‌ودستگاهشون رو پرت کنم و بشکنم. پسرعموی مادرم هنوز ازدواج نکرده ولی الان دست نداره! این دختر چهار ماهه که یتیم شده. و خیلی‌های دیگه که هرلحظه منتظریم خبر معلول یا معدوم شدنشون رو بشنویم. کسی خنجر زیر گلوشون نذاشته که برن، ولی این همه، این همه، این همه تبلیغات تو این قشر چه معنایی داره؟ یعنی احساس کردن یه ارتش پیدا کردن که جونشون از بقیه کم‌ارزش‌تره و میتونن به راحتی با پول جونشون رو بخرن؟ گیریم اینا نمیفهمن دارن چیکار میکنن، اینا جوونن و سرشون پر باده، اینا نیاز مالی سرشون رو خم کرده، شمام نمیفهمی؟ شما رو به همون مقدساتی که ازش دم میزنین قسم میدم که آیا به چیزایی که میگین اعتقاد دارین؟

+ منم مثل شما مسلمانم و اتفاقا خوش‌بینانه‌تر از اونی که فکرشو بکنین به همه چیز نگاه میکنم. درواقع من همیشه آب روی آتیش بقیه هستم و اعمال ضدانسانی این ملت رو برای خانواده‌ام توجیه میکنم، ولی این مسئله دیگه از خوش‌بینی گذشته. اگه مخالفتی دارین مثل بچه‌ی آدم بیاین بگین. نه اینکه چون یه عقیده‌ی مخالف شماست برین گزارش کنین. اگر هم اطلاع کافی ندارین بهتره هیچی نگین. از شعوری که به خرج میدین متشکرم.

  • نظرات [ ۲ ]

خبر آمد خبری در راه است!

خدا بخیر بگذرونه! پست‌های اخیرم همه‌اش راجع به مرگ بوده. چند وقت قبل که این پست رو نوشتم، هنوز خبر مرگ (شهادت؟) ِش نیومده بود. بعد از اون دوبار از برادرها و دخترش آزمایش گرفتن تا چند تا جنازه رو تشخیص هویت کنن و امروز خبر دادن جنازه‌اش شناسایی شده. انقد جراحات وارده بهش شدید بوده، که مجبور بودن آزمایش DNA بگیرن. با شنیدن خبرش دیگه مثل اون اوایل ناراحت نشدم، در واقع بی‌تفاوت بودم. گذر زمان باعث شد برام هضم بشه این مرگ. ولی خبرش رو دارم که مادرش به سوزناکی همون اوایل گریه میکنه و هنوز امیدواره پسرش برگرده، حتی بدون دست و پا! شاید امشب یا فردا به خانواده‌اش خبر بدن. ما به این رسم میگیم "شنواندن". همه‌ی فامیل جمع میشن میرن خونه صاحب‌عزا و اونا رو "میشنَوونن".
خدایا میدونم با کوچکترین اشاره، مادرش تا آخر ماجرا رو میفهمه. تو اون موقع قلبش رو وسعت بده تا بتونه این درد رو تحمل کنه. کمکش کن تا با عروسش بد نشه. به همه‌شون کمک کن...

+ لطفا براش فاتحه بخونین.
+ لازم نباشه فردا شبم فاتحه بخونین صلوات!
  • نظرات [ ۵ ]

برای این گل قرمز نماز مرده بخوانید...

چند بار بیشتر ندیده بودمش. پیرمرد همسایه‌ی دیوار به دیوارمان را میگویم. درست یادم نیست، اول یا دوم ابتدایی بودم که این خانه را خریدیم. در تمام این سال‌ها فقط چند بار دیده‌امش. با زن و دختر و پسر و عروس و نوه زندگی میکرد. بقیه را زیاد دیدم، او را نه. دیشب مُرد، شاید همان وقت که من هندزفری در گوشم بود. همان وقت که آهنگ‌ها را تند تند رد میکردم تا به تیتراژ نابرده رنج برسم. شاید دقیقا همان وقت که خواجه‌امیری میخواند "یه روزایی حس میکنم پشت من/همه شهر میگرده دنبال تو" یا وقتی ذهنم "برای این گل قرمز، نماز مرده بخوانید" را زمزمه می‌کرد. یا شاید هم دقایقی بعد از آن. وقتی مثل همیشه آخرین نفر خوابم برده بود.
به قول خواهرم عزرائیل دیشب تا بیخ گوشمان آمده. اوه، چه حسی! لابد کمی دورمان چرخیده. شاید قصد داشته یکی از ما را هم ببرد. شاید هم فقط از دور خط و نشانی کشیده و رفته. شاید گفته است که بعد از هفت میلیون و ششمین نفر سراغ تو می‌آیم و مثلا به من اشاره کرده، یا به برادرم یا خواهرم یا... نه زبانم لال! ولی اگر لال شوم توفیری خواهد کرد؟ مگر پدر و مادرِ لال‌ها نمی‌میرند؟ مگر هفده روز پیش مادر دوستم نمرده؟ مگر دیشب همسایه‌مان یتیم نشده؟ لابد روحم داشته حساب کتاب میکرده که با احتساب روزانه دویست هزار نفر مرگ‌ومیر، هفت میلیون و شش نفر یعنی چند روز دیگر؛ که حضرت عزرائیل بار دیگر فرموده نفر چهارصد هزارمی هم تویی و به دیگری اشاره کرده. بعید نیست روحم سوتی کشیده و گفته باشد "وَه! چه عدد رندی!" و باز هم افتاده به شمردن که خوب است لااقل بین دو مرگ آنقدری فاصله هست که خانواده نفسی بگیرد. حضرتش هم همینطور از روی لیستی که داشته خوانده و خوانده تا رسیده به اقوام نزدیک و دور و حتی نوه نتیجه‌هامان. وقتی خوب شیرفهممان کرده که همه‌مان رفتنی هستیم جلسه را خاتمه داده و روح‌هامان را رها کرده تا در این افکار غور کنند. اما روح‌های نفهممان مثل هرشب فراموش کردند و تا صبح ول چرخیدند و اضغاث احلام دیدند. مثل همیشه، مثل تمام این هزاران شب گذشته، مثل تمام انسان‌های دیگر. امان از انسان. از ما انسان‌های نسیان‌زده. چیزی نمانده تا بیداری، چیزی نمانده تا هشیاری. لَختی بخوابید که به زودی احضار میشویم!


+ این چند وقت مرگ‌ومیر زیاد بوده دور و برم، ولی فقط این یکی به خاطر کهولت سن بود. بقیه‌شون بخاطر تصادف و سرطان و جنگ سوریه مرده‌ان. میانگین سنشون هم شاید به نصف سن این پیرمرد نمیرسید. انگار مرگ طبیعی کم شده. یه موردی هم که چند روز قبل دیدم قتل بود! یه خانمی برای اجاره‌ی خونه اومده بود. شوهرش دو سال قبل برادر خودش رو بخاطر پنج میلیون تومن کشته و حالا زندان بود. مثل این برادرکشی رو بچه‌تر که بودم هم دیدم. البته اون قاتل فرار کرد و چندسال بعد که آب‌ها از آسیاب افتاد برگشت و تازه الان، دختر مقتول یعنی برادرزاده‌اش، شده عروسش! این دیگه واقعا برام غیرقابل تصوره. اون دختر چطور عموش رو تو خونه‌اش راه میده؟؟؟

+باید برم سوت زدنم یاد بگیرم. چه معنی داره روح آدم از خود آدم قابلیت‌های بیشتری داشته باشه؟
+ این اتوبوس چقد آدمو پرحرف میکنه!
  • نظرات [ ۲ ]

اِنّا لله وَ اِنّا اِلَیهِ راجِعُون...

قبل از سفر کربلا فهمیدم مادر یکی از دوستام که فقط با پیام با هم در ارتباطیم، سرطان داره.
دقایقی قبل فهمیدم بنده خدا چندین روزه که فوت کرده! :(
ان‌شاالله خدا رحمتش کنه.

+ لطفا اگر دوست داشتین براش فاتحه بخونین.
+ ممکنه فردا من هم نباشم. اگر هر وقت بی هیچ توضیحی اینجا دیگه آپ نشه، دوست دارم منو هم جزء رفتگان بدونین و برای من هم فاتحه بخونین.
+ ...
Designed By Erfan Powered by Bayan