مونولوگ

‌‌

این هم امروز

 

صبح رو با اعصاب بسیار خراب شروع کردم. یعنی یه خرابکاری کردم و بابتش خیلی ناراحت شدم. ناامید از خودم رفتم سر کار. حتی با جیم‌جیم هم خیلی عمیق صحبت نکردم.

این روزا، خیلی وقتا تنهام تو ترکاری. اوستام از شنبه‌ی قبل دیگه نیومده، اون یکی بردست هم بعضی روزا نیست. بعضی روزا بجاش کسی دیگه میاد کمکم و بعضی روزام کاملا تنهام. وقتی تنهایی و وقتی خودت هنوز بردستی و مهارت‌هات و از اون مهم‌تر تجربه‌هات خیلی محدودن، و در عین حال "باید" یخچال‌هاتو پر کنی... معجون اینا چی میشه؟ کارای ساده‌تر و تکراری که وقت زیادی نخواد و تو بلد باشی و بتونی یک نفره تو زمان همیشگی، یخچالاتو پر کنی. یخچال‌هایی که دو و سه نفره پر می‌شدن قبلا. و خب نتیجه چی میشه؟ اینکه مدیرای بالادستی، میگن کارهات به اندازه‌ی کافی خوب نیستن و باید متنوع‌تر و شیک‌تر باشن. و تازه همینا رو هم به خودت نمیگن، چون حتی فکر نمی‌کنن وقتی ترکار دیگه‌ای تو کارگاه نیست، "تو" داری جنس می‌زنی و فکر کرده‌ن یکی از بردستای باتجربه‌ی خشک‌کاری که کمی ترکاری هم کرده لابد داره می‌زنه. کمی بهم برخورد. منظورمو نمی‌تونم واضح برسونم، فقط اینکه خدا رو شکر، من اصلا دنبال این نیستم که به احدی تو کارگاه برسونم که من مهارت‌هام چقدره، فقط فکرم اینه که تا جای ممکن سریع‌تر به سطح مهارتی که می‌خوام برسم و برم.

علی ای حال، امروز به مناسبت همین تذکر با واسطه، مثل چی کار کردم که شیرینی‌های مختلف و تا جایی که می‌تونم شیک‌تری بزنم. و به حد توان و فکرم زدم. دسر رو هم بردست مذکور زد. راستش خیلی زحمت کشیدیم. قفسه رو پر کردم و چند تا دیس نارنجک هم گذاشتم و به ایشون گفتم ببره بالا. چون باز هم نمی‌خواستم اینطور برداشت بشه که من می‌برم که بگم خودم زدم و دارم سعی می‌کنم به بقیه بفهمونم "منم بلدم"! و حدس بزنین چی شد؟ چند قدم رفت جلو و هشت تا دیس از پونزده تا دیس از قفسه ریخت بیرون و کاملا نابود شد. شیرینی‌هایی که نصف روز روشون وقت گذاشته بودیم شد این:

 

 

حتی یک ذره از تزئیناتشون هم دیده نمیشه. اصلا نمیشه فهمید چی بوده‌ن. فقط نارنجک‌ها به خاطر تفاوت رنگشون مشخصن. این هم از سهم پایان روز. خیلی براش ناراحت نیستم. فقط خستگیش تو جونم موند. آدم که برای کاری تلاش می‌کنه، دوست داره به ثمر نشستنشو ببینه. برای من، اینکه مشتری از کنار ویترینم رد بشه و با دیدن شیرینی‌هام ذوق کنه و انتخاب کنه، ثمر کارمه.

 

این‌ها دو تا از مرحومین بودن:

 

 

 

 

الان هم تو راه برگشت به خونه، یه گوشه واستاده‌م اینا رو بنویسم. چون می‌دونم برسم خونه مجالی نیست دیگه. و خیلی خیلی نیاز داشتم بنویسم‌. سر راه باید یه کپی و پرینت هم بگیرم. فردا برم صد و چند دلار خداتومنی بدم که پاسپورتمو تمدید کنم. با جیم‌جیم با هم میریم و چقد خوبه که چند ساعت دیرتر میرم کارگاه، بجاش با عزیزم صبحانه می‌خورم :)

 

 

+ کاش زودتر امروز تموم بشه.

+ حرفای دیگه‌ای هم دارم که وقت و حال بود، باید بیام بگم.

 

  • نظرات [ ۳ ]

یک عدد انسان چهارپا هستم

 

حقیقتا من پدر ترمزو درآورده‌م. سرعت بالا، ترمزای شدیدتر و ناگهانی‌تر و بیشتری می‌خواد دیگه کلا. حالا شاید واسه حرفه‌ای‌ها نه، ولی واسه من که چرا. الان برای کم کردن استرس تاخیریم حاشیه بزرگراه نگه داشته‌م. چند دقیقه پیش، تو بولوار فلسطین، همین‌جور با سرعت و لایی‌کشان میومدم که دیدم دو تا ماشین تو فاصله‌ی دور، جلوم دارن دور می‌زنن. جلوتره یه شاسی بود و یه‌کم لفتش داد، عقبیه ال‌نود بود و پشت اون گیر کرد و واستاد. محاسباتم برای رفتنشون اشتباه دراومد و تو چند ثانیه رسیدم بهشون. دیگه صدِ بر هزار مطمئن شدم زدم بغل ال‌نود. دستی رم کشیدم، ناامیدانه. هووووف... فک کنم با فاصله‌ی ده‌بیست سانت ازش متوقف شدم. راننده‌ی سرخوش ال‌نود حتی نفهمید! روش سمت شاسیه بود که کی میره که این بره. فقط یه بچه‌ی شاید یک ساله بود که از تو شیشه زل زده بود به من و من خدا رو شکر می‌کردم که نزدم بهش. هوووف... این وقتا متنبه میشم، ولی نمدونم یه‌کم بعدش چرا باز دیوونه میشم :/

 

  • نظرات [ ۴ ]

کار و حس

 

فعلا منتقل شده‌م به ترکاری. نمی‌دونم گفته‌م قبلا یا نه. اوستای ترکار از بعد یلدا نیومد و من ورِ دست شاگردش وردستی می‌کردم. حالا چند روزه شاگرده هم دیگه نمیاد و من ورِ دست یکی از خشک‌کارا که ترکاری هم بلده هستم.

امروز خیلی بد بودم. کلی هم خطا داشتم. علتش هم این بود که عصبی بودم. درواقع اوستاهه عصبیم می‌کنه. خداروشکر داره میره عراق کار کنه، با حقوق ۴۵ تومن! حالا بعدشو خدا بخیر کنه که کی قراره جاش بیاد.

داشتم فک می‌کردم اگه تصادف کنم، ترجیح میدم طوری ماشین چند دور دور خودش بچرخه و به همه‌جا کوبیده بشه که احتمال زنده موندنم صفر باشه تا اینکه بغل ماشینم بگیره به جلوی یه ماشین دیگه.

بعله، شاید تقریبا یک هفته با اتوبوس رفت‌وآمد کردم. بعدش دیگه بیخیال گواهینامه شده‌م و میرم و میام.

امروز ظهر چند دقه اومدم بیرون جیم‌جیمو دیدم. خیلی چسبید.

پریشب هم بعد از کار، یهویی رفتم کلینیک. غافلگیر شد، و خوشحال.

دیشب رفتم لوازم قنادی ترانه، یه چند تا دیگه وسیله خریدم برای خودم. کاش وقت کنم این روزا یه چیز جدید بزنم تو خونه.

یکی میاد منو ببره خونه؟ خسته‌ام، خسته...

البته دیشب یکی از اوستاها بهم گفت خوبه که تو پشتکار داری. ضعفم از خودت نشون نمیدی. و چیزهای دیگه. پشتکارشو که شاید نظرش قابل اعتنا نباشه، چون باید در طول زمان دید. ولی اینکه گفت ضعف از خودت نشون نمیدی، خیلی برام خوشایند بود.

البته امروز چناااان متوجه ضعفم شدم که جاش خوب نمیشه حالاحالاها. تو نارنجک پر کردن به شدت کندم. چون قیف سنگینه و چون پایپ کردن خامه‌ی فرم‌گرفته به تعداد زیااااد برام سخته و دستام خیلی ضعیفن ظاهرا. شوکه شدم وقتی دیدم این اوستاهه با شاید پنج شش برابر سرعت من، پرشون می‌کنه. دلم می‌خواست همون جا بشینم رو زمین زارزار گریه کنم که زورم اندازه‌ی مردا نیست. شاید تصمیم بگیرم وزنه بزنم یا ورزش دیگه‌ای بکنم که عضلاتم قوی بشه.

هیشکی که نیومد منو ببره. یه موزیک بذارم برم خونه دیگه...

 

  • نظرات [ ۰ ]

حال بد

 

یه طوریه که روزی شونصد بار از کارم تعریف میشه، همه تو کارگاه از خداشونه باهاشون کار کنم، صابکار اصلی، اصرار شدیدی رو موندنم داره (چون چندین بار طی همین دو ماه خواسته‌م که برم)، دو بار افزایش حقوق داشته‌م که یکیش همین امروز بوده (گرچه هنوز حداقلی‌ترین حقوق برای این شغله)، ولی حالم خیلی بده و فراتر از بد. کاش کسی ازم تعریف نمی‌کرد، ولی کسی دشمنم هم نبود. کاش هیچ‌کس نمی‌دید و نمی‌فهمید کارم خوبه، ولی کلی بحث و تنش هم ایجاد نمی‌شد به خاطر من. کاش اوستای من بردست دیگه‌ای نمی‌داشت حداقل، کاش بردستش انقدر باسابقه نبود، کاش انقدر سنش زیاد نبود، کاش...

من یه آدم دمدمی‌ام که نمی‌تونه تو یه کار وایسته. نمی‌تونه هدفشو دنبال کنه. خودرأیه. و خسته است. و دوست نداره تو جنگی باشه که نمی‌خواسته به وجود بیاد...

روزهاست که شب و روز به خودم میام می‌بینم دارم دندونامو رو هم فشار میدم. استرسی‌ام. الانم دلم می‌خواد تا صبح بشینم گریه کنم. شاید دارم جا می‌زنم. به بن‌بست نخورده‌م. از پس کار براومده‌م. ولی انگار رشد زودتر از موعد، خودش آفته. دوست ندارم سیبل باشم، نه سیبل اتفاقات، نه سیبل توجهات. اگه معمولی پیش می‌رفتم و شاد بودم چه خوب بود. کاش فقط یه طوری بشه که آقای نوک‌مدادی دست از عصبانیت و دشمنی و لجبازی با من برداره.

 

  • نظرات [ ۲ ]

کارگاه، اتوبوس، تولد و چیزهای دیگر

 

حال این روزهای ما را اگر جویا باشید، با تعدادی قناد بعضا نفهم و بعضا بفهم سروکله می‌زنم و هنوز هم نمی‌دونم ته این مسیر چیه.

حال امروزمو اگه جویا باشین، خسته، کوفته، کمی تا قسمتی گرفته بابت همون سروکله‌ها و یه‌کم گیج بابت اینکه از امروز باز دارم با اتوبوس و مترو میرم. ۹ آذر زمان گواهینامه‌م تموم شد و تمدید هم که نمی‌کنن دیگه. واقعا نمی‌دونم با ۱۰ ساعت کاری و این نوع کار و این مسیر و فاصله و عوض کردن سه تا خط، آیا دووم میارم اینجا یا نه. بعضی وقتا به همین همکارای تو کارگاه (که همه‌شون آقا هستن) حسودیم میشه که میرن خونه هیچ کاری ندارن احتمالا و من همچنان مقداری از کارهای خونه منتظرمه که برسم.

از حال‌وهوای ماه تولدم اگه پرسیده باشین :) خدمتتون بگم که جیم‌جیم عوضی بیشششششور برام دستگاه اسپرسوساز آبی خریده :)) و باز چون نمی‌خواسته به میم‌الف که قرار بوده باهاش شریکی برای من کادو بخرن بگه که چی خریده، با اونم شریک شده و دو نفری برام یه تراول‌ماگ، یه ستِ وست و روسری، یه گارد، یه گلس، کیک و گل خریده‌ن! البته من حدودی سعی کردم حساب کنم سهمش چقد شده که بهش بدم و بعد قهر و آشتی و تلاش‌های فراوان موفق شدم :)) قهروآشتی‌های ما هم الکیه ها، یک ثانیه هم طول نمی‌کشه :))) خلاصه من الان صبحا لاته درست می‌کنم می‌برم با خودم :) قطعا وقت آرت زدن که ندارم، بلد هم که اصلا نیستم، ولی خود لاته عالیه و اصلا فکرشو نمی‌کردم یه روز انقد در دسترسم باشه.

 

+ خدایا بشه وقتی هنوز شوقشو دارم به چیزی که می‌خوام برسم؟

 

  • نظرات [ ۵ ]

قصه‌ی هزارویک شبِ گواهینامه

 

قدیمی‌ها می‌دونن من در مسیر گواهینامه چقدددد ناله و شکوه و شکایت کرده‌م اینجا. از زمانی که هیچ خبرش نبود که به ما گواهینامه‌ی رانندگی بدن تا زمانی که شروع شد و زمانی که اولین شخص خانواده و در کل جزء گروه‌های اولِ بعد از آزادسازی! بودم که گواهینامه گرفتم. و حالا تو سومین سال که رفتم برای تمدید (گواهینامه‌ی ما یک ساله است و هر سال باید تمدیدش کنیم)، دوباره شرط تاهل برگشته :) و منی که با ناباوری ایستاده بودم جلوی تابلوی اعلانات اون دفتر و نمی‌دونستم حسم چیه، غم، خشم، استیصال، درماندگی، ناامیدی یا چی. غمِ اینکه چی هستم، کی هستم، وسیله‌ی بازی‌ام؟ خشم از اینکه دستم به هیچ‌جا بند نیست. درماندگی از اینکه نمی‌دونم حالا چیکار کنم با این قانون جدید و تاثیرش رو زندگیم. ناامیدی از چی؟ راحت بخوام بگم از ایران. از اینکه جایی تو ایران داشته باشم ناامید شدم. چند سال اخیر می‌دیدم یک سری چیزها رو برامون راحت‌تر کرده‌ن. بعد سی سال زندگی تازه انگار داشتن می‌دیدن من هم وجود دارم. ولی تقریبا یکی دو سال پیش دوباره شروع شد. بسته شدن حساب‌های بانکی، مسدود شدن سیم‌کارت‌ها، و رفتارهای سال‌های پیش‌تر. اینا برام تازگی نداشت. البته که توقع نداشتم ایران که باهام مهربون‌تر شده بود، منو واقعا دیگه بچه‌ی خودش بدونه. من از بطن خودش خارج شده بودم، تمام عمرم هم تو دامنش زندگی کردم، ولی همیشه حس طردشدگی داشتم. مثل یه مادر بداخلاق بهم غذا می‌داد و حینش یادآوری می‌کرد تو بچه‌ی من نیستی، من دارم لطف می‌کنم زنده نگهت می‌دارم، مجبورم، ولت کنم تو خیابون می‌میری. درسته ازت بدم میاد، ولی هنوز اونقدر سنگ‌دل نشده‌م که بذارم بمیری. ولی حالا که همزمان، هم ملت، هم دولت شده‌ن دو لبه‌ی قیچی، دارن منو می‌بُرن از ایران. البته که هیچ‌وقت از ایران نمی‌بُرم، یک چیزی اینجا هست که شما هزاری هم به من بدی کنین، من اینجا رو مال خودم و خودم رو مال اینجا می‌دونم، و این هیچ، مطلقا هیچ ربطی به شما و احدالناس دیگه‌ای و حس مالکیتی که به این خاک دارین نداره. ولی از شما می‌بُرم. خوب و بد همه‌جا درهمه، همه رو به یک چوب نمیشه روند و قاضی فقط خداست و این حرفا. ولی من دیگه کسیو کنار خودم نمی‌بینم. کنار من خدا ایستاده و شاهده که شما با شغل، تحصیل، سفر، تفریح، رفاقت و زندگی من چه کردین. بازی کردین، با همه‌ی اینا مثل یه بازی رفتار کردین. شب خوابیدین و صبح تصمیم جدیدی برای آدمکای بازیتون گرفتین.

امیدوارم خدا اشک‌های من و امثال منو، تبدیل به سنگی تو مسیر پیشرفت ایران اسلامی نکنه.

 

 

یک خبر جدید! شاید یک هفته دیگه در موردش بگم.

 

یه حسی بهم میگه این حالت طبیعی نیست و کدوم بیماری انقد طولانی میشه؟ همون حس میگه شاید سایکوسوماتیکه. شنیدین طرف از فراق فلان، در بستر بیماری افتاده؟ مثلا یه همچو حالتی. همیشه فکر می‌کردم تو این قصه‌ها، طرف دانسته بیمار میشه، اما انگار طرف فقط به غمش فکر می‌کنه و متوجه نیست که این، علت رفتنش به قهقرای جسمی هم میشه. یه غم طولانی و خورنده.

 

  • نظرات [ ۰ ]

 

آنفلوآنزای خیلی طولانی‌ای شد. دیگه واقعا خجالت می‌کشم عروسمون میاد خونه‌مون قیافه‌ی نزار منو می‌بینه. لابد با خودش میگه این چرا انقد همه‌ش مریضه؟ :/

و اینکه من بجای جیم‌جیم خسته‌م از بس حالمو پرسیده و گفته‌م ضعف دارم، درد دارم، کوفت دارم، زهرمار دارم... جا داره بگه پس کی خوب میشی دیگه، اه :/

ولی کاری نمی‌تونم بکنم. ضعف منو از پا انداخته. به این نتیجه رسیده‌م که خدا کنه قبل زمین‌گیر شدن خدا منو ببره از این دنیا.

 

  • نظرات [ ۰ ]

بد؟ خوب؟ معلوم نی :)

 

چی بگم خب. یکشنبه که گفتم حالم فاجعه بود، برای تصادف شنبه‌شبم بود. تصادف بد و خطرناک و سنگینی نبود، ولی تبعاتش برای من خیلی سنگین بود. مقصر تصادف هم من نبودم، یه آقای پنجاه ساله‌ای بود که پایه دو داشت. بیمه هم رفتیم و کاراشم کردیم. ولی من قشنگ تو هاون کوبیده و له شدم. دچار کابوس تو بیداری شده بودم همون شب :) نه به خاطر تصادف، به خاطر یک عالمه غری که شنیدم که شاید ده درصدش در مورد تصادفی که من مقصر نبودم بود و نود درصدش دوختن زمین و زمان به هم و به من بود. فرداش که تعطیل بود و نمی‌شد بیمه بریم و ماشینو برده بودم تعمیرگاه تخمین خسارت کنن، چقدر چشمم ترسیده بود که الان یکی از کنار می‌خوره به ماشین. چقدر بین تعمیرگاه‌ها سردرگم بودم اولش. دوشنبه که رفتم بیمه و آقاهه اومد دید شلوغه و گفت من کار دارم و بذاریم فردا و رفت، نمی‌دونستم برم خونه چی بگم. سه‌شنبه دیگه صبح زودتر رفتیم و تا هشت‌ونیم کارمون تموم شد. به عنوان تنبیه هیچ‌کس هیچ‌جا باهام نیومد. البته خب منطقی نگاه کنیم این تنبیه نیست، هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد. ولی خیلی ازشون بعید بود که تنهام بذارن. حتی در موردش حرف هم نمی‌زنن. هیچ سوالی نمی‌پرسن. دلم می‌خواد ماشینو بدم بهشون بگم دیگه نمی‌شینم اصلا، ولی باهام اینطوری نباشن. آخه من تصادف نکرده‌م که، کسی با من تصادف کرده :'( دوست دارم بدونم تو خونه‌ی اون آقاهه هم همین‌طوری باهاش سنگینن؟

 

 

چند روز پیش از یه کوچه‌ی تنگ رد می‌شدم. یک طرفش کلا ماشین پارک بود و به اندازه‌ی کمی بیشتر از یه ماشین راه بود برای رد شدن. یه دختربچه هم داشت دوچرخه‌سواری می‌کرد. صدای ماشینو که شنید کشید کنار و لب جوب وایستاد. از کنارش که رد شدم گفت لباس فرم تنمه، وگرنه می‌رفتم تو جوب. یه‌کم طول کشید بفهمم چی میگه. بعد که فهمیدم اینطوری شده بودم 😃 یره تو چقد بامعرفتی :))) چقد بامرامی :))) چقد آخه تو خووووبی :))) هم حرمت لباس فرمشو داشت :)) هم اینجوری با لحن بامزه‌ش که محکم و قرص بود دلبری می‌کرد :)) چقدر من لبخند شدم اونجا :)

 

  • نظرات [ ۱ ]

باز آمد بوی ماه مدرسه

 

بیا از این بگذریم که امروز حالت چیزی فراتر از فاجعه بود، خب؟

بیا اینو ببین که امیرعلی کیک تولد ده سالگیشو خودش درست کرده و تزئین کرده :)

 

 

این سهم منه که خیلی بد ازش عکس گرفته‌م :)) سی‌ویکم تولدش بود. به عنوان کادوی تولد بهش گفتم می‌تونی خودت یه کیک درست کنی ^_^ همه‌شو خودش انجام داد، حتی ظرفاشم شست. خیلی هم بابت کادوش ذوق کرد :)

امیرعلی امسال پنجمه، فکر کن! ازش پرسیدم هم‌کلاسیات هر سال همونای پارسالی باشن بهتره یا عوض بشن؟ (چون از کلاس اولشون ثابته و عوض نمیشن) تقریبا مطمئن بودم میگه ثابت باشن، چون ارتباط‌گیریش با غریبه‌ها سخته. اما گفت با کلاسی که ما داریم، عوض بشن بهتره! گفتم چرا؟؟؟ گفت چون ده تا بمب اتم، جلوی یک کلاس مثل کلاس ما، کم میاره؛ و رفت.

 

و اینو ببین که فاطمه سادات کلاس اولی یک سر و گردن از (بعضی از) هم‌کلاسیاش بلندتره :)))

 

 

عکس از ریحانه ندارم، اونم با اختلاف چند سانتی‌متر کمتر، مثل فاطمه ساداته. امروز ازش پرسیدم هم‌کلاسیات قد توئن؟ دستشو گذاشت رو شکمش و گفت نه بعضیاشون قدشون کوتاهه! چرا کلاس اولیای ما اصن گوگولی و کوچولو نیستن؟ -_-

 

  • نظرات [ ۲ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan