مونولوگ

‌‌

باز آمد بوی ماه مدرسه

 

بیا از این بگذریم که امروز حالت چیزی فراتر از فاجعه بود، خب؟

بیا اینو ببین که امیرعلی کیک تولد ده سالگیشو خودش درست کرده و تزئین کرده :)

 

 

این سهم منه که خیلی بد ازش عکس گرفته‌م :)) سی‌ویکم تولدش بود. به عنوان کادوی تولد بهش گفتم می‌تونی خودت یه کیک درست کنی ^_^ همه‌شو خودش انجام داد، حتی ظرفاشم شست. خیلی هم بابت کادوش ذوق کرد :)

امیرعلی امسال پنجمه، فکر کن! ازش پرسیدم هم‌کلاسیات هر سال همونای پارسالی باشن بهتره یا عوض بشن؟ (چون از کلاس اولشون ثابته و عوض نمیشن) تقریبا مطمئن بودم میگه ثابت باشن، چون ارتباط‌گیریش با غریبه‌ها سخته. اما گفت با کلاسی که ما داریم، عوض بشن بهتره! گفتم چرا؟؟؟ گفت چون ده تا بمب اتم، جلوی یک کلاس مثل کلاس ما، کم میاره؛ و رفت.

 

و اینو ببین که فاطمه سادات کلاس اولی یک سر و گردن از (بعضی از) هم‌کلاسیاش بلندتره :)))

 

 

عکس از ریحانه ندارم، اونم با اختلاف چند سانتی‌متر کمتر، مثل فاطمه ساداته. امروز ازش پرسیدم هم‌کلاسیات قد توئن؟ دستشو گذاشت رو شکمش و گفت نه بعضیاشون قدشون کوتاهه! چرا کلاس اولیای ما اصن گوگولی و کوچولو نیستن؟ -_-

 

  • نظرات [ ۲ ]

 

چرا کسی سرماخوردگی رو بیماری حساب نمی‌کنه؟ عیادت نمیاد؟ کمپوت نمیاره؟ مرجع رسیدگی به این قسم شکایات کجاست؟

ویروس‌هام خیلی کلکن ها! یه دور نفستو می‌گیرن، بعد که فک کردی کوتاه اومده‌ن و دارن میرن، یهو دور بعدی رو شروع و دوباره چپه‌ت می‌کنن.

بین چهار تا هفت‌ونیم صبح، میشه چند ساعت؟ بعد عجیب نیست که من با این ساعت خواب و مخصوصا با این شرایط جسمی، امروز یک دقیقه هم نخوابیده‌م؟ لذا با توجه به اینکه با وجود تلاش‌های مکرر، نتوانستم دیشب و امروز را بخوابم و در دور دوم مبارزه با انواع دردهای بیشعور هم هستم، امروز را جزء روزهای سخت طبقه‌بندی می‌نمایم و امیدوارم هرچه زودتر تمام و کلکش کنده شود.

 

 

 

  • نظرات [ ۲ ]

 

دلم حتی برای وقتی که دستمو می‌گرفت می‌برد تو بایگانی راجع به چیدمان زونکن‌ها و دسته‌بندی‌ها و... نظرمو می‌پرسید هم تنگ شده. الان حتما وقتی مردد میشه، از اکرم و اشرف و اعظم و اقدس می‌پرسه "به نظرت اینطوری کنم بهتره یا اونطوری؟"

 

  • نظرات [ ۰ ]

 

دیروز که برگشتم خونه مامان ناراحت بودن که چرا زود نمیام که تو هزار تا کار تو خونه کمک کنم. امروز که پا شدم، گفتم برای افطار آش بپزم که از دلشون دربیاد. ما معمولا برای افطار هیچی درست نمی‌کنیم. فقط نون پنیر سبزی گردو می‌خوریم. حالا شاید داداشام از غذای دیشب یا سحر یه‌کم گرم کنن بخورن آخر شب. سوپ و آش و شله و اینا نداریم هیچ‌وقت. دیگه بعضی وقتا من بخوام کدبانوبازی دربیارم، کتلتی، آشی چیزی درست می‌کنم که سال‌هاست بیشتر افطارها خونه نیستم.

امروز از صبح می‌خواستم برم حرم، نشد. خواهرم اینا اومدن. جملاتی که بعد از این می‌نویسم تو حالت عصبیه و قطعا حس همیشگیم نیست. نمی‌دونم خواهرم چطور کل هفته رو کار می‌کنه، دائم بیرونه، همه‌ش با بچه‌ها سروکله می‌زنه، کار خونه هم که همیشه هست و عجیبه که خونه‌شم همیشه منظم و رواله، ولی خب آخر هفته واقعا هیچ کار دیگه‌ای نداره؟ درسته امیرعلی و فاطمه سادات بچه‌های منظم و خوبی‌ان و حتی تا یه حدودی کمک‌حال هم هستن، ولی خب آخر هفته کار هم نه، حتی نمی‌خواد دو دقیقه بمونه خونه‌ش و پاهاشو دراز کنه؟ هر هفته پنج‌شنبه جمعه اینجان. از اول ازدواجش همینه. اون سال‌هایی که زایمان داشت و مدرسه نمی‌رفت که خیلی بیشتر هم اینجا بود. کاش مثلا میومد اینجا استراحت محسوب می‌شد براش، ولی بنده خدا بیشتر از خونه‌ی خودش اینجا کار می‌کنه. من چون شوهرش هم همیشه باهاشه، خیلی راحت نیستم وقتی میان. واسه همین خودش واسه خودشون چای می‌بره و حتی واسه منم تو اتاق میاره. غذا واسه‌مون درست می‌کنه. خونه جمع می‌کنه. ظرف می‌شوره و... من که نمی‌تونم واقعا و حتی نمی‌فهممش هم واقعا. به‌هرحال امروز هم اومده‌ن. دیروز هم که نیومده چون بچه‌های مدرسه‌شون رو برده بوده‌ن باغ گیاه‌شناسی افطاری. وقتی میان با وجود همه‌ی کمک‌هاش ولی به شدت احساس آشفتگی تو خونه می‌کنم. لباسا و کیفا و دفتردستک بچه‌ها که جای مشخصی تو خونه‌ی ما نداره (چون اساسا کمد اضافی نداریم واسه وسایل مهمون) تو اتاق و هال رو اعصابمه. راه رفتن و حرف زدن بچه‌ها رو اعصابمه. سوال‌ها و داستانچه‌های مکررررررشون که خاله اینطوری، خاله اونطوری، خاله شعرمو گوش کن، خاله مدرسه‌مون اینطوری شد، خاله اردومون اونطوری شد، دوستم فلان کرد، معلمم بهمان گفت، ماهی‌مون مرد، درختمون شکوفه زد، المون، بل شد، کوفتمون زهرمار شد... دیوانه‌م می‌کنه. ظهر مامان گفتن چطوره افطار بریم بیرون؟ اول گفتم خوبه. بعد دیدم واقعا دوست دارم خودم برم بیرون، گفتم ولی خیلی دنگ‌وفنگ داره ها. گفتن آره. بعد گفتن پس الان بریم تا افطار برگردیم که گفتم خوبه، منم می‌مونم غذا درست می‌کنم. حالا همه‌شون رفته‌ن بیرون، نمی‌دونم میامی یا هفت‌حوض. مثل برج زهرمار شده بودم یک ساعت آخر و مامانم و خواهرم خیلی نزدیکم نمی‌شدن. انقدرررر هم که رفتنشون طول می‌کشه که هوا کردن آپولو انقدر طول نمی‌کشه. تازه دارم یه نفس راحت می‌کشم. ظرفا رو بشورم، نماز بخونم، آش رو بپزم، سحری رو بپزم، اگه عمری باقی بود ایشالا میرم بیرون.

 

  • نظرات [ ۵ ]

چابهار ۱

 

 

برای بار چندمه که از کنار این منطقه رد میشیم. بار اول بُهت بود، بعد بغض شد و این بار خشم و اشک. اینجا مگه میشه زندگی کرد؟ بله که میشه. تو نمی‌تونی. تو ندیدی. تو نشستی تو خونه‌ت. تو گذاشتی که اینا اینجا زندگی کنن. کارتو داری، زندگیتو داری، تفریحتو داری. زیر باد کولرگازی هم خودتو باد می‌زنی و از گرما شکایت می‌کنی. مغزم می‌خواد منفجر بشه. قلبم درد گرفته. از این همه انفعال و ندانم که ندانم بیزارم. نه، ندانم که ندانم نه، غفلت نه، تغافل، تجاهل! از این همه برگشت به زندگی عادی، به سعی در فراموشی و خوابوندن وجدان، به ندیدن، ندیدن، ندیدن، نشنیدن، فکر نکردن... از خودم متنفر شدم. من چقدر حقیرم؟ چقدر همه‌ی دنیام خودمم؟ چقدر تو حباب شیشه‌ای خودم درستکارم! تو محیط ایزوله‌ی خودم آدم خوبی‌ام. سفر زهرم شد. اینجا نشستم شرشر اشک می‌ریزم و نمی‌دونم یک اتوبوس چی فکر می‌کنه راجع به دختری که هدفون گذاشته و بین رقص و پایکوبیشون گریه می‌کنه. فقط به مهندس که کنارم نشسته و نپرسید، گفتم چرا. با هم نشستیم حرف زدیم و تف انداختیم به دنیا و این زندگی کثافت. بعدشم باز پیاده شدیم کنار دریاچه‌ای که به اسم صورتیه، ولی چون سدو روش باز کردن یه رنگ خیییلی ملویی داره و من واسه جیم‌جیم دستنبد محلی خریدم و شتر سوار شدم و مهندس ازم فیلم گرفت و خوش گذشت و به همین سرعت برگشتیم به زندگی عادی. به همین وحشتناکی، به همین زیبایی :)

 

  • نظرات [ ۳ ]

روزانه

 

چند روز پیش در تکاپوی فراهم کردن شرایط سفر کربلا بودم که نشد. کاروان که گفت چون ایرانی‌ها ویزا لازم ندارن، تو خودت باید ویزاتو بگیری بعد با ما بیای. گفت ویزاش صد دلاره و انفرادی هم نمیدن، چهار پنج نفره باید بگیرین، با هم از مرز رد شین و با هم برگردین. و گفت اگه بتونی پاسپورت یه ایرانی که شبیهت باشه رو پیدا کنی، من می‌تونم ببرمت. گفتم سر مرز، اثر انگشت؟ چشم؟ گفت خیر، هیچی! من تک بودم، پس ویزا که هیچی. زنگ زدم به یکی از دوستای دورگه‌ی ایرانی عراقیم. گفت پاسم اعتبار نداره و اگه داشت هم شرمنده، بابام اجازه نمیده، ممکنه مشکلی پیش بیاد. دیدم عجب حرف احمقانه‌ای زدم واقعا، معلومه که با پاس کسی نباید رفت. ولی گفت به بابام میگم ببینم واسه ویزات می‌تونه کاری بکنه یا نه. باباش عراقیه. امیدوار منتظر شدم، ولی خبری ازش نشد. امروز صبح بعد از بیمارستان اول رفتم کنسولگری افغانستان که پاس عمو رو تمدید کنم، بعد هم رفتم کنسولگری عراق. گفت باید دعوتنامه داشته باشین. گفتم ندارم. گفت به این شرکتایی که شماره‌شون رو دیواره زنگ بزن. زنگ زدم، شرایطشو گفت: ۵ تومن به اضافه‌ی ۵۰ دلار به اضافه‌ی الزام به سفر هوایی. حساب کردم دیدم حداقل ۲۰ تومن درمیاد. نشد. یا بهتر بگم نطلبیده شدم :)

برای بیمارستان سال بعد می‌خوام پیشنهاد بدم که هفته‌ای بریم. یک هفته من، یک هفته همکارم و یک روز در هفته هم جیم‌جیم که سوپرمونه. جیم‌جیم که میگه سختتون میشه یک هفته صبح زود برین بیمارستان و فکر نکنم قبول کنه اون یکی همکارمون. ولی خب من میگم سنگ مفت، گنجشک مفت. اگه بشه یک هفته تکلیفتو می‌دونی. انقدم هی دستگاهو ببربیار نمی‌کنیم، برنامه هم تا آخر سال معلومه و از همه مهم‌تر برای سفر رفتن انقدر هماهنگی لازم نداریم دیگه، تو هفته‌ای که بیمارستان نیستیم میریم مرخصی. هنوز به رئیس کلینیک و همکارمون مطرح نکردم، فردا صبح ایشالا برم بگم. برنامه رو هم نوشته‌م که اگه بهانه کردن سخته و پیچیده است سریع بگم بفرمایید، حاضر و آماده است. کلی هفته‌ها رو بالاپایین کردم که تعداد تعطیلات و غیر تعطیلات در کل، تعداد هفته‌های با ۳ روز تعطیلی، تعداد هفته‌های با ۲ روز تعطیلی و تعداد هفته‌های با یک روز تعطیلی مساوی باشه. بعدم می‌خوام اگر قبول کنن، بجای روزای تعطیلی که میرم بیمارستان، بگم پنج‌شنبه‌هامو آف کنن. اگر بشه که خیلی خوب میشه، ولی معمولا آدم با کلی ایده‌ی کاملا به نظر شدنی میره پیش رئیسش، بعد رئیسش سه سوته تفهیمش می‌کنه که اصلا هم شدنی نیستن و بهتره بجاش فلان و فلان و فلان بشه :)

 

  • نظرات [ ۲ ]

برای این گل قرمز

 

دیروز صبح که بیدار شدم داشتیم با مامان در مورد اینکه ظهر چی درست کنم حرف می‌زدیم که آقای از سر کار اومدن خونه. بی‌وقت بود و کمی نگران شدیم. دفعه‌های قبلی که اینطوری یهو برگشته بودن، یه بار مهندس تصادف کرده بود، یه بار ته‌تغاری انگشتشو دستگاه بریده بود و کلا خبرهای خوبی در جریان نبود. اومدن و گفتن یکی از اقوام از داربست افتاده. جوونه، یا بهتره بگم جوون بود. واسه همین مغزم می‌گفت آقای اومدن که با مامان برن عیادتش. ولی چند لحظه بعد گفتن که فوت کرده، درجا. بعدا فهمیدیم نه تنها درجا فوت کرده، بلکه سرش و دستش هم متلاشی شده بنده خدا. آه...

گفتن الان همه میان خونه‌ی ما جمع بشن که از اینجا برن خونه‌ی پدرش، به اصطلاح ما، پدرشو بشنوونن (شنواندن). این کار، یعنی دسته‌جمعی رفتن و اعلام خبر مرگ نزدیکان، رسمه بین ما. نمی‌دونم بقیه هم دارن یا نه. علتشم احتمالا اینه که بنده خدا اول شستش خبردار بشه که یه اتفاقی افتاده و آماده بشه، بعد بهش بگن و اینکه دورش هم شلوغ باشه که فشار بیش از حدی بهش نیاد. چند دقیقه‌ای نگذشت که خواهرخانم و برادرخانمش، برادرش و چند نفر دیگه از اقوام اومدن. برادرش خبر نداشت هنوز و تو خونه‌ی ما شنووندنش. طفلک، گریه می‌کرد و خودشو می‌زد و می‌گفت زهرا چیکار کنه حالا؟ زهرا دختر چهارپنج ساله‌ی مرحومه. دختر بزرگش دبیرستانیه فکر کنم. البته از اونایی بود که در عین جوونی، بچه‌ی بزرگ دارن. خواهرخانمش که اومد خبر داشت. انقدر گریه کرد و ضجه زد که نفسش گرفت و داشت پس میفتاد. من و بقیه‌ی خانما هرکار کردیم نتونستیم ببریمش تو اتاق که لااقل لباسشو سبک کنیم. برادرش بغلش کرد برد تو اتاق. روزه هم بود، به زور روزه‌شو شکست یکی از خانما. هی می‌گفت فقط آقامیرزام نبود، من باهاش بزرگ شدم. جمعه بهم می‌گفت نگران نباشه، من برات جهیزیه می‌خرم. تو عقده الان. ای آه و دادوبیداد...

اول رفتن خونه‌ی پدرش. بعد رفتن خونه‌ی مادرخانمش. اونم مرحله‌ی سختی بود و می‌ترسیدن، چون مشکل قلبی داره و تازه دیروز بیمارستان بوده. بعد هم رفتن خونه‌ی خودش و اونجا هم که دیگه قیامت... واقعا چقدر سخته. صبح شوهرت، پدرت، پسرت از در بره بیرون، بره سر کار و چند ساعت بعد بیان بگن دیگه باهات حرف نمی‌زنه. دیگه هر حرفی داشتی و می‌خواستی بهش بزنی نمی‌تونی، نگه دار واسه قیامت. اگه می‌خواستی بغلش کنی، دیگه نمی‌تونی و بجاش می‌تونی زار بزنی. اگه باهاش قهر بودی، تا همیشه دلت بسوزه، چون دیگه نمی‌تونی آشتی کنی. اگه برنامه‌ای برای روز مرد داشتی، دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونی پیاده‌ش کنی...

امروز تشییع و دفنشه. سید رضا، فرزند سید امان‌الله.

 

  • نظرات [ ۳ ]

۳ دی ۱۴۰۱

 

باید که ز داغم خبری داشته باشد

هر مرد که با خود جگری داشته باشد

 

حالم چو دلیری است که از بخت بد خویش

در لشکر دشمن پسری داشته باشد

 

حالم چو درختی است که یک شاخه‌ی نا اهل

بازیچه‌ی دست تبری داشته باشد

 

سخت است پیمبر شده باشی و ببینی

فرزند تو دین دگری داشته باشد

 

آویخته از گردن من شاه‌کلیدی

این کاخ کهن بی که دری داشته باشد

 

سردرگمی‌ام داد گره در گره اندوه

خوشبخت کلافی که سری داشته باشد


 

 

روزهایی که روی هم شدن و موندن:

شنبه صبح که پا شدم به خودم آسون گرفتم. آخه باید به نوزادای چند ساعته آسون گرفت :) از قبل قصد داشتم که کلا شنبه رو آف کنم و برم واسه خودم شهرنوردی! ولی یادم رفته بود زود اطلاع بدم و برای شبم بیمار گذاشته بودن. دیگه صبح که پا شدم، آروم، آروم، آروم کارامو کردم. با اینکه یه کار اداری داشتم و باید آزمایشای مامان رو هم می‌بردم نشون دکتر می‌دادم و ساعت یک هم سر کار می‌بودم، ولی بازم عجله نکردم. یه فکری که داشتم ولی بهش اعتراف نمی‌کردم =)) این بود که خب حالا نرسم به همه‌ش، چی میشه؟ خلاصه یواش یواش راه افتادم و رفتم سمت اداره‌ی مذکور. بعد دیدم به دکتر نمی‌رسم و اگه با اتوبوس و مترو برم به کارم هم نمی‌رسم. تا مترو اسنپ گرفتم. داشتم فکر می‌کردم که ظهرمو آف کنم حداقل، برم حرم؟ که جیم‌جیم زنگ زد کجایی؟ چند دقیقه بعد یه دسته گل دستم بود و ظهرمو آف کرده بودم و نشسته بودیم رو نیمکت پارک کوهسنگی، بریانی‌ای که برای نهار برده بودم رو با قاشق یکبارمصرفی که از سوپری خریده بودیم می‌خوردیم. تا شب بالغ بر دو میلیون بار اون دسته‌گل رو بو کردم.

 

نمازخونه‌ی کوهسنگی

 

اتاقم تو کلینیک

 

از اول دی، دیگه بیمارستان دو نمیریم. از این بابت خوشحالم. به آقای گفتم که چون حالا یه بیمارستانه می‌تونم صبح زود برم و قبل از تایم رفتن شما به سر کار، برگردم و بنابراین میشه از این به بعد با ماشین برم؟ گفتن ببر، اصلا نمی‌خواد هم زود برگردی، من پیاده یا با دوچرخه یا موتور میرم. هرازگاهی یهو همچین حالت سخاوتمندانه‌ای پیدا می‌کنن، ولی خب من که می‌دونم ماشینو لازم دارن و این چیزی که گفتن نمی‌تونه همیشگی باشه. همون که بتونم تا قبل رفتنشون ماشینو برگردونم خوبه. ایشالا که بشه. حالا این وضع احتمالا رو ساعت کاری کلینیک هم تاثیر بذاره و شاید لازم باشه بیشتر برم کلینیک. هنوز معلوم نیست خیلی.

 

امشب قرار بود با تاخیر به مناسبت یلدا دور هم جمع شیم. قرار بود مامان آقای ظهر برن چهلم یکی از اقوام و من بیشتر روز رو تنها باشم که چقدر عالی! ولی صبح مهمون از شهر دیگه برامون اومد و صبح تا ظهرم به آشپزی گذشت و ظهر تا شبم هم به آشپزی گذشت. دور هم هم جمع نشدیم. هم چون مهمون غریبه داریم امشب و احتمالا فرداشب، هم اینکه پسرخواهرم مریض شده و دکتر و فلان. این چند هفته‌ی اخیر موقعیتای زیادی پیش میاد که یاد "عرفت الله سبحانه بفسخ العزائم و حل العقود و نقض الهمم" میفتم. فک کنم یکی اخیرا برام کامنتش هم کرده بود یا تو یه وبلاگ دیگه خوندم، نمی‌دونم یادم نیست، فراموشی گرفته‌م. دیشب خواهرم می‌گفت که برنامه‌ی چند تا مسابقه رو بریز که فردا مردا رو حسابی ماستی و آردی و پفکی و اینا کنیم، امروز ولی فقط واسه زمان‌بندی کارام و کی بپزم کی بشورم برنامه می‌ریختم. ضمن اینکه از صبح که پا شده‌م، گلودرد هم دارم و فقط امیدوارم بقیه‌ی بدنم دلشون نخواد به گلو بپیوندن.

 

یه تفریحی هم که قصد کردم به زودی برم انجامش بدم فاله :) یادم نیست داشتیم با جیم‌جیم راجع به چی حرف می‌زدیم که بحث رسید به کف‌بینی و فال قهوه. گفتم دوست دارم امتحانش کنم :) گفت تفریحی هست، ولی یه کوچولو ترس هم داره. شاید یه چیزایی بهت بگه که خوب نباشه. راستش یه‌کم تعجب کردم آخه چرا باید کسی از فال بترسه؟ حالا کف‌بینی شاااید یه چیزی ازش دربیاد که بااغماض آدم بگه بهش مربوطه، ولی فال قهوه که دیگه واقعا تفریحیه. ولی فک کنم قبلا براش پیش اومده که یه چیزایی تو فال بهش گفتن که درست دراومده و واسه همون اینجوری میگه. فک کنم یکی از دوستاش اهل این کاراست. قرار شد یه روز هماهنگ کنه بریم پیشش و فقط من بگیرم :)

 

دیگه الان حس می‌کنم یه‌کم تب هم دارم. فعلا طبق توصیه‌ی اطرافیان، سرخود آنتی‌بیوتیک شروع نکردم، چون میگن ویروسیه. ولی خب دفعه‌ی قبلم که می‌گفتن ویروسیه و تقریبا زمین‌گیرم کرده بود، با آنتی‌بیوتیک همچین زود روپا شدم که نگو. ویروسی هم باشه فک کنم با آنتی‌بیوتیک خوب بشم 😁 چرا نمیذارین بخورم؟ اه!

 

اینم فال شب یلدام :)

 

 

  • نظرات [ ۱ ]

 

برام مهم نیست مخاطب چی فکر می‌کنه. چه قضاوتی می‌کنه. دختر خل‌وچل، روانی، نیازمند درمان و... . یا مهم نیست حالاتمو به هر چیزی پیوند بزنه و نتیجه‌گیری کنه یا هرچی. مهم نیست.

تو مترو نشستم و جلوی چشم همه دارم شرشر اشک می‌ریزم. می‌دونم نمی‌پرم، ولی درعین‌حال نمی‌دونم هم. حرکات تکانشی کم نداشته‌م تو زندگی. ولی می‌دونم نمی‌پرم. ولی نمی‌دونم ممکنه مثل خیلی وقتای دیگه تصمیم هیجانی بگیرم یا نه. ولی بازم می‌دونم نمی‌پرم.

وقتی فکر می‌کنم می‌تونه در یک لحظه دیگه مشکلات نباشن، محو بشن، مردمو با دنیاشون و مشکلاتشون و مشکلات خودم که به مشکلاتشون اضافه میشه تنها بذارم، وسوسه‌انگیز به نظر میاد.

جرقه‌ی امشب چی بود؟ همین بحث طرفدار و برانداز و نسبتایی که بهم دادن. مثل حناق بیخ گلومو گرفته بود تا اومدم بیرون و تو مترو خالی شدم. نخواستم حرف بزنم، هی گفتم اصلا نمی‌خوام راجع بهش حرف بزنم، ولی جیم‌جیم وقتی تنها بودیم به حرف کشوندم و بعد هر برداشتی خواست از حرفام کرد. اصلا نمی‌خوام دیگه اینجا درباره‌ش حرف بزنم. یه‌جوری انگار دیگه نمی‌خوام جیم‌جیمو ببینم. اصلا نمی‌خوام دیگه این رابطه ترمیم بشه، چیزی که هر دفعه بعد از هر بحث اتفاق میفته. کاش می‌شد دیگه نمی‌رفتم، ولی کار که بچه‌بازی نیست. ولی اگه دیگه کلا نباشم، کار میشه بچه‌بازی. کاش صلح بود، همه‌جا. منم دیگه اینجا نبودم که برای یه جایی که اصلا جزءشم حساب نمیشم درد بکشم و اشک بریزم و مؤاخذه بشم و حرف بشنوم.

آره می‌دونم. ضعیفم و دلمم داره می‌ترکه. احساسم ضربه خورده. اینم نتیجه‌ی اولین باری که گاردمو باز کردم. اینک شما و دنیای اجتماعی متنوع و قشنگتون. برای من همون تشخیص "انزوای اجتماعی بالا/بازداری هیجانی بالا" بس.

 

کلیک

 

  • نظرات [ ۱ ]

 

دیروز زده بود به سرم. از یه موضوع ناراحت‌کننده‌ی معمولی، به شدت ناراحت شده بودم. به حدی که عصر نمی‌تونستم جلوی گریه‌مو بگیرم و هی منقطع، بی‌صدا گریه می‌کردم و زود جمعش می‌کردم. تا بالاخره مامان فهمید و گیر سه‌پیچ داد که بگو از چی ناراحتی. نمی‌تونستم بگم از فلان، چون می‌گفتن همین؟ گفتم نمی‌خوام حرف بزنم. خیلی اصرار کردن و حرف نزدم. بعدم راه افتادم بیام سر کار. دلم طاقت نیاورد، می‌دونستم حالا نشستن دارن غصه می‌خورن. زنگ زدم بهشون دیدم دارن گریه می‌کنن. گفتن به خواهرات زنگ زدم ببینم می‌دونن تو از چی ناراحتی یا نه. گفتم خودمم نمی‌دونم از چی ناراحتم (دروغ). نزدیک فلانه و یه شبه‌افسردگی گرفته‌م و فلان و فلان و فلان. دلشون آروم گرفت و خداحافظی کردیم. ولی خودم داشتم از بغض می‌ترکیدم. تو کلینیک تمام مدت می‌خواستم گریه کنم. به جیم‌جیم که سربه‌سرم میذاشت گفتم لطفا امشب بیخیال من بشه. شب که میومدیم سمت مترو گفت خب حالا بگو. گفتم چی؟ گفت همونی که به خاطرش تو کلینیک اگه پخ می‌کردم، اشکات می‌ریخت. قشنگ آدمو می‌خونه. گفتم نمی‌تونم حرف بزنم. بجاش از چیزای دیگه حرف زدم. با اینکه صبح زود باید می‌رفت بیمارستان و لباس گرم کمی هم تنش بود، نشستیم رو یه نیمکت و از این حرف زدیم که حرف بزنم یا نزنم؟ کدومش درسته. و قرار شد من فکر کنم ببینم حرف زدن برام تبعات و منافع بیشتری داره یا حرف نزدن و تحمل فشارش. گفتم حالا یه چیز غیرمرتبط بگم: از یکی از پرستارای NICU بیمارستان دو خوشم نمیاد. گفت لابد فلانی. گفتم از کجا می‌دونی؟ گفت چون هیشکی از اون خوشش نمیاد :)) اینم از فواید حرف زدن. حالا می‌دونم حس بدی که هفت هشت ماه با خودم حمل کردم و هی فکر کردم مشکل از منه که نمی‌تونم با این آدم ارتباط خوبی بگیرم، توی بقیه هم وجود داشته. گفت محلش نذار و منم زین پس چنان کنم.

دوباره کشش شدید تونل مترو، دقیقا قبل رسیدن قطار به نقطه‌ای که ایستادم، زیاد شده. یادمه وقتی آناکارنینا خودشو پرت کرد زیر قطار، با خودم گفتم خب دیوانه، این همه راه ساده‌تر هست، چرا همچین راه وحشتناک و دردناکی؟ یا حتی همین حالا همین حرفو راجع به اونایی که قرص برنج می‌خورن و ذره ذره زجرکش میشن می‌زنم. نمی‌دونم چی میشه که آدم به اونجاها می‌رسه، ولی مطمئنا راه سخت و پیچیده‌ای نداره.

 

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan